23-04-2020، 0:05
رمان اسطوره
#پارت8
شاداب
تبسم..با کتاب توی دستش…محکم بر سرم کوبید.چنان آخی گفتم که کل بچه های حاضر در سایت به سمت ما چرخیدند.شرمزده از نگاه خندان پسرها دستم را روی محل ضرب دیده گذاشتم و زیر لب گفتم:
-الهی دستت بشکنه…الهی خیر از جوونیت نبینی…مگه مرض داری؟
دوباره کتاب را بالا برد.سریع سرم را عقب بردم و گفتم:
-چته؟هاپو گازت گرفته؟
با عصبانیت گفت:
-زهرمار…یه ساعته دارم این یه صفحه رو واست توضیح می دم.از کلاس حیاتی و مهمی مثل تنظیم خانواده گذشتم اومدم نشستم وردل تو که مثلا یه چیزی تو اون کله پوکت فرو کنم.ولی معلوم نیست کدوم گوری سیر می کنی.
کمی سرش را نزدیک آورد و گفت:
-میشه خواهشا از فکر پر و پاچه اون دیاکوی مادر مرده بیای بیرون و حواست رو به این فتوشاپ کوفتی بدی؟
احساس کردم الان است که از چشمانم خون بجهد…با خشم به بازویش کوبیدم و گفتم:
-درد…بی ادب…بی شخصیت…بی حیا..بی نزاکت…شعور داشته باش…تربیت داشته باش.
موذیانه خندید و گفت:
-چیه؟چرا عصبانی می شی؟پرو پاچه می تونه کف پا باشه…می تونه انگشتای پا باشه…می تونه ساق پا باشه..می تونه زانو باشه…می تونه رون باشه…
دیدم اگر جلویش را نگیرم همچنان ادامه می دهد.دستم را روی دهانش گذاشتم و گفتم:
-ببند لطفاً..!
گاز محکمی از کف دستم گرفت.دوباره جیغ زدم.اینبار یکی از دخترها معترض شد.
-چه خبرتونه خانوم؟رعایت کنین.
با گونه های سرخ شده عذرخواهی کردم و گفتم:
-خدا لعنتت کنه تبسم.آبرو واسمون نذاشتی.
چشمکی زد و با بی خیالی گفت:
– تو اگه آبرو داشتی به جاهای ناجور مردم فکر نمی کردی.
هم عصبانی بودم..هم خنده ام گرفته بود…با مشت روی پایش کوبیدم و گفتم:
-کافر همه را به کیش خود پندارد.
آی آی کنان زیرلب گفت:
-آره جون خودت…اگه فکرت منحرف نبود و مثلا داشتی به موهای خوش حالتش یا چشمای شیداش یا قد رعناش فکر می کردی اونجوری سرخ و سفید نمی شدی.کور شه اون بقالی که مشتریش رو نشناسه.
غریدم:
-تبســـم…!
با لبخند گل و گشادی گفت:
-جـــــون جـــــــــیگر؟؟؟
چندشم شد…اینبار محکتر به پایش کوبیدم.فریادش به آسمان رفت.مسئول سایت از همان دور داد زد:
-خانوما اونجا چه خبره؟
صدای مردانه آشنایی که خیلی هم نزدیک به ما بود جواب داد:
-چیزی نیست داوود جان…دارن فتوشاپ تمرین می کنن…
همانجا روی صندلی وا رفتم…!
#پارت8
شاداب
تبسم..با کتاب توی دستش…محکم بر سرم کوبید.چنان آخی گفتم که کل بچه های حاضر در سایت به سمت ما چرخیدند.شرمزده از نگاه خندان پسرها دستم را روی محل ضرب دیده گذاشتم و زیر لب گفتم:
-الهی دستت بشکنه…الهی خیر از جوونیت نبینی…مگه مرض داری؟
دوباره کتاب را بالا برد.سریع سرم را عقب بردم و گفتم:
-چته؟هاپو گازت گرفته؟
با عصبانیت گفت:
-زهرمار…یه ساعته دارم این یه صفحه رو واست توضیح می دم.از کلاس حیاتی و مهمی مثل تنظیم خانواده گذشتم اومدم نشستم وردل تو که مثلا یه چیزی تو اون کله پوکت فرو کنم.ولی معلوم نیست کدوم گوری سیر می کنی.
کمی سرش را نزدیک آورد و گفت:
-میشه خواهشا از فکر پر و پاچه اون دیاکوی مادر مرده بیای بیرون و حواست رو به این فتوشاپ کوفتی بدی؟
احساس کردم الان است که از چشمانم خون بجهد…با خشم به بازویش کوبیدم و گفتم:
-درد…بی ادب…بی شخصیت…بی حیا..بی نزاکت…شعور داشته باش…تربیت داشته باش.
موذیانه خندید و گفت:
-چیه؟چرا عصبانی می شی؟پرو پاچه می تونه کف پا باشه…می تونه انگشتای پا باشه…می تونه ساق پا باشه..می تونه زانو باشه…می تونه رون باشه…
دیدم اگر جلویش را نگیرم همچنان ادامه می دهد.دستم را روی دهانش گذاشتم و گفتم:
-ببند لطفاً..!
گاز محکمی از کف دستم گرفت.دوباره جیغ زدم.اینبار یکی از دخترها معترض شد.
-چه خبرتونه خانوم؟رعایت کنین.
با گونه های سرخ شده عذرخواهی کردم و گفتم:
-خدا لعنتت کنه تبسم.آبرو واسمون نذاشتی.
چشمکی زد و با بی خیالی گفت:
– تو اگه آبرو داشتی به جاهای ناجور مردم فکر نمی کردی.
هم عصبانی بودم..هم خنده ام گرفته بود…با مشت روی پایش کوبیدم و گفتم:
-کافر همه را به کیش خود پندارد.
آی آی کنان زیرلب گفت:
-آره جون خودت…اگه فکرت منحرف نبود و مثلا داشتی به موهای خوش حالتش یا چشمای شیداش یا قد رعناش فکر می کردی اونجوری سرخ و سفید نمی شدی.کور شه اون بقالی که مشتریش رو نشناسه.
غریدم:
-تبســـم…!
با لبخند گل و گشادی گفت:
-جـــــون جـــــــــیگر؟؟؟
چندشم شد…اینبار محکتر به پایش کوبیدم.فریادش به آسمان رفت.مسئول سایت از همان دور داد زد:
-خانوما اونجا چه خبره؟
صدای مردانه آشنایی که خیلی هم نزدیک به ما بود جواب داد:
-چیزی نیست داوود جان…دارن فتوشاپ تمرین می کنن…
همانجا روی صندلی وا رفتم…!