امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان اسطوره نوشته ی P*E*G*A*H

#29
Rainbow 
رمان اسطوره

#پارت29

شاداب

پریشان تر از آن بودم که بتوانم موقعیتم را درک کنم…فقط می فهمیدم که صورتم هر لحظه خیس تر می شود و معده ام همزمان با معده دیاکو تیر می کشد و می سوزد…هنوز درک درستی از شرایط نداشتم…هنوز حرفهایش را هضم نکرده بودم…باورم نمی شد…اینهمه وحشی گری…اینهمه رذالت…اینهمه پستی…در باورم نمی گنجید…اینهمه زجر…اینهمه درد…اینهمه عذاب…چطور تحمل کرده بودند؟؟؟لحظه ای تصور کردم..خودم را به جای دانیار گذاشتم…جلوی چشمم به مادرم تجاوز کنند…وای…سرش را ببرند…وای…چطور همانجا سنکوپ نکرده…چطور نمرده…چطور دوام آورده…؟؟؟

صدای دیاکو هرلحظه ضعیف تر می شد…اما اصرار داشت ادامه دهد…حالش خوش نبود…روانش خراب بود…جسمش خراب تر…التماسش کردم که حرف نزند…اما ادامه داد:

-همون شب داییم فراریمون داد…گفت اینجا دیگه جای موندن نیست…گفت تو بزرگ شدی و باید حواست به خواهر و برادرت باشه…من نمی تونم همراهتون بیام..باید بمونم و مردمی که هنوز فرار نکردن رو نجات بدم…تو باید قوی باشی…

هی…

-بردمون سر راه..یه راه سنگلاخ…یه کوه رو نشونم داد و گفت..اگه این کوه رو رد کنین دیگه جاتون امنه…حواست باشه سر و صدا نکنین…به چشم نیاین…دیده بشین مهلتتون نمی دن…یه کم آب و غذا بهمون داد و راهیمون کرد…نمی تونم بهت بگم چطوری و با چه هراسی اون راه رو طی کردیم…اسهال دایان از ظهر شدت گرفته بود…با برگا تمیزش می کردیم…اما فایده نداشت…نمی دونم وبا بود…حصبه بود…چی بود که بچه رو در عرض پنج شیش ساعت از پا انداخت…نمی خواستم باور کنم که دایانم دیگه نفس نمی کشه…اما واقعا مرده بود…خاکش کردیم…منو دانیار با هم…من گریه می کردم..اما دانیار نه…فقط با دستای کوچیکش خاک می ریخت رو دایان و هیچی نمی گفت…و هیچی نگفت تا سه ماه بعدش…

سرش را از لبه صندلی جدا کرد و گفت:

-می دونی اولین جمله ای که بعد از سه ماه به زبون آورد چی بود؟

خندید…تلختر از هرچه گریه…

-تو کشتی…تو بابا رو کشتی…تو مامانو کشتی…تو دایان رو کشتی…

موهایش را چنگ زد.

-خیلی سعی کردم واسش توضیح بدم…که اون برادری که همیشه جلوی مزاحمای خیابونی می ایستاده و حمایتش می کرده و قهرمانش بوده…نمی تونسته با دست خالی…با مسلسل و تیر و تفنگ بجنگه و خونوادش رو نجات بده…اما فایده نداشت…نمی پذیرفت…یکی دو سال بعدش بهم گفت ترسو…می گفت اگه می مردیم..بهتر بود تا تیکه پاره شدن پدر و مادرمون رو ببینیم…می گفت ما هم باید می ردیم..باید می ذاشتی که ما رو هم بکشن…نمی دونست که من تو اون شرایط فقط به نجات دادن تنها کسانی که واسم مونده بود فکر می کردم نه خودم…واسه جون اونا می ترسیدم..نه خودم…! دانیار هیچ وقت تصمیم منو درک نکرد…هیچ وقت…! می دونستم دیگه پیش چشمش شکستم..می دونستم دیگه بهم اعتقاد نداره…اما دین و ایمون من این بچه بود…تنها کسی که تو این دنیا داشتم…تنها کسی که واسم مونده بود…به همه کاری تن دادم…تا…

حرفش را قطع کرد…با خشونت از جا برخاست…آنقدر سریع که صندلی واژگون شد…

-من از جونم گذشتم تا این بچه رو به این سن رسوندم…شماها چهارسالیگتون رو یادتون میاد؟؟؟تو بغل پدر ومادرتون..تو خونه گرم و نرم..اصلا بدترین شرایطی که میشه واسه یه بچه چهار ساله تصور کرد چیه؟ اینه که پرورشگاهی باشه..یا پدر و مادر خوبی نداشته باشه…یا بذارنش سر چهار راه گدایی کنه…اما دانیار من…تو سن چهارسالگی…در حالیکه هنوز نفس می کشید..مرد…!می گن اتاق خواب بچه ها رو از پدر ومادرشون جدا کنین چون روابط زناشویی روحشون رو اذیت می کنه…تو ذهنشون حک میشه و کلی مشکل روحی ایجاد می کنه…اونوقت پنج مرد…جلوی چشم دانیار…جلوی چشم بچه ای که هیچ درکی از این روابط نداشت…به نوبت و دسته جمعی..به مادرم تجاوز کردن…دانیار من بیست و پنج ساله که نمی تونه بخوابه…هیچ روانکاوی نتونسته کمکش کنه…هیچ دارویی نتونسته آرومش کنه…اونوقت این بچه قرتی های تهرانی…که نمی تونن شلوارشون رو بالا بکشن و افتخارشون نمایش مارک لباس زیرشونه…پشت سرش حرف می زنن؟؟؟من بزرگش کردم..توی لحظه به لحظه زندگیش بودم…بهتر از خود خدا می شناسمش…این بچه تنها آسیبی که می تونه به دیگران بزنه از طریق دود سیگارشه…اصلا با محیط بیرون قهره…اگه یه سال باهاش حرف نزنی لام تا کام باز نمی کنه…اونقدر سرده…اونقدر احساسش داغونه…که حوصله آسیب زدن به دیگران رو نداره…

صدایش بالاتر رفت:

-تجاوز؟؟؟دانیار اراده کنه صدتا دختر از سر و کولش بالا می رن…نشنیدی؟؟؟قد وبالاش رو ندیدی؟؟؟آخه چه احتیاجی داره تجاوز کنه؟؟؟چون سرده…چون گوشه گیره…چون به کسی محل نمی ده و با کسی نمی جوشه…میشه منبع خبر مردم…میشه فرد مرموز جامعه…و از اونجایی که همه افراد مرموز حتما خلافکارن..هرچی انگه به این بچه می چسبونن…

می گفتم الان است که سکته کند.

-دستگیری به جرم حمل سلاح سرد؟؟؟دانیار تو خونش حتی حشره کشم نگه نمی داره…نه اینکه خیلی دلرحم باشه…واسش مهم نیست…هیچی…حتی خودش…حتی جونش…دانیار من یه مرده متحرکه شاداب…می فهمی؟؟؟یه مرده که فقط نفس می کشه…و با هر نفس کابوس می بینه و عذاب می کشه…

کمی جلو رفتم..می خواستم بگویم غلط کردم..نگو..نکن..اما باز داد زد..

-چطور به خودتون اجازه می دین اینقدر راحت در مورد کسی که هیچی از زندگیش نمی دونین قضاوت کنین؟؟؟چرا اینقدر راحت پشت سر مردمی که هرکدوم تو زندگیشون کلی بدبختی و مشکل دارن حرف می زنین؟؟؟چطور اینقدر راحت شخصیت آدما رو زیر سوال می برین؟؟؟کدوم اخراج؟؟؟کدوم تخلف؟؟؟دانیار من با معدل نوزده و خرده ای ارشدش رو گرفت…تو یکی از بهترین رشته ها…از یکی از بهترین دانشگاه ها…! هوش و نبوغش رو ندیدین؟؟؟؟

دیگر نتوانستم سرپا بایستم…روی مبل افتادم…!

-آره قبول دارم…با دخترای زیادی ارتباط داشته…اما من به چشم خودم دیدم که اونا دنبالش بودن..اونا خواستن…گفتم دانیار نکن…گفت من از روز اول بهشون گفتم…ازدواج نه…رابطه طولانی مدت نه…آویزون زندگیم شدن نه…اینکه دخترا احمقن و همشون فکر می کنن می تونن از آدمی مثل دانیار یه عاشق مجنون و مرد زندگی بسازن ربطی به برادر من نداره…نمی گم کارش درسته…اما حداقل صداقت داره…کسی رو گول نمی زنه…دختری رو اغفال نمی کنه…اگه دخترا خراب شدن و اینقدر راحت بهش پا می دن…تقصیر دانیار نیست…پس بیجا می کنن که از حرص دلشون پشت سرش بدگویی می کنن…غلط می کنن پشت سر این بچه حرف می زنن…!

هق هق کنان صورتم را بین دستهایم پنهان کردم…من با این حرف نسنجیده چه کرده بودم؟؟؟چه آتشی در دل این مرد روشن کرده بودم…چه زخمی را نمک پاشیده بودم…از چه کسی بدگویی کرده بودم…!
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Nora


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان اسطوره نوشته ی P*E*G*A*H - Ɗєя_Mσηɗ - 11-05-2020، 4:39

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان