09-08-2019، 13:37
ادمه رمان
مایکل در شهر ارام ودلشکسته زندگی میکرد یک روز مایکل به بازار رفتا کمی خرید کند که چشمش به سربازان افتاد که به سمت دشمن حرکت میکردند مایکل که از زندگی خسته شده بود پشته سر سربازان حرکت کرد انقدر پشت انها رفتکه شب شد سرباز ها در وسط دره چادر انداختن و خوابیدنند مایکل از فرصت استفاده کردو یکی از سرباز هارا که تنها نشسته بود و نگهبانی میداد را خفت کرد وجنزه اشرو برد و یکجا قایم کرد مایکل لباسه اورا پوشید وجایه او نشست فردا صبح که سربازان به طرف جنگ حرکت میکردند فرمانده اسم همان سربازی راکه کشت را صدا زد مایکل به دورو برش نگاه کرد دید که کسی نمیره جلو خودش رفت فرمانده گفت الکس دیر کردی میدونم که نمیتونی حرف بزنی ولی بادستت بهم بگو مایکل خیلی شانس اورده بودکه کسیو کشته که لال بود مایکل بادست کفت نه بعد فرمانده گفت مرسی از اطلاعاتت خوب 10 متر تا میدان جنگ نمانده ناگهان یک توپ در 30 متری ارتش خورد فرمانده داد کشید حمله همهیه سرباز ها پشت سنگر پناه گرفتند باتفنگ به دشمن شلیک می کردند فرمانده داد زد الکس برو توسنگر دشمن مایکل با اجله رفت سمت سنگر که لیز خوردو تویه چاله افتاد بعد یکروزچشماشو بازکرد ودید تویه یک قفس چوبیه نگاهی به قفس بقلیش انداخت تویه ان قفس یک دختری شبیه ماریا بود اندختر صورتش را برگندود ان دختر خود ماریا بود مایکل که صداش درنمیومد یک سنگ به قفس ماریا پرت بیهوشی شود کرد ماریا فهمید ان مایکله گفت تو منو نکشتی جک منبه دشمن فوروخت و یکی از خدمت کاراشو به جایه من پرت کرد و بعد چندقیقه مایکل بیهوش چون یک تیر خورده بود..........
مایکل در شهر ارام ودلشکسته زندگی میکرد یک روز مایکل به بازار رفتا کمی خرید کند که چشمش به سربازان افتاد که به سمت دشمن حرکت میکردند مایکل که از زندگی خسته شده بود پشته سر سربازان حرکت کرد انقدر پشت انها رفتکه شب شد سرباز ها در وسط دره چادر انداختن و خوابیدنند مایکل از فرصت استفاده کردو یکی از سرباز هارا که تنها نشسته بود و نگهبانی میداد را خفت کرد وجنزه اشرو برد و یکجا قایم کرد مایکل لباسه اورا پوشید وجایه او نشست فردا صبح که سربازان به طرف جنگ حرکت میکردند فرمانده اسم همان سربازی راکه کشت را صدا زد مایکل به دورو برش نگاه کرد دید که کسی نمیره جلو خودش رفت فرمانده گفت الکس دیر کردی میدونم که نمیتونی حرف بزنی ولی بادستت بهم بگو مایکل خیلی شانس اورده بودکه کسیو کشته که لال بود مایکل بادست کفت نه بعد فرمانده گفت مرسی از اطلاعاتت خوب 10 متر تا میدان جنگ نمانده ناگهان یک توپ در 30 متری ارتش خورد فرمانده داد کشید حمله همهیه سرباز ها پشت سنگر پناه گرفتند باتفنگ به دشمن شلیک می کردند فرمانده داد زد الکس برو توسنگر دشمن مایکل با اجله رفت سمت سنگر که لیز خوردو تویه چاله افتاد بعد یکروزچشماشو بازکرد ودید تویه یک قفس چوبیه نگاهی به قفس بقلیش انداخت تویه ان قفس یک دختری شبیه ماریا بود اندختر صورتش را برگندود ان دختر خود ماریا بود مایکل که صداش درنمیومد یک سنگ به قفس ماریا پرت بیهوشی شود کرد ماریا فهمید ان مایکله گفت تو منو نکشتی جک منبه دشمن فوروخت و یکی از خدمت کاراشو به جایه من پرت کرد و بعد چندقیقه مایکل بیهوش چون یک تیر خورده بود..........