نظرسنجی: آیا تا جایی که رمان را خواندید از آن خوشتان آمد؟
بلی
خیر
[نمایش نتایج]
 
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان در دهکده دل

#10
در عین دونستن هیچی نمیدونم در عین خواستن هیچی نمیخوام اوووف عجب گیری کردیم 
ملکه:طبیب چه بلایی برای فرزندم رخ داده است؟
طبیب:بانوی من شاهدخت دچار مسمومیت آب شده اند.برای همین چند صباح در بیخبری بودند.
چی من تصادف کردم دقیقا یادمه داریوش رو  حرفامونو همه چیز رو یادمه اما در عین بیخبری انگار من دختر شاه هستم خدایا اینجا چه خبره من کیم من چیم چرا اینجام آخ خدا دارم له میشم.به حرف میام خسته شدم از این سکوت
-عذر تقصیر مرا بپذیرید مادر اما همینک نیاز به اوقات فراغت دارم.
-آری دخترم میدانم 
همه رو میفرستم بیرون اینا چرت و پرت میگن من رو به موت هم باشم نمیتونم یه جا بمونم 
در عین ندونستن میدونم باید حجابمو رعایت کنم حتی صورتم رو آیینه اتاق رو پیدا میکنم و این فرد با اون فرد تفاوت چشمگیری دارهدختر توی آیینه به سفیدی برفه چشاش سبزه بینیش عقابیه دختر اینجا یا همون نازگل تفاوت خیلی زیادی داره با زینب.
آماده میشم و میرم بیرون.برای همه عادی بود این حجاب 
همه منو میشناختن نمیدونم چرا از اون غرور خبری نیست؟به همه با مهربونی رفتار میکنم دیگه تحملشو ندارم دارم از سردرد میمیرم میرم تو اتاقم و دراز میکشم و نمیدونم چجوری میخوابم ولی توی خواب::
همه جا سبزه اونطرف یه رودخونه نازیه بالاسرم پرنده ها پرواز میکنن 
-دخترم
-سلام
-درود  بر تو
-اتفاقی افتاده پدر جان اینجا کجاست؟
-زینب بانو یا بهتر است بگویم شاهدخت نازگل...
میپرم وسط حرفشو میگم
-شما میدونید چه اتفاقی  افتاده من چرا اینجام؟
-بانو خویشتن دار باشید من پیر مهربان هستم شما در روزگار خودتان دچار سانحه و اینک در اینجا هستید و ایزد کردگار این لطف  را به شما داده که در آینده خودتان انتخاب کنید
-پیر مهربان من الان با شما حرف میزنم به راحتی به زبون خودم میگم اما...
-میدانم چه میخواهید بپرسید این نیز از موهبت های کردگار است پروردگار در آنجا به شما کمک میکند تا گزندی به جانتان وارد نشود.
و من باز زمزمه میکنم چه خدای خوبی دارم من...
-پیر مهربان یه سوال دیگر هم دارم من در زمین مغرور شده بودم ولی الان از غرورم هیچی نمانده
-میدانید بانو آتکبرتان دروغی بیش نبود شما به خودتان تلقین میکردید که دچار تکبر شده اید.
-درسته من برای اینکه کمتر درد بکشم خودمو مغرور نشون میدادم.
-آیا درست تفکر میکردید؟
-نه پیر مهربان فقط فکر میکردم اینطوری بهتره
سری تکون میده و من باز میپرسم
-اما چرا من ؟
-زیرا خداوند میخواهد به تو چیزی را بیاموزد که نتوانستی آنرا درک کنی
-پیر مهربان....
-بمان بانو شما در اینجا در امان هستید  و اینرا به یاد داشته باشید کردگار هفت افلاک به بنده های خود مهر میورزد به یاد داشته باش پوردگار عاشقانه بندگانش را دوست میدارد
-پیر مهربان پیر مهربان
-و اینرا بدان در آینده خودت خواهی گفت که  دوست میداری در کجا باشی
ههه هه خدایا این دیگه چه خوابی بود در عین خواب بودن انگار بیدار بودم و واقعا این حرفا رو به خودم میزدن یا خدا بسم الله نکنه جنی شدم یا خود خدا Confused Confused Confused Confused

چند روزی از اون  روز میگذره الان کلا سرپا شدم عالیجناب بنده رو احظار کردن دلم میخواد ه امروز رو بدون صورت بند برم حجاب اسلامی رو رعایت میکنم هر چند اینا اعتقادی ندارن ولی خوب من رعایت میکنم 
میرم بیرون فقط یه ندیمه دارم اسمش مهربانو هستش خیلی مهربونه هر چی کمبود عشق مادر بود با مهربانو جبران شد .
-او را در بند کشید.....
وا این صدا دیگه چی بود آی چرا دستم داره کشیده میشه؟
-برای چه مرا به بند میکشید
-تو رخت شاهدختان را پوشیدید 
-اما من...
-خموش باش 
اوووف بیا اصن کلمه آرامش از من فراریه
-من خود شاهدخت نازگل هستم
-دخترک گستاخ این بانوی بزرگوار هیچگاه صورت خود را نمایان نمیکند به قصد جان شاهزاده آمدی بودی تا با صورتت فریبشان بدهی؟
آخ خدا خودت کمکم کن
-مهربانو تو چیزی به این نگاهبان  بگو
-سپهدار ایشان به راستی بانو نازگل هستند
-مهربانو تو نیز میخواهی به جان سپهبد گزند بزنی؟
آخ خدا اینا چی میگن عجب خرایی هستنا 
-سپهدار بهتر نیست به نزد عالیجناب برویم تا ایشان خود به شما بگویند که من کیستم؟
-خیر تو زین پس رخت شور میشوی 
مهربانو:اردشیر این بانو به راستی بانو نازگل هستند
-اینجا چه اتفاقی افتاده است؟
با صدای فرمانروا بر میگردیم
اردشیر:جانم به فدایتان این دخت قصد جان شما را داشت
فرمانروا:کدام دختر؟
-این 
به من اشاره کرد
-دخت من قصد گزند به مرا داشت؟
اردشیر:دخت شما؟جسارت مرا پذیرا باشید بانو قص....
من:سرپا بایست سپهدار خشنودم که در قصر فرماندهانی چون تو را داریم
اردشیر:به راستی که درست گفته اند از مهربانی شما
لبخندی میزنم و میرم پیش فرمانروا
-پدر با من کاری داشتید؟
-آری دخت من به سمت قصر ما بیا
با هم میریم به سمت قصر پدرم
-قصرتان به راستی سترگ(بزرگ)است
-دخت من دیگر زمان وصالت تو رسیده است.
جااااان منو ازدواج ولکن بابا من با این وضعیت و ازدواج
-دو پیشنهاد برایت پذیرا هستم اولین آن وصال با برادرت و آخرین آن وصال با شاهزاده روم 
خوب صد در صد هر دوش رد میشه
-اما پدر...
-میدانی مخالفت با پدر چه میشود
در عین ندونستن میدونستم و داشتم نابود میشدم از این قضیه
-زمان میخواهم پدر
-باشد سه صباح برایت کافی است میتوانی بروی
همین تموم شد خدایا کمکم کن حرفای پیر مهربان برام تداعی میشه و آرومم میکنه
امروز یه روز گذشته  هیچ گو...ی نخوردم 
اوف یه کم بخوابم
دوباره همون مکان سبز رنگ همون مکان زیبا
-بانو؟
-پیر مهربان 
-می دانم چه شده 
-وضعیت من پیر مهربان وضعیت منو هم میدونی که دیگه نمیتونم
-تو به آیین من نیستی اما  در کتاب مقدست جمله ای داری که پوردگار بر هر کاری توانا است
-آره راست میگی بازم فراموش کردم قدرت خدای خودمو ولی الان چی کار کنم؟
-به نزد فرمانده اردوان برو او کمکت خواهد کرد 
-فرمانده اردوان؟
-آری بانو او کمکت خواهد کرد.
-بدرود بانو به ایزد کردگار تو را میسپارم
از خواب بیدار میشم و اسم اون فرد رو برای خودم تکرار میکنم خدایا از این هم یه تصاویر مبهمی تو ذهنم میاد خدایا به امید خودت
-مهربانو....مهربانو
-بله بانو؟
-تو فردی به نام اردوان را میشناسی؟
-آری بانو برای چه این را از من پرسیدید؟
او را به نزد من بیاور تمنا دارم از تو هر چه سریع تر او را به پیش من بیاور
-بله بانو همینک

مهربانو:بانو فرمانده اردوان اینجا هستند 
-وارد شود
اومد و انگار سهرابم اومد داداشم کپیه داداشم بود 
آروم زمزمه میکنم ولی انگار میشنوه
-داداشی
-جان داداشی
-چییییی؟
-تعجب نکن همون کسی که تونست تو رو بیاره اینجا به من هم این لطف رو کرد و آوورد اینجا تا مراقب زینب کوچولوم باشم 
-اصن برو باهات قهرم فکر کردی یادم رفت برو میدونی چی کشیدم میدونی
-آره خواهرکم همه چی رو میدونم میدیدم و زجر میکشیدم و خدای  خوب مهربون تو به من این فرصتو داد که بیام پیشت تا جبران کنم حلالم کن زینب نمیدونی چه دردی رو میکشیدم 
-چرا به من چیزی نگفت؟
-کی؟
-پیر مهربان
-باز تو کارتون دیدی اون خرس مهربون بود
-سهــــراب همین فرد گفت بیام سراغ تو با این اسم
-ینی تو میگی 
-آره من میگم بازم با همه بدیام خدا داره کمکم میکنه این فرد هم نمیدونم کیه ولی هر کی هست داره کمکم میکنه
-زینب مواظب باش 
-هستم با داشتن خدا ترسی ندارم
-خوب سهراب الان من چی کار کنم 
-اول بگو چرا منو صدا کردی تا بهت بگم
 -اول تو جواب منو بده من چهرم تغییر کرده چطوری فهمیدی منم
گفتم که خدا به من فرصت داد در ضمن بانو قبل از بیدار شدن شما من تو خوابتون بودم
-آهان راستی اون دو نفر کی بودن؟
-پدر و مادر واقعیت
-چییییییِ؟ مگه مردن؟
-آره متاسفم 
و ادامه میده 
-خوب چرا منو صدا کردی بانو؟
قضیه ازدواج و اینا رو براش تعریف میکنم و اون میگه  باید فکر کنم
-منتظرم
-بمون
-بازم پرویی
سهراب میره و من برای پدر و مادرم خون گریه میکنم 

بازم همون جای سرسبز 
-پیر مهربان
-دخترم 
-سلام 
-درود بر تو بانوی ایرانی
-پیر مهربان چی کار کنم هیچ کاری نمیتونم انجام بدم
-بگریز
-هان؟
-از این شهر برو و به ولایت بزرگ شهر بگریز
-ینی فرار کنم و برم پایتخت
-آری بانو و به نزد فرمانروا کشور برو
-و بعد آنجا...
-در آنجا خود را دخت شاه آرتین معرفی کن در آنجا اتفاقاتی برایت رخ میدهد دیگر مرا نمیبینی تا آن روز مهم حواس خود را به اطراف نگاه دار و همواره به یاد داشته باش پروردگار با توست
از خواب بیدار میشم باید برم ولی چرا فرار کنم چیکار کنم
مهربانو:بانو...بانو...فرمانروا قصر شما را تحت پوشش گماشته اند
یا خود خدا چیکار کنم پیر مهربان من الان چه غلطی کنم 
-مهربانو فرمانده اردوان را صدا کن
-بله بانو همینک
بلند میشم تا از استرسم کم بشه ولی مگه میشه از جملات آرام بخش استفاده میکنم وواقعا آروم میشم:الا بذکر الله تطمئن القلوب Heart Heart Heart
زندگـــــــــــــــــــــــــــــی جدی ترین شوخـــــــــــــــی ناراحــــــــــت کننــــــــــده خدا بود  crying  crying
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان در دهکده دل - نرگس 11 - 16-03-2019، 20:25

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان