امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان اسطوره نوشته ی P*E*G*A*H

#26
رمان اسطوره

#پارت26

شاداب

با خنده به تبسم که جزوه هایش را پاره می کرد گفتم:

-دیوونه…تو مگه نمی خوای ارشد شرکت کنی؟لازمت می شن.

با حرص گفت:

-من به گور استاتیک و استادش خندیدم…ارشد می خوام چیکار؟به خدا این لیسانس زپرتی رو که بگیرم عمراً دیگه برم طرف کتاب…اول یه شوهر خوشگل و خوش تیپ و جنتلمن و پولدار و رینگ اسپرت و ترمز ای بی اس پیدا می کنم…بعدش می رم کلاس آشپزی و گلدوزی و قالی بافی و از این چیزا…مگه مغز خر خوردم دوباره خودمو اسیر این مزخرفات کنم؟

روی نیمکت دانشگاه نشستم و با لذت نفس کشیدم…همیشه در هر مقطعی از تحصیلات…عاشق این امتحان آخری تیر ماه بودم…و احساس آزادی و راحتی وصف ناپذیرش…!

زل زدم به نیمکت محبوب دیاکو و گفتم:

-با این برنامه های پربارت..آبروی هرچی مهندسه بردی…!

تبسم هم نشست و گفت:

-برو بابا…مهندس مهندس..فکر کردی الان فارغ التحصیل بشی چه خبره؟بهت می گن بیا بشو سرپرست فلان کارگاه یا مسئول پروژه فلان طرح عظیم؟کار کو خنگ خدا؟همه اینایی که تو دانشگاه می بینی فقط اومدن اینجا که یه مدرک مهندسی بگیرن و تو فامیل پزش رو بدن.که فردا مردم بهشون نگن عرضه درس خوندن نداشتین…همینو همین..! البته ترم اول و دوم باد تو کلشونه و حالیشون نیست…اما یه کم که بگذره می فهمن دنیا دست کیه..!

با اعتماد به نفس کامل گفتم:

-ولی من کار پیدا می کنم..هرجوری که شده…اصلا نیتم واسه درس خوندن همینه…نمی خوام تا ابد هشتم گرو نهم باشه…تا اونجایی که بتونم درسم رو ادامه می دم و در کنارش کار می کنم…تا وقتی هم که شادی…

حین حرف زدن سرم را چرخاندم و دیاکو را همراه دوستانش دیدم…حرفم یادم رفت و سیخ نشستم…! حواسش به من نبود…شهاب دستش را دور گردنش انداخته بود و با چند نفر دیگر حرف می زدند…می دانستم امروز برای تحویل پروژه اش آمده و دیگر کارش در این دانشگاه تمام شده…دلم گرفت…از تصور روزهای بدون دیاکوی این دانشگاه…

-چیه عین بوقلمون گردن می کشی؟چرا نطقت بند رفت؟

سرش را کمی جلو آورد و مسیر نگاهم را دنبال کرد…با دیدن گروه پسرها لحن صحبتش عوض شد.

-اِوا…شهاب جونه؟چرا زودتر نمی گی؟؟چشم کورت نمی بینه عین مرداي شكم گنده با لنگ باز نشستم….؟؟

کمی خودش را جمع و جور کرد و دستی به مقنعه اش کشید.من همچنان محو لبخندهای کمرنگ دیاکو بودم.

-می گم تو نمی خوای چیزی به عشقت بگی؟فکر کنم صبح گفتی کارش داریا…پاشو بریم کارت رو بهش بگو…پاشو عزیزم..پاشو خوشگلم…

گیج و حواس پرت گفتم:

-من؟؟

-نه پس من…! پاشو به یه بهانه ای بریم اونجا…بلکه چشم این شهاب خان به جمال من روشن شه و ترموستاتش استارت بزنه و منم به یه نوایی برسم.

-….

-شاداب درد گرفته با توام…باز که رفتی تو هپروت…

زیرلب گفتم:

-دیگه تو دانشگاه نمی بینمش…!

با تمام قدرتش گوشت بازویم را چلاند و گفت:

-مرگ…خوبه از صبح تا شب بیخ گوشته…من چی بگم که شهاب جون از دستم رفت…!

به زور نگاهم را از دیاکو گرفتم و گفتم:

-تو واقعا از شهاب خوشت میاد؟

آه سوزانی کشید و گفت:

-از خودش نه…ولی می میرم واسه او آزرای سفیدش…جون می دم واسه اون ساعت دیزل دستش…هلاک می شم واسه اون لباسای مارکش…

به سمتم چرخید و گفت:

-اصلا دقت کردی از کنارش که رد می شیم بوی گاو می ده؟؟؟

ابروهایم را با تعجب بالا بردم.دوباره آه کشید و روی نیمکت پهن شد و با حسرت گفت:

-از بس که چرم کفشش اصله…!

تمام تلاشم برای بیصدا ماندن خنده ام بی نتیجه بود.با جدیت گفت:

-زهرمار…بایدم بخندی…تو که ماشالا دور و برت پره از طاووس و قناری…من بدبخت چی بگم که ترم سومم تموم شد و هنوز یه کلاغ نر هم پیدا نکردم.

خنده ام شدت گرفت.یکدفعه انگار چیزی یادش آمده اشد پرسید:

-راستی از کُردَک چه خبر؟

منظورش دانیار بود…دیاکو کرد بزرگ بود…دانیار کردک یا همان کرد کوچک…!

دستم را جلوی دهانم گرفتم که کمتر آبروریزی کنم…از بس خندیده بودم اشک در چشمم جمع شده بود…ناگهان صاف و مرتب نشست و گفت:

-آخ آخ دارن میان این طرف..جون مادرت عین آدم رفتار کن که واسه یه بارم که شده جلو این بشر سوتی ندیم.

در یک لحظه خنده در دهانم ماسید و ضربان قلبم اوج گرفت…هنوز و همچنان با دیدنش…با نزدیک شدنش…یا حتی شنیدن خبر نزدیک شدنش قلبم دیوانه می شد و پمپاژ خونش را صد برابر می کرد.نگاهم را به آسفالت کف دانشگاه دوخته بودم..اما با دیدن چند جفت کفش آهسته سرم را بالا گرفتم…آب دهانم را قورت دادم و ایستادم…تبسم هم به تبعیت از من ایستاد و سلام کردیم.جواب هردویمان را داد و به من گفت:

-امتحان چطور بود؟

همیشه با اینطور مستقیم و خیره نگاه کردنش مشکل داشتم…زبانم بند می رفت.

-بد نبود…

-تموم شد دیگه؟

-بله آخریش بود.

-پس از فردا می تونی صبحا رو هم بیای شرکت؟

متعجبانه گفتم:

-پس خانوم سلطانی؟

بدون اینکه تغییری در حالت صورتش بدهد گفت:

-می تونی؟

بی اختیار نگاهی به تبسم کردم و گفتم:

-بله می تونم.

دستش را توی جیبش کرد و گفت:

-خوبه…پس ساعت نه اونجا باش.

چشم آهسته ای گفتم…سرش را نزدیک آورد و با صدایی آرام طوری که فقط من و تبسم بشنویم گفت:

-اینقدرم بلند نخندین…توجه همه رو جلب کرده بودین…!

تنم یکپارچه آتش شد…وقتی که با جیغ تبسم به خودم آمدم رفته بود…

-این چی گفت؟؟؟ها؟به این چه اصلاً؟؟مگه مفتش محله؟؟؟بی ادبِ خاک بر سرِ فضول…کی گفته نسل دایناسور منقرض شده؟؟؟کجاست بیاد این شِرِک از خود راضی رو ببینه؟؟بابامم به من نمی گه چیکار کنم چیکار نکنم…اون وقت این …

بی توجه به غرغرهای تبسم روی نیمکت نشستم و بازوهایم را بغل کردم…کجا خوانده بودم که مردها فقط روی زن مورد علاقه و مهم زندگیشان غیرت دارند؟؟؟

کاست را داخل ضبط هل دادم و روی تشکم دراز کشیدم…صدای خواننده در فضا پیچید و باز مرا برد به روزی که در آغوش دیاکو جا خوش کرده بودم…خجالت می کشیدم از اینکه تکرار مجددش را از خدا بخواهم…اما نمی توانستم حسرتش را در دلم مدفون سازم…پس بارها و بارها برای خودم صحنه را بازسازی می کردم…چهره اش را حتی از صورت خودم هم بهتر می شناختم…جز به جز این پازل دوست داشتنی را کنار هم می چیدم..با عشق..با دقت …که مبادا خشی به تصیرش بیفتد و از جذابیتهایش بکاهد…

آه کشیدم و غلتیدم…خواننده می خواند..

یاد روزی افتادم که دستم را گرفت و گفت مرا همینجوری که هستم دوست دارد.گفت هیچ وقت به خاطر فقیر بودنم خجالت نکشم.گفت هوایم را دارد…گفت دوستم دارد…خانه مان هم آمد..بدون کبر…بدون غرور…بدون هیچ ررنگ و ریایی…یادش بود که مادر خیاطی می کند..برایش چرخ خرید..یادش بود که من کامپیوتر ندارم…برایم لپ تاپ خرید…یادش بود که شاددی محصل است..برایش دفتر و کتاب خرید…

خواننده می خواند…غمگین و عاشقانه…تصور کردم..باز هم ساختم…

با هم غذا می خوردیم…من برایش غذا می بردم…از روزی که مادر مجوز داده بود…خودم برایش غذا می پختم…او نمی دانست…اما من که می دانستم…ذره ذره عشقم..قلبم را…وجودم را چاشنی غذا می کردم…خدا می داند وقتی که شروع به خوردن می کرد چه استرسی می کشیدم…که نکند دستپخت مرا دوست نداشته باشد…

خواننده با سوز می خواند…یاور همیشه مومن…

اما دوست داشته…همیشه دوست داشته…همیشه هم می گوید تو هم با من بخور…تنهایی نمی چسبد…هیچ وقت ندیدم با سلطانی یک لیوان چای هم بخورد…فقط با من..فقط من…

خواننده خواند و من ساختم….

چه لذتی داشت هوایش را داشتن…که گرسنه نباشد…تشنه نباشد..خسته نباشد…چه لذتی داشت به چهره خسته اش..خسته نباشید گفتن…

آه کشیدم…

حتما این لذت اگر در خانه اش بودم بیشتر هم می شد…وقتی که او برای خودم می شد…وقتی که می توانستم شانه هایش را ماساژ دهم…سرش را روی پایم بگذارم و آرامش کنم…وقتی که می توانستم بدون ترس و دلهره دیاکو صدایش کنم..دیاکو..دیاکو…دیاکو…چه اسم خوش آهنگی داشت…او می شد دیاکوی خالی و من می شدم خانم حاتمی…

قلبم لرزید…

خانم حاتمی…خانم حاتمی…خانم دیاکو…خانم او…می شد پسر واقعی مادرم…مادر چقدر دوستش داشت…شادی هم…در دل همه جا باز کرده بود…در دل من…که جایی برای فرد دیگری نذاشته بود…

باز غلت زدم.در باز شد و مادر داخل آمد.

-بیداری مادر جون؟

دلم گرفته بود…خودم را کنار کشیدم و گفتم:

-پیشم می خوابی؟

لبخندی زد و لنگان جلو آمد و کنارم دراز کشید…او رو به سقف..من رو به او..دستم را روی شکمش گذاشتم و گفتم:

-مامانی…یه سوال بپرسم؟

مادر دستم را نوازش کرد و گفت:

-دوتا بپرس عزیزم.

سرم را به شانه اش چسباندم و گفتم:

-شما چندسالگی ازدواج کردین؟

نفسش را بیرون داد و گفت:

-بیست سالگی…

دل دل کردم برای پرسیدن سوال بعدی.

-بابا رو دوست داشتی؟

لبش کج شد…چیزی شبیه لبخند پهلو شکسته…!

-اون موقع که این حرفا نبود عزیزم..اومد خواستگاری…آقام گفت…سالمه…کاریه…منم گفتم چشم…

دلم سخت تر گرفت..چطور می شد بدون یک عشق بزرگ و سوزان ازدواج کرد؟؟؟

-یعنی بعدشم بهش علاقه مند نشدی؟

آه کشید.

-مگه میشه نشد…یه زن بعد از ازدواجش همه زندگیش میشه شوهرش…سایه سرم بود…تکیه گاهم بود…شاید گاهی بداخلاقی می کرد…اما دوستم داشت…پونزده سال به پای بچه دار نشدنم موند…عالم و آدم گفتن این زن ناقصه…اجاقش کوره…نمی خوای طلاقش بدی حداقل یکی دیگه بگیر که حداقل اسم و رسمت با خودت خاک نشه…اما حرفش یه کلوم بود…نه…خدا یکی…زن یکی…خودمم ازش خواستم..گفتم به پای من نسوز…گفتم دندون رو جیگر می ذارم….تحمل می کنم تا تو صدای بچه ت رو بشنوی…اما هربار می گفت…خجالت بکش زن…واسه چی عین طوطی حرفای مردم رو بلغور می کنی…فکر کن من سرطان داشته باشم..تو ولم می کنی؟منم می زدم تو صورتمو می گفتم..خدا منو بکشه و اون روز رو نبینم…

خنده اش شکل گرفت…

-تا تو سه ماهت شد نفهمیدم حامله م…اصلا بعد از اون همه سال باورم نمی شد…آخرش یه روز که یکی از زنهای همسایه خونمون بود..از حال خراب و رنگ و روی زردم فهمید دردم چیه…اگه بدونی آقات چیکار کرد…

لب به دندان گزید..با اشتیاق پرسیدم:

-چیکار کرد؟؟؟تعریف کن واسم…

خنده اش شرمگین بود..مثل نوعروس ها…

-دست انداخت دور کمرم و چرخوندم…می چرخوند و من می خندیدم و می گفتم نکن آقا مهدی…سرم گیج می ره…ولی خدا می دونه که دیگه هیچ وقت لذت اون چرخ و فلک رو تجربه نکردم….

غم در صدایش شکست…

-شب و روزش تو بودی…دین و ایمونش..عشق و امیدش..اصلا دیگه سر کار طاقتش نمی گرفت…به هر بهونه ای می اومد خونه…شدی چلچراغ خونمون…روشنی زندگیمون..بعدش هم که شادی…

بغضش هم شکست…

-خدا نسازه واسه اون نارفیق نامردی که اینجوری آتیش به زندگیمون انداخت…

اشکش سر خورد و از گوشه چشمش افتاد…

غصه ام گرفت…صورتش را بوسیدم و گفتم:

-قربونت برم…تو رو خدا گریه نکن…منم گریه م می گیره…

میان اشک لبخند زد و گفت:

-نه عمرم…تو قوت پاهامی…تو غصه نخور…خدای ما هم بزرگه…

سرم را روی سینه اش گذاشتم و گفتم:

-چرا اینهمه سال تحمل کردی؟شاید اگه جدا می شدی الان خیلی وضعمون بهتر بود…هزینه مواد اون ما رو به این حال و روز انداخته…

هیش محکم و قاطعی گفت:

-زندگی که کفش و پیرهن نیست که هر وقت پاره شد بندازیش دور…پونزده سال اون درد منو تحمل کرد…حالا نوبت منه…هرچی باشه بازم پدر شماست…ما باید کمکش کنیم…اعتیاد درده…مرضه…مثل سرطان…گفت اگه سرطان بگیرم ولم می کنی…گفتم نه…سر عقد بله گفتم..تا آخرشم هستم…الانم می گم…تا روزی که زنده م به خوب شدنش امیدوارم…یه دکتر جدید پیدا کردم…این لباسای جدید رو که تحویل بدم می برمش پیش اون..بابات خوب میشه..من می دونم…

چشمانم را روی هم فشردم…چقدر من و مادرم در ساده دلی و خوش باوری…شبیه هم بودیم…!!!
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Nora


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان اسطوره نوشته ی P*E*G*A*H - Ɗєя_Mσηɗ - 09-05-2020، 21:28

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان