رمان اسطوره
#پارت34
دانیار
پک آخر را به سیگار زدم و خسته و عصبی از جا بلند شدم.پیراهنم را از تن کندم و با خشم روی تخت کوبیدم.باورم نمی شد دیاکو به خاطر یک جشن مسخره و در شرایطی که می دانست چقدر از رانندگی و رفت و آمد متنفرم…مرا تا تهران بکشاند…آنهم با این حجم کارم..با این شلوغی تهران…با اینهمه خستگی..!
شیر آب دستشویی را باز کردم و سرم را زیرش گرفتم…سردی آب تا مغزم نفوذ کرد.چند ثانیه به همان حالت ماندم و بعد به تصویر خیس خودم در آینه خیره شدم…آب از پیشانی و شقیقه و پشت سرم راه گرفت و گردن و سینه ام را خیس کرد…دستانم را دو طرف لبه روشویی گذاشتم و دقیق تر به خودم نگاه کردم…به دو گودال ژرف و سیاه همیشگی که مردم عادی “چشم” می نامیدنش…دست راستم را بالا آوردم و به ته ریش اصلاح نشده ام کشیدم و کمی از خیسی آب را گرفتم..از نفسهای بی جانم…بخار کمرنگی روی آینه نشست و تصویرم را محو کرد…با نوک انگشتانم خطوط نامنظمی روی بخار ترسیم کردم…بهتر دیدم دوش بگیرم..اما ضربه های آرامی که به در می خورد وادارم کرد از سرویس کوچک اتاقم بیرون بیایم.
بیرون همهمه بود…با وجود بعد مسافت…صدای دیاکو را از سالن می شنیدم که سعی می کرد جشن را به حالت عادی برگرداند…می خواستم در را باز نکنم…حوله ای براداشتم و به گردنم کشیدم..صدای ضربه دوباره به گوشم رسید…چرا این جماعت دست از سر من برنمی داشتند..با عصبانیت داد زدم:
-بله؟
در آهسته روی پاشنه چرخید و شاداب داخل شد.سینی بزرگی و جعبه کاغذی بزرگتری در دستش بود.در را با پایش بست و با صدایی که به زور می شنیدم گفت:
-سلام.
از این روش مسخره ای که برای جلب توجه دیاکو در پیش گرفته بود…بیزار بودم…! تند و بی حوصله گفتم:
-چی می خوای؟
چند لحظه سرجاش خشک شد…اما دوباره قدم برداشت و نزدیکم آمد.آباژور روی پاتختی را با احتیاط کنار زد و سینی را جانشینش کرد و گفت:
-این شیرینی ها رو خودم پختم…گفتم شاید گرسنه باشین.
حوله را کناری انداختم و به محتویات سینی نگاه کردم.
-یک ظرف شیرینی…با یک لیوان شیر و کمی میوه…!
بدم نمی آمد دق دلی ام را سر او خالی کنم.در حالیکه به طرز محسوس نگاهش را از برهنگی نیم تنه من می دزدید ادامه داد:
-کیک هم هست…اما گفتم شاید دوست داشته باشین خودتون ببرینش…!
از شدت عصبانیت خنده ام گرفت!!! اما فقط نگاهش می کردم.
بند کیسه را از دور مچش آزاد کرد و با فاصله از من روی تخت نشست.دو تا جعبه کادوپیچ شده را بیرون آورد و گفت:
-این رو تبسم واستون خریده…این رو هم شادی…
به دست دراز شده اش نگاه کردم…کمی منتظر ماند و بعد بسته ها را روی تخت گذاشت.
-اینم کادوی منه…
این یکی را روی پایش گذاشت و با دقت چسبهایش را باز کرد.پیراهن مردانه سورمه ای با چهارخانه های تیره و روشن را از میان کادوی سفید بیرون کشید و به سمتم گرفت:
-خودم واستون دوختم…امیدوارم اندازه باشه.
خودش دوخته بود؟
اینبار آنقدر دستش را دراز نگه داشت تا تسلیم شدم و پیراهن را از دستش گرفتم.آرام و سر به زیر گفت:
-ببخشید که خیلی کم و ناقابله…!
جواب ندادم….آهی کشید و گفت:
-ما دیگه داریم می ریم…نمی خواستیم ناراحتتون کنیم..اما انگار نا خواسته باعثش شدیم.ببخشید.
و بلند شد و بی هیچ حرفی به سمت در رفت.پیراهن را هم کنار کادوهای دیگر گذاشتم و گفتم:
-صبر کن…!
چرخید…دستهایم را عقب کشیدم و روی تخت گذاشتم و تکیه گاه تنم کردم…سرتاپایش را از نظر گذراندم…با مانتو و شلوار خیلی بچه سال تر به نظر می رسید…در حالیکه به دقت تک تک حالاتش را زیر نظر گرفته بودم گفتم:
-دوره این حرفا گذشته که با محبتای غیر مستقیم بخوای توجه یه مرد رو جلب کنی…!
شک نداشتم که قلبش ایستاده و نفسش بند رفته..این را از سفیدی یکباره صورت و نگاه مبهوتش فهمیدم.
-دیاکو اصلا تو باغ احساس تو نیست…در واقع به تو به چشم یه دختربچه کوچولو و مهربون نگاه می کنه..نه بیشتر…! همه این کارا رو هم به حساب مهربونیت می ذاره نه چیز دیگه…!نهایتش واسه دیاکو عین خواهر یا حتی بدتر از اون مثل دخترشی…می فهمی؟ اونقدر واسش کوچیکی که به تو حس پدرانه داره…گذشته از اون اگه قرار بود اینجوری تو دام بیفته تا حالا چندتا بچه داشت…تو نه اولین نفری هستی که سعی کرده تو دلش جا باز کنه و نه آخریش…پس مطمئن باش اگه قرار بود این روش جواب بده تا الان جواب داده بود…در نتیجه توصیه می کنم یا راهت رو عوض کن یا آدمت رو…!
می دیدم که با هر کلمه ای که از دهان من خارج می شود علایم حیاتی بیشتر از تن این دختر رخت می بندد.لبش را محکم گاز گرفته بود و دستانش را در هم می فشرد.تیر خلاص را زدم.
-به هرحال…اگه اونقدر خوشبینی و پشتکار داری که بازم می خوای تلاش کنی…لطفا از من مایه نذار…عالم و آدم می دونن که از این مسخره بازیا خوشم نمیاد…پس بهت هشدار می دم… دیگه پای منو وسط نکش…فهمیدی؟
شک داشتم فهمیده باشد..اصلا شک داشتم که زنده باشد…!
کمی جلو آمد…چانه اش…دستانش و حتی شانه هایش می لرزیدند…! رنگ صورتش به شدت پریده بود…حتی می دانستم بغض کرده اما وقتی توی چشمانم خیره شد…مردمکش مستقیم و بی حرکت بود…بدون ذره ای لرزش…صدایش هم با وجود ارتعاش محسوس…قاطع و محکم بود…!
-نمی دونم چی باعث شده که فکر کنین من به خاطر برادرتون اینکار رو کردم…البته درسته که به ایشون…به ایشون…علاقه دارم…اما…
بازهم جلوتر آمد…می توانستم شبنم اشک را در پشت پلکش ببینم…اما مقاومت می کرد.
-اما…این جشن به اون دلیلی که شما فکر می کنین برگزار نشده…من واقعا دوست داشتم خوشحالتون کنم…بدون توجه به اینکه برادرتون کیه یا چه حسی بهش دارم…! می خواستم خوشحالتون کنم..چون با حل اون مساله خوشحالم کردین…تو شرایط بد تحصیلیم…کمکم کردین..! من فقط خواستم جبران کنم…واسم فرقی نداشت طرف مقابلم کیه…هیچ برنامه ریزی و نقشه و حیله ای هم در کار نبود…اصلا من این کارا رو بلد نیستم…اگه بلد بودم…
بغض در صدایش شکست…اما باز اجازه نداد اشکش فرو بریزد…
-مهم نیست که باورتون بشه یا نشه…مهم نیست که در مورد من چی فکر می کنین…اما به جون مادرم…تموم تلاشم واسه شاد کردن شما بود.آقای حاتمی مخالف اینکار بودن..اما من پافشاری کردم..چون..چون…می خواستم هرطور شده…یه جوری…از شما تشکر کنم…
دستش را به طرف در دراز کرد…
-همین تبسم که می بینین…کلی التماسش کردم که بیاد اینجا…تا بلکه بتونه یه گره از اینهمه گره بین ابروتون رو باز کنه…آخه من آدم شوخی نیستم..ولی اون خیلی شیطونه…گفتم شاید بتونه یه کم روحیتون رو عوض کنه…
دوباره لبش را گاز گرفت..محکم…! زیرلب گفتم:
-چرا فکر کردی من اون مساله رو به خاطر کمک کردن به تو حل کردم؟
سرش را به شدت تکان داد و گفت:
-نیتتون مهم نبود…مهم این بود که کمکم کردین…الانم واسم مهم نیست که اینطوری بیرحمانه در موردم قضاوت می کنین…مهم اینه که نیت من خوشحال کردن شما بود..!بدون هیچ پشت پرده ای…بدون هیچ غرضی…!
چند لحظه نگاهم کرد…با نا امیدی…با درد..با رنج..با غم…
-ولی قول می دم دیگه تکرار نشه…واقعا متاسفم که اینجوری باعث دلخوریتون شدم.مطمئن باشین دیگه اتفاق نمی افته…فقط…یه خواهش ازتون دارم…اگه تا الان به برادرتون چیزی از حس من نگفتین…
سرش را رو به سقف گرفت و نفس عمیقی کشید و ادامه داد.
-از این به بعدم نگین…اجازه ندین غرورم بیشتر از این بشکنه…!
درد شدیدی که در نگاهش بود…مثل خنجر تیزی در چشمم فرو رفت…من سکوت کردم و او عقبگرد کرد و مثل یک روح…آرام و بیصدا از اتاق بیرون رفت…طوریکه انگار هرگز نبوده…!
#پارت34
دانیار
پک آخر را به سیگار زدم و خسته و عصبی از جا بلند شدم.پیراهنم را از تن کندم و با خشم روی تخت کوبیدم.باورم نمی شد دیاکو به خاطر یک جشن مسخره و در شرایطی که می دانست چقدر از رانندگی و رفت و آمد متنفرم…مرا تا تهران بکشاند…آنهم با این حجم کارم..با این شلوغی تهران…با اینهمه خستگی..!
شیر آب دستشویی را باز کردم و سرم را زیرش گرفتم…سردی آب تا مغزم نفوذ کرد.چند ثانیه به همان حالت ماندم و بعد به تصویر خیس خودم در آینه خیره شدم…آب از پیشانی و شقیقه و پشت سرم راه گرفت و گردن و سینه ام را خیس کرد…دستانم را دو طرف لبه روشویی گذاشتم و دقیق تر به خودم نگاه کردم…به دو گودال ژرف و سیاه همیشگی که مردم عادی “چشم” می نامیدنش…دست راستم را بالا آوردم و به ته ریش اصلاح نشده ام کشیدم و کمی از خیسی آب را گرفتم..از نفسهای بی جانم…بخار کمرنگی روی آینه نشست و تصویرم را محو کرد…با نوک انگشتانم خطوط نامنظمی روی بخار ترسیم کردم…بهتر دیدم دوش بگیرم..اما ضربه های آرامی که به در می خورد وادارم کرد از سرویس کوچک اتاقم بیرون بیایم.
بیرون همهمه بود…با وجود بعد مسافت…صدای دیاکو را از سالن می شنیدم که سعی می کرد جشن را به حالت عادی برگرداند…می خواستم در را باز نکنم…حوله ای براداشتم و به گردنم کشیدم..صدای ضربه دوباره به گوشم رسید…چرا این جماعت دست از سر من برنمی داشتند..با عصبانیت داد زدم:
-بله؟
در آهسته روی پاشنه چرخید و شاداب داخل شد.سینی بزرگی و جعبه کاغذی بزرگتری در دستش بود.در را با پایش بست و با صدایی که به زور می شنیدم گفت:
-سلام.
از این روش مسخره ای که برای جلب توجه دیاکو در پیش گرفته بود…بیزار بودم…! تند و بی حوصله گفتم:
-چی می خوای؟
چند لحظه سرجاش خشک شد…اما دوباره قدم برداشت و نزدیکم آمد.آباژور روی پاتختی را با احتیاط کنار زد و سینی را جانشینش کرد و گفت:
-این شیرینی ها رو خودم پختم…گفتم شاید گرسنه باشین.
حوله را کناری انداختم و به محتویات سینی نگاه کردم.
-یک ظرف شیرینی…با یک لیوان شیر و کمی میوه…!
بدم نمی آمد دق دلی ام را سر او خالی کنم.در حالیکه به طرز محسوس نگاهش را از برهنگی نیم تنه من می دزدید ادامه داد:
-کیک هم هست…اما گفتم شاید دوست داشته باشین خودتون ببرینش…!
از شدت عصبانیت خنده ام گرفت!!! اما فقط نگاهش می کردم.
بند کیسه را از دور مچش آزاد کرد و با فاصله از من روی تخت نشست.دو تا جعبه کادوپیچ شده را بیرون آورد و گفت:
-این رو تبسم واستون خریده…این رو هم شادی…
به دست دراز شده اش نگاه کردم…کمی منتظر ماند و بعد بسته ها را روی تخت گذاشت.
-اینم کادوی منه…
این یکی را روی پایش گذاشت و با دقت چسبهایش را باز کرد.پیراهن مردانه سورمه ای با چهارخانه های تیره و روشن را از میان کادوی سفید بیرون کشید و به سمتم گرفت:
-خودم واستون دوختم…امیدوارم اندازه باشه.
خودش دوخته بود؟
اینبار آنقدر دستش را دراز نگه داشت تا تسلیم شدم و پیراهن را از دستش گرفتم.آرام و سر به زیر گفت:
-ببخشید که خیلی کم و ناقابله…!
جواب ندادم….آهی کشید و گفت:
-ما دیگه داریم می ریم…نمی خواستیم ناراحتتون کنیم..اما انگار نا خواسته باعثش شدیم.ببخشید.
و بلند شد و بی هیچ حرفی به سمت در رفت.پیراهن را هم کنار کادوهای دیگر گذاشتم و گفتم:
-صبر کن…!
چرخید…دستهایم را عقب کشیدم و روی تخت گذاشتم و تکیه گاه تنم کردم…سرتاپایش را از نظر گذراندم…با مانتو و شلوار خیلی بچه سال تر به نظر می رسید…در حالیکه به دقت تک تک حالاتش را زیر نظر گرفته بودم گفتم:
-دوره این حرفا گذشته که با محبتای غیر مستقیم بخوای توجه یه مرد رو جلب کنی…!
شک نداشتم که قلبش ایستاده و نفسش بند رفته..این را از سفیدی یکباره صورت و نگاه مبهوتش فهمیدم.
-دیاکو اصلا تو باغ احساس تو نیست…در واقع به تو به چشم یه دختربچه کوچولو و مهربون نگاه می کنه..نه بیشتر…! همه این کارا رو هم به حساب مهربونیت می ذاره نه چیز دیگه…!نهایتش واسه دیاکو عین خواهر یا حتی بدتر از اون مثل دخترشی…می فهمی؟ اونقدر واسش کوچیکی که به تو حس پدرانه داره…گذشته از اون اگه قرار بود اینجوری تو دام بیفته تا حالا چندتا بچه داشت…تو نه اولین نفری هستی که سعی کرده تو دلش جا باز کنه و نه آخریش…پس مطمئن باش اگه قرار بود این روش جواب بده تا الان جواب داده بود…در نتیجه توصیه می کنم یا راهت رو عوض کن یا آدمت رو…!
می دیدم که با هر کلمه ای که از دهان من خارج می شود علایم حیاتی بیشتر از تن این دختر رخت می بندد.لبش را محکم گاز گرفته بود و دستانش را در هم می فشرد.تیر خلاص را زدم.
-به هرحال…اگه اونقدر خوشبینی و پشتکار داری که بازم می خوای تلاش کنی…لطفا از من مایه نذار…عالم و آدم می دونن که از این مسخره بازیا خوشم نمیاد…پس بهت هشدار می دم… دیگه پای منو وسط نکش…فهمیدی؟
شک داشتم فهمیده باشد..اصلا شک داشتم که زنده باشد…!
کمی جلو آمد…چانه اش…دستانش و حتی شانه هایش می لرزیدند…! رنگ صورتش به شدت پریده بود…حتی می دانستم بغض کرده اما وقتی توی چشمانم خیره شد…مردمکش مستقیم و بی حرکت بود…بدون ذره ای لرزش…صدایش هم با وجود ارتعاش محسوس…قاطع و محکم بود…!
-نمی دونم چی باعث شده که فکر کنین من به خاطر برادرتون اینکار رو کردم…البته درسته که به ایشون…به ایشون…علاقه دارم…اما…
بازهم جلوتر آمد…می توانستم شبنم اشک را در پشت پلکش ببینم…اما مقاومت می کرد.
-اما…این جشن به اون دلیلی که شما فکر می کنین برگزار نشده…من واقعا دوست داشتم خوشحالتون کنم…بدون توجه به اینکه برادرتون کیه یا چه حسی بهش دارم…! می خواستم خوشحالتون کنم..چون با حل اون مساله خوشحالم کردین…تو شرایط بد تحصیلیم…کمکم کردین..! من فقط خواستم جبران کنم…واسم فرقی نداشت طرف مقابلم کیه…هیچ برنامه ریزی و نقشه و حیله ای هم در کار نبود…اصلا من این کارا رو بلد نیستم…اگه بلد بودم…
بغض در صدایش شکست…اما باز اجازه نداد اشکش فرو بریزد…
-مهم نیست که باورتون بشه یا نشه…مهم نیست که در مورد من چی فکر می کنین…اما به جون مادرم…تموم تلاشم واسه شاد کردن شما بود.آقای حاتمی مخالف اینکار بودن..اما من پافشاری کردم..چون..چون…می خواستم هرطور شده…یه جوری…از شما تشکر کنم…
دستش را به طرف در دراز کرد…
-همین تبسم که می بینین…کلی التماسش کردم که بیاد اینجا…تا بلکه بتونه یه گره از اینهمه گره بین ابروتون رو باز کنه…آخه من آدم شوخی نیستم..ولی اون خیلی شیطونه…گفتم شاید بتونه یه کم روحیتون رو عوض کنه…
دوباره لبش را گاز گرفت..محکم…! زیرلب گفتم:
-چرا فکر کردی من اون مساله رو به خاطر کمک کردن به تو حل کردم؟
سرش را به شدت تکان داد و گفت:
-نیتتون مهم نبود…مهم این بود که کمکم کردین…الانم واسم مهم نیست که اینطوری بیرحمانه در موردم قضاوت می کنین…مهم اینه که نیت من خوشحال کردن شما بود..!بدون هیچ پشت پرده ای…بدون هیچ غرضی…!
چند لحظه نگاهم کرد…با نا امیدی…با درد..با رنج..با غم…
-ولی قول می دم دیگه تکرار نشه…واقعا متاسفم که اینجوری باعث دلخوریتون شدم.مطمئن باشین دیگه اتفاق نمی افته…فقط…یه خواهش ازتون دارم…اگه تا الان به برادرتون چیزی از حس من نگفتین…
سرش را رو به سقف گرفت و نفس عمیقی کشید و ادامه داد.
-از این به بعدم نگین…اجازه ندین غرورم بیشتر از این بشکنه…!
درد شدیدی که در نگاهش بود…مثل خنجر تیزی در چشمم فرو رفت…من سکوت کردم و او عقبگرد کرد و مثل یک روح…آرام و بیصدا از اتاق بیرون رفت…طوریکه انگار هرگز نبوده…!