08-02-2020، 21:13
رمان تنهام نذار پارت سیزدهم
الا لبخندی زد و گفت:
-خوبم اجی...بیخیال...راستی به من که گوشه اتاق وایستاده بودم نگاهی کرد و ادامه داد:
ابجی این اقا کیه؟
الهه نگاه مضطربی به من کرد و گفت:
ایشــــون...
کمی من من کرد و گفت:الا ایهان بامن دوسته...شاید یادت رفته باشه ولی بالاخره یادت میاد...من ایهانو خیلیی دوسش دارم..عشق منه... عشق اولم...
و نگاهی پر از عشق به من انداخت...لبخندی زدم و کنارشون نشستم رو به الا گفتم:
ایهان هستم...حال الا خانوم ما چطوره؟
لبخندی زد و گفت:ممنون خوبم..پس شما عاشق همین؟
الهه:
-اره خواهری...ولی هیشکی خبر نداره
الا با لبخند به من و الهه نگاه کرد و چیزی نگفت..
*الهه*
میدونستم الا چقدر خوشحال شده...دعا دعا میکردم که چیزی از ماجرای امشب نفهمه...الا خیلی سرد و خشک بود...خوب یادمه قبلا یه ادم خیلــــــی احساساتی بود...داشت ذره ذره داغون میشد و اینا همش به خاطر رفتار مامان و بابا با الا بود... یادمه یه روز اومد بهم گفت الهه تصمیمو گرفتم
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم چه تصمیمی؟
گفت:عوض میشم....یه ادمی میشم که دیگه هیشکی نتونه منو بشناسه...هیشکی!
همون روز ترسیدم...ترسیدم که اینده الا قراره چی بشه...همون روز فهمیدم تنهایی الا بالاخره اثرشو گذاشت...بالاخره الا شد همون ادمی که نباید میشد...نتونستم کاری کنم...چون الا تصمیم خودشو گرفته بود...البته این به نفعش بود...کمتر از ادمای به ظاهر پدر و مادرش اسیب میدید...کمتر داغون میشد...خدایا ببین دنیا با یه دختر چهارده ساله چیکار کرده...ببین...خدا همه میگن تو عادلی ..پس کوش اون عدالتی که همه ازش حرف میزنن؟؟؟...کجـــــاااســـت؟؟؟
با دستی که روی دستم قرار گرفت از فکر بیرون اومدم
ایهان:الهه جان عزیزم بهتره ما بریم بیرون که الا بتونه استراحت کنه...
-اوهوم راست میگی...اجی ما بیرونیم کاری داشتی صدامون کن باشه؟
الا لبخندی زد و گفت:باشه ابجی
دوباره بوسیدمش و ار اتاق بیرون اومدیم..
ایهان:واقعا متاسفم الهه...حالا کجا میخواین برین؟
کمی فکر کردم و با بغض گفتم:نمیدونم ایهان...ولی مطمئنم نمیخوام الا دوباره برگرده توی اون خونه...
-میدونم شاید قبول نکنی ولی رو میلادم میتونی حساب کنی
-اصلاااا...کافیه بابا بفهمه هم من هم الا رو حتماا میکشه
-پس میخوای چیکار کنی؟
-شاید بریم خونه ی خالم...شاید...شایدم مامان بزرگم
-اره فکر خوبیه..منم میگم اگه الا یه مدت ازشون دور باشه بهتره
خواستم جوابشو بدم که بابا دوباره زنگ زد...عصبی و ناراحت جوابشو دادم:
-الو الهه...کجایین شماها؟
-سلام
-علیک سلام میگم این وقت شب کجایین؟گوشیتو براچی جواب نمیدی هااان؟
صداش کاملا عصبی بود...از کوره در رفتم و گفتم:
فقط برا همین زنگ زدی؟
-چی میگی الهه؟...جواب منو بده کدوم گوری هستی؟
-نترس سنگ قبرا رو نگاه کنی پیدامون میکنی...بگرد توی همون گورستون!!!!!
و گوشیو قطع کردم..نباید با بابا اینطوری حرف میزدم..تا حالا سابقه نداشت باهاش اینجور رفتار کنم ولی خب سابقه نداشت بابا من و الا رو بزنه..
سرمو بالا اوردم که دیدم ایهان با تعجب بهم خیره شده...صداش زدم ولی جواب نداد..دستمو جلوی صورتش تکون دادم:عزیزم کجایی؟؟
ایهان: جان؟هی..هیچ جا..همینجام
-خسته ای ایهان برو خونه عشقم...یکم استراحت کن..
-نه پیشت میمونم...نمیتونم تنهات بزارم
-باشه عزیزم هرجور راحتی ...پس به میلاد بگو بره خونه نمیخواد اینجا بمونه همین الانشم کلی تو زحمت افتاده
لبخندی زد و گقت: قربون اون دل مهربونت برم من...باشه بهش میگم ولی وظیفش بوده
چپ چپ بهش نگاه کردم که صدای خندش بلند شد و سمت میلاد رفت...
*آیهان*
جلوی میلاد وایستادم سرش تو گوشی بود از کفشم اومد بالا تا روی صورتم...وقتی فهمید منم گفت:هان؟ چیه؟
-به تو ادب یاد ندادن؟؟؟؟
-کارت همین بود؟
-زر نزن بینم...یه ساعت تنهات گذاشتما باز زبونت دراز شد...میگما میلاد
-میگی ها ایهان
-درد...میگم گمشو برو خونه
-میخوام بمونم پیشتون
-نمیخواد من هستم دیگه برو...بگیر بمیر فردا منو نخور که از خوابت کم شده و چه و چه...
-خب حالا خوب شد گفتی..پس من برم..کاری باری داری نداری؟
-خیر...برو شرت کم
-کوفت...خدافظ
-خدافظ
میلاد از جاش بلند شد با الهه هم خدافظی کرد و از بیمارستان خارج شد...الهه کنارم نشست بهش نگاه کردم و لبخندی زدم:
خب حالا نمیخوای بگی چی شده بود؟
حس کردم یکم دستپاچه شد...گفت:چرا چرا میگم...
نگاه منتظرمو بهش دوختم...
.
.
.
خب اینم از پارت سیزدهم رمان تنهام نذار...امیدوارم خوشتون اومده باشه
نظر و سپاس فراموشتون نشه...
الا لبخندی زد و گفت:
-خوبم اجی...بیخیال...راستی به من که گوشه اتاق وایستاده بودم نگاهی کرد و ادامه داد:
ابجی این اقا کیه؟
الهه نگاه مضطربی به من کرد و گفت:
ایشــــون...
کمی من من کرد و گفت:الا ایهان بامن دوسته...شاید یادت رفته باشه ولی بالاخره یادت میاد...من ایهانو خیلیی دوسش دارم..عشق منه... عشق اولم...
و نگاهی پر از عشق به من انداخت...لبخندی زدم و کنارشون نشستم رو به الا گفتم:
ایهان هستم...حال الا خانوم ما چطوره؟
لبخندی زد و گفت:ممنون خوبم..پس شما عاشق همین؟
الهه:
-اره خواهری...ولی هیشکی خبر نداره
الا با لبخند به من و الهه نگاه کرد و چیزی نگفت..
*الهه*
میدونستم الا چقدر خوشحال شده...دعا دعا میکردم که چیزی از ماجرای امشب نفهمه...الا خیلی سرد و خشک بود...خوب یادمه قبلا یه ادم خیلــــــی احساساتی بود...داشت ذره ذره داغون میشد و اینا همش به خاطر رفتار مامان و بابا با الا بود... یادمه یه روز اومد بهم گفت الهه تصمیمو گرفتم
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم چه تصمیمی؟
گفت:عوض میشم....یه ادمی میشم که دیگه هیشکی نتونه منو بشناسه...هیشکی!
همون روز ترسیدم...ترسیدم که اینده الا قراره چی بشه...همون روز فهمیدم تنهایی الا بالاخره اثرشو گذاشت...بالاخره الا شد همون ادمی که نباید میشد...نتونستم کاری کنم...چون الا تصمیم خودشو گرفته بود...البته این به نفعش بود...کمتر از ادمای به ظاهر پدر و مادرش اسیب میدید...کمتر داغون میشد...خدایا ببین دنیا با یه دختر چهارده ساله چیکار کرده...ببین...خدا همه میگن تو عادلی ..پس کوش اون عدالتی که همه ازش حرف میزنن؟؟؟...کجـــــاااســـت؟؟؟
با دستی که روی دستم قرار گرفت از فکر بیرون اومدم
ایهان:الهه جان عزیزم بهتره ما بریم بیرون که الا بتونه استراحت کنه...
-اوهوم راست میگی...اجی ما بیرونیم کاری داشتی صدامون کن باشه؟
الا لبخندی زد و گفت:باشه ابجی
دوباره بوسیدمش و ار اتاق بیرون اومدیم..
ایهان:واقعا متاسفم الهه...حالا کجا میخواین برین؟
کمی فکر کردم و با بغض گفتم:نمیدونم ایهان...ولی مطمئنم نمیخوام الا دوباره برگرده توی اون خونه...
-میدونم شاید قبول نکنی ولی رو میلادم میتونی حساب کنی
-اصلاااا...کافیه بابا بفهمه هم من هم الا رو حتماا میکشه
-پس میخوای چیکار کنی؟
-شاید بریم خونه ی خالم...شاید...شایدم مامان بزرگم
-اره فکر خوبیه..منم میگم اگه الا یه مدت ازشون دور باشه بهتره
خواستم جوابشو بدم که بابا دوباره زنگ زد...عصبی و ناراحت جوابشو دادم:
-الو الهه...کجایین شماها؟
-سلام
-علیک سلام میگم این وقت شب کجایین؟گوشیتو براچی جواب نمیدی هااان؟
صداش کاملا عصبی بود...از کوره در رفتم و گفتم:
فقط برا همین زنگ زدی؟
-چی میگی الهه؟...جواب منو بده کدوم گوری هستی؟
-نترس سنگ قبرا رو نگاه کنی پیدامون میکنی...بگرد توی همون گورستون!!!!!
و گوشیو قطع کردم..نباید با بابا اینطوری حرف میزدم..تا حالا سابقه نداشت باهاش اینجور رفتار کنم ولی خب سابقه نداشت بابا من و الا رو بزنه..
سرمو بالا اوردم که دیدم ایهان با تعجب بهم خیره شده...صداش زدم ولی جواب نداد..دستمو جلوی صورتش تکون دادم:عزیزم کجایی؟؟
ایهان: جان؟هی..هیچ جا..همینجام
-خسته ای ایهان برو خونه عشقم...یکم استراحت کن..
-نه پیشت میمونم...نمیتونم تنهات بزارم
-باشه عزیزم هرجور راحتی ...پس به میلاد بگو بره خونه نمیخواد اینجا بمونه همین الانشم کلی تو زحمت افتاده
لبخندی زد و گقت: قربون اون دل مهربونت برم من...باشه بهش میگم ولی وظیفش بوده
چپ چپ بهش نگاه کردم که صدای خندش بلند شد و سمت میلاد رفت...
*آیهان*
جلوی میلاد وایستادم سرش تو گوشی بود از کفشم اومد بالا تا روی صورتم...وقتی فهمید منم گفت:هان؟ چیه؟
-به تو ادب یاد ندادن؟؟؟؟
-کارت همین بود؟
-زر نزن بینم...یه ساعت تنهات گذاشتما باز زبونت دراز شد...میگما میلاد
-میگی ها ایهان
-درد...میگم گمشو برو خونه
-میخوام بمونم پیشتون
-نمیخواد من هستم دیگه برو...بگیر بمیر فردا منو نخور که از خوابت کم شده و چه و چه...
-خب حالا خوب شد گفتی..پس من برم..کاری باری داری نداری؟
-خیر...برو شرت کم
-کوفت...خدافظ
-خدافظ
میلاد از جاش بلند شد با الهه هم خدافظی کرد و از بیمارستان خارج شد...الهه کنارم نشست بهش نگاه کردم و لبخندی زدم:
خب حالا نمیخوای بگی چی شده بود؟
حس کردم یکم دستپاچه شد...گفت:چرا چرا میگم...
نگاه منتظرمو بهش دوختم...
.
.
.
خب اینم از پارت سیزدهم رمان تنهام نذار...امیدوارم خوشتون اومده باشه
نظر و سپاس فراموشتون نشه...