یه لحظه انگار زمان ایستاد.قلبم از تپیدن ایستاد.دنیا ایستاد.نفهمیدم چی گفت.یعنی چی منم؟من؟چرا من؟
--چ...چی؟!
لکنتم باعث خندش شد.اخ لعنتی نخند.نخند اینجوری...
-بیا تو ماشین باهم حرف بزنیم.
تو ماشین؟چرا تو ماشین؟اخم کردم:نخیر...همینجا بگو.
به داخل مدرسه اشاره ای زد:اینجا؟الان ابدارچی تون بیاد مارو اینجا ببینه با خودش نمیگه اینا چی دارن بهم میگن؟اصلا باهم چیکار دارن؟
با اومدن اسم ابدارچی به ذهنم رسید که اون روز که داشت باهاش حرف میزد چی بهش میگفت؟دلم میخواست این سوالو بپرسم ولی فعلا سوالات مهمتری داشتم.با احتیاط به اطراف مدرسه و داخل حیاط نگاهی انداختم.کسی نبود.نگاهم رفت سمت ماشینش.سوار بشم یعنی؟اشکالی نداره؟بلایی سرم نیاره یه وقت...با این فکر چشمام به سمت شیشه های دودی رنگ ماشین کشیده شد.شیشه هاش چرا دودین؟اگه سوار بشم راشو بکشه یه جای دیگه چیکار کنم؟انگار از تو چشمای نگرانم فکرمو خوند:نترس بابا...فقط میخوام باهات حرف بزنم.دوست نداری بدونی کیم؟هوم؟نگران نباش بعدش میبرم خونتون.
چشمک زد:ادرسشو بلدم.
ابروهام از تعجب بالا رفت:بلدی؟
خندید...بازم خندید:پس چی؟
دیگه سرم داشت از شدت تعجب و کنجکاوی منفجر میشد.باید بفهمم این پسره کیه یا نه؟
-باشه.میام...فقط نزدیک خونمون پیادم کن نرو سر کوچه.
خندید:اوکیه.
@@@@@
از وقتی که راه افتاده بودیم یک کلمه هم حرف نزده بود و فقط با یه لبخند کوچیک به جلو و گاهی هم به من نگاه میکرد.کلافه از سکوتش گفتم:نمیخوای خودتو معرفی کنی حداقل؟
با لبخند جا خوش کرده رو لبش جوابمو داد:بزار بریم یه کافی شاپ خوب..اونجا خودمو...
جا خوردم:چی؟کافیشاپ؟ولی قرار ما این بود که تو ماشین حرف ب...
اینبار اون وسط حرفم پرید:تو ماشین که نمیشه دختر خوب...من هم رانندگی کنم هم حرفای مهم بزنم؟
اضطراب همه وجودمو گرفت.خدایا عجب خریتی کردم سوار این ماشین شدم:بیخیال...نگه دار...
-جوش میاری چرا؟
--میگم نگه دار.
-خیلی خب...میگم...بزار ماشینو یه جای خوب پارک کنم.
با چشمای ریز شده به خیابون نگاه کردم.نه تنها اطراف خونمون نبود،حتی دورتر هم شده بودیم:کجا داری میری؟
جوابی نداد و ماشینو یه گوشه پارک کرد.
--میگم کجا داری میری؟
-یکم اروم باش...نمی خورمت که.
--منو این همه راه تا اینجا نیاوردی که بپیچونی بحثو...جواب یه سوالمو خواستم...تو کی هستی؟ با من چیکاری داری؟منو از کجا میشناسی؟
خندید:اینا یه سواله؟
خندم گرفت ولی به سختی خودمو کنترل کردم.اونم متوجه شد:بخند راحت باش...
--نمیگی؟
-چرا...میگم...
دستی به صورتش کشید:یه دو سه هفته ای بود که داشتم از این مسیر رد میشم،از جلو در مدرستون،یه دختری رو میدیدم که تنها وایستاده کنار در...از دور که دیدمش به دلم نشست...دلم خواست که بیشتر بهش نزدیک بشم...این شد که هروز اومدم جلو در مدرسه به بهانه اینکه از اشناهای دانش اموزامو و دیر میرسمو اینا...همیشه هم به موقع میومدم،به موقع یعنی وقتی که اون دختر بود،یعنی وقتی که تو بودی.وقتی باهات حرف میزدم میدیدم که چقدر فکرم راجع بهت درست بوده؛دختر تو دل برویی هستی،خوشم اومد ازت،واسه همین خواستم دیروز همه چیو بهت بگم و شمارمو بدم بهت...ولی نشد.با اون نگاهی که مادرت بهم انداخت با خودم گفتم از امروز دیگه محاله ببینمش...بازم اومدم ولی...
بهم نگاه کرد:شانسم زد و بودی...منتظر من بودی...
دستپاچه شدم.خجالت کشیدم.خواستم بگم منتظرتو نبودم ولی به موقع جلوی دهنمو گرفتم.من خودم گفتم که منتظرشم...
-حالا پایه ای؟
--چی؟
-بیشتر باهم اشنا بشیم؟
قلبم به تپش افتاد.واقعا یه همچین پسری به من پیشنهاد دوستی داده بود؟ به من؟چرا من؟یعنی واقعا اینقدر تو دل برو ام؟دستی بصورتم کشیدم...شاید بودم و خودم خبر نداشتم..من که قبل اون با کسی نبودم که راجع به قیافم نظری داده باشه...شاید بودم...با دیدن کارتی که به سمتم گرفته بود از فکر اومدم بیرون...
-بگیرش.
کارت سفید رنگی که روش فقط یه شماره نوشته شده بود.
--کی وقت کردی بنویسی؟
لبخند زد:اماده بود از قبل.
کارتو ازش گرفتم:از قبل اماده بود یعنی...
-یعنی فقط واسه تو اماده بود.
--چ...چی؟!
لکنتم باعث خندش شد.اخ لعنتی نخند.نخند اینجوری...
-بیا تو ماشین باهم حرف بزنیم.
تو ماشین؟چرا تو ماشین؟اخم کردم:نخیر...همینجا بگو.
به داخل مدرسه اشاره ای زد:اینجا؟الان ابدارچی تون بیاد مارو اینجا ببینه با خودش نمیگه اینا چی دارن بهم میگن؟اصلا باهم چیکار دارن؟
با اومدن اسم ابدارچی به ذهنم رسید که اون روز که داشت باهاش حرف میزد چی بهش میگفت؟دلم میخواست این سوالو بپرسم ولی فعلا سوالات مهمتری داشتم.با احتیاط به اطراف مدرسه و داخل حیاط نگاهی انداختم.کسی نبود.نگاهم رفت سمت ماشینش.سوار بشم یعنی؟اشکالی نداره؟بلایی سرم نیاره یه وقت...با این فکر چشمام به سمت شیشه های دودی رنگ ماشین کشیده شد.شیشه هاش چرا دودین؟اگه سوار بشم راشو بکشه یه جای دیگه چیکار کنم؟انگار از تو چشمای نگرانم فکرمو خوند:نترس بابا...فقط میخوام باهات حرف بزنم.دوست نداری بدونی کیم؟هوم؟نگران نباش بعدش میبرم خونتون.
چشمک زد:ادرسشو بلدم.
ابروهام از تعجب بالا رفت:بلدی؟
خندید...بازم خندید:پس چی؟
دیگه سرم داشت از شدت تعجب و کنجکاوی منفجر میشد.باید بفهمم این پسره کیه یا نه؟
-باشه.میام...فقط نزدیک خونمون پیادم کن نرو سر کوچه.
خندید:اوکیه.
@@@@@
از وقتی که راه افتاده بودیم یک کلمه هم حرف نزده بود و فقط با یه لبخند کوچیک به جلو و گاهی هم به من نگاه میکرد.کلافه از سکوتش گفتم:نمیخوای خودتو معرفی کنی حداقل؟
با لبخند جا خوش کرده رو لبش جوابمو داد:بزار بریم یه کافی شاپ خوب..اونجا خودمو...
جا خوردم:چی؟کافیشاپ؟ولی قرار ما این بود که تو ماشین حرف ب...
اینبار اون وسط حرفم پرید:تو ماشین که نمیشه دختر خوب...من هم رانندگی کنم هم حرفای مهم بزنم؟
اضطراب همه وجودمو گرفت.خدایا عجب خریتی کردم سوار این ماشین شدم:بیخیال...نگه دار...
-جوش میاری چرا؟
--میگم نگه دار.
-خیلی خب...میگم...بزار ماشینو یه جای خوب پارک کنم.
با چشمای ریز شده به خیابون نگاه کردم.نه تنها اطراف خونمون نبود،حتی دورتر هم شده بودیم:کجا داری میری؟
جوابی نداد و ماشینو یه گوشه پارک کرد.
--میگم کجا داری میری؟
-یکم اروم باش...نمی خورمت که.
--منو این همه راه تا اینجا نیاوردی که بپیچونی بحثو...جواب یه سوالمو خواستم...تو کی هستی؟ با من چیکاری داری؟منو از کجا میشناسی؟
خندید:اینا یه سواله؟
خندم گرفت ولی به سختی خودمو کنترل کردم.اونم متوجه شد:بخند راحت باش...
--نمیگی؟
-چرا...میگم...
دستی به صورتش کشید:یه دو سه هفته ای بود که داشتم از این مسیر رد میشم،از جلو در مدرستون،یه دختری رو میدیدم که تنها وایستاده کنار در...از دور که دیدمش به دلم نشست...دلم خواست که بیشتر بهش نزدیک بشم...این شد که هروز اومدم جلو در مدرسه به بهانه اینکه از اشناهای دانش اموزامو و دیر میرسمو اینا...همیشه هم به موقع میومدم،به موقع یعنی وقتی که اون دختر بود،یعنی وقتی که تو بودی.وقتی باهات حرف میزدم میدیدم که چقدر فکرم راجع بهت درست بوده؛دختر تو دل برویی هستی،خوشم اومد ازت،واسه همین خواستم دیروز همه چیو بهت بگم و شمارمو بدم بهت...ولی نشد.با اون نگاهی که مادرت بهم انداخت با خودم گفتم از امروز دیگه محاله ببینمش...بازم اومدم ولی...
بهم نگاه کرد:شانسم زد و بودی...منتظر من بودی...
دستپاچه شدم.خجالت کشیدم.خواستم بگم منتظرتو نبودم ولی به موقع جلوی دهنمو گرفتم.من خودم گفتم که منتظرشم...
-حالا پایه ای؟
--چی؟
-بیشتر باهم اشنا بشیم؟
قلبم به تپش افتاد.واقعا یه همچین پسری به من پیشنهاد دوستی داده بود؟ به من؟چرا من؟یعنی واقعا اینقدر تو دل برو ام؟دستی بصورتم کشیدم...شاید بودم و خودم خبر نداشتم..من که قبل اون با کسی نبودم که راجع به قیافم نظری داده باشه...شاید بودم...با دیدن کارتی که به سمتم گرفته بود از فکر اومدم بیرون...
-بگیرش.
کارت سفید رنگی که روش فقط یه شماره نوشته شده بود.
--کی وقت کردی بنویسی؟
لبخند زد:اماده بود از قبل.
کارتو ازش گرفتم:از قبل اماده بود یعنی...
-یعنی فقط واسه تو اماده بود.