25-07-2019، 2:12
(پانیذ)
از ماشین پیاده شدم و به پرهام نگاه کردم.سرش رو تکون داد.
مریم-بهتره بریم داخل.
به بادیگارد رسیدیم.
-اومدیم با رئیستون ملاقات کنیم.
پوزخندی زد و به سرتاپام نگاه کرد.از نگاهش بدم اومد.اخمی کردم و گفتم:فکر نکنم کر باشی.
بادیگارد-رئیس به من چیزی نگفته.
پوزخند زدم و گفتم:یه چیزی هست که بهش میگن اطلاع دادن.میتونی بهش بگی.
بادیگارد-اسم؟
-رحیمی.
سری تکون داد و گوشی رو برداشت و بعد از اطلاع دادن گوشی رو گذاشت.
بادیگارد-می تونید برید داخل.
(آریا)
از صبح پانیذ خونه نبود و به غیر از پویان کسی اینجا نبود.اونم که فقط با گوشیش ور میرفت.
-پویان تو چند سالته؟
نگاهم کرد و گفت:به تو چه؟
چشم هام چهارتا شد.
-ببخشید نمی خواستم ناراحتت کنم.
با بیخیالی گفت:چیز مهمی نگفتی که بخوام ناراحت بشم.
پوفی کشیدم که گفت:برای چی پوف می کشی؟
-هیچی.حوصلم سر رفته.
شونه هاش رو بالا انداخت.به سمت طبقه بالا رفتم.از بدبختی همه این خونه نگهبان و دوربین داشت.فعلا نباید کاری می کردم.ممکن بود گیر بیوفتم.باید اول اعتمادشون رو جلب کنم.
(پانیذ)
با خونسردی گفتم:یعنی انقدر رئیستون خجالتیه که بیرون نمیاد تا ببینمش؟
پوزخندی زد.
-من تا رئیستون رو نبینم از اینجا نمیرم.
مرد-به من بگید برای چی اومدین تا بهشون اطلاع بدم.
اخم کردم و گفتم:من نیومدم با خدمتکارش حرف بزنم.من اومدم تا با رئیست حرف بزنم.
شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:فکر کنم زیاد براتون مهم نیست که ببینیدش.
-زیاد هم چهره دیدنی ای نداره ولی میخوام در مورد یه موضوع بسیار مهمی باهاشون حرف بزنم.
مرد-متاسفم نمیشه.
پوزخندی زدم و داد زدم:هی رئیس فقط بدون الان که من رو بیرون کردی بد تقاصش رو پس میدی.
با قدم های تند با پرهام و مریم از پله ها پایین رفتیم.سنگینی نگاهی رو حس می کردم.برگشتم و به مرد نگاهی کردم.نگاهش عجیب بود.پوزخندی بهش زدم.در رو باز کردم و بیرون رفتم.هیچکس تا الان نتونسته که با من اینطوری رفتار کنه.نشونش میدم.
پرهام-حالا میخوای چیکار کنی؟
-هرطوری شده پسش می گیرم.اون تاج مال منه.
مریم-تو اول یه فکری به حال اون الماسایی که دست آرتامه بکن.
-اونا کار راحتیه ولی این آدم نمیدونم کیه که انقدر لج می کنه.
از ماشین پیاده شدم و به پرهام نگاه کردم.سرش رو تکون داد.
مریم-بهتره بریم داخل.
به بادیگارد رسیدیم.
-اومدیم با رئیستون ملاقات کنیم.
پوزخندی زد و به سرتاپام نگاه کرد.از نگاهش بدم اومد.اخمی کردم و گفتم:فکر نکنم کر باشی.
بادیگارد-رئیس به من چیزی نگفته.
پوزخند زدم و گفتم:یه چیزی هست که بهش میگن اطلاع دادن.میتونی بهش بگی.
بادیگارد-اسم؟
-رحیمی.
سری تکون داد و گوشی رو برداشت و بعد از اطلاع دادن گوشی رو گذاشت.
بادیگارد-می تونید برید داخل.
(آریا)
از صبح پانیذ خونه نبود و به غیر از پویان کسی اینجا نبود.اونم که فقط با گوشیش ور میرفت.
-پویان تو چند سالته؟
نگاهم کرد و گفت:به تو چه؟
چشم هام چهارتا شد.
-ببخشید نمی خواستم ناراحتت کنم.
با بیخیالی گفت:چیز مهمی نگفتی که بخوام ناراحت بشم.
پوفی کشیدم که گفت:برای چی پوف می کشی؟
-هیچی.حوصلم سر رفته.
شونه هاش رو بالا انداخت.به سمت طبقه بالا رفتم.از بدبختی همه این خونه نگهبان و دوربین داشت.فعلا نباید کاری می کردم.ممکن بود گیر بیوفتم.باید اول اعتمادشون رو جلب کنم.
(پانیذ)
با خونسردی گفتم:یعنی انقدر رئیستون خجالتیه که بیرون نمیاد تا ببینمش؟
پوزخندی زد.
-من تا رئیستون رو نبینم از اینجا نمیرم.
مرد-به من بگید برای چی اومدین تا بهشون اطلاع بدم.
اخم کردم و گفتم:من نیومدم با خدمتکارش حرف بزنم.من اومدم تا با رئیست حرف بزنم.
شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:فکر کنم زیاد براتون مهم نیست که ببینیدش.
-زیاد هم چهره دیدنی ای نداره ولی میخوام در مورد یه موضوع بسیار مهمی باهاشون حرف بزنم.
مرد-متاسفم نمیشه.
پوزخندی زدم و داد زدم:هی رئیس فقط بدون الان که من رو بیرون کردی بد تقاصش رو پس میدی.
با قدم های تند با پرهام و مریم از پله ها پایین رفتیم.سنگینی نگاهی رو حس می کردم.برگشتم و به مرد نگاهی کردم.نگاهش عجیب بود.پوزخندی بهش زدم.در رو باز کردم و بیرون رفتم.هیچکس تا الان نتونسته که با من اینطوری رفتار کنه.نشونش میدم.
پرهام-حالا میخوای چیکار کنی؟
-هرطوری شده پسش می گیرم.اون تاج مال منه.
مریم-تو اول یه فکری به حال اون الماسایی که دست آرتامه بکن.
-اونا کار راحتیه ولی این آدم نمیدونم کیه که انقدر لج می کنه.