امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان اسطوره نوشته ی P*E*G*A*H

#28
Rainbow 
رمان اسطوره

#پارت28

دیاکو

پشت به شاداب و رو به پنجره ایستادم…چقدر دلم از این تهرانی های بی مرام گرفت…آنهایی که از جنگ فقط اسمش را شنیده و از خون و آتش..فیلمهایش را دیده بودند…! تمام ایران شهید داد…تمام ایران در جهنم جنگ سوخت…اما غرب نشینان…به معنای واقعی خاکستر شدند…و فقط کسانی که در متن ماجرا بودند می دانند چه بر سر کردستان مظلوم آمد…!فقط آنها می دانند چه بر سر روح و روان بچه های کردستان آمد…!

-جنگ ایران و عراق برای تمام مردم کشور…جنگ ایران و عراق بود…اما مردم کردستان علاوه بر عراقیها…مجبور بودن با گروهکهای استقلال طلب و تروریست هم بجنگن…بقیه فقط درد عراق رو داشتن…اما جنگ کردستان از دو سال قبلش شروع شده بود…با این گروهک ها…شبی نبود که با آرامش سر رو بالش بذاریم…هر روز صبح کلی از اقوام و آشناهامون با سر بریده پیدا می شدن…خصوصا توی شهر کوچیک مرزی ما که دیگه اوج مین گذاری و آتیش سوزی و رعب و وحشت بود….مرزها رو بسته بودن…راهها امنیت نداشتن…نمی تونستیم فرار کنیم…حکومت نظامی بود…مردا رو می کشتن و زنها رو با مو روی زمین می کشیدن و می بردن…این تازه اول فاجعه بود..جنگ که شروع شد…حزب کومله و دموکرات هرچی سلاح و تجهیزات داشتن…که کمم نبود علیه مردم ایران و بخصوص کردستان استفاده کرد…

آن روزها برایم زنده می شدند…مو به مو و ذره به ذره…صدای فریادهایی که قطع نمی شدند و آتشی که هرگز خاموشیشان را ندیدم…

– ده سالم بود…تقریبا از کل خانواده فقط ما و داییم زنده مونده بودیم..بقیه رو یا عراقیا کشته بودن یا دموکراتها…بابام می گفت شنیده از یکی از راهها میشه شبونه گذشت..به مادرم گفت چند تیکه وسیله ضروری برداره که شب راه بیافتیم…یه کمد داشتیم که مامان طلاها و اسناد رو اونجا نگهداری می کرد.من داشتم اونو خالی می کردم…دانیار هم کنارم بازی می کرد…اون موقع چهار سالش بود…دایان سه ساله هم که مریض و ناخوش احوال بود یه گوشه خوابیده بود…اون سال حصبه شایع شده بود…خیلی از بچه ها مردن…مامان زار می زد و می گفت دایان هم گرفته…اما علایم حصبه رو نداشت…

معده ام سوخت…با دست مشتش کردم.

-مامان و بابا تو حیاط بودن…بابا تو آلونک گوشه حیاط…مامان هم مشغول جمع کردن لباسا از رو رخت…یه دفعه صدای شکستن در حیاط رو شنیدم…و چند گلوله هوایی…دویدم پشت پنجره…دانیار هم دنبالم اومد…عراقی بودن…از لباسای بعثی تنشون شناختمشون…دیدم که مامان جیغ زد…اسلحه رو به طرفش گرفتن…اما یکیشون که انگار فرمانده شون بود نذاشت شلیک کنن…بابا از آلونک پرید بیرون و جلوی مامانم ایستاد…با دست خالی…نگران ناموسش بود…خم شد که یه بیلی کلنگی برداره…اما مهلتش ندادن…نه یه تیر..نه دو تیر…نه سه تیر…گرفتنش به رگبار…تیر می زدن و لذت می بردن…مادر جیغ می زد و با وحشت به پنجره نگاه می کرد…ما رو ندیده بودن…حرف مادر رو خوندم…گریه کنان دانیار رو انداختم تو کمد…دایان رو زیر بغل زدم و رفتم داخل…دانیار التماس می کرد…می گفت داداش..برو کمکشون…برو بکششون…خب بچه بود…فکر می کرد برادرش سوپرمنه..قهرمانه…می تونه از پس پنج شش تا مسلح وحشی بربیاد…اما من حالیم بود…خودم مهم نبودم…به خدا مهم نبودم…اما با همه بچگیم فهمیده بودم که بیرون رفتنم از اونجا برابره با سلاخی شدن دانیار و دایان…صدای فریادهای مادرم نزدیک شد…خیلی نزدیک…آورده بودنش تو اتاق…یه دستمو گذاشتم رو دهن دانیار…یه دستمو رو دهن دایان…از ترس اینکه صداشون در نیاد…توی اون کمد تنگ…دقیقا جایی که دانیار نشسته بود یه سوراخی به قطر چهار پنج سانت وجود داشت…دانیار گریه می کرد و از اون سوراخ به بیرون زل زده بود…یه دفعه دیدم دیگه هق هق نمی کنه…همراه با ضجه های مادرم هق هق اونم قطع شد…نمی دونستم چی می بینه…اما می دونستم هرچی هست مربوط به مادرمه که اینجوری تنش به رعشه افتاده…دلم می خواست یه دست دیگه داشتم تا بتونم جلوی چشماش رو بگیرم…اما…

هجوم اسید را در گلویم حس کردم…!

-دانیار چهار ساله علاوه بر صحنه مرگ پدرم…تجاوز وحشیانه پنج مرد رو به مادرم دید…با تمام جزییات…لحظه به لحظه…یه آن دیدم تکون خورد…تو تاریکی کمد چشماشو می دیدم که داشت از حدقه در می اومد…یه لحظه چرخید و نگام کرد..با نگاهش التماسم می کرد…اما من چیکار می تونستم بکنم؟دوباره چشمش رو به اون سوراخ دوخت…حتی جایی واسه اینکه یه کم عقبش بکشم و نذارم چیزی ببینه وجود نداشت…صدای مادرم از جیغ و ناله به خرخر تبدیل شد…دانیار چهارساله دید که مادرمو سر بریدن…جلوی چشمش مادرم رو عین یه گوسفند سر بریدن…!

چشمم را بستم و سرم را به پنجره تکیه دادم…سینه ام آتش گرفته بود.

کل خونه رو گشتن…دانیار خودش را به دیواره کمد چسبوند…از صدای قدمهاشون فهمیدم که نزدیک کمد شدن…هر دو رو بغل کردم و به خودم چسبوندم…می دونستم که به خاطر پیدا کردن غنیمت کل خونه رو زیر رو می کنن…می دونستم کارمون تمومه…در کمد رو باز کردن…هر سه نفرمون رو بیرون کشیدن…وای مادرم…توی خونش غلتیده بود…سرش رو سینش بود…وای…لباس تنش نبود…وای…وای…

حضور شاداب را در کنارم حس کردم…و دستی که چند لحظه در هوا ماند و سپس روی بازویم نشست…

دانیار زیباترین بچه شهر ما بود…سنی نداشتم…اما کثیفی نگاه سربازا رو دیدم..نمی دونستم می خوان چیکار کنن…اما حس کرده بودم که نیتشون حتی از کشتن ما پلیدتره…دایان بغلم بود…دانیار رو فرستادم پشتم و خودم سنگرش شدم…اما با یه حرکت کنارم زدن…یکیشون به زبان فارسی افتضاح گفت:

-خوب نگاه کن بچه…!

دست دانیار رو کشیدن و بردنش وسط اتاق…اونجایی که جنازه مادرم بود…دست یکیشون رفت سمت شلوارش…دانیار عین یه مجسمه وایساده بود..حتی گریه نمی کرد…دایان رو گذاشتم رو زمین و هجوم بردم به سمتشون…با قنداق تفنگش زد تو شکمم…ولی مگه من درد حالیم بود؟؟؟دوباره بلند شدم…دوباره زدن…دوباره بلند شدم…دوباره زدن…آخرین بار اسلحه رو به سمتم گرفت…تو چشماش دیدم که می خواد بزنه…به دانیار نگاه کردم…نگام نمی کرد…دایان رو دیدم…صورتش قرمز و تبدار بود…فکر کردم که من بمیرم اینا رو چیکار می کنن؟؟؟

آخ…

-صدای تیر اومد…شیشه ها پایین ریختن…درگیری شد…دست دانیار رو گرفتم و رو هردوشون خیمه زدم…جرات نمی کردم سرمو بلند کنم…اونقدر تو اون حالت موندم تا بالاخره صدای داییمو شنیدم…اون وقت بود که تونستم بچه ها رو رها کنم…بلند شدم..نمی تونستم راست بایستم…داییمو دیدم که مبهوت به جنازه مادرم نگاه می کرد…مات و مبهوت…به زور صداش زدم…اما نمی شنید انگار…زانو زد و نالید…بی ناموسا…بی شرفا…بی وجدانا…چند تا مردی که همراش بودن با دیدن وضع مادرم داخل نیومدن…اونا هم بیرون عزا گرفتن…ندیده بودم مردی گریه کنه…اصولا مرد کرد محال بود که اشک بریزه…اما اون روز همه مردایی که تو اون خونه بودن اشک ریختن…چندتا زن اومدن و شیون کنان یه چادری کشیدن رو جنازه مادرم…من دانیار ودایان رو بغل کرده بودم و فقط نگاهشون می کردم…اشک می ریختم و نگاه می کردم…دانیار…اما فقط نگاه می کرد..بدون اشک…

درد معده ام غیرقابل تحمل بود…دستی به ستم دراز شد…با چشمهای تار…قرص را دیدم…برداشتم و بالا انداختم…صدای نگرانش را می شنیدم…اما نمی توانستم بگویم خوبم…چون خوب نبودم…سالها بود که خوب نبودم…!
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Nora


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان اسطوره نوشته ی P*E*G*A*H - Ɗєя_Mσηɗ - 10-05-2020، 10:51

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: