امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان اسطوره نوشته ی P*E*G*A*H

#7
رمان اسطوره

#پارت7

شاداب

-سلام…من اومدم.

شادی دراز کشیده بود و سرش را روی پای مادرم گذاشته بود.مادر به سردی جوابم را داد.شادی اما…برخاست و به سمتم آمد.گونه ام را بوسید و کیفم را از دستم گرفت.

-دندونت خوبه؟دیگه درد نداری؟

سرش را تکان داد.

-همون اولش درد می کرد.الان دیگه خوبه.

مادر بلند شد و به اشپزخانه رفت و در همان حین گفت:

-دست و روت رو بشور تا واست شام بیارم.

به اتاق رفتم و بلوز شلوار راحتی پوشیدم و آبی به صورتم زدم و برگشتم.اخمهای مادر همچنان درهم بود.علتش را می دانستم اما پرسیدم.

-چرا بداخلاقی تپلم؟

ظرف کتلت را با نان و کمی سبزی مقابلم گذاشت.

-شامت رو بخور بعداً حرف می زنیم.

لقمه بزرگی درست کردم و قبل از اینکه در دهانم بگذارم گفتم:

-شما خوردین؟

مادر عینکش را زد و با لباس عروسی مشغول شد.

-آره.راحت باش.

مقداری سبزی در دهانم چپاندم و گفتم:

-به خاطر اینکه بهت نگفتم کار پیدا کردم عصبانی هستی؟

با خشونت سوزن را در لباس فرو کرد و گفت:

-بله دیگه…خودسر شدی…بزرگ شدی…بزرگتر نداری…خودت تصمیم می گیری…خودت اجرا می کنی…منم که اینجا مترسک سر جالیزم…!

گاز بزرگی به لقمه ام زدم و گفتم:

-دیروز می خواستم بهت بگم…ولی بحث خونه رو پیش کشیدی..اعصابم بهم ریخت…اصلا یادم رفت.صبحم که می خواستم برم خواب بودی.دلم نیومد بیدارت کنم.

مادر لباس را به گوشه ای پرت کرد و گفت:

-کی به تو گفته بری سر کار؟منکه هنوز نمردم.بالاخره یه خاکی تو سرم می ریختم.اینهمه جون کندم که شما درس بخونین و به یه جایی برسین.اونوقت تو به همین راحتی قید همه چی رو می زنی؟بدون اینکه به من بگی؟بدون اینکه اجازه بگیری؟

ظرف غذا را کنار می زنم.خودم را جلو می کشم و چهار زانو مقابلش می نشینم.صورت زیبا اما شکسته اش پر ازز غصه است…پر از درد..پر از نگرانی های مادرانه.دستم را روی دستش می گذارم.انگشتانش از بس که سوزن در دست گرفته اند خمیده شده اند.بوسه ای بر پوست زبرشان می زنم و می گویم:

-قربونت برم من…کی گفته قید درسمو زدم؟مگه میشه تو رو به آرزوت نرسونم.مگه میشه حسرت خانوم مهندس شدن رو به دل تو و خودم بذارم؟مگه میشه چشم رو این همه زحمتت ببندم؟به خدا حواسم هست.اینکارو تبسم واسم پیدا کرده.نیمه وقته.رییس شرکتم از بچه های دانشگاه خودمونه.گفته هر وقت کلاس نداشتم برم اونجا.یه شرکت طراحیه.تیزر و بنر می سازن.واسه صدا و سیما…یا بیلبوردهای تبلیغاتی…پولشم هنوز زیاد نیست.ماهی چهارصد تومنه.اما خب واسه ما خیلیه.یه کمک خرجیه.حداقل هزینه کتاب و دفتر منو شادی رو تامین می کنه.اینجوری کمتر به تو فشار میاد.منم کمتر عذاب می کشم.

مادر عینک را از چشمش برداشت و گفت:

-می دونم به فکر منی…می دونم عزیزم…اما اگه واقعا دوست داری منو خوشحال کنی بچسب به درست.این نگرانیا رو بذار واسه وقتی که من مردم.

حتی فکرش هم اشک به چشمم آورد.با بغض گفتم:

-مامان…!

دستش را روی لبم گذاشت:

-عزیزم…دخترم…گلم…نفسم…هم ه زندگی من شما دو نفرین.جامعه گرگه.آخه من چه می دونم اینجایی که تو می ری چجور جاییه.آدماش کین؟هدفشون چیه؟تو مثه یه بچه آهویی…معصوم..بی غل و غش…طعمه خوبی واسه این شیر و شغالای درنده ای..به خدا تا شما می رین مدرسه و دانشگاه و بر می گردین..دل من هزار راه می ره…بس که ساده این…بس که پاکین..بذار درست تموم شه…واسه خودت کسی بشی…یه کم تجربه کسب کنی…اونوقت من خودمو بازنشست می کنم و جامو می دم به تو…اما الان تو فقط باید به درست فکر کنی…!

دوباره دستش را بوسیدم.قطره اشکم پوستش را تر کرد.

-به خدا جای بدی نیست…خودت بیا ببین…یه عالمه آدم اونجا کار می کنن…هم زن…هم مرد…رییس شرکتمون از اون کردای متعصبه…من می شناسمش.یه سال و نیمه که تو دانشگاه می بینمش.می گن دنیا دیده ست…سختی کشیدست…تو این مدت هنوز یه حرکت سبک ازش ندیدم.خیلی سنگین و متینه…اصلا سرش رو بلند نمی کنه.خیلی هم تو کارش موفقه.

مادر موهایم را نوازش کرد و گفت:

-مگه نمی گی دانشجوئه؟

بلافاصله جواب دادم:

-آره دانشجوئه…ولی سنش کم نیست..سی و سه چهار سالشه…می گن به خاطر کار مجبور شده درس رو بی خیال شه…از این بچه پولدارای بی درد نیست…از اونایی نیست که یه شبه پولدار شدن…با زحمت به اینجا رسیده…پخته ست…عاقله…خیلی هم محجوبه…اگه خودت یه بار بیای ببینیش خیالت راحت میشه.

مادر موهایم را تار تار از هم جدا کرد:

-دلم راضی نیست شاداب…!راضی نمیشه…!نگرانم…نگران خودت…نگران درست…نگران سلامتیت…!

توی چشمان همیشه غمگینش خیره شدم و گفتم:

-مامان جونم…قربونت برم..من دیگه بچه نیستم…نوزده سالمه…ببین…نوزده ساله که داری جورمو می کشی…الان دیگه نوبت منه که یه باری از رو دوشت بردارم.مگه کمن آدمایی که هم درس می خونن هم کار می کنن؟به خدا نمی ذارم به درسم لطمه وارد شه…برعکس…وقتی می بینم اینقدر فشار روته و من هیچ کاری از دستم برنمیاد بیشتر به درسم ضربه می زنه…چون نمی تونم تمرکز کنم..همش فکرم پیش توئه..پیش چشمات که روز به روز داره ضعیف تر میشه…پیش آرتوروز گردنت..پیش درد مفاصلت…ولی وقتی کار کنم…دلم خوش می شه…ذهنم باز میشه…درسم بهتر تو سرم می ره…این آقای حاتمی…رییس شرکتمون…چون هم دانشگاهی هستیم…چون شرایطمو می دونه..هوامو داره…گفته کار یادم می ده…گفته نمی ذاره از درسم عقب بمونم…به خدا خیلی مرد خوبیه…خیلی دست خیر داره…نه فقط واسه من…واسه همه…! من قول می دم بهت…هیچ مشکلی پیش نمیاد…قول می دم.

ملتمسانه نگاهش کردم.در نگاهش همچنان دودلی موج می زد.دستش را صورتم گذاشت و گفت:

-پس باید قول بدی هرجا که حس کردی درست…شرافتت و احساست در خطره…سریع عقب بکشی…قول می دی؟

مادرم..چقدر خوب فهمیده بود که احساسم در خطر است…!

با ذوق صورتش را بوسه باران کردم و گفتم:

-قول می دم…قول می دم…!

*************
شب…قبل از اینکه به خواب روم…به قولم اندیشیدم و به احساسی که از روز اول دیدن دیاکو…درگیر شده بود…! روی برف لغزیده بودم…درست مقابل دانشگاه…! زمین را در نزدیکی صورتم دیدم که ناگهان دستی کمرم را در بر گرفت و مرا در آغوش کشید و آرام گفت:

-برفها یخ بستن…قدمهات رو محکمتر بردار دختر خانوم…!

و بعد رهایم کرد…شاید بودن در آن پناهگاه عضلانی…به چند ثانیه هم نکشید…و آن صدای گرم و خواستنی…هرگز بیش از همان یک جمله با من حرف نزد…اما از آن پس…چشمان من همیشه و همه جا جستجوگر آن داغی مطبوع و آن قدرت ناب بود…در حالیکه چشمان او…آنقدر غریبه بود…که مجبور شدم به خودم بقبولانم…آن روز…آن مرد…حتی به صورت مبهوت و گر گرفته ام نگاه هم نکرده بود…!

دانیار

به محض ورود به اتاق بلوزم را در آوردم و گوشه ای انداختم…عجب آب و هوای مزخرفی داشت این کویر.شبها سرد و روزها خود جهنم..! وان را پر از آب نیمه سرد کردم و در آن فرو رفتم…سرم را روی لبه پشتی وان گذاشتم و پلکم را بستم.به محض گرم شدن چشمانم در زدند.حدس زدم مهتا باشد…در نتیجه بی خیالش شدم..اما چند دقیقه بعد صدای مهندس ایزدی به گوشم رسید…زیرلب فحش رکیکی نثارش کردم و از وان بیرون آمدم.حوله ای به دور خودم پیچیدم و در را باز کردم.لعنتی…مهتا هم کنارش بود…! به حمام برگشتم و جهت حفظ ظاهر لباس پوشیدم.

مهندس ایزدی هیکل گردش را توی مبل جا داد و گفت:

-مهندس اومدیم پا درمیونی.

اخم هایم را در هم فرو بردم و بدون هیچ حرفی نگاهش کردم.

-قضیه این دو تا کارگری که امروز اخراجشون کردی…بنده خداها زن و بچه دارن…

خیالم راحت شد…پس ربطی به مهتا نداشت.برای خودم شربت ریختم و پارچش را با دو عدد لیوان روی میز مقابلشان گذاشتم.

-حالا یه اشتباهی کردن…قبول…ولی این تنبیه خیلی زیاده واسشون…کلی پیش خانوم مهندس عز و جز کردن..حقم دارن به خدا…!

لبم را به نشانه پوزخند کج کردم و در حالیکه شربتم را مزه می کردم گفتم:

-وقتی می گم این جور کارا…اینجور جاها…کار زن نیست…جای زن نیست…واسه همین چیزاست…با یه کم التماس رو گندی که زدن سرپوش می ذارن…بعدشم این خانوم میاد پیش شما و از احساسات لطیف پرستانه شما سواستفاده می کنه…شما هم میای پیش من و تصمیمی رو که گرفتم زیر سوال می بری و بهم می گی چی درسته…چی غلطه.

هر دو با چشمان گرد شده نگاهم کردند.کمی دیگر از شربتم را نوشیدم.

-تصمیم من همونه…اون دو تا کارگر دیگه سر پروژه های من نمیان.

مهتا با قهر و غضب گفت:

-آقای مهندس…نون آدما چیزی نیست که بشه اینطور بی رحمانه در موردش تصمیم گرفت و قطعش کرد.

هیچ تلاشی برای مخفی نمودن خنده ام…نکردم…! ابروهایم را بالا انداختم و با استهزا گفتم:

-جداً؟ جون آدما چطور؟یه کم اونورتر بینیتون رو هم ببینین خانوم مهندس…اگه به خاطر اشتباه این دو تا کارگر…به خاطر پس و پیش گذاشتن چند تا آجر…یه شبی که شما تو خواب ناز تشریف دارین…این سد بشکنه…و اون حجم آب به خونه های روستایی دور و برش برسه…می دونین چه فاجعه ای به بار میاد؟ اون وجدان حساستون می تونه جوابگو باشه؟ اون دل رحیمتون می تونه با این قضیه کنار بیاد؟

لیوان شربت را روی میز کوبیدم.

-از نظر من جون آدما در اولویته.شما هم اگه خیلی ناراحتین از یه راه دیگه…یه کار دیگه.. یه فکری واسه نون اون دو نفر بکنین.چون واسه من اهمیتی نداره…این دو نفر می شن مایه عبرت… تا بقیه کارشون رو درست انجام بدن و دقیق باشن.

مهندس ایزدی سری تکان داد و گفت:

-البته حق با شماست…ولی…

نگاهی به ساعتم انداختم و حرفش را قطع کردم.

-اجازه می دین استراحت کنم؟

رنگ هر دو سرخ شد…به سرعت از جا برخاستند و با یک عذرخواهی کوتاه از اتاق بیرون رفتند.صدای مهندس ایزدی را شنیدم که به آرامی گفت:

-این دیگه کیه؟

خندیدم و باقیمانده شربتم را سر کشیدم.
پاسخ
 سپاس شده توسط sober ، ...Nora


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان اسطوره نوشته ی P*E*G*A*H - Ɗєя_Mσηɗ - 22-04-2020، 19:15

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان