07-09-2019، 12:45
(آخرین ویرایش در این ارسال: 07-09-2019، 12:46، توسط Open world.)
پارت اول (قدم هایی برای زندگی راحت تر )
-خانوم شقایق بهادری درسته؟
-بله
-فردا آزاد میشی فقط یه مشکلی هست
-چه مشکلی؟
-محلتون اعتراض داده دیگه نمیتونید اونجا زندگی کنید
-چی ؟چرا!
-میگن نمیخوان یه قاتل توی محلشون باشه ولی نگران نباشید من یه نامه میدم که شما رو به یک محله جدید منتقل کنن
نامه رو داشت مهر و امضا میزد که من از اون محله ای که توش بزرگ شدم و همه محله منو به چشم یه دختر مهندس میدیدن و خانوادم توش بودن ول کنم و برم من نمیدونم چطوری مادرم راضی شده که منو بفرستن توی یه محله دیگه مادری که حتی اجازه نمیداد که من تا سر کوچه تنهایی برم چطور گذاشته من برم توی یع محله دیگه منکه هنو..
-خانوم بهادری!
-بله
-بفرمایید
-ممنونم
در سلولم و بازکردن و منو بردن توی سلولی که من توی اون توی اون نصف عمرم به فنا رفته به خاطر چی نه واقعا به خاطر چی برای آخرین بار به دیوار های سردو مرطوب دیوار که آب ازش چکه میکرد کشیدم پاهامو توی شیکمم جمع کردم دستی به دیوار های سلولم کشیدم دیگه تموم شد دیگه توی اینجا نمیونم سلول انفرادی که فقط سه حالت منو متوجه شدی ترس و ناامیدی و غم منو ببخش که توی دیگر لحظات دیگرم کنارتو نیستم دستم و از روی دیوار کشیدم و دراز توی چند صدم ثانیه خوابم برد دوباره کابوسم تکرار شد دوباره و دوباره
*****
صدای در به گوشم خورد و زمانی که درباز شد نور سفید رنگی به چشمم میخورد و چشمم و اذیت میکرد
-پاشو دیگه آزادی
توی تعجب این بودم که یه خانوم با سرعت و اصبانیت به سمتم اومد و بازوم رو گرفت و منو بلند کرد و به سمت بیرون کشید جوری بازوم و میکشید و هوا جوری حال بدی بهم میداد که انگار منو دارن میبرن دار بزنن و من با مخالفتی دارم سعی میکنم فرار کنم ولی هیچ راه فراری وجود نداره انگار راه فرار روبه رومه ولی هرچه به اون نزدیک تر میشم اون از من دور تر میشه یعنی من چم شده چرا دوستدارم فرار کنم ومن نمیخوام بیاد بیارم انگارکه همین الان که بمیرم ومن واسه امروز لحظه شمارب میکردم پس چرا الان الان دوستندارم دوباره بارونو با دستام حس کنم دوستندارم هوای پاک شمال و حس کنم و دوستندارم دوباره به شمال برم دوستندارم از سیاهی درام دوستدارم که همیشه تو سکوت و تنهایی و سیاهی خودم گیر بیفتم یعنی میشه؟یعنی میشه که دیگه حتی یه لحظه هم به زندگی گذشته ام برنگردم یعنی میشه؟ میشه؟میشه؟میشه؟
-خانم بهادری ؟!!!
-بله
-بفرمایید لباساتون.
لباسای اون شب بود من اون شب لباسم پر خون شده بود ولی الان هیچی دیگه از خون و از اینا نیست یعنی من دوباره اون لباس گلبه ای رنگ با شلوار سفید لوله تفنگی وشال رنگ صورتی کم رنگ مسخره رو دوباره دیدم!؟رنگایی که به شدت با هم ست شده بود رنگهایی که با کفش کتونی سفیدم تفاوت عجیبی میگرفت یعنی من دوباره میتونم میتونم اون لحظات و فراموش کنم؟ من میتونم؟ با صدای کلافه ای از افکارم بیدارشدم
-خانم بهادری میدونم که چقدر سخته که دوباره این لباسا رو بپوشید ولی باید بهتون بگم که منم این حس و تجربه کردم زمانی که جس میکنید تموم لحظات طبق مراد شماست یهو همه چیز خراب میشه درسته من تاحالا کسی رو نکشتم ولی این حسو تجربه کردم!
-به من نگو حال منو تجربه کردی تو هیچی نمیدونی
نگاهی به چشم هایی که هرلحظه منو تشویق به خروج از این در با این لباسا میکردن دیدم خودمو توی چشاش نمیدیدم من که توی هر نگاه از چشم های دیگران خودمو توشون میدیدم حالا دیگه اسری از اون نگاهی که توش خودمو ببینم نیست سرم و برگردوندم و به لباسا دوختم زمزمه وار گفتم
+جایی برای من توی این دنیا نیست!
لباسارو برداشتم و به سمت یه اتاق رفتم
*****
بعد از سالها به آینه نگاه کردم لباس درست برازنده من بود درست بعد از چند سال درسته که لاغر شده بودم ولی هنوز تنم میرفت ولی یه چیزی این وست کم بود اون روز من تنها به خاطر زیبا شدن این لباس و پوشیدم ولی الان به خاطر کی و چی این لباسو پوشیدم؟
-خانوم بهادری برای چی اینکارو کردید خانم بهادر حالتون خوبه؟خوبید؟ببریدش بخش
لطفا با سپاس و نظرات تون منو به گذاشتن پارت های بعدی تشویق کنید
-خانوم شقایق بهادری درسته؟
-بله
-فردا آزاد میشی فقط یه مشکلی هست
-چه مشکلی؟
-محلتون اعتراض داده دیگه نمیتونید اونجا زندگی کنید
-چی ؟چرا!
-میگن نمیخوان یه قاتل توی محلشون باشه ولی نگران نباشید من یه نامه میدم که شما رو به یک محله جدید منتقل کنن
نامه رو داشت مهر و امضا میزد که من از اون محله ای که توش بزرگ شدم و همه محله منو به چشم یه دختر مهندس میدیدن و خانوادم توش بودن ول کنم و برم من نمیدونم چطوری مادرم راضی شده که منو بفرستن توی یه محله دیگه مادری که حتی اجازه نمیداد که من تا سر کوچه تنهایی برم چطور گذاشته من برم توی یع محله دیگه منکه هنو..
-خانوم بهادری!
-بله
-بفرمایید
-ممنونم
در سلولم و بازکردن و منو بردن توی سلولی که من توی اون توی اون نصف عمرم به فنا رفته به خاطر چی نه واقعا به خاطر چی برای آخرین بار به دیوار های سردو مرطوب دیوار که آب ازش چکه میکرد کشیدم پاهامو توی شیکمم جمع کردم دستی به دیوار های سلولم کشیدم دیگه تموم شد دیگه توی اینجا نمیونم سلول انفرادی که فقط سه حالت منو متوجه شدی ترس و ناامیدی و غم منو ببخش که توی دیگر لحظات دیگرم کنارتو نیستم دستم و از روی دیوار کشیدم و دراز توی چند صدم ثانیه خوابم برد دوباره کابوسم تکرار شد دوباره و دوباره
*****
صدای در به گوشم خورد و زمانی که درباز شد نور سفید رنگی به چشمم میخورد و چشمم و اذیت میکرد
-پاشو دیگه آزادی
توی تعجب این بودم که یه خانوم با سرعت و اصبانیت به سمتم اومد و بازوم رو گرفت و منو بلند کرد و به سمت بیرون کشید جوری بازوم و میکشید و هوا جوری حال بدی بهم میداد که انگار منو دارن میبرن دار بزنن و من با مخالفتی دارم سعی میکنم فرار کنم ولی هیچ راه فراری وجود نداره انگار راه فرار روبه رومه ولی هرچه به اون نزدیک تر میشم اون از من دور تر میشه یعنی من چم شده چرا دوستدارم فرار کنم ومن نمیخوام بیاد بیارم انگارکه همین الان که بمیرم ومن واسه امروز لحظه شمارب میکردم پس چرا الان الان دوستندارم دوباره بارونو با دستام حس کنم دوستندارم هوای پاک شمال و حس کنم و دوستندارم دوباره به شمال برم دوستندارم از سیاهی درام دوستدارم که همیشه تو سکوت و تنهایی و سیاهی خودم گیر بیفتم یعنی میشه؟یعنی میشه که دیگه حتی یه لحظه هم به زندگی گذشته ام برنگردم یعنی میشه؟ میشه؟میشه؟میشه؟
-خانم بهادری ؟!!!
-بله
-بفرمایید لباساتون.
لباسای اون شب بود من اون شب لباسم پر خون شده بود ولی الان هیچی دیگه از خون و از اینا نیست یعنی من دوباره اون لباس گلبه ای رنگ با شلوار سفید لوله تفنگی وشال رنگ صورتی کم رنگ مسخره رو دوباره دیدم!؟رنگایی که به شدت با هم ست شده بود رنگهایی که با کفش کتونی سفیدم تفاوت عجیبی میگرفت یعنی من دوباره میتونم میتونم اون لحظات و فراموش کنم؟ من میتونم؟ با صدای کلافه ای از افکارم بیدارشدم
-خانم بهادری میدونم که چقدر سخته که دوباره این لباسا رو بپوشید ولی باید بهتون بگم که منم این حس و تجربه کردم زمانی که جس میکنید تموم لحظات طبق مراد شماست یهو همه چیز خراب میشه درسته من تاحالا کسی رو نکشتم ولی این حسو تجربه کردم!
-به من نگو حال منو تجربه کردی تو هیچی نمیدونی
نگاهی به چشم هایی که هرلحظه منو تشویق به خروج از این در با این لباسا میکردن دیدم خودمو توی چشاش نمیدیدم من که توی هر نگاه از چشم های دیگران خودمو توشون میدیدم حالا دیگه اسری از اون نگاهی که توش خودمو ببینم نیست سرم و برگردوندم و به لباسا دوختم زمزمه وار گفتم
+جایی برای من توی این دنیا نیست!
لباسارو برداشتم و به سمت یه اتاق رفتم
*****
بعد از سالها به آینه نگاه کردم لباس درست برازنده من بود درست بعد از چند سال درسته که لاغر شده بودم ولی هنوز تنم میرفت ولی یه چیزی این وست کم بود اون روز من تنها به خاطر زیبا شدن این لباس و پوشیدم ولی الان به خاطر کی و چی این لباسو پوشیدم؟
-خانوم بهادری برای چی اینکارو کردید خانم بهادر حالتون خوبه؟خوبید؟ببریدش بخش
لطفا با سپاس و نظرات تون منو به گذاشتن پارت های بعدی تشویق کنید
