رمان اسطوره
#پارت30
دیاکو:
نمی دانم چند دقیقه یا چقدر داد زدم…فقط وقتی به خودم آمدم دیدم که شاداب…مثل یک جوجه سرمازده و ترسیده..در خودش جمع شده و گریه می کند…ناگهان تمام خشمم فرو نشست…این دختربچه که حتی موقع جنگ وجود نداشته چه گناهی کرده بود؟
خسته و بیحال روی مبل نشستم.درد معده ای که یادگار همان دوران بود عذابم می داد.به زور چند قلپ آب خوردم و دستی به صورت ملتهبم کشیدم.نگاهش کردم..آنقدر گریه اش شدید بود که هیچ حرفی برای دلداری اش پیدا نمی کردم.منتظر ماندم تا کمی هق هقش آرام گیرد و بعد گفتم:
-شاداب؟؟
دستهایش را از روی صورتش برداشت و نگاهم کرد…تا چشمش به من افتاد دوباره گریه اش شدت گرفت.دلم سوخت…روح این دختر تحمل اینهمه خشونت را نداشت…نباید اینطور آزرده اش می کردم…اما خودم هم نفهمیدم چطور این زخم چند ساله بعد از این همه مدت…یک دفعه سرباز کرد و ترکشهایش دامان شاداب را گرفت.آرام گفتم:
-شاداب خانوم…بسه دیگه…!
اما انگار با هر کلمه من بغضهای جدیدش می شکستند و اشکهایش سریعتر از قبل فرو می ریختند.برخاستم و نزدیکش رفتم.کنار پاهای کوچکش زانو زدم و گفتم:
-شاداب منو ببین…
از نگاهم فرار می کرد.چشمها و دماغ قرمز شده اش…عذاب وجدانم را بیشتر کرد.دستم را زیر چانه اش گذاشتم و گفتم:
-آخه واسه چی اینجوری گریه می کنی؟از من ترسیدی؟
سرش را تکان داد..یعنی نه.
-پس چی؟
درحالیکه چانه اش هنوز می لرزید گفت:
-من حرف خیلی بدی زدم…من…نمی خواستم…
لبخندی زدم و بلند شدم.
-نه…مقصر تو نیستی…همسن و سالای تو حق دارن که این چیزا رو درک نکنن…چون هیچ وقت جای من یا دانیار نبودن…من واسه خودم ناراحت نیستم…اما حرف ناحق در مورد دانیار آتیشم می زنه…چون فقط من و خدا می دونیم چه زجری می کشه…گاهی فکر می کنم شاید حق با اونه..شاید بهتر بود ما هم می مردیم…شاید بهتر بود می ذاشتم کشته بشه تا اینکه اینجوری روزی هزار بار بمیره…به هرحال…دیگه گذشته…و خوشبختانه دانیار اصلا براش مهم نیست که کی در موردش چی می گه…اما من هنوزم نمی تونم دست از حمایتش بردارم..عصبانیتم رو هم بذار به پای عشق برادری.
سرش را بالا گرفت…هنوز گاهی قطره اشکی از چشمش سر می خورد و روی گونه اش می غلتید.
-یعنی هیچ راهی واسه کمک کردن نیست…یه چیزی که دردش رو کمتر کنه؟؟؟
چشمان یخ زده دانیار را مجسم کردم و گفتم:
-نمی دونم…منکه هرچی به ذهنم رسیده انجام دادم…می دونی باید یه حسی باشه که بخوای بهش تلنگر بزنی…اون حسه تو دانیار نیست دیگه…
برخاست…اشکهایش را پاک کرد و گفت:
-نه اینجوری نیست…نمیشه که هیچی نباشه…اون شما رو دوست داره…به من کمک می کنه…اینا یعنی یه چیزی هست…یه چیزی که سرکوب شده…یه چیزی که خوابیده و باید بیدار بشه…
چه حرفهایی بلد بود این دختربچه احساساتی…!
-واقعا فکر می کنی با یه جشن تولد بتونی این احساسات خفته رو بیدار کنی؟
درحالیکه دماغش را بالا می کشید گفت:
-نمی دونم..اما اگه اجازه بدین سعیمو می کنم.
دلم نمی خواست با گفتن “بی فایده ست” بیشتر از این دلش را بشکنم.پس لبخندی زدم و گفتم:
-باشه…ببینم چیکار می کنی…من واسه آخر هفته دانیار رو می کشونم تهران…بقیه کاراش با خودته…چیزی هم لازم داشتی بگو…
با ذوق خندید و گفت:
-وای ممنونم…!
خسته بودم…نیاز به تنهایی داشتم…پشت میزم نشستم و گفتم:
-من ممنونم…الانم دیگه بهتره بری خونه…دیر میشه…
با هیجان محسوس از اتاق بیرون رفت…اما چندثانیه بعد دوباره داخل شد…دوباره در قالب خجالتی اش فرو رفته بود…با نگاه خیره بر زمین و دستهای آویزان قفل شده درهم…!
-چیزی می خوای؟
کمی مکث کرد و بعد گفت:
-شما از دست من ناراحت نیستین؟؟؟
آخ که چقدر این دختر شیرین و دوست داشتنی بود.با تمام محبتی که نسبت به او در دلم احساس می کردم گفتم:
-نه دختر خوب…دلخور چرا؟
-معدتون درد نمی کنه؟
-نه…خوبم..نگران نباش…
کمی با انگشتانش بازی کرد و کاغذی که در مشتش نهفته بود روی میز گذاشت.
-این تلفن خونمونه…اگه حالتون خوب نبود تماس بگیرین…!
دلم می خواست لپش را بگیرم و محکم بکشم…!
-باشه…مرسی…
صورتش باز شد و لبخند روی لبهایش نشست…سرسری خداحافظی کرد و از در بیرون رفت.
خندیدم و سر تکان دادم…!چقدر این سادگی و معصومیتش را دوست داشتم…!
#پارت30
دیاکو:
نمی دانم چند دقیقه یا چقدر داد زدم…فقط وقتی به خودم آمدم دیدم که شاداب…مثل یک جوجه سرمازده و ترسیده..در خودش جمع شده و گریه می کند…ناگهان تمام خشمم فرو نشست…این دختربچه که حتی موقع جنگ وجود نداشته چه گناهی کرده بود؟
خسته و بیحال روی مبل نشستم.درد معده ای که یادگار همان دوران بود عذابم می داد.به زور چند قلپ آب خوردم و دستی به صورت ملتهبم کشیدم.نگاهش کردم..آنقدر گریه اش شدید بود که هیچ حرفی برای دلداری اش پیدا نمی کردم.منتظر ماندم تا کمی هق هقش آرام گیرد و بعد گفتم:
-شاداب؟؟
دستهایش را از روی صورتش برداشت و نگاهم کرد…تا چشمش به من افتاد دوباره گریه اش شدت گرفت.دلم سوخت…روح این دختر تحمل اینهمه خشونت را نداشت…نباید اینطور آزرده اش می کردم…اما خودم هم نفهمیدم چطور این زخم چند ساله بعد از این همه مدت…یک دفعه سرباز کرد و ترکشهایش دامان شاداب را گرفت.آرام گفتم:
-شاداب خانوم…بسه دیگه…!
اما انگار با هر کلمه من بغضهای جدیدش می شکستند و اشکهایش سریعتر از قبل فرو می ریختند.برخاستم و نزدیکش رفتم.کنار پاهای کوچکش زانو زدم و گفتم:
-شاداب منو ببین…
از نگاهم فرار می کرد.چشمها و دماغ قرمز شده اش…عذاب وجدانم را بیشتر کرد.دستم را زیر چانه اش گذاشتم و گفتم:
-آخه واسه چی اینجوری گریه می کنی؟از من ترسیدی؟
سرش را تکان داد..یعنی نه.
-پس چی؟
درحالیکه چانه اش هنوز می لرزید گفت:
-من حرف خیلی بدی زدم…من…نمی خواستم…
لبخندی زدم و بلند شدم.
-نه…مقصر تو نیستی…همسن و سالای تو حق دارن که این چیزا رو درک نکنن…چون هیچ وقت جای من یا دانیار نبودن…من واسه خودم ناراحت نیستم…اما حرف ناحق در مورد دانیار آتیشم می زنه…چون فقط من و خدا می دونیم چه زجری می کشه…گاهی فکر می کنم شاید حق با اونه..شاید بهتر بود ما هم می مردیم…شاید بهتر بود می ذاشتم کشته بشه تا اینکه اینجوری روزی هزار بار بمیره…به هرحال…دیگه گذشته…و خوشبختانه دانیار اصلا براش مهم نیست که کی در موردش چی می گه…اما من هنوزم نمی تونم دست از حمایتش بردارم..عصبانیتم رو هم بذار به پای عشق برادری.
سرش را بالا گرفت…هنوز گاهی قطره اشکی از چشمش سر می خورد و روی گونه اش می غلتید.
-یعنی هیچ راهی واسه کمک کردن نیست…یه چیزی که دردش رو کمتر کنه؟؟؟
چشمان یخ زده دانیار را مجسم کردم و گفتم:
-نمی دونم…منکه هرچی به ذهنم رسیده انجام دادم…می دونی باید یه حسی باشه که بخوای بهش تلنگر بزنی…اون حسه تو دانیار نیست دیگه…
برخاست…اشکهایش را پاک کرد و گفت:
-نه اینجوری نیست…نمیشه که هیچی نباشه…اون شما رو دوست داره…به من کمک می کنه…اینا یعنی یه چیزی هست…یه چیزی که سرکوب شده…یه چیزی که خوابیده و باید بیدار بشه…
چه حرفهایی بلد بود این دختربچه احساساتی…!
-واقعا فکر می کنی با یه جشن تولد بتونی این احساسات خفته رو بیدار کنی؟
درحالیکه دماغش را بالا می کشید گفت:
-نمی دونم..اما اگه اجازه بدین سعیمو می کنم.
دلم نمی خواست با گفتن “بی فایده ست” بیشتر از این دلش را بشکنم.پس لبخندی زدم و گفتم:
-باشه…ببینم چیکار می کنی…من واسه آخر هفته دانیار رو می کشونم تهران…بقیه کاراش با خودته…چیزی هم لازم داشتی بگو…
با ذوق خندید و گفت:
-وای ممنونم…!
خسته بودم…نیاز به تنهایی داشتم…پشت میزم نشستم و گفتم:
-من ممنونم…الانم دیگه بهتره بری خونه…دیر میشه…
با هیجان محسوس از اتاق بیرون رفت…اما چندثانیه بعد دوباره داخل شد…دوباره در قالب خجالتی اش فرو رفته بود…با نگاه خیره بر زمین و دستهای آویزان قفل شده درهم…!
-چیزی می خوای؟
کمی مکث کرد و بعد گفت:
-شما از دست من ناراحت نیستین؟؟؟
آخ که چقدر این دختر شیرین و دوست داشتنی بود.با تمام محبتی که نسبت به او در دلم احساس می کردم گفتم:
-نه دختر خوب…دلخور چرا؟
-معدتون درد نمی کنه؟
-نه…خوبم..نگران نباش…
کمی با انگشتانش بازی کرد و کاغذی که در مشتش نهفته بود روی میز گذاشت.
-این تلفن خونمونه…اگه حالتون خوب نبود تماس بگیرین…!
دلم می خواست لپش را بگیرم و محکم بکشم…!
-باشه…مرسی…
صورتش باز شد و لبخند روی لبهایش نشست…سرسری خداحافظی کرد و از در بیرون رفت.
خندیدم و سر تکان دادم…!چقدر این سادگی و معصومیتش را دوست داشتم…!