امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تک آی|ز.م

#11
اول اینکه مرسی از همه کسایی که رمانو دنبال میکنن Heart
دوم اینکه شرمنده بابت کند بودنم.یه ذره گرفتارم این روزا؛ایشا...مشکلم حل بشه بیشتر و سریعتر میزارم.در مورد روند داستانم یکم صبور باشین.من سعی کردم تا جایی که ممکنه ایده رمان قوی باشه برای همین همه شخصیتهایی که تو رمان ازشون نام برده میشه تو کل داستان تاثیر دارن32
..................

خاله زهرا سفره بلند بالای قرمز رنگ رو که گلای زرد و سفید ریز داشت رو پهن کرد و همه رو به نشستن سر سفره دعوت کرد.با مهربونی نگاه به چهره تپلش کردم.شباهتی به مادر خدابیامرزم نداشت.
با همین خوش اخلاقی خاص خودش رو به من کرد:ارزو جان،میدونم عاشق باقالی پلویی خاله.امشب مخصوص تو درستش کردم.
لبخند زدم:ممنون.راضی به زحمت نبودم خاله جان.
همه دور اون سفره قدیمی که یادگاری مادربزرگ خدابیامرزم بود نشستیم.پسر خاله بزرگترم که برادر سعید بود یعنی امیر هم با زن و بچش اومده بود.زن امیر با لبخند نگام کرد:آرزو جان خاله زهرات خیلی هواتو داره ها.
به زحمت سعی کردم لبخند بزنم.ازین حرفش خوشم نیومد.حس میکردم بعد از اون تصادف کوفتی همشون به دید ترحم به من و آذر،خصوصا من نگاه میکنن.چشمم به سعید افتاد که بزور خودشو کشید سر سفره.نمیدونستم امشب چش شده.اصلا تو حال خودش نبود.هر از چندگاهیی بهم خیره میشد و اهی می کشید.هی گوشیشو از تو جیبش در میاورد و دوباره میذاشت سرجاش.خیلی بی قرار بنظر میرسید اما سعی میکرد خودشو کنترل کنه.سرشو اورد بالا که باهم چشم تو چشم شدیم.با اخم نگامو ازش گرفتم.نمیدونم چرا ولی این رفتارای امشبش بدجور منو می‌ترسوندن.هنوز نگاه خیره اش روم بود.حس میکردم ته نگاهش همون ترحم مزخرف همیشگیه.ازش دلخور شدم.چرا اینجوری میکنی پسر خاله؟چرا؟تو این هفت سال نشونتون ندادم که میتونم رو پای خودم بایستم؟که ترحمتونو نمیخوام؟حس میکردم همه اونشب یه جوری بودن.سعید تنها نبود.خاله از همیشه مهربونتر شده بود.زن امیر با اشتیاق نگام میکرد و امیرم برخلاف شوخ طبعی های همشگیش که سربه سرم میذاشت،خیلی تحویلم میگرفت.آذر از حالت عصبی هر روزش دورتر شده بود.انگار فقط یاسمن و درسا،دختر خاله ده ساله ام چیزی از جو عجیب اونشب بهشون سرایت نکرده بود.داشتم برای خودم سالاد میریختم که خاله به سعید گفت:سعیدجان اون سسو بده به آرزو.سعید دست از بازی کردن با غذای نخورده اش برداشت.دو سه قاشق بیشتر نخورده بود.عجیب بود که خاله اصراری به خوردن بیشتر غذاش نداشت.انگار همه از حال سعید باخبر بودن جز من.ظرف سس ازم دور نبود ولی سعید اونو به سمتم گرفت.اینقدر حواسم پی غذاش بود که یادم رفت بگم خودم سسو برمیدارم.اصلا چرا باید سعید بهم میداد؟ما تقریبا روبه روی هم بودیم و فاصله هردومون از ظرف سس یکی بود...نفس عمیقی کشیدم و بدون اینکه ازش تشکر کنم ظرفو گرفتم...دیگه داشتم زیادی حساس میشدم...خاله با لبخند رو به من کرد:راستی ارزو جان،وقت داری هفته دو بار بیای به درسا ریاضی درش بدی؟
دستم از حرکت موند:من؟
-اره دیگه خاله جان.مثل یه معلم خصوصی...فقط هفته ای دوبار تا امتحانا...بخدا زیاد وقت نمیگیره خاله.
--نه اخه موضوع این نیست...من...
آذر هم حرف خاله رو تایید کرد:اره اتفاقا...حتما میاد...اینجوری درس خودشم بهتر میشه.
با تعجب به اذر نگاه کردم.درس من با ریاضی چهارم ابتدایی بهتر میشه؟علی هم حرف زنشو تایید کرد.هاج و واج به این زنجیره تاییدی مزخرف نگاه میکردم.این نمایش مسخره دیگه چی بود.خاله نمیدونست درس من چه اوضاع افتصاحی داره اینا که میدونستن...اذر که میدونست...علی که میدونست...نمیدونست؟چرا میدونست...نگاهم به سعید افتاد که همچنان با غذاش بازی میکرد.حالش اصلا خوش نبود.متوجه نگاه خیره ام شد و سر بلند کرد و بی مقدمه گفت:اره خیلیم خوبه...منم نمی رسم که با درسا درس کار کنم.
با ناباوری به سعید زل زدم.نگام نمیکرد.سرشو باز انداخته بود پایین.اینو میخواست سر شب بهم بگه؟این چیزی بود که بخاطرش من و من میکرد؟عصبی بودم.خیلی عصبی بودم.از دست همه شون عصبی بودم.به زور خودمو کنترل کردم تا چیزی نگم...تا حرف بدی نزنم.نفسمو پر صدا بیرون فرستادم:نه خاله،شرمنده ام،نمیتونم بیام.
خاله سالادو جلوی سعید گذاشت و معنادار نگاش کرد:هفته ای یه بار چی عزیزم؟ها؟
-هفته ای یه بار؟وقتی من نمیتونم اینکارو انجام بدم چه فرقی میکنه اخه.
اذر بی توجه به لحن عصبانی من به خاله گفت:میاد خاله جان.
بیشتر عصبی شدم:نه خاله...نمیتونم.
سعید اینبار سرشو بلند کرد و با صدای مصمم تری حرف مادرشو ادامه داد:هفته ای یه بار بیا دیگه،همش یه ماه بیا.
خاله لبخند زد.انگار از حرف پسر خیلی خوشش اومده بود.برق رضایت رو تو چشمای اذر و علی هم میشد دید.نمیدونم...شایدم من خیالاتی شده بودم.
پاسخ
 سپاس شده توسط یلدا 86 ، لــــــــــⓘلی ، میا
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان تک آی|ز.م - Z_m - 20-03-2020، 0:26
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 24-03-2020، 22:55
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 26-03-2020، 12:26
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 28-03-2020، 19:46
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 30-03-2020، 19:26
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 31-03-2020، 20:14
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 31-03-2020، 23:58
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 02-04-2020، 0:15
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 02-04-2020، 23:57
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 03-04-2020، 11:37
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 03-04-2020، 17:34
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 04-04-2020، 18:46
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 04-04-2020، 18:56
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 07-04-2020، 0:06
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 08-04-2020، 1:30
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 09-04-2020، 4:47
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 09-04-2020، 17:53
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 10-04-2020، 23:40
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 12-04-2020، 0:12
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 15-04-2020، 5:39
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 21-04-2020، 4:15
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 24-04-2020، 23:15
RE: رمان تک آی|ز.م - sober - 27-04-2020، 8:10
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 30-04-2020، 5:30
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 01-05-2020، 14:50
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 08-05-2020، 1:38
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 08-05-2020، 16:51
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 11-05-2020، 4:29
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 15-05-2020، 22:06
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 27-05-2020، 11:42
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 31-05-2020، 2:31
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 11-06-2020، 23:10
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 15-06-2020، 2:20
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 16-06-2020، 2:10
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 16-06-2020، 10:11
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 20-06-2020، 23:03
RE: رمان تک آی|ز.م - Z_m - 27-06-2020، 13:31

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان