03-05-2020، 4:26
رمان اسطوره
#پارت18
شاداب
تبسم کیفش را روی دوشش انداخت و گفت:
-حال یه بار ما یه سوتی جلو این دیاکو خان دادیم…اگه ولمون کرد…!
با اخم گفتم:
-یه بار؟؟؟ تو خدای سوتی دادنی…امروز دلم می خواست زمین دهن باز کنه و من برم توش…
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-وا تقصیر من چیه که عشق تو عین جن بو داده…درست موقع شیرین کاریای من سر و کلش پیدا میشه…؟
با حرص نیشگونی از بازویش گرفتم و گفتم:
-اون چرت و پرتا چی؟به رییس شرکت می گی وقتی می خوای بیای تو سالن در بزن..اهن و اوهون کن…تو آبرو واسه من گذاشتی آخه؟اینجا مثلا محل کارمه…!
با مشت رو یدستم کوبید و گفت:
-نکن وحشی…رییس من که نیست…هرچی دوست داشته باشم می گم…همچی می گه محل کارم انگار معاون اول وزیر کشوره…!حالا خوبه یه شرکت زپرتی بیشتر نیست…!تازه اونم من واست گیر آوردم…!
در حالیکه بازویش را می مالید…غرغرزنان ادامه داد:
-خدا رو شکر گربه صفتم که تشریف داری…ببین چه جایی واست کار پیدا کردم…بلبل می ره..قناری میاد…مرغ عشق میره…قمری می یاد…اون وقت خود بدبختم…روزی سه بار باید از جلو چشمای ورقلمبیده اسمال آقا سبزی فروش رد شم…!
لبم را جمع کردم که خنده ام نمود پیدا نکند…اسماعیل آقا را می شناختم…سبزی فروش هیز و بد قواره محله شان که چشمش بدجوری تبسم را گرفته بود…!
-ایشالا همین که من از اینجا رفتم خفاش شبه برگرده اینجا و تنها گیرت بیاره…!هیچ کسم نباشه…صداتم به هیچ جا نرسه…!چشماتو ببندی و فکر کنی دیگه کار تمومه… ولی اون..بره تو اتاق و حسرت تجاوز رو به دلت بذاره…!
دیگر نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
-درد…هرچی دلش می خواد بار من می کنه بعد هرهرم می خنده..من رفتم… توام اینقدر بشین اینجا و به پر و پاچه دیاکو فکر کن تا بترشی…!
دستش را به نشانه خداحافظی تکان داد و از سالن بیرون رفت.با خنده نگاهی به ساعت دیواری انداختم.هنوز نیم ساعتی تا پایان وقت مانده بود…جزوه محاسبات عددی را درآوردم و مشغول تمرین حل کردن شدم که در باز شد..فکر کردم تبسم برگشته..اما دیدن چهره برافروخته و قرمز دیاکو متعجبم کرد..برخاستم و سلام کردم…اما بی توجه به من به اتاقش رفت و در را بهم کوبید…! حالش به نظر زیاد خوب نمی آمد…اما جرات نکردم به اتاقش بروم…سعی کردم تمرکزم را به درس بدهم..اما با آن حال خرابی که از دیاکو دیده بودم نمی توانستم…ده دقیقه زودتر از زمان معمول…به بهانه خداحافظی به اتاقش رفتم..در زدم…جواب نداد…در را باز کردم..چراغها خاموش بودند… نشسته بود و سرش را روی میز گذاشته بود…! قلبم فشرده شد..با احتیاط جلو رفتم و کلید برق را لمس کردم و مردد صدایش زدم…سرش را بلند کرد…اینبار رنگش به شدت پریده و لبش خشک خشک بود…حلقه سیاهی دور چشمش خانه کرده بود…نگاهم روی دستش ثابت ماند…ناحیه ای نزدیک قلبش را در مشت می فشرد…چند نوع قوطی مختلف دارو هم روی میز بود..با وحشت گفتم:
-حالتون خوب نیست؟
با بی حالی به پشتی صندلی تکیه زد و گفت:
-میشه یه لیوان آب واسم بیاری؟
درد در صدایش بیداد می کرد.هراسان به آشپزخانه دویدم و با لیوانی آب بازگشتم..!هنوز همان ناحیه را فشار می داد…!لیوان را به دستش دادم و گفتم:
-چی شده آقای حاتمی؟قلبتون درد می کنه؟
قرصی در دهانش انداخت و آب را سرکشید و با صدای ضعیفی گفت:
-نه معدمه…!
و چشمانش را بست..محکم…پر از درد…! دست و پایم را گم کرده بودم.
-می خواین بگم یکی از بچه ها بیاد اینجا..باید برین دکتر…!
سرش را تکان داد و گفت:
-نه…نمی خوام کسی بفهمه…توام برو…چیز مهمی نیست..عصبیه..!
چه کسی این بلا را سرش آورده بود؟چه کسی؟بغض راه گلویم را بست..من عادت نداشتم دیاکو را اینگونه درمانده ببینم…مرد من همیشه قوی و استوار بود…!
-خب بذارین من ببرمتون دکتر..با هم می ریم…
لبخند کمرنگی روی لبش نشست و گفت:
-گفتم که…یه درد عصبیه..خوب میشه…برو تا دیرت نشده…!
چطور می رفتم؟مگر می توانستم؟مستاصل دور خودم می چرخیدم..بلکه راهی برای کمک پیدا کنم.
-شاداب؟
پلک هایش نیمه باز بود…نزدیک رفتم و با التماس گفتم:
-بریم دکتر؟
پیشانی اش عرق کرده بود.به زحمت گفت:
-مگه نمی گم برو خونه؟؟؟نمی بینی هوا تاریک شده؟؟؟
علی رغم تمام تلاشم..اشکی از گوشه چشمم فرو ریخت…مرد من…درد داشت و نمی توانستم..حتی لمسش کنم..!
-حداقل اجازه بدین به برادرتون خبر بدم…!
پوزخندی زد و گفت:
-اون الان سرش شلوغه..نمی خوام نگرانش کنم…!
پس چه کسی باید به دادش می رسید؟چه کسی؟گوشی تلفن را برداشتم و شماره خانه را گرفتم…مادر جواب داد.
-سلام مامان…!
-سلام گلم…خسته نباشی..نیومدی هنوز؟
نفس عمیقی کشیدم که صدایم نلرزد.
-نه..زنگ زدم بگم یه کم دیر میام…یه وقت نگران نشی…
اما صدای مادر بلافاصله نگران شد:
-چرا؟چی شده؟
نگاهی به دیاکو کردم که دوباره سرش را روی میز گذاشته بود.
-آقای حاتمی حالش خوب نیست…هیچ کسم اینجا نیست..من می برمشون بیمارستان…
مادر معترض شد:
-تو چیکاره ای دختر؟؟؟این وقت شب کجا می خوای بری؟
چرخیدم و دستم را روی دهانه گوشی گذاشتم:
-مامان جون..می گم حالش بده…داره از درد به خودش می پیچه..من چطوری تنها ولش کنم بیام؟
-خب زنگ بزن به کس و کارش بیان دنبالش…آخه من چه می دونم اون مرد کیه که تو می خوای پاشی باهاش بری بیمارستان؟
ملتمسانه گفتم:
-مامانی..الان وقت این حرفا نیست…حالش که بهتر شه با آزانس میام خونه..قول می دم زود برگردم..!
کمی مکث کرد و گفت:
-کدوم بیمارستان می ری؟منم میام..!
می دانستم که به هیچ شکل دیگری نمی توانم قانعش کنم.
-نمی دونم..ولی به محض اینکه رسیدیم…زنگ می زنم بهت خبر می دم..خوبه؟
آهی کشید و گفت:
-خیله خب…شاداب مراقب باش…فوری هم به من زنگ بزن…!
دستم را روی شاسی قطع تماس گذاشتم و به محض شنیدن بوق آزاد…شماره آژانس را گرفتم و تقاضای سرویس کردم.
کنارش رفتم و سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم:
-آقای حاتمی؟می تونین بلند شین؟الان ماشین میاد می ریم بیمارستان..!
بدون اینکه سرش را بلند کند جواب داد:
-گفتم که بیمارستان نمی خواد دختر جان…من خوبم…!
دست لرزانم را زیر بازویش گرفتم…جایی که با بلوز پوشیده شده بود و نیازی به تماس بدنی نبود…اما با این وجود تمام تنم به رعشه افتاد…سعی کردم کمی تکانش دهم…ناله ای کرد و سرش را بالا گرفت…! لبهایش باز هم خشک شده بودند و آن حلقه های زشت سیاه پر رنگ تر…! وحشت تمام روحم را تسخیر کرد…لرزش واضح چانه ام را حس می کردم…دوباره تکرار کردم:
-بلند شین..تو رو خدا…حالتون خوب نیست…!
چشمان بی فروغش را به صورتم دوخت و گفت:
-داری گریه می کنی؟
به محض شنیدن این حرف اشکهایم شدت گرفتند…!
دستش را روی میز گذاشت و بلند شد و گفت:
-دختر خوب..یه معده درد ساده ست…می ترسی مردی به این گندگی به خاطر همچین دردی بمیره؟؟؟
لبم را گاز گرفتم که زار نزنم…از تصور مرگش..خودم مردم…!
سریع کیف خودم و او را برداشتم و گفتم:
-به من تکیه بدین…!
با آن حالش خندید و گفت:
-نمی خواد دخترجان…نه من اونقدر حالم خرابه که نتونم راه برم..نه تو اونقدر هرکولی که بتونی وزن منو تحمل کنی…!
اما حالش خراب بود..تا پای ماشین…خمیده رفت…چند بار از ترس اینکه زمین نخورد دستش را گرفتم و هربار با لبخند آرامش بخشش گفت: “نترس..من خوبم”
در ماشین را بستم و رو به راننده گفتم:
-آقا تو رو خدا سریع برین…حالش بده…!
و با چشمان اشکبار به عرقهای نشسته بر صورت بی رنگش خیره شدم…کیفم را باز کردم…دستمالی درآوردم و روی پیشانی اش کشیدم…لبم را محکتر گاز گرفتم…که حداقل صدای هق هقم بلند نشود…اما مگر قابل کنترل بود؟؟؟دیاکو داشت می مرد…مرد من داشت می مرد..اسطوره ام داشت می مرد…!
ماشین که ایستاد…سریع اشکهایم را پاک کردم و کیفم را گشودم…دارایی ام سی هزار تومان بود…دعا کردم کرایه بیشتر نشود…آرام گفتم:
-چقدر میشه آقا؟
-پونزده تومن…!
نفس راحتی کشیدم…تا خواستم پول را پرداخت کنم…مچ دستم اسیر دست دیاکو شد…نگاهش کردم…از توی جیب شلوارش دو اسکناس ده هزار تومانی در آورد و به دستم داد.گفتم:
-همرام هست.
لبخند ضعیفی زد و گفت:
-می دونم…بگیرش…!
با این حال و روز…هنوز هم حواسش بود…هم به من و هم به موقعیتم…!
پیاده شدیم…بازهم اجازه نداد کمکش کنم…اما به محض اینکه روی تخت دراز کشید…تقریبا از حال رفت…با بسته شدن چشمانش روح از تنم پرواز کرد.با گریه به پرستار گفتم:
-چی شد؟چش شده؟
جوابم را نداد…دوتا دکتر داخل آمدند و معاینه اش کردند…یکی که مسن تر بود از من پرسید:
-چه اتفاقی افتاده؟
می خواستم بر خودم مسلط باشم…اما نمی شد…دیدن آنهمه سرنگ و آمپول و تجهیزات وحشتناک…اجازه نمی داد…آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
-معده ش درد می کنه…می گفت عصبیه…ولی حالش خیلی بد بود…!
با اشاره سر دکتر…مرا از اتاق بیرون کردند…التماس کردم اجازه بدهند که بمانم…اما بی فایده بود…پشت در…روی زانوهایم نشستم…چه بلایی بر سر دیاکوی من آمده بود؟پوست لبم را جویدم..اشک ریختم و در دل نالیدم.
-خدا جون…خدا…نکنه بلایی سرش بیاد…نکنه اتفاقی واسش بیفته…من می میرم…به خودت قسم…می میرم..! کمکش کن خدا…من هیچی ازت نمی خوام…حتی خودش رو…فقط کمکش کن خوب شه…همین که باشه…همین که سالم باشه…همین که گاهی ببینمش واسه من بسه…چیز بیشتری نمی خوام…خدا…
در اتاق باز شد…عین فنر از جا پریدم…دکترها بیرون آمدند…خانم دکتر مسن تر..با دیدن من لبخندی زد و گفت:
-تو که وضعت وخیم تره دخترم.
جرات نداشتم توی اتاق را نگاه کنم…می ترسیدم ملحفه سفید را روی سرش کشیده باشند…بریده بریده پرسیدم:
-زنده ست؟
دکتر خندید و با مهربانی گفت:
-معلومه که زنده ست…چرا باید بمیره؟
انگار تانکری از هوا در محیط آزاد کردند…چون نفس کشیدن برایم راحت تر شد…!
-پس چشه؟چرا اینجوری شده؟
دکتر دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
-شما خواهرشی؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
-نه…منشیشم…تو شرکت حالش بد شده…!
با دقت نگاهم کرد و گفت:
-نمی دونی سابقه خونریزی معده داشته یا نه؟
صورتم را پاک کردم و گفتم:
-نه…فقط می گفت عصبیه…!
چشمانش را تنگ کرد و گفت:
-به نظر میاد خونریزی شدیدی تو دستگاه گوارشش رخ داده…ما اقدامات اولیه رو انجام دادیم…ولی باید بستری شه…!
خاک بر سرم شد…بستری؟؟؟
دکتر به حال زار من لبخند زد و گفت:
-نترس دخترم…چیز مهمی نیست…احتمالا ایشون سابقه زخم معده داشتن…رعایت نکردن و این اتفاق پیش اومده…اگه شماره ای از اقوامشون داری تماس بگیر که بیان اینجا…در غیر اینصورت خودت برو پذیرش و کارا رو انجام بده…!
سرم را بالا و پایین کردم…شانه ام را محکمتر فشرد و گفت:
-یه کمم مقاومتر باش…چیزی نشده که اینجوری خودت رو باختی…!بهت قول می دم تا دو سه روز دیگه صحیح و سالم تحویلش می گیری…!
دوباره خلا فضا را فرا گرفت…به سمت تلفن عمومی رفتم و شماره خانه را گرفتم…!
مادر چادر مشکی اش را روی سرش مرتب کردو پاکتی زردی را از کیفش درآورد و به دستم داد.
-بیا مادر…امروز دستمزد این سه تا لباس آخری رو گرفتم…برو به عنوان پیش پرداخت بریز به حساب…!
به کیف چرم دیاکو اشاره کردم و گفتم:
-یعنی تو کیفش پول نیست؟
مادر لبش را به دندان گزید و گفت:
-چه حرفایی می زنی دختر…پسر بیچاره رو تخت بیمارستان افتاده…خدا رو خوش میاد به خاطر پول کیفش رو زیر و رو کنیم؟؟؟
و بعد از پنجره اتاق نگاهش کرد و گفت:
-الهی بمیرم…مطمئنی مادر نداره؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
-فقط همون یه برادر رو داره…که فکر کنم مسبب حال و روز الانش اونه…چون تا لحظه آخر با هم بودن!
مادر با افسوس گفت:
-چه جوون رشیدی هم هست…تو رو خدا ببین چه به روز اعصاب این جوونا اومده…ببین چه با روح و روانشون کردن که اینجوری جسمشون رو داغون می کنه…!
چشم دوختم به صورت غرق خواب دیاکو و گفتم:
-به نظرت خوب میشه؟
دستی به بازویم کشید و گفت:
-ایشالا…برو زودتر پول رو به حساب بریز و برگرد….!
اتاقش دو تخته بود…و خوشبختانه چون مریض دیگری وجود نداشت…اجازه دادند ما بمانیم…رو به مادر گفتم:
-شما برو خونه…شادی تنهاست…!
روی صندلی نشست و گفت:
-نه مادر جون..مگه میشه تو رو اینجا بذارم…ولی کاش یه جوری برادرش رو پیدا می کردی…مسئولیت داره واسمون…!
به سرمی که قطره قطره در جانِ جانم تزریق می شد زل زدم و گفتم:
-موبایلش همراش نیست…احتمالا تو شرکت جا مونده…منم که شماره ای ازش ندارم…چطوری پیداش کنم؟
دستش را روی هم مالید و گفت:
-هم نگران شادی ام..هم دلم نمیاد این بچه رو تنها بذاریم و بریم…!
اصرار کردم:
-شما برو مامانی…اینجا بیمارستانه…محیطش امنه…مشکلی پیش نمیاد به خدا…!
از جا برخاست و گفت:
-نه عزیزم…نمی شه… برم یه زنگ به شادی بزنم ببینم چه می کنه…
کیفم را به چوب رختی آویزان کردم و روی صندلی کنار تختش نشستم…لباس آبی بیمارستان…صورتش را رنگ پریده تر نشان می داد…به رگ متورم دستش که پذیرای سرنگ زمخت و بی رحم بود نگاه کردم…انگشتم را جلو بردم که لمسش کنم…و دوباره دستم را پس کشیدم…پهنای سینه اش…گرمی آغوشش را برایم یادآوری کرد…یادآوری که نه…چون هیچ وقت فراموشم نشده بود…! پهنای سینه اش…گرمی آغوشش را برایم مرور کرد…و حرکت آرام و منظم عضلات دیافراگمش…گرمای نفسی را که فقط یکبار چشیده بودمش …!
با حسرت چشم بستم و خیالات را از ذهنم به عقب راندم…و اینبار به دانیار اندیشیدم…مردی پر از نقطه های سیاه و تاریک در زندگی اش…پر از شایعات تلخ و وحشتناک…و البته رفتاری عجیب که بر تمام آن حرف و حدیثها…مهر تایید می زد…!یک لحظه نفرت در دلم غل زد…از کسی که می توانست اینقدر ناجوانمردانه از برادرش بگذرد و او را تا مرز نابودی بکشاند…از آدم بی وجدانی…که نه تنها قدردان زحمات این اسطوره ی از خود گذشتگی نبود…بلکه با تمام توانش سوهان بر روح و جسمش می کشید…!بی اختیار نفرت غل زد…نفرت از دانیار حاتمی…!
#پارت18
شاداب
تبسم کیفش را روی دوشش انداخت و گفت:
-حال یه بار ما یه سوتی جلو این دیاکو خان دادیم…اگه ولمون کرد…!
با اخم گفتم:
-یه بار؟؟؟ تو خدای سوتی دادنی…امروز دلم می خواست زمین دهن باز کنه و من برم توش…
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-وا تقصیر من چیه که عشق تو عین جن بو داده…درست موقع شیرین کاریای من سر و کلش پیدا میشه…؟
با حرص نیشگونی از بازویش گرفتم و گفتم:
-اون چرت و پرتا چی؟به رییس شرکت می گی وقتی می خوای بیای تو سالن در بزن..اهن و اوهون کن…تو آبرو واسه من گذاشتی آخه؟اینجا مثلا محل کارمه…!
با مشت رو یدستم کوبید و گفت:
-نکن وحشی…رییس من که نیست…هرچی دوست داشته باشم می گم…همچی می گه محل کارم انگار معاون اول وزیر کشوره…!حالا خوبه یه شرکت زپرتی بیشتر نیست…!تازه اونم من واست گیر آوردم…!
در حالیکه بازویش را می مالید…غرغرزنان ادامه داد:
-خدا رو شکر گربه صفتم که تشریف داری…ببین چه جایی واست کار پیدا کردم…بلبل می ره..قناری میاد…مرغ عشق میره…قمری می یاد…اون وقت خود بدبختم…روزی سه بار باید از جلو چشمای ورقلمبیده اسمال آقا سبزی فروش رد شم…!
لبم را جمع کردم که خنده ام نمود پیدا نکند…اسماعیل آقا را می شناختم…سبزی فروش هیز و بد قواره محله شان که چشمش بدجوری تبسم را گرفته بود…!
-ایشالا همین که من از اینجا رفتم خفاش شبه برگرده اینجا و تنها گیرت بیاره…!هیچ کسم نباشه…صداتم به هیچ جا نرسه…!چشماتو ببندی و فکر کنی دیگه کار تمومه… ولی اون..بره تو اتاق و حسرت تجاوز رو به دلت بذاره…!
دیگر نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
-درد…هرچی دلش می خواد بار من می کنه بعد هرهرم می خنده..من رفتم… توام اینقدر بشین اینجا و به پر و پاچه دیاکو فکر کن تا بترشی…!
دستش را به نشانه خداحافظی تکان داد و از سالن بیرون رفت.با خنده نگاهی به ساعت دیواری انداختم.هنوز نیم ساعتی تا پایان وقت مانده بود…جزوه محاسبات عددی را درآوردم و مشغول تمرین حل کردن شدم که در باز شد..فکر کردم تبسم برگشته..اما دیدن چهره برافروخته و قرمز دیاکو متعجبم کرد..برخاستم و سلام کردم…اما بی توجه به من به اتاقش رفت و در را بهم کوبید…! حالش به نظر زیاد خوب نمی آمد…اما جرات نکردم به اتاقش بروم…سعی کردم تمرکزم را به درس بدهم..اما با آن حال خرابی که از دیاکو دیده بودم نمی توانستم…ده دقیقه زودتر از زمان معمول…به بهانه خداحافظی به اتاقش رفتم..در زدم…جواب نداد…در را باز کردم..چراغها خاموش بودند… نشسته بود و سرش را روی میز گذاشته بود…! قلبم فشرده شد..با احتیاط جلو رفتم و کلید برق را لمس کردم و مردد صدایش زدم…سرش را بلند کرد…اینبار رنگش به شدت پریده و لبش خشک خشک بود…حلقه سیاهی دور چشمش خانه کرده بود…نگاهم روی دستش ثابت ماند…ناحیه ای نزدیک قلبش را در مشت می فشرد…چند نوع قوطی مختلف دارو هم روی میز بود..با وحشت گفتم:
-حالتون خوب نیست؟
با بی حالی به پشتی صندلی تکیه زد و گفت:
-میشه یه لیوان آب واسم بیاری؟
درد در صدایش بیداد می کرد.هراسان به آشپزخانه دویدم و با لیوانی آب بازگشتم..!هنوز همان ناحیه را فشار می داد…!لیوان را به دستش دادم و گفتم:
-چی شده آقای حاتمی؟قلبتون درد می کنه؟
قرصی در دهانش انداخت و آب را سرکشید و با صدای ضعیفی گفت:
-نه معدمه…!
و چشمانش را بست..محکم…پر از درد…! دست و پایم را گم کرده بودم.
-می خواین بگم یکی از بچه ها بیاد اینجا..باید برین دکتر…!
سرش را تکان داد و گفت:
-نه…نمی خوام کسی بفهمه…توام برو…چیز مهمی نیست..عصبیه..!
چه کسی این بلا را سرش آورده بود؟چه کسی؟بغض راه گلویم را بست..من عادت نداشتم دیاکو را اینگونه درمانده ببینم…مرد من همیشه قوی و استوار بود…!
-خب بذارین من ببرمتون دکتر..با هم می ریم…
لبخند کمرنگی روی لبش نشست و گفت:
-گفتم که…یه درد عصبیه..خوب میشه…برو تا دیرت نشده…!
چطور می رفتم؟مگر می توانستم؟مستاصل دور خودم می چرخیدم..بلکه راهی برای کمک پیدا کنم.
-شاداب؟
پلک هایش نیمه باز بود…نزدیک رفتم و با التماس گفتم:
-بریم دکتر؟
پیشانی اش عرق کرده بود.به زحمت گفت:
-مگه نمی گم برو خونه؟؟؟نمی بینی هوا تاریک شده؟؟؟
علی رغم تمام تلاشم..اشکی از گوشه چشمم فرو ریخت…مرد من…درد داشت و نمی توانستم..حتی لمسش کنم..!
-حداقل اجازه بدین به برادرتون خبر بدم…!
پوزخندی زد و گفت:
-اون الان سرش شلوغه..نمی خوام نگرانش کنم…!
پس چه کسی باید به دادش می رسید؟چه کسی؟گوشی تلفن را برداشتم و شماره خانه را گرفتم…مادر جواب داد.
-سلام مامان…!
-سلام گلم…خسته نباشی..نیومدی هنوز؟
نفس عمیقی کشیدم که صدایم نلرزد.
-نه..زنگ زدم بگم یه کم دیر میام…یه وقت نگران نشی…
اما صدای مادر بلافاصله نگران شد:
-چرا؟چی شده؟
نگاهی به دیاکو کردم که دوباره سرش را روی میز گذاشته بود.
-آقای حاتمی حالش خوب نیست…هیچ کسم اینجا نیست..من می برمشون بیمارستان…
مادر معترض شد:
-تو چیکاره ای دختر؟؟؟این وقت شب کجا می خوای بری؟
چرخیدم و دستم را روی دهانه گوشی گذاشتم:
-مامان جون..می گم حالش بده…داره از درد به خودش می پیچه..من چطوری تنها ولش کنم بیام؟
-خب زنگ بزن به کس و کارش بیان دنبالش…آخه من چه می دونم اون مرد کیه که تو می خوای پاشی باهاش بری بیمارستان؟
ملتمسانه گفتم:
-مامانی..الان وقت این حرفا نیست…حالش که بهتر شه با آزانس میام خونه..قول می دم زود برگردم..!
کمی مکث کرد و گفت:
-کدوم بیمارستان می ری؟منم میام..!
می دانستم که به هیچ شکل دیگری نمی توانم قانعش کنم.
-نمی دونم..ولی به محض اینکه رسیدیم…زنگ می زنم بهت خبر می دم..خوبه؟
آهی کشید و گفت:
-خیله خب…شاداب مراقب باش…فوری هم به من زنگ بزن…!
دستم را روی شاسی قطع تماس گذاشتم و به محض شنیدن بوق آزاد…شماره آژانس را گرفتم و تقاضای سرویس کردم.
کنارش رفتم و سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم:
-آقای حاتمی؟می تونین بلند شین؟الان ماشین میاد می ریم بیمارستان..!
بدون اینکه سرش را بلند کند جواب داد:
-گفتم که بیمارستان نمی خواد دختر جان…من خوبم…!
دست لرزانم را زیر بازویش گرفتم…جایی که با بلوز پوشیده شده بود و نیازی به تماس بدنی نبود…اما با این وجود تمام تنم به رعشه افتاد…سعی کردم کمی تکانش دهم…ناله ای کرد و سرش را بالا گرفت…! لبهایش باز هم خشک شده بودند و آن حلقه های زشت سیاه پر رنگ تر…! وحشت تمام روحم را تسخیر کرد…لرزش واضح چانه ام را حس می کردم…دوباره تکرار کردم:
-بلند شین..تو رو خدا…حالتون خوب نیست…!
چشمان بی فروغش را به صورتم دوخت و گفت:
-داری گریه می کنی؟
به محض شنیدن این حرف اشکهایم شدت گرفتند…!
دستش را روی میز گذاشت و بلند شد و گفت:
-دختر خوب..یه معده درد ساده ست…می ترسی مردی به این گندگی به خاطر همچین دردی بمیره؟؟؟
لبم را گاز گرفتم که زار نزنم…از تصور مرگش..خودم مردم…!
سریع کیف خودم و او را برداشتم و گفتم:
-به من تکیه بدین…!
با آن حالش خندید و گفت:
-نمی خواد دخترجان…نه من اونقدر حالم خرابه که نتونم راه برم..نه تو اونقدر هرکولی که بتونی وزن منو تحمل کنی…!
اما حالش خراب بود..تا پای ماشین…خمیده رفت…چند بار از ترس اینکه زمین نخورد دستش را گرفتم و هربار با لبخند آرامش بخشش گفت: “نترس..من خوبم”
در ماشین را بستم و رو به راننده گفتم:
-آقا تو رو خدا سریع برین…حالش بده…!
و با چشمان اشکبار به عرقهای نشسته بر صورت بی رنگش خیره شدم…کیفم را باز کردم…دستمالی درآوردم و روی پیشانی اش کشیدم…لبم را محکتر گاز گرفتم…که حداقل صدای هق هقم بلند نشود…اما مگر قابل کنترل بود؟؟؟دیاکو داشت می مرد…مرد من داشت می مرد..اسطوره ام داشت می مرد…!
ماشین که ایستاد…سریع اشکهایم را پاک کردم و کیفم را گشودم…دارایی ام سی هزار تومان بود…دعا کردم کرایه بیشتر نشود…آرام گفتم:
-چقدر میشه آقا؟
-پونزده تومن…!
نفس راحتی کشیدم…تا خواستم پول را پرداخت کنم…مچ دستم اسیر دست دیاکو شد…نگاهش کردم…از توی جیب شلوارش دو اسکناس ده هزار تومانی در آورد و به دستم داد.گفتم:
-همرام هست.
لبخند ضعیفی زد و گفت:
-می دونم…بگیرش…!
با این حال و روز…هنوز هم حواسش بود…هم به من و هم به موقعیتم…!
پیاده شدیم…بازهم اجازه نداد کمکش کنم…اما به محض اینکه روی تخت دراز کشید…تقریبا از حال رفت…با بسته شدن چشمانش روح از تنم پرواز کرد.با گریه به پرستار گفتم:
-چی شد؟چش شده؟
جوابم را نداد…دوتا دکتر داخل آمدند و معاینه اش کردند…یکی که مسن تر بود از من پرسید:
-چه اتفاقی افتاده؟
می خواستم بر خودم مسلط باشم…اما نمی شد…دیدن آنهمه سرنگ و آمپول و تجهیزات وحشتناک…اجازه نمی داد…آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
-معده ش درد می کنه…می گفت عصبیه…ولی حالش خیلی بد بود…!
با اشاره سر دکتر…مرا از اتاق بیرون کردند…التماس کردم اجازه بدهند که بمانم…اما بی فایده بود…پشت در…روی زانوهایم نشستم…چه بلایی بر سر دیاکوی من آمده بود؟پوست لبم را جویدم..اشک ریختم و در دل نالیدم.
-خدا جون…خدا…نکنه بلایی سرش بیاد…نکنه اتفاقی واسش بیفته…من می میرم…به خودت قسم…می میرم..! کمکش کن خدا…من هیچی ازت نمی خوام…حتی خودش رو…فقط کمکش کن خوب شه…همین که باشه…همین که سالم باشه…همین که گاهی ببینمش واسه من بسه…چیز بیشتری نمی خوام…خدا…
در اتاق باز شد…عین فنر از جا پریدم…دکترها بیرون آمدند…خانم دکتر مسن تر..با دیدن من لبخندی زد و گفت:
-تو که وضعت وخیم تره دخترم.
جرات نداشتم توی اتاق را نگاه کنم…می ترسیدم ملحفه سفید را روی سرش کشیده باشند…بریده بریده پرسیدم:
-زنده ست؟
دکتر خندید و با مهربانی گفت:
-معلومه که زنده ست…چرا باید بمیره؟
انگار تانکری از هوا در محیط آزاد کردند…چون نفس کشیدن برایم راحت تر شد…!
-پس چشه؟چرا اینجوری شده؟
دکتر دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
-شما خواهرشی؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
-نه…منشیشم…تو شرکت حالش بد شده…!
با دقت نگاهم کرد و گفت:
-نمی دونی سابقه خونریزی معده داشته یا نه؟
صورتم را پاک کردم و گفتم:
-نه…فقط می گفت عصبیه…!
چشمانش را تنگ کرد و گفت:
-به نظر میاد خونریزی شدیدی تو دستگاه گوارشش رخ داده…ما اقدامات اولیه رو انجام دادیم…ولی باید بستری شه…!
خاک بر سرم شد…بستری؟؟؟
دکتر به حال زار من لبخند زد و گفت:
-نترس دخترم…چیز مهمی نیست…احتمالا ایشون سابقه زخم معده داشتن…رعایت نکردن و این اتفاق پیش اومده…اگه شماره ای از اقوامشون داری تماس بگیر که بیان اینجا…در غیر اینصورت خودت برو پذیرش و کارا رو انجام بده…!
سرم را بالا و پایین کردم…شانه ام را محکمتر فشرد و گفت:
-یه کمم مقاومتر باش…چیزی نشده که اینجوری خودت رو باختی…!بهت قول می دم تا دو سه روز دیگه صحیح و سالم تحویلش می گیری…!
دوباره خلا فضا را فرا گرفت…به سمت تلفن عمومی رفتم و شماره خانه را گرفتم…!
مادر چادر مشکی اش را روی سرش مرتب کردو پاکتی زردی را از کیفش درآورد و به دستم داد.
-بیا مادر…امروز دستمزد این سه تا لباس آخری رو گرفتم…برو به عنوان پیش پرداخت بریز به حساب…!
به کیف چرم دیاکو اشاره کردم و گفتم:
-یعنی تو کیفش پول نیست؟
مادر لبش را به دندان گزید و گفت:
-چه حرفایی می زنی دختر…پسر بیچاره رو تخت بیمارستان افتاده…خدا رو خوش میاد به خاطر پول کیفش رو زیر و رو کنیم؟؟؟
و بعد از پنجره اتاق نگاهش کرد و گفت:
-الهی بمیرم…مطمئنی مادر نداره؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
-فقط همون یه برادر رو داره…که فکر کنم مسبب حال و روز الانش اونه…چون تا لحظه آخر با هم بودن!
مادر با افسوس گفت:
-چه جوون رشیدی هم هست…تو رو خدا ببین چه به روز اعصاب این جوونا اومده…ببین چه با روح و روانشون کردن که اینجوری جسمشون رو داغون می کنه…!
چشم دوختم به صورت غرق خواب دیاکو و گفتم:
-به نظرت خوب میشه؟
دستی به بازویم کشید و گفت:
-ایشالا…برو زودتر پول رو به حساب بریز و برگرد….!
اتاقش دو تخته بود…و خوشبختانه چون مریض دیگری وجود نداشت…اجازه دادند ما بمانیم…رو به مادر گفتم:
-شما برو خونه…شادی تنهاست…!
روی صندلی نشست و گفت:
-نه مادر جون..مگه میشه تو رو اینجا بذارم…ولی کاش یه جوری برادرش رو پیدا می کردی…مسئولیت داره واسمون…!
به سرمی که قطره قطره در جانِ جانم تزریق می شد زل زدم و گفتم:
-موبایلش همراش نیست…احتمالا تو شرکت جا مونده…منم که شماره ای ازش ندارم…چطوری پیداش کنم؟
دستش را روی هم مالید و گفت:
-هم نگران شادی ام..هم دلم نمیاد این بچه رو تنها بذاریم و بریم…!
اصرار کردم:
-شما برو مامانی…اینجا بیمارستانه…محیطش امنه…مشکلی پیش نمیاد به خدا…!
از جا برخاست و گفت:
-نه عزیزم…نمی شه… برم یه زنگ به شادی بزنم ببینم چه می کنه…
کیفم را به چوب رختی آویزان کردم و روی صندلی کنار تختش نشستم…لباس آبی بیمارستان…صورتش را رنگ پریده تر نشان می داد…به رگ متورم دستش که پذیرای سرنگ زمخت و بی رحم بود نگاه کردم…انگشتم را جلو بردم که لمسش کنم…و دوباره دستم را پس کشیدم…پهنای سینه اش…گرمی آغوشش را برایم یادآوری کرد…یادآوری که نه…چون هیچ وقت فراموشم نشده بود…! پهنای سینه اش…گرمی آغوشش را برایم مرور کرد…و حرکت آرام و منظم عضلات دیافراگمش…گرمای نفسی را که فقط یکبار چشیده بودمش …!
با حسرت چشم بستم و خیالات را از ذهنم به عقب راندم…و اینبار به دانیار اندیشیدم…مردی پر از نقطه های سیاه و تاریک در زندگی اش…پر از شایعات تلخ و وحشتناک…و البته رفتاری عجیب که بر تمام آن حرف و حدیثها…مهر تایید می زد…!یک لحظه نفرت در دلم غل زد…از کسی که می توانست اینقدر ناجوانمردانه از برادرش بگذرد و او را تا مرز نابودی بکشاند…از آدم بی وجدانی…که نه تنها قدردان زحمات این اسطوره ی از خود گذشتگی نبود…بلکه با تمام توانش سوهان بر روح و جسمش می کشید…!بی اختیار نفرت غل زد…نفرت از دانیار حاتمی…!