الان اومدیم بیرون هر دومون اولین افرادی که میبینم پدرم بود که کاملا بیخیال نشسته بود کلا ذاتش بود جلوش میمردی هم بیخیال بود ولی بر عکس اون همسرش داشت از خوشحالی میمرد اینو از اون نیش باز شدش فهمیدم که قد چی باز بود باشه مادرم بند فکو من میرم نگران نباش.رفتم پیش مادر شوهرم خدا رو چی دیدی الان داره نجاتم میده شاید فردا پس فردا عاشق پسرش شدم یکم چاپلوسی به هیچ جا بر نمیخوره ما اینقد خر بازی در آوردیم کسی نگفت نکن الان میخوایم یکم چاپلوسی کنیم قانون رد شده بطلمیوس پذیرفته میشه؟خوب نمیشه دیگه
-وجی:زینب الان تو داری برای خودت چی میگی؟
-راست میگیا خود درگیری دارم
الان نمیدونم اینا چی میگن خدا آدمم کن میشه؟
-زینب جان میشه ما رو یه لحظه تنها بذاری؟
اینو ننه خود فلک زدم گف جوری که اون گف فهمیدم اگه نرم شوشو عزیزمو بیوه میکنه(خره بیوه زناست -همون)با انزجار میخوام برم تو آشپزخونه که صدای فاطمه جونو میشنوم:نه دخترم بمون با دخترم گفتنش دلم گرم میشه ناخودآگاه لبخندی رو لبام شکل میگیره.
فاطمه جون:اگه شما اجازه بدید زینب یه مدت میاد تا هم با پسرم آشنا بشن و اینا هم اینکه به درسش لطمه ای نخوره موافقید آقای آبیاری؟
بابام بعد از قرون ها یه حرفی می زنه:هرچی خیر باشه
همین ینی موافقت کردن خـــــــدا دلم پره بیشتر از همه سهراب از اول این بحث سرشو بلند نکرده اما فاطمه جون خیلی خوب حواسش به منه
فاطمه جون:مایه افتخاره زینب جون پیش ما باشه.
یه لبخند میزنم مامانم داره حرص میخوره از قیافش معلومه میخواد مخالفت کنه که نمیتونه و من بیشتر از خدا برای وجود فاطمه جون تشکر میکنم
(فقط باید جای من باشی
جای من نفس بکشی
جای من اشک بریزی
تا بتوانی حال مرا درک کنی
تا بفهمی درد دارد
غریبه ای را در قلبت بیشتر از
آشنایان دوست داشته باشی)
داداشم شرمنده است خیلی زیاد وولی شرمندگیش به درد من نمیخوره به درد تنهاییام به درد هیچی(خدایا از تجربیات تنهاییت بگو این روز ها سر تا پا گوشم)
خانواده راستین هم رفتند الان من موندم و داداشمو مادر و پدرم و هر کدوم با ی حالت پدرم خنثی مادرم عصبانی و داداشیم شرمنده ولی یه کم هم خووشحاله من میتونم بگم برای منه
پاشدن که برن و مادرم سعی کرد اون مشت و لگدای چشاشو با گفتن بچه پرو خالی کنه ولی نمیتونه اینو از دستای مشت شدش میفهمم داره میره که بهش میگم با مظلوم ترین لحن ممکن:-میشه صبر کنی؟
وای میسه اما بر نمیگرده
-چرا میخواستی من برم؟
برمیگرده و میگه و مبیره و دنیا رو با اون عظمتش رو سرمن خراب میکنه میمیرم دیگه تحمل ندارم خدایا کجـــــایی؟ شوک زدم و سییلی سهراب به خودم میام
-چی شده زینب؟
-ه....ان؟ مام.....هی...چی
با دو میرم تو اتاقم و برای تنهایی خودم زار میزنم تنهایی رو سلول به سلول حس میکنم اما با یادآوری جمله اخر فاطمه جون دلم یه کم آروم میشه(فردا محمدمو میفرستم دنبالت)
-وجی:زینب الان تو داری برای خودت چی میگی؟
-راست میگیا خود درگیری دارم
الان نمیدونم اینا چی میگن خدا آدمم کن میشه؟
-زینب جان میشه ما رو یه لحظه تنها بذاری؟
اینو ننه خود فلک زدم گف جوری که اون گف فهمیدم اگه نرم شوشو عزیزمو بیوه میکنه(خره بیوه زناست -همون)با انزجار میخوام برم تو آشپزخونه که صدای فاطمه جونو میشنوم:نه دخترم بمون با دخترم گفتنش دلم گرم میشه ناخودآگاه لبخندی رو لبام شکل میگیره.
فاطمه جون:اگه شما اجازه بدید زینب یه مدت میاد تا هم با پسرم آشنا بشن و اینا هم اینکه به درسش لطمه ای نخوره موافقید آقای آبیاری؟
بابام بعد از قرون ها یه حرفی می زنه:هرچی خیر باشه
همین ینی موافقت کردن خـــــــدا دلم پره بیشتر از همه سهراب از اول این بحث سرشو بلند نکرده اما فاطمه جون خیلی خوب حواسش به منه
فاطمه جون:مایه افتخاره زینب جون پیش ما باشه.
یه لبخند میزنم مامانم داره حرص میخوره از قیافش معلومه میخواد مخالفت کنه که نمیتونه و من بیشتر از خدا برای وجود فاطمه جون تشکر میکنم
(فقط باید جای من باشی
جای من نفس بکشی
جای من اشک بریزی
تا بتوانی حال مرا درک کنی
تا بفهمی درد دارد
غریبه ای را در قلبت بیشتر از
آشنایان دوست داشته باشی)
داداشم شرمنده است خیلی زیاد وولی شرمندگیش به درد من نمیخوره به درد تنهاییام به درد هیچی(خدایا از تجربیات تنهاییت بگو این روز ها سر تا پا گوشم)
خانواده راستین هم رفتند الان من موندم و داداشمو مادر و پدرم و هر کدوم با ی حالت پدرم خنثی مادرم عصبانی و داداشیم شرمنده ولی یه کم هم خووشحاله من میتونم بگم برای منه
پاشدن که برن و مادرم سعی کرد اون مشت و لگدای چشاشو با گفتن بچه پرو خالی کنه ولی نمیتونه اینو از دستای مشت شدش میفهمم داره میره که بهش میگم با مظلوم ترین لحن ممکن:-میشه صبر کنی؟
وای میسه اما بر نمیگرده
-چرا میخواستی من برم؟
برمیگرده و میگه و مبیره و دنیا رو با اون عظمتش رو سرمن خراب میکنه میمیرم دیگه تحمل ندارم خدایا کجـــــایی؟ شوک زدم و سییلی سهراب به خودم میام
-چی شده زینب؟
-ه....ان؟ مام.....هی...چی
با دو میرم تو اتاقم و برای تنهایی خودم زار میزنم تنهایی رو سلول به سلول حس میکنم اما با یادآوری جمله اخر فاطمه جون دلم یه کم آروم میشه(فردا محمدمو میفرستم دنبالت)
(15-02-2019، 23:56)ahmadvand نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.ممنون امیدوارم خوشتون اومده باشه
جالبه دمت گرم