10-07-2019، 0:52
(پانیذ)
ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم.با دیدن آرتام که به درخت تکیه داده بود لبخندی زدم.پرهام بدون حرف به سمت خونه رفت.به سمتش رفتم و پشت سرش وایسادم.توی حال خودش بود و سیگار می کشید.
-آقای فال گوش سیگار هم می کشه؟
نگاهم کرد و گفت:هرکس یه غمی داره.
پوزخندی زدم.هیچکس بدبخت تر از من نمی شد.پاکت سیگارم رو از توی کیفم در اوردم و با فندکم روشنش کردم.
ارتام-برای چی سیگار می کشی؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:هرکس یه غمی داره.
آرتام-جواب خودم رو به خودم میدی؟
پوزخندی زدم و گفتم:انتظار داری همه چیز رو به تو بگم؟
آرتام-انتظاری ندارم.
-پس چرا پرسیدی؟
پوزخندی زد و بدون اینکه جواب بده سیگارش رو روی زمین انداخت و به سمت خونه رفت.اما من توی گذشته بودم.گذشته ای که باعث شد خیلی تغییر کنم.یاد بچگی افتادم.وقتی من و پویا به دنیا اومدیم مامانم به گفته خودش خیلی خوشحال بود.پوزخندی زدم و دود سیگار رو بیرون دادم.پریا و پویان وقتی دوسال بعدش به دنیا اومدن توجه بابام کمتر و کمتر شد.تا اینکه در 8 سالگیم دیگه هیچ توجهی نبود.با صدای زنگ گوشیم از گذشته بیرون اومدم.مریم بود.
-الو
مریم-آنا از خونش اومده بیرون ابراهیم میگه داره میاد سمت خونتون.
پوزخندی زدم و گفتم:بزار بیاد.
با تعجب و کمی عصبانیت گفت:همباز می خوای چیکار کنی پانیذ؟
-نترس فقط می خوام باهاش حرف بزنم.
با نگرانی گفت:پانیذ مراقب باش.این زن هنوزهم خطرناکه.
پوزخندم عمیق تر شد.گوشی رو قطع کردم.داخل انباری رفتم.
پرهام-داری چیکار می کنی؟
خندیدم و مشروبم رو سر کشیدم.نگاهش کردم و گفتم:معلوم نیست؟دارم مشروب می خورم.
پرهام-برای چی می خوای اون زن رو ببینی؟
بدون توجه به حرفش گفتم:بابام رو بگو بیاد.
خواست حرفی بزنه که از ته دلم داد زدم:بهش بگو بیاد اینجا.
باشه ای گفت و تند رفت.بالاخره شبی که انتظارش رو داشتم رسید.
(آریا)
از پنجره نگاهی به حیاط کردم.با دیدن پانیذ و یه زن که پشتش به پنجره بود و نمی تونستم درست ببینمش تعجب کردم.پانیذ با پوزخند به زنه نگاه می کرد.با اومدن باباش دیگه واقعا مونده بودم.یعنی چه ارتباطی این زن باهاشون داره؟نکنه مادرشه؟خب احمق جون اگه مادرش بود که اینطوری بهش پوزخند نمی زد.یعنی کی میتونه باشه؟
ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم.با دیدن آرتام که به درخت تکیه داده بود لبخندی زدم.پرهام بدون حرف به سمت خونه رفت.به سمتش رفتم و پشت سرش وایسادم.توی حال خودش بود و سیگار می کشید.
-آقای فال گوش سیگار هم می کشه؟
نگاهم کرد و گفت:هرکس یه غمی داره.
پوزخندی زدم.هیچکس بدبخت تر از من نمی شد.پاکت سیگارم رو از توی کیفم در اوردم و با فندکم روشنش کردم.
ارتام-برای چی سیگار می کشی؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:هرکس یه غمی داره.
آرتام-جواب خودم رو به خودم میدی؟
پوزخندی زدم و گفتم:انتظار داری همه چیز رو به تو بگم؟
آرتام-انتظاری ندارم.
-پس چرا پرسیدی؟
پوزخندی زد و بدون اینکه جواب بده سیگارش رو روی زمین انداخت و به سمت خونه رفت.اما من توی گذشته بودم.گذشته ای که باعث شد خیلی تغییر کنم.یاد بچگی افتادم.وقتی من و پویا به دنیا اومدیم مامانم به گفته خودش خیلی خوشحال بود.پوزخندی زدم و دود سیگار رو بیرون دادم.پریا و پویان وقتی دوسال بعدش به دنیا اومدن توجه بابام کمتر و کمتر شد.تا اینکه در 8 سالگیم دیگه هیچ توجهی نبود.با صدای زنگ گوشیم از گذشته بیرون اومدم.مریم بود.
-الو
مریم-آنا از خونش اومده بیرون ابراهیم میگه داره میاد سمت خونتون.
پوزخندی زدم و گفتم:بزار بیاد.
با تعجب و کمی عصبانیت گفت:همباز می خوای چیکار کنی پانیذ؟
-نترس فقط می خوام باهاش حرف بزنم.
با نگرانی گفت:پانیذ مراقب باش.این زن هنوزهم خطرناکه.
پوزخندم عمیق تر شد.گوشی رو قطع کردم.داخل انباری رفتم.
پرهام-داری چیکار می کنی؟
خندیدم و مشروبم رو سر کشیدم.نگاهش کردم و گفتم:معلوم نیست؟دارم مشروب می خورم.
پرهام-برای چی می خوای اون زن رو ببینی؟
بدون توجه به حرفش گفتم:بابام رو بگو بیاد.
خواست حرفی بزنه که از ته دلم داد زدم:بهش بگو بیاد اینجا.
باشه ای گفت و تند رفت.بالاخره شبی که انتظارش رو داشتم رسید.
(آریا)
از پنجره نگاهی به حیاط کردم.با دیدن پانیذ و یه زن که پشتش به پنجره بود و نمی تونستم درست ببینمش تعجب کردم.پانیذ با پوزخند به زنه نگاه می کرد.با اومدن باباش دیگه واقعا مونده بودم.یعنی چه ارتباطی این زن باهاشون داره؟نکنه مادرشه؟خب احمق جون اگه مادرش بود که اینطوری بهش پوزخند نمی زد.یعنی کی میتونه باشه؟