در و بستم و با سری پایین افتاده به سمت خیابون رفتم.
هنوز چند قدمی نرفته بودم که صدای بوق ماشینی از کنارم بلند شد.توی این حال و هوا فقط یک مزاحم و کم داشتم.
قدمامو تند تر کردم که کسی اسمم و صدا زد:
_هانا…
سربرگردوندم و با دیدن مهرداد خشکم زد.
عینکش رو از چشمش در آورد و با اخم گفت
_سوار شو می رسونمت.
صدای آرمین توی گوشم پیچید:
_هر جا که بودی اگه این یارو جلوت سبز شد حتی جواب سلامشم نمیدی وگرنه من میدونم و تو
با تته پته گفتم
_ممنون خودم میرم.
حتی نذاشتم لب باز کنه و با قدم های تند به راه افتادم.تصمیم گرفته بودم دیگه آرمین رو عصبانی نکنم و یه مدت برای خودم آرامش بخرم اما الان…
می شنیدم که داره صدام میزنه.
صدای بسته شدن در ماشینش رو شنیدم و خدا خدا کردم که دنبالم نیاد اما به دقیقه نکشید بازوم اسیر دستش شد و برگردونده شدم.
سریع بازومو از دستش کشیدم و گفتم
_چی می خوای؟
انگار بهش برخورده که اخماش اینطوری درهم رفته.با لحن دستوری گفت:
_سوار شو بهت گفتم
_دلم می خواد پیاده برم می خوای مجبورم کنی؟
با کلافگی نفسش رو فوت کرد و گفت
_مجبورت نمی کنم خواهش می کنم سوار شو باید حرف بزنیم.
نگاهی به سرتا پاش انداختم و گفتم
_چه حرفی؟من با تو نمیام…آرمین ممنوع کرده.
با عصبانیت غرید:
_غلط کرده
چپ چپ نگاهش کردم که گفت
_من باید یه سری چیزها رو بهت بگم که…
هنوز حرفش تموم نشده بود تلفنش زنگ خورد.نگاهی بهش انداخت و کلافه قطعش کرد و خواست لب باز کنه که این بار موبایل من زنگ خورد.
از جیبم بیرون آوردمش،با دیدن اسم آرمین هول شده جواب دادم:
_بله؟
صدای عصبی و نفس بریده ش توی گوشی پیچید
_زود از اونجا برو حتی به یک کلمه حرفای اون مرتیکه ی عوضی هم گوش نمیدی خودم میام دنبالت نزدیکم…دِ گاز بده دیگه گاریچی
و بعد صدای بوق بلندی اومد،گوشی از دستم کشیده شد و مهرداد با خشم پشت تلفن گفت
_با تهدید این دختر تا کی می خوای کارتو پیش ببری آرمین؟… داد نزن می دونی که حریفتم کاری نکن اون نون و نمکی که خوردیم و مثل تو از یاد ببرم و از در دشمنی وارد بشم…. هه،اون مجبوره این زندگی و تحمل کنه اما وقتی من نباشم الان هستم خودش باید انتخاب کنه…هر کاری هم کنی چیزی عوض نمیشه تو حق نداشتی انقدر اذیتش کنی…داد نزن پشت فرمون تند هم نیا تصادف می کنی…
تماس و قطع کرد و با صورتی قرمز شده با تحکم گفت
_سوار شو
با لحنی این حرف و زد که جرئت نه آوردن نداشتم اما آخه آرمین چی؟
بین رفتن و نرفتن تردید داشتم که مچ دستم و گرفت و دنبال خودش کشید
در ماشین و باز کرد و گفت :
_سوار شو.
_آخه…
تقریبا داد زد
_سوار شو بهت میگم
با اخم گفتم
_مگه من زیر دستتم که بهم دستور میدی؟
_اول خواهش کردم هانا تو مگه بهم نگفتی آرمین اذیتت می کنه؟خوب من می خوام نجاتت بدم دختر…سوار شو !
با تردید نگاهش کردم و طی یک تصمیم آنی سوار شدم.ماشین و دور زد و خودش هم سوار شد.
پاشو روی گاز گذاشت و با سرعت راه افتاد…
کمربندم و بستم و گفتم
_نمی خوای بگی دلیل کارای تو و آرمین چیه؟تا دیروز دوست بودین امروز…
وسط حرفم پرید:
_دنبالمونه.
سری برگشتم و با دیدن ماشین آرمین رنگ از رخم پرید.
مهرداد سرعتش رو بیشتر کرد و در همون حال تند تند گفت:
_بابات کجاست؟
متعجب از سؤالش گفتم
_واسه چی می پرسی؟
با کلافگی بوقی زد و گفت
_خواهش می کنم چیزی نپرس هانا بابات کجاست؟
با اخم گفتم
_نمیدونم لاشخور منو همزمان به دو نفر فروخت و در رفت.
نگاهی از آینه به عقب انداخت،آرمین هر لحظه بهمون نزدیک تر میشد.باز هم گاز داد و گفت
_من اون سیصد میلیون رو به آرمین میدم،تقاضای طلاق بده
حیرت زده نگاهش کردم و گفتم
_چرا؟
ماشین آرمین جلوش پیچید و مجبور شد ترمز کنه. برگشت سمتم و گفت
_اگه میخوای از دستش نجات پیدا کنی کاری که گفتم و بکن.
آرمین از ماشینش پیاده شد و با چهره ای کبود شده به این سمت اومد.
مهرداد هم پیاده شد،تا این دو رو مقابل هم دیدم مثل برق پایین پریدم.
همون طوری که حدس می زدم با هم دست به یقه شدن و آرمین غرید:
_بهت گفتم تا من نخوام نمی تونی به زنم نزدیک بشی.
مهرداد با خشونت دست های آرمین رو از یقه ش جدا کرد و گفت
_بهت گفتم حق نداری اذیتش کنی توئه نارفیق چیکار کردی؟کتکش زدی.
با این حرفش داد آرمین بلند شد:
_به تو چه؟ زنمه دلم میخواد بزنمش صدا سگ بده.کی می خواد جلومو بگیره؟ تو ؟
_من جلوتو میگیرم،ببین کی بهت گفتم آرمین اون امپراطوری که برای خودت ساختی و با خاک یکسان می کنم.
آرمین با همون پوزخند معروفش گفت
_زیاد این حرفو شنیدم،از گنده تر از تو هم شنیدم..ولی تو منو خوب میشناسی می دونی اهل بلوف نیستم.یه بار دیگه پا تو کفشم کنی و بخوای دور و بر زن من بپلکی بعدش باید چهار چشمی مواظب باشی زن حاملتو لولو نبره می دونی که چی میگم؟
در آن واحد کبود شدن چهره ی مهرداد و دیدم.با خشم مشت محکمی به آرمین زد و عربده کشید:
_تو گه می خوری به ترانه نزدیک بشی.
جیغ خفه ای کشیدم و وسطشون ایستادم و داد زدم:
_زده به سرتون؟چرا به جون هم افتادین؟
آرمین با خشم غرید:
_برو تو ماشین.
_نمیرم،خسته شدم از دستت…هر حرفی داره بذار بزنه.
مهرداد با طعنه گفت
_معلومه که میترسه چرا نمی ذاری خودش انتخاب کنه؟
آرمین خواست حرف بزنه اما انگار جلوی من نتونست.با غیظ بازوم و گرفت و دنبال خودش به سمت ماشینش کشوند و گفت
_اگه همین طور به پر و پام بپیچی رفاقتمونم زیر پا می ذارم و پشیمونت می کنم.
در ماشینش و باز کرد،ناچارا سوار شدم.خودش هم ماشین و دور زد و سوار شد…
تمام عصبانیتشو سر پدال گاز خالی کرد و با سرعت به راه افتاد.بین دو تا دیوونه گیر کرده بودم و نمی دونستم چی کار کنم.
طاقتمو از دست دادم و داد زدم:
_حق با مهرداده تو باید بذاری من به حرفاش گوش کنم نه اینکه سر خود…
وسط حرفم پرید:
_اون میخواد طلاقت بدم ولی من آرزوشو به دلش می ذارم.
یک تای ابروم بالا پرید:
_این وسط من مهم نیستم؟
برگشت و طولانی نگاهم کرد،با لحن عجیبی پرسید:
_تو طلاق می خوای؟
برخلاف خواسته ی دلم گفتم
_آره،طلاق می خوام.
نگاهش رنگ تأسف گرفت اما هیچی نگفت فقط سرعتش رو بیشتر کرد .. از حرفم پشیمون شدم،حس می کردم آرمین زیادی در مقابلم کوتاه میاد.
هنوز یادم نرفته با وجودی که ستاره رو دوست داشت چطور سیگارش رو کف دستش خاموش کرد.
اگه هم کتکم زد به خاطر لجبازی های خودم بود.
غرورم اجازه نداد حرفی بزنم… ماشینو جلوی خونه پارک کرد و گفت:
_برو پایین امروز نمیخواد بیای دانشگاه.
دو دل گفتم
_من…
نذاشت حرفمو بزنم و سرد گفت
_پیاده شو
چند لحظه ای نگاهش کردم ولی در نهایت پیاده شدم. به محض بستن در صدای جیغ لاستیک هاش بلند شد… آهی کشیدم و به مسیر رفتنش خیره موندم
هنوز چند قدمی نرفته بودم که صدای بوق ماشینی از کنارم بلند شد.توی این حال و هوا فقط یک مزاحم و کم داشتم.
قدمامو تند تر کردم که کسی اسمم و صدا زد:
_هانا…
سربرگردوندم و با دیدن مهرداد خشکم زد.
عینکش رو از چشمش در آورد و با اخم گفت
_سوار شو می رسونمت.
صدای آرمین توی گوشم پیچید:
_هر جا که بودی اگه این یارو جلوت سبز شد حتی جواب سلامشم نمیدی وگرنه من میدونم و تو
با تته پته گفتم
_ممنون خودم میرم.
حتی نذاشتم لب باز کنه و با قدم های تند به راه افتادم.تصمیم گرفته بودم دیگه آرمین رو عصبانی نکنم و یه مدت برای خودم آرامش بخرم اما الان…
می شنیدم که داره صدام میزنه.
صدای بسته شدن در ماشینش رو شنیدم و خدا خدا کردم که دنبالم نیاد اما به دقیقه نکشید بازوم اسیر دستش شد و برگردونده شدم.
سریع بازومو از دستش کشیدم و گفتم
_چی می خوای؟
انگار بهش برخورده که اخماش اینطوری درهم رفته.با لحن دستوری گفت:
_سوار شو بهت گفتم
_دلم می خواد پیاده برم می خوای مجبورم کنی؟
با کلافگی نفسش رو فوت کرد و گفت
_مجبورت نمی کنم خواهش می کنم سوار شو باید حرف بزنیم.
نگاهی به سرتا پاش انداختم و گفتم
_چه حرفی؟من با تو نمیام…آرمین ممنوع کرده.
با عصبانیت غرید:
_غلط کرده
چپ چپ نگاهش کردم که گفت
_من باید یه سری چیزها رو بهت بگم که…
هنوز حرفش تموم نشده بود تلفنش زنگ خورد.نگاهی بهش انداخت و کلافه قطعش کرد و خواست لب باز کنه که این بار موبایل من زنگ خورد.
از جیبم بیرون آوردمش،با دیدن اسم آرمین هول شده جواب دادم:
_بله؟
صدای عصبی و نفس بریده ش توی گوشی پیچید
_زود از اونجا برو حتی به یک کلمه حرفای اون مرتیکه ی عوضی هم گوش نمیدی خودم میام دنبالت نزدیکم…دِ گاز بده دیگه گاریچی
و بعد صدای بوق بلندی اومد،گوشی از دستم کشیده شد و مهرداد با خشم پشت تلفن گفت
_با تهدید این دختر تا کی می خوای کارتو پیش ببری آرمین؟… داد نزن می دونی که حریفتم کاری نکن اون نون و نمکی که خوردیم و مثل تو از یاد ببرم و از در دشمنی وارد بشم…. هه،اون مجبوره این زندگی و تحمل کنه اما وقتی من نباشم الان هستم خودش باید انتخاب کنه…هر کاری هم کنی چیزی عوض نمیشه تو حق نداشتی انقدر اذیتش کنی…داد نزن پشت فرمون تند هم نیا تصادف می کنی…
تماس و قطع کرد و با صورتی قرمز شده با تحکم گفت
_سوار شو
با لحنی این حرف و زد که جرئت نه آوردن نداشتم اما آخه آرمین چی؟
بین رفتن و نرفتن تردید داشتم که مچ دستم و گرفت و دنبال خودش کشید
در ماشین و باز کرد و گفت :
_سوار شو.
_آخه…
تقریبا داد زد
_سوار شو بهت میگم
با اخم گفتم
_مگه من زیر دستتم که بهم دستور میدی؟
_اول خواهش کردم هانا تو مگه بهم نگفتی آرمین اذیتت می کنه؟خوب من می خوام نجاتت بدم دختر…سوار شو !
با تردید نگاهش کردم و طی یک تصمیم آنی سوار شدم.ماشین و دور زد و خودش هم سوار شد.
پاشو روی گاز گذاشت و با سرعت راه افتاد…
کمربندم و بستم و گفتم
_نمی خوای بگی دلیل کارای تو و آرمین چیه؟تا دیروز دوست بودین امروز…
وسط حرفم پرید:
_دنبالمونه.
سری برگشتم و با دیدن ماشین آرمین رنگ از رخم پرید.
مهرداد سرعتش رو بیشتر کرد و در همون حال تند تند گفت:
_بابات کجاست؟
متعجب از سؤالش گفتم
_واسه چی می پرسی؟
با کلافگی بوقی زد و گفت
_خواهش می کنم چیزی نپرس هانا بابات کجاست؟
با اخم گفتم
_نمیدونم لاشخور منو همزمان به دو نفر فروخت و در رفت.
نگاهی از آینه به عقب انداخت،آرمین هر لحظه بهمون نزدیک تر میشد.باز هم گاز داد و گفت
_من اون سیصد میلیون رو به آرمین میدم،تقاضای طلاق بده
حیرت زده نگاهش کردم و گفتم
_چرا؟
ماشین آرمین جلوش پیچید و مجبور شد ترمز کنه. برگشت سمتم و گفت
_اگه میخوای از دستش نجات پیدا کنی کاری که گفتم و بکن.
آرمین از ماشینش پیاده شد و با چهره ای کبود شده به این سمت اومد.
مهرداد هم پیاده شد،تا این دو رو مقابل هم دیدم مثل برق پایین پریدم.
همون طوری که حدس می زدم با هم دست به یقه شدن و آرمین غرید:
_بهت گفتم تا من نخوام نمی تونی به زنم نزدیک بشی.
مهرداد با خشونت دست های آرمین رو از یقه ش جدا کرد و گفت
_بهت گفتم حق نداری اذیتش کنی توئه نارفیق چیکار کردی؟کتکش زدی.
با این حرفش داد آرمین بلند شد:
_به تو چه؟ زنمه دلم میخواد بزنمش صدا سگ بده.کی می خواد جلومو بگیره؟ تو ؟
_من جلوتو میگیرم،ببین کی بهت گفتم آرمین اون امپراطوری که برای خودت ساختی و با خاک یکسان می کنم.
آرمین با همون پوزخند معروفش گفت
_زیاد این حرفو شنیدم،از گنده تر از تو هم شنیدم..ولی تو منو خوب میشناسی می دونی اهل بلوف نیستم.یه بار دیگه پا تو کفشم کنی و بخوای دور و بر زن من بپلکی بعدش باید چهار چشمی مواظب باشی زن حاملتو لولو نبره می دونی که چی میگم؟
در آن واحد کبود شدن چهره ی مهرداد و دیدم.با خشم مشت محکمی به آرمین زد و عربده کشید:
_تو گه می خوری به ترانه نزدیک بشی.
جیغ خفه ای کشیدم و وسطشون ایستادم و داد زدم:
_زده به سرتون؟چرا به جون هم افتادین؟
آرمین با خشم غرید:
_برو تو ماشین.
_نمیرم،خسته شدم از دستت…هر حرفی داره بذار بزنه.
مهرداد با طعنه گفت
_معلومه که میترسه چرا نمی ذاری خودش انتخاب کنه؟
آرمین خواست حرف بزنه اما انگار جلوی من نتونست.با غیظ بازوم و گرفت و دنبال خودش به سمت ماشینش کشوند و گفت
_اگه همین طور به پر و پام بپیچی رفاقتمونم زیر پا می ذارم و پشیمونت می کنم.
در ماشینش و باز کرد،ناچارا سوار شدم.خودش هم ماشین و دور زد و سوار شد…
تمام عصبانیتشو سر پدال گاز خالی کرد و با سرعت به راه افتاد.بین دو تا دیوونه گیر کرده بودم و نمی دونستم چی کار کنم.
طاقتمو از دست دادم و داد زدم:
_حق با مهرداده تو باید بذاری من به حرفاش گوش کنم نه اینکه سر خود…
وسط حرفم پرید:
_اون میخواد طلاقت بدم ولی من آرزوشو به دلش می ذارم.
یک تای ابروم بالا پرید:
_این وسط من مهم نیستم؟
برگشت و طولانی نگاهم کرد،با لحن عجیبی پرسید:
_تو طلاق می خوای؟
برخلاف خواسته ی دلم گفتم
_آره،طلاق می خوام.
نگاهش رنگ تأسف گرفت اما هیچی نگفت فقط سرعتش رو بیشتر کرد .. از حرفم پشیمون شدم،حس می کردم آرمین زیادی در مقابلم کوتاه میاد.
هنوز یادم نرفته با وجودی که ستاره رو دوست داشت چطور سیگارش رو کف دستش خاموش کرد.
اگه هم کتکم زد به خاطر لجبازی های خودم بود.
غرورم اجازه نداد حرفی بزنم… ماشینو جلوی خونه پارک کرد و گفت:
_برو پایین امروز نمیخواد بیای دانشگاه.
دو دل گفتم
_من…
نذاشت حرفمو بزنم و سرد گفت
_پیاده شو
چند لحظه ای نگاهش کردم ولی در نهایت پیاده شدم. به محض بستن در صدای جیغ لاستیک هاش بلند شد… آهی کشیدم و به مسیر رفتنش خیره موندم