21-05-2019، 12:39
از پشتم صدایی میشنوم میترسم با این که تو شمشیر زنی استادی هستم برای خودم اما خوب تا بحال با کسی به صورت واقعی نجنگیدم
آب دهنمو با صدا قورت میدم یا جده سادات خدایا نوکرتم بیا نجاتم بده دلم نمیاد بکشمشون
آی دستم
اوس کریم میذاشتی دو دیقه بگذره بعد ما رو آش و لاش میکردی
چلمنگا با پوزخند نگام میکنن
به رگ غیرتم بر خورد
با یه ضربه که دروغه ولی با چند ضربه شمشیراشونو پرتاب کردم زمین
خوب خدایا شکرت هم اینا نمردن هم من حاشونو گرفتم
من:سپهبدتان(فرمانروا)که بود؟
سرباز1:بانو گویا شاه آرتین از گریزتان آگاه شد و به ما دستور ستیز با شما را داد
ای تو روح اون شاه آرتینتون
من:بروید و به شاهتان بگویید نازگل هیچگاه به فرمانتان عمل نمیکند
تعظیمی میکنند و گم میشن پیش فرمانروای ...
لااله الا الله
با سرعت بیشتری با اسبم حرکت میکنم
بعد از گذشت چند روز و چند شب به مکان مورد نظر یا همون پایتخت میرسم
ولی خوب الان که نمیتونم برم قصر از نصفه شبم گذشته برای همین میرم مسافرخونه ای کاروانسرایی جایی تا یه کم استراحت کنم
مسئول کاروانسرا:بروید بانو برای پادشاه مهمان میخواهد بیاید و ما توانایی اجاره استراحتگاه را نداریم.
بچه پروو
با خونسردی نشان بانوی دربار بودن خودم رو بیرون میآرم و میگم:و اینک؟
یارو:وای ایزد کردگارا بفرمایید
من:پوزش میخواهم اما شما اینک سخنی از مهمان زده اید آن مهمان کیست؟
یارو:از دیار روم می آیند بانو
من:و چه موقع میرسند؟
یارو:آن ها به تازگی خبر آمدنشان را دادند
وای خدایا همینو کم داشتم
حالا خدا رو شکر یه یه ماه دوماهی فرصت دارم
به اتاقم میرم
باید یه کاری انجام بدم
صبح فردا:
آماده میشوم و به قصر میرم
نگهبان:کیستید و با که کار دارید؟
صورتبندم رو کمی به سمت بالا میبرم و میگم:با پادشاه
چون صبحه نمیتونه از رفتن منو منع کنه
میرم داخل
پادشاه:صورت بند خود را از چهره بردار بانو و بگو که هستی و چه کاری با من داری؟
من:عالیجناب من نازگل دخت شاه آرتین هستم و به پیش شما آمدم تا برای دیار خود مفید باشم
(دیگه خسته شدم از اینجوری حرف زدن همون عادی حرف میزنم و شما فکر کنید که دارم به زبون قدیم صحبت میکنم)
پادشاه:آه بانو نازگل باعث افتخاره که بانویی به بباهوشی شما به ما کمک کنه
میخندم
پادشاه:اما به شرطی
متعجب میشم
پادشاه:با ولیعهدم مسابقه شمشیر زنی داشته باشی اگر پیروز شدی که میمونی وگرنه از اینجا میری
میخندم روبد چیزی شرط بندی کرد
من:حتما سرورم
پادشاه:یه اتاق در قصر برایت محیا میکنم برو در آنجا استراحت کن که بعد از اون بهت خبر میدم کی باید مسابقه بدید
یکی از ندیمه ها رو صدا میزنه
به اتاق میرم
بدون نگاه کردن به سمت آیینه میرم و خودمو نگاه میکنم
دختری با موهای بلند و حالت دار فر نیست اما حالتش خیلی زیباست
چشمانی مشکی به رنگ شب و بسیار درشت
لبهایی کوچک و قرمز گویا خدا گل بجای لب گذاشته بود
صورتی سفید چون مهتاب و البته صورتی گرد
به طور کلی خدا برای این نازگل خانم سنگ تموم گذاشته بود
ندیمه:بانوی من ... بانوی من
اوف
من:اول اسمتو بگو و بعد کارت؟
ندیمه:من بارانم آهان کارم امپراطور کارتون داره
من:چیکار؟
ندیمه : نمیدونم
لباسمو میپوشم و وارد قصرمیشم
با دیدن فردی که در قصر بود ماتم میبره
صورتبندم رو صورتمه و نمیتونن به حالت صورتم پی ببرن
پادشاه:بیا دخترم این ولیعهد منه ولیعهد داریوش
نامش همچون اوست چون قیافه اش
خدایا داریوشم اینجا چیکار میکنه؟
من:از دیدارتان خشنودم ولیعهد
مردک مغرور الاغ فقط یه سر تکون داد
امپراطور:خوب دخترم فردا باید با پسرم مسابقه بدی ولی فکر نکنم از پس پسرم بر بیای
نیشخند پسرش پررنگ تر میشه
من:خدا میدونه تا فردا خدا بزرگه
از قصر بیرون میرم
ضربان قلبم هنوزم با شدت میزنه
آخ که چقدر دلم براش تنگ شده بود
کاش الان بغلم بود
صبح روز بعد:
امپراطور:همونطور که میدونید در صورتی کسی شکست میخوره که زخمی شده باشه
شروع
صورتبندم رو صورتمه
هوا کمه
حریفم خیلی کار کشته است
احتمال بازندگیم خیلی بالائه
پیروز این مسابقه منم باید من باشم
منو زمین میزنه این حریفم
آخرین حربه
چهره بند باز میشه و حریفم مات چهره ام میشه
و با ضربه من به پاش هم چشم از صورتم نمیگیره
پادشاه:تبریک میگم دخترم حقا شمشیر زن قهاری هستی
آب دهنمو با صدا قورت میدم یا جده سادات خدایا نوکرتم بیا نجاتم بده دلم نمیاد بکشمشون
آی دستم
اوس کریم میذاشتی دو دیقه بگذره بعد ما رو آش و لاش میکردی
چلمنگا با پوزخند نگام میکنن
به رگ غیرتم بر خورد
با یه ضربه که دروغه ولی با چند ضربه شمشیراشونو پرتاب کردم زمین
خوب خدایا شکرت هم اینا نمردن هم من حاشونو گرفتم
من:سپهبدتان(فرمانروا)که بود؟
سرباز1:بانو گویا شاه آرتین از گریزتان آگاه شد و به ما دستور ستیز با شما را داد
ای تو روح اون شاه آرتینتون
من:بروید و به شاهتان بگویید نازگل هیچگاه به فرمانتان عمل نمیکند
تعظیمی میکنند و گم میشن پیش فرمانروای ...
لااله الا الله
با سرعت بیشتری با اسبم حرکت میکنم
بعد از گذشت چند روز و چند شب به مکان مورد نظر یا همون پایتخت میرسم
ولی خوب الان که نمیتونم برم قصر از نصفه شبم گذشته برای همین میرم مسافرخونه ای کاروانسرایی جایی تا یه کم استراحت کنم
مسئول کاروانسرا:بروید بانو برای پادشاه مهمان میخواهد بیاید و ما توانایی اجاره استراحتگاه را نداریم.
بچه پروو
با خونسردی نشان بانوی دربار بودن خودم رو بیرون میآرم و میگم:و اینک؟
یارو:وای ایزد کردگارا بفرمایید
من:پوزش میخواهم اما شما اینک سخنی از مهمان زده اید آن مهمان کیست؟
یارو:از دیار روم می آیند بانو
من:و چه موقع میرسند؟
یارو:آن ها به تازگی خبر آمدنشان را دادند
وای خدایا همینو کم داشتم
حالا خدا رو شکر یه یه ماه دوماهی فرصت دارم
به اتاقم میرم
باید یه کاری انجام بدم
صبح فردا:
آماده میشوم و به قصر میرم
نگهبان:کیستید و با که کار دارید؟
صورتبندم رو کمی به سمت بالا میبرم و میگم:با پادشاه
چون صبحه نمیتونه از رفتن منو منع کنه
میرم داخل
پادشاه:صورت بند خود را از چهره بردار بانو و بگو که هستی و چه کاری با من داری؟
من:عالیجناب من نازگل دخت شاه آرتین هستم و به پیش شما آمدم تا برای دیار خود مفید باشم
(دیگه خسته شدم از اینجوری حرف زدن همون عادی حرف میزنم و شما فکر کنید که دارم به زبون قدیم صحبت میکنم)
پادشاه:آه بانو نازگل باعث افتخاره که بانویی به بباهوشی شما به ما کمک کنه
میخندم
پادشاه:اما به شرطی
متعجب میشم
پادشاه:با ولیعهدم مسابقه شمشیر زنی داشته باشی اگر پیروز شدی که میمونی وگرنه از اینجا میری
میخندم روبد چیزی شرط بندی کرد
من:حتما سرورم
پادشاه:یه اتاق در قصر برایت محیا میکنم برو در آنجا استراحت کن که بعد از اون بهت خبر میدم کی باید مسابقه بدید
یکی از ندیمه ها رو صدا میزنه
به اتاق میرم
بدون نگاه کردن به سمت آیینه میرم و خودمو نگاه میکنم
دختری با موهای بلند و حالت دار فر نیست اما حالتش خیلی زیباست
چشمانی مشکی به رنگ شب و بسیار درشت
لبهایی کوچک و قرمز گویا خدا گل بجای لب گذاشته بود
صورتی سفید چون مهتاب و البته صورتی گرد
به طور کلی خدا برای این نازگل خانم سنگ تموم گذاشته بود
ندیمه:بانوی من ... بانوی من
اوف
من:اول اسمتو بگو و بعد کارت؟
ندیمه:من بارانم آهان کارم امپراطور کارتون داره
من:چیکار؟
ندیمه : نمیدونم
لباسمو میپوشم و وارد قصرمیشم
با دیدن فردی که در قصر بود ماتم میبره
صورتبندم رو صورتمه و نمیتونن به حالت صورتم پی ببرن
پادشاه:بیا دخترم این ولیعهد منه ولیعهد داریوش
نامش همچون اوست چون قیافه اش
خدایا داریوشم اینجا چیکار میکنه؟
من:از دیدارتان خشنودم ولیعهد
مردک مغرور الاغ فقط یه سر تکون داد
امپراطور:خوب دخترم فردا باید با پسرم مسابقه بدی ولی فکر نکنم از پس پسرم بر بیای
نیشخند پسرش پررنگ تر میشه
من:خدا میدونه تا فردا خدا بزرگه
از قصر بیرون میرم
ضربان قلبم هنوزم با شدت میزنه
آخ که چقدر دلم براش تنگ شده بود
کاش الان بغلم بود
صبح روز بعد:
امپراطور:همونطور که میدونید در صورتی کسی شکست میخوره که زخمی شده باشه
شروع
صورتبندم رو صورتمه
هوا کمه
حریفم خیلی کار کشته است
احتمال بازندگیم خیلی بالائه
پیروز این مسابقه منم باید من باشم
منو زمین میزنه این حریفم
آخرین حربه
چهره بند باز میشه و حریفم مات چهره ام میشه
و با ضربه من به پاش هم چشم از صورتم نمیگیره
پادشاه:تبریک میگم دخترم حقا شمشیر زن قهاری هستی