نظرسنجی: ادامه بدم؟ دوستش دارین؟
اره بابا!
نووچ!
[نمایش نتایج]
 
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 4.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فوق‌العاده سرناک «دنبالم بیا» نوشته‌ی خودم

#3
من فقط خواستم...
نفسم رو با حرص می دم بیرون.
ـ می دونم تو خیلی مهربونی و می خوای بهم لطف کنی ولی این یکی رو تروخدا بی خیال شو.
سری تکون می ده و هیچی نمی گه. کاشکی حرف بزنه. سکوت مجبورم می کنه به اون اتفاق لعنتی فکر کنم. چند لحظه ی بعد سوالش یه لبخند روی لبم میاره. هر چند مربوط به اتفاق دیشبی هست.
ـ راستی فیلم دیشبی چطور بود؟ من که خوابم برد.
لبخندم رو پنهون می کنم.
ـ خوب بود ولی من که نترسیدم.
آره جون عمه ات. من بودم غش کردم نه؟ می خنده و می گه:
ـ مگه ترس داره؟
پوزخندی می زنم.
ـ اگه بیدار بودی و می دیدی که مثل جن زده ها اونشب پیش من می خوابیدی.
خنده اش بیشتر می شه.
ـ آره ولی اون که مال فیلم ترسناک بود.
اخم می کنم و می چرخم سمتش.
ـ پس چی؟! دارم فیلم ترسناک دیشبی رو می گم. انگار تو باید به جای من این سرم رو بزنی. شیش می زنی!
باز هم شروع می کنه به خندیدن. اینقدر می خنده که به دل درد می افته. هر لحظه اخمم بیشتر می شه و با عصبانیت تمام می زنم توی سرش.
ـ به چی می خندی؟! ها؟
خنده اش که بند میاد می گه:
ـ وای ویدا مطمئنی دیشب وقتی غش کردی سرت به جایی نخورده؟
نفسم رو با حرص می دم بیرون.
ـ مثل آدم حرفت رو بزن. اعصاب معصاب ندارم می گم یکی از این پرستار ها ببرتت یه سرم بهت بزنه ها!
لبخند دندون نمایی می زنه و می گه:
ـ خب مگه فیلم طنز هم ترسیدن داره؟
ته قلبم خالی می شه. طنز؟ طنز؟ طنز؟! چی می گه این دختره ی دیوونه؟
ـ چی می گی تو؟ طنز چیه؟ همون مستنده رو می گم!
با تعجب می گه:
ـ ولی من دیشب یه فیلم طنز گذاشتم. یادت نیست؟ همکار عزرائیل رو می گم.
توهم، ترس، تشنج، جیغ؛ سایه و... همشون به مغزم هجوم میارن. ضربان قلبم شدت می گیره. چند بار پلک می زنم. می ترسم حرف بزنم و صدام بلرزه. می ترسم صدام بلرزه و راز مزخرفم فاش بشه. می ترسم فکر کنم و مغزم بهم بگه توهم زدی! بهم بگه دیوونه شدی! آب دهنم رو قورت می دم و همینجور زل می زنم به چشم های خندون ندا. نمی دونم چقدر می گذره و چند میلیون افکار ترسناک به ذهنم هجوم میارن که چشم های ندا نگران می شه.
ـ ویدا؟ چی شده چرا اینطوری شدی؟
چشم هام رو محکم می بندم و سعی می کم بغضم رو قورت بدم. نه من مطمئنم اونا واقعیت داشت. همشون! تک تکشون! من مطئنم واقعیت داشته. نه، من روانی نیستم. من توهم نزدم!
ـ ویدا؟ خوبی؟ می خوای پرستار خبر کنم؟
سرم رو به نشونه ی نهی یواش تکون می دم. بو*س*ه ای روی پیشونی ام می کاره و با لحنی فوق العاده نگران می گه:
ـ پس چی شده؟ خواهری تروخدا به من بگو.
نفسم رو می دم بیرون. عمرا! نمی خوام تو رو از دست بدم ندا. من دلم نمی خواد دختری باشم که همه فکر می کنن توهم زده و روانی هست. نمی خوام فردا روز همه فکر کنن تو با یه دختر دیوونه دوستی. بهت نمی گم. دلم می خواد همه ی این حرفا رو بهش بزنم اما نمی تونم. نمی تونم!
با یاد آوری گوشی و اون پیام ها، سریع بر می گردم سمت ندا و با صدایی که همه ی سعیم رو می کنم نلرزه اما موفق نمی شم می گم:
ـ گوشیت رو بده.
با بهت نگاهم می کنه.
ـ می گم گوشیت رو بده. لطفا!
به خودش میاد و چند بار سرش رو به نشونه ی فهمیدن تکون می ده. از توی کیف دستی اش گوشی اش رو در میاره و رمزش رو می زنه. می ده دستم. با دست های یخ کرده ام می گیرمش. خدا، خدا می کنم که اون پیام ها باشه. با دست های لرزون می رم قسمت پیام ها. خدایا لطفا! می گردم. تک، تک پیام ها رو باز می کنم و می خونم که شاید یه نشونه ای از اون پیام ها باشه ولی هیچی نمی بینم. بغض می کنم. خیلی سنگین! چه بلایی سر من اومده؟! چه اتفاقی داره می افته؟! گوشی رو یواش می دم دستش و با صدای آرومی می گم:
ـ ممنون.
اونقدر آروم که شک می کنم شنیده باشه. ضربان قلبم مثل همیشه بالا می ره. حس می کنم راه گلوم بسته شده. هر لحظه اون بغض لعنتی بیشتر بهم فشار وارد می کنه. می خواد خفه ام کنه! دست هام رو میارم بالا و صورتم رو می پوشونم. با یه هق هق بلند، راه گلوم باز می شه و اشک هام دونه، دونه پایین میان. گریه می کنم. از ته دلم. از صمیم قلبم. واسه ی یه دختر که تکلیفش با خودش مشخص نیست. غرور لعنتی ام رو می شکونم. بذار بشکنه! تو روانی شدی دیگه غرورت به چه دردت می خوره؟!
ـ ویدایی چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ تو اون لعنتی چی بود، ها؟! تروخدا بگو داری دیوونه ام می کنی.
هه! هنوز معنی دیوونه شدن رو نفهمیدی ندا خانوم. دوستت رفت. همونی که یه عمر باهاش بودی داره دیوونه می شه.
دست هام رو می گیره و با مهربونی می گه:
ـ می خوای بریم خونه؟ با دکتر ها حرف می زنم که مرخصت کنن. اگه اینجا خوب نیستی بریم خونه واسم حرف بزن.
نمی دونم چی بگم. بهتره موافقت کنم وگرنه کنجکاوی هاش بیشتر می شه. توی راه هم فکر می کنم و یه دروغی سر هم می کنم. سرم رو به نشونه ی تایید تکون می دم.
ـ پس من الان برم یه پرستار خبر کنم که بیاد این سرمت رو باز کنه.
باز هم سرم رو تکون می دم. از سر جاش بلند می شه و می ره سمت در. دلم می خواد داد بزنم که نرو! من می ترسم اما این دیگه خیلی بچه بازیه. اون می ره بیرون و این دختر دیوونه باز هم تنها می شه. سعی می کنم با نگاه کردن به اطرافم خودم رو سرگرم کنم. سعی می کنم به خاطرات خوبمون فکر کنم. چشم می دوزم به گلدون کنار تخت و بهش خیره می شم که یکهو یه دختر با صدای ترسناکی زیر گوشم می گه:
ـ دنبالم بیا!
پشت سرم رو نگاه می کنم. هیچکس نیست. نگران بر می گردم و روبروم رو نگاه می کنم که با دیدنش توی آینه، جیغی می کشم. دقیقا پشت سرمه. سرش رو کج کرده و با چشم های طوسی رنگش نگاهم می کنه. همون چشم ها! همون دختر توی فیلم. نفس، نفس می زنم. همینطوری از توی آینه بهم خیره شده.
بر می گردم و سریع پشت سرم رو نگاه می کنم. هیچی نیست! دوباره توی آینه رو نگاه می کنم. باز هم اون دختر. با یه دست جلوی دهنم رو می گیرم. چشم هام رو می بندم و سرم رو سریع به چپ و راست تکون می دم.
ـ برو! تروخدا برو!
باز هم توی آینه رو نگاه می کنم. یکی از دستاش رو میاره بالا و انگشتاش رو روی شونه ام می ذاره. جیغ خفه ای می کشم. هیچ چیز حس نمی کنم. حتی انگشت هاش هم حس نمی شن. اشک تو چشم هام حلقه می زنه. زیر گوشم نجوا می کنه:
ـ دوست نداری باهام بازی کنی؟
صداش خیلی ترسناکه. پشت سرم هیچی نیست.
ـ ولم کن!
سرش رو میاره جلو تر و با لحن نفرت انگیزی می گه:
ـ اما من دوستت دارم ویدا!
نمی تونم دووم بیارم. دستم رو از روی دهنم بر می دارم و با تمام وجودم جیغ می زنم. پا هام رو محکم به تخت می کوبم و دست هام رو توی هوا تکون می دم. در به شدت باز می شه و قامت ندا نمایان می شه. سمتم میاد و می خواد چیزی بگه که التماس گونه یقه اش رو می گیرم و می گم:
ـ ندا بریم! نمی خوام اینجا بمونم. بریم!
نگران فقط بهم چشم می دوزه. سرش رو تند، تند به نشونه ی تایید تکون می ده. پرستار هم وارد می شه و می گه:
ـ خانوم شما با این حالتون نمی تونین مرخص بشین. اون جیغ و...
سعی می کنم خودم رو آروم نشون بدم. با التماس توی چشم های ندا خیره می شم. حرفم رو می فهمه و رو به پرستار می گه:
ـ لطفا مرخصش کنید. من خودم توی خونه مواظبش هستم. چیز مهمی نیست.
موقعیت رو مناسب می بینم و رو به پرستار می گم:
ـ من حالم خوبه فقط... کابوس دیدم. می خوام برم خونه ی خودم و استراحت کنم. من حالم خوبه.
به ندا نگاه می کنه و وقتی چشم های ندا هم حرف های من رو تایید می کنن، سرم رو از دستم بیرون می کشه و اجازه ی مرخصی بهم می ده. سریع از روی تخت بلند می شم و دنبال ندا از اتاق بیرون می رم. بعضی از مردمی که توی سالن روی صندلی ها نشستند، نگاه بدی بهم می کنن. حتی صدای یه دختر جوون رو هم شنیدم که انگار به نامزدش می گه:
ـ محمد من می ترسم. این چشه؟
ـ هیس! بابا هیچی نیست. یه جیغ بود.
یه جیغ و اینهمه نگاه بد؟ چشونه این ملت؟ دستم رو مشت می کنم و سعی می کن اصلا به چشم های این مردم نگاه نکنم. آره من دیوونه ام ولی شما ها هم اگه اون چیز هایی که من دیده بودم رو می دیدین، الان اینجا نبودین. جاتون سینه ی قبرستون بود!
ذهنم پر شده از سوال های مختلف. سوال هایی که بی صبرانه منتظر جوابشونم. من روانی شدم؟ توهم زدم؟ یا همه ی اینایی که دیدم درست هستن؟ اون دختر با من چیکار داره؟! پس اون فیلم چی بود؟ کاشکی اون شماره رو بر می داشتم.
پشت سر ندا راه می افتم. پول بیمارستان رو هر چی هم خواهش کردم حساب نکنه، حساب کرد. تو این موقعیت ها خیلی داره بهم لطف می کنه. از بیمارستان خارج می شیم و می ریم سمت پارکینگ که سمت راست بیمارستان قرار داره. داخل می شیم ‌و بعد از پیدا کردن پراید ندا، سوار می شیم.
- چی می خوری تو راه برات بگیرم؟
همینطور که کمربندم رو می بندم زیر ل**ب می گم:
- هیچی.
اخمی می کنه و می گه:
- اِ، نشد دیگه. باید یه چیزی بخوری. تازه مرخص شدیا.
سرم رو بر می گردونم و شیشه رو می کشم پایین.
- نمی خواد. من خوبم.
چیزی نمی گه و ماشین رو به حرکت در میاره. نفس عمیقی می کشم و به بیرون از ماشین خیره می شم. به خیابون ها و آدم ها. به دختر و پسر های کوچولوی شاید که هیچی از این دنیای مزخرف نمی دونن و غرق در دنیای کوچولوی خودشون شدن. کاش منم مثل اون ها بودم. از کنار تک، تک مغازه ها رد می شیم. ماشین می پیچه توی کوچه ی «سیاست». یکی از کوچه های تنگ همین شهر شیراز. نفسم رو می دم بیرون و به خونه های قدیمی خیره می شم که یکهو ماشین متوقف می شه.
متعجب به ندا خیره می شم که می گه:
- چی شد؟
چپ،چپ نگاهش میکنم و می گم:
-من می گم گواهینامه رو به بد آدمی دادن ولی تو باور نمی کنی.
اخمی می کنه و استارت می زنه ولی ماشین به حرکت در نمیاد. پوفی می کشم و به روبرو خیره می شم. چند بار استارت می زنه ولی هیچ. ماشین همونطور و توی همون حالت می مونه. سرم رو به نشونه ی تاسف تکون می دم و خطاب به ندا می گم:
- حالا چیکار می کنیم؟
شونه ای بالا می اندازه و می گه:
- بذار پیاده شم ببینم مشکل از کجاشه.
تک خنده ای می کنم.
- مگه تو تعمیرکاری؟
- کار از محکم کاری که عیب نمی کنه. بذار لااقل یه نگاهی بهش بندازم.
سری تکون می دم و به پشتی صندلی تکیه می دم. چشم هام رو می بندم و چند دقیقه به هیچ چیز ترسناک و مهمی فکر نمی کنم.
- فکر کنم کل روز رو باید تو ماشین بمونیم.
همینجور که چشم هام بسته هست، پوزخندی می زنم و می گم:
- تو دلت می خواد بمون، من که بر می گردم خونه. پیاده! تو هم کنار همین غرازه ات بمون.
کمی مکث می کنه.
- واقعا می خوای باز هم برگردی اونجا؟
با تعجب چشم هام رو باز می کنم و می خوام بهش خیره شم ولی هیچکس رو نمی بینم. ندا هنوز هم سرش تو کاپوت ماشین هست و سعی می کنه از یه چیز هایی سر در بیاره. چشم هام دوباره ترس رو حس می کنم. نفسم رو غمگین می دم بیرون و به صندلی ام تکیه می دم.
- پس کی تموم می شه؟
در رو باز می کنه و می شینه. اول به خودش بعد هم به روبرو خیره می شم تا دوباره رو دست نخورده باشم. خدا رو شک خودشه. می گم:
ـ چی شد؟
شونه ای بالا می اندازه:
ـ هیچی. من که سر در نمیارم.
ریز می خندم.
ـ نه پس می خوای سر در بیاری؟
تیز بهم نگاه می کنه. بعد از مکثی کوتاه می گه:
ـ من برم ببینم کسی تو این محله سر در میاره؟ یا فوقش یه تعمیرگاه اینور ها سراغ ندارن؟
با این حرفش قلبم می ریزه. تنهایی؟ اصلا! سریع می گم:
ـ من هم میام.
سری تکون می ده. پیاده می شیم و بعد از قفل کردن ماشین راه می افتیم.
***
ماشین رو پارک می کنه و باهم پیاده می شیم. به ساعت مچی ام خیره می شم و با ناراحتی بهش چشم می دوزم. انگار اصلا قسمت نمی شه من صبح یا عصر توی این خونه ی فلک زده باشم. همه اش باید شب باشه. الان هم که ساعت 8 شبه. بعد از پیدا کردن یه نفر توی اون محله که سر از ماشین در بیاره، واسمون ماشین رو راه انداخت. خوشحال بودم که یه مدت رو تنها نبودم. دیگه از تنهایی بدم میاد. ازش می ترسم!
ندا با لبخند بهم نگاه می کنه. می رم سمت خونه. ندا میاد کنارم و می گه:
ـ می خوام پیشت بمونم. تا هروقت که بخوای.
ته دلم خوشحال می شم ولی نه. نباید اینطوری بشه. باید وانمود کنم که همه چیز خوبه. من یه آدم سالمم. اگه فقط شب ها پیشم بیاد خیلی بهتره.
ـ نه. نمی خوام توی زحمت بی افتی. خودت که می دونی کار دانشگاه و این چیزات زیاده.
اخمی می کنه و می گه:
ـ خب اون که صبحه. بعد از دانشگاه میام پیشت. خوبه؟
سری تکون می دم و با لبخد می گم:
ـ شب ها خوبه. آخه شب دلم می گیره و حس می کنم خیلی تنهام. تو که خودت می دونی من کسی رو ندارم.
اخمی می کنه و می گه:
ـ پس من اینجا چی ام؟ هویجم؟
می خندم. نه از ته دل! یه خنده ی ساختگی. خنده ای که داره جون می ده و لحظه های آخر عمرشه. من خودممم می دونم که دیگه نمی تونم یه لبخند از ته دل بزنم. نمی تونم!
می خوام کلید رو بندازم توی در که گوشم رو از زیر شالم می کشه و می گه:
ـ دیگه هم نبینم بگی لطف می کنی و این چیزا ها. خوشم نمیاد. دوستمی عشقم می کشه این کار ها رو برات انجام بدم.
لبخندی می زنم و سری به نشونه ی باشه تکون می دم. کلید رو می اندازم توی در و وارد می شم. با دیدن حیاط خونه قلبم می ریزه. اینجا رو دوست ندارم! من از اینجا متنفرم! متنفرم! با اجبار قدم بر می دارم و وارد می شم. ندا هم پشت سرم میاد. حیاط تاریکه. خونه هم همینجور.
قدم بر می دارم سمت در ورودی.
از کنار حوض خونه رد می شم. همینطور از کنار درخت بلند قامت انگور. حیاط خونه یه حیاط بزرگه. یه باغچه بزرگ سمت چپش داره و یه حوض هم وسط حیاطه. روبرو هم ساختمون خونه. به در ورودی می رسم. دو سه تا پله رو بالا می رم و کلید رو توی در می اندازم.
هر دو سکوت کردیم. در رو باز می کنم. در با صدای بدی واز می شه. در باز می شه و حس می کنم هزار تا ادم توی سرم جیغ می زنن. نفسم رو می دم بیرون.
- بریم تو.
سری تکون می دم. پوتین مشکی رنگم رو در میارم و توی جاکفشی قهوه ای رنگ می ذارمش. پشت سر ندا میام تو. دست و دلم می لرزه. این جای نکبت! این خونه ی بد. چراغ رو می زنم و لوستر سالن خونه روشن می شه.
ـ خب حالا چه کنیم؟
شونه ای بالا می اندازم.
ـ تو برو روی مبل بشین. من هم برم یه چیز بیارم بخوریم.
ـ نه! تو بشین من...
حرفش رو قطع می کنم. دست هام رو مشت می کنم و می گم:
ـ من خوبم! این صد بار.
چشم های قهوه ای رنگش رو می دوزه بهم و با نگرانی بهم خیره می شه. می رم توی آشپزخونه. یه آشپزخونه ی نقلی اپن. یخچال سفید رنگ سمت راست و گاز و فر روبرو هست. سمت چپ هم سینک و کابینت های پی دی اف. می رم سمت یخچال و درش رو باز می کنم. ظرف میوه ها رو میارم بیرون. می ذارمش روی کابینت و دو تا ظرف و چاقو میارم بیرون. می خوام برم بیرون که دو تا دست محکم روی شونه هام می شینن. جیغی می کشم و بر می گردم. انتظار داشتم باز هم اون دختر باشه ولی با دیدن ندا نفسم رو می دم بیرون. خم می شه و تا می تونه می خنده.
اخمی می کنم و روم رو بر می گردونم. خدا می دونه چقدر از ته دل خوشحالم که اون دختر نیست ولی با این حال خوشحالی ام رو پشت نقاب غرورم پنهون می کنم و می گم:
ـ مسخره! این ار هات دیگه خز شده.
همینطور که می زنه زیر خنده، تیکه تیکه می گه:
ـ وای...خ...دا...قیافه ات...خیلی...دیدنی بود!
اخمی می کنم. می زنم توی سرش که یه آخ می گه و دوباره می خنده.
ـ وای... ویدا!
ـ گمشو بیرون دیگه اه! هی اینجا کر کر می خنده واسه ی من. برو بیرن!
باز می می زنم توی سرش و ظرف میوه رو می دم دستش.
ـ بگیر این رو افلیجه. اگه انداختیش اینقدر می زنمت همینجا جون بدی ها! اعصاب معصاب ندارم تو هم هی می خندی.
لبش رو گاز می گیره و به زور خنده اش رو قورت می ده. ظرف رو از دستم می گیره می ره توی سالن. از همونجا داد می زنه:
ـ افلیجه ی کی بودم من؟
سری به نشونه ی تاسف تکون می دم. از توی یخچال پودر آب میوه ی پرتقال رو در میارم و پارچ آب رو می ذارم کنارم.
ـ راستی از میلاد چخبر؟
معلومه که داره یه چیزی می خوره و با دهن پر می گه:
ـ پس فردا میاد ایران. می خواستم بهت همین رو بگم که دیدم کف زمین پهن شدی.
و شروع می کنه به خندیدن. زورم می گیره.
ـ کوفت!
پودر رو توی آب می ریزم و همش می زنم که از توی جیبم گوشی ام زنگ می خوره. قلبم می ریزه. ضربان قلبم می ره بالا. نکنه خودش باشه؟ آب دهنم رو قورت می دم. چند لحظه با خودم می جنگم که چیکار کنم؟ خدایا بردارم یا نه؟
ـ د بردار اون جیرجیرک رو. خودش رو کشت!
بر می گردم و به ندا نگاه می کنم. عصبانی نگاهم می کنه و می گه:
ـ قاتل! بردار اون رو. طرف رو کشتی.
سرم رو به نشونه ی تایید تکون می دم و از جیب شلوارم گوشی ام رو میارم بیرون. چند لحظه چشم هام رو می بندم و دعا می کنم یکی بجز اون باشه . چشم هام رو باز می کنم و با دیدن اسم وحید روی صفحه ی گوشی، از ته دلم خدا رو شکر می کنم.
ـ الو سلام بی معرفت!
صدای خنده هاش رو می شنوم. ته دلم از خوشحالی بال بال می زنم.
ـ سلام جوجوی خودم. چطوری؟
ـ جوجو خودتی هرکول. چخبرا؟ یادی از ما کردی.
پارچ رو بر می دارم و دو تا لیوان می گیرم دستم.
ـ ما که همیشه به یاد تو ایم. شمایی که یه زنگ هم نمی زنی ببینی داداشت مرده یا زنده هست؟
به زور این ها رو می برم توی سالن و روی میز می ذارمشون. ندا با اخم یواش می گه:
ـ چرا به من نگفتی بیارم؟
واسش ادا در میارم و اخمی می کنم. روی مبل می شینم.
ـ برو بینیم بابا. تو که نمی میری از دستت راحت شیم که.
ـ همه از خداشونه همچین داداشی داشته باشن اونوقت تو می خوای بمیرم؟
ایشی می گم. دوست ندارم حتی یه لحظه هم به مرگ وحید فکر کنم. تنها کسم توی زندگیم همین وحید هست. بعد از تصادف مامان و بابا و مرگشون، خدا فقط همین یه داداش رو برام گذاشته که همونم مجبوره واسه ی کار های شرکتش توی کانادا، هی بره و بیاد.
_الو ویدا؟
به خودم میام.
_ جانم؟
_ چی شدی؟ یهو رفتی که.
لبخندی می زنم. هنوز هم مثل قدیم خیلی رو کار هام دقیقه.
_ هیچی، یه لحظه تو فکر رفتم. مهتا خوبه؟
_ سلام می رسونه. زنگ زدم بهت یه خبر خوب بدم.
سریع می گم:
_ زود بگو ببینم چیه.
چند لحظه مکث می کنه و می گه:
_ سه روز دیگه ایرانم.
اول یکم تعجب می کنم ولی وقتی به خودم میام از خوشحالی جیغی می زنم و از روی مبل بلند می شم. ندا چپ چپ نگاهم می کنه و سرش رو می کنه تو گوشی اش.
_ وای راست می گی؟ جون من؟
می خنده و می گه:
_ آره خنگول خودم. سه روز دیگه قیافه ی نحستو می بینم.
می خندم. شاید این یکی از ته دل باشه.
_ فدای تو. زود بیا منم قیافه و هیکل زشتت رو ببینم و فیض ببرم.
می خنده و می خواد چیزی بگه که حرفش رو می خوره.
_ چیزی شده؟ چیزی می خوای بگی؟
زیر ل**ب می گه:
_ یه لحظه صبر کن.
یه لحظه نگران می شم. یعنی چی شده؟ این روز ها واسه کوچکترین اتفاقات هم نگران می شم و می ترسم. چه مرگم شده؟
_ ویدا می گم که...
نگرانی ام اوج می گیره. مطمئنم یه چیزی شده. با نگرانی می گم:
_ جانم؟ بگو.
_شرمنده اتم بخدا. یکی از همکارا پشت خطه.
تند و سریع می گم:
_ برو، برو. عب نداره دشمنت شرمنده.
توی دلم هزار بار خدا رو شکر می کنم که چیز دیگه ای نیست. لبخند پت و پهنی می زنم و اونم بعد از یه خداحافظی کوتاه، قطع می کنه.
گوشی رو میارم پایین و با چشم هایی شاد، لبخندم رو حفظ می کنم.
_ چی شده؟ شنگول می زنی.
با سوال ندا، سریع سمتش می رم و کنارش می شینم. با خوشحالی به چشم های قهوه ای سوخته اش زل می زنم.
_ نه، راستش رو بگو، اون موقع که تنهایی تو آشپزخونه بودی چی زدی؟
خوشحالی ام فروکش می شه و اخمی می کنم. دستم بالا میاد و قبل از اینکه یه ضربه ی حسابی نصیبش کنم، دستش رو به علامت تسلیم میاره بالا و می گه:
_ نه تروخدا! نزن! غلط کردم. از بس من رو زدی مغزم افتاد تو روده م. نکن دیگه. مثل آدم بگو چی شده اینقدر شنگولی؟

با این جمله اش، باز هم خوشحال می شم. فکر وحید خوشحالم می کنه دیگه چه برسه به بونش اون هم کنار خودم. با خوشحالی می گم:
_ سه روز دیگه وحید ایرانه!
چپ، چپ نگاهم می کنه. چقدر دوست دارم این چشم هاش رو از حدقه بکشم بیرون. عصبی می شم و می گم:
_ زهرمار! یه بار دیگه اینجوری نگام کنی از خونه ام می اندازمت بیرون!
سرش رو بر می گردونه و ادام رو در میاره. باز دوباره کله اش رو توی گوشی اش می کنه و همینطوری که کارش رو انجام می ده، خطاب بهم می گه:
_ برو بابا. حالا گفتم چی شنیدی که اینقدر شنگولی. میلاد قراره بیاد، تازه اونم دو روز دیگه ولی مثل تو اینقدر دیوونه بازی در نمیارم. تازه وحید داداشته! اگه شوهرت بود چیکار می کردی؟ حتما از خوشحالی من رو...
از خجالت صورتم سرخ می شه و لبم رو گاز می گیرم. اخم غلیظی می کنم و مو های فر فری اش رو توی دستم می گیرم.
_ زود باش بگو ببینم چی می خواستی بگی؟ که من فلان و بعمان، آره؟ دختره ی چشم سفید! بی حیا!
همینطور که آخ و ناله می کنه، زیر ل**ب جیغ، جیغ می کنه و سعی می کنه مو هاش رو از توی دستم بکشه بیرون.
_ ولم کن وحشی! به شوهرم می گم موهامو کندی.
همینطور با حرص موهاش رو می کشم و می خندم. بعد از کشمکشی بالاخره مو هاش رو از چنگم در میاره و با عصبانیت می گه:
_ یه وقت خجالت هم نکشی ها! هی کشید، هیچی نگفتم. بیشعور!
می خندم و می خوام چیزی بگم که باز هم می بینمش. قلبم می ریزه و با چشم هایی که از حدقه بیرون زده، به روبروم نگاه می کنم. باز هم خودشه. همون دختر لاغر و قد بلند. همون لباس تیمارستانی بلند تا روی زانو هاش و همون مو های لختی که صورتش رو پوشونده ان.
دستم رو روی قلبم می ذارم. دیوونه وار داره می زنه. یخ می زنم، مثل همیشه. بهش خیره می شم. سرش رو خم می کنه و نصف صورتش معلوم می شه. چشم هام از حدقه می زنه بیرون. خودشه! همون چشم های طوسی! همون استخون های لاغر و پوست، پوستی و چروکیده. تمام بدنش ترک خورده هست.
دستش رو میاره بالا و واسم دست تکون می ده. لبخندش رو می بینم. حالم بهم می خوره. بیشتر می ترسم. به در خونه تیکه داده و با لبخند ترسناکش، برام دست تکون می ده. ل**ب هام می لرزه و بغض می کنم. زیر ل**ب می گم:
_ تو چی از جون من می خوای؟ چرا ولم نمی کنی؟
چند قدم میاد جلو. سفت به پشت مبل تکیه می دم و بهش خیره می شم. تلو، تلو خوران جلو میاد و من سعی می کنم بیشتر و بیشتر به مبل بچسبم. چند قدم میاد و متوقف می شه. جوری بهم خیره شده که حس می کنم تا ته مغزم سوت می کشه. انگار یه پیچ رو محکم دارن توی مغزم فاشر می دن. دست هام رو میارم بالا و روی سرم قرارش می دم. ل**ب هاش رو می بینم که تکون می خورن. با فهمیدن جمله اش ترس تمام وجودم رو می گیره و چشم هام دیگه نمی تونن بغضم رو کنترل کنن. اون گفت:
_ خودت رو می خوام.
با ترس بهش خیره می شم. دست استخونی اش رو میاره بالا. یکدفعه دست من هم بی اختیار میاد بالا. اشک هام بی وقفه روی صورتم جاری می شن. زور می زنم ولی نمی تونم دستم رو متوقف کنم. انگار هیپنوتیزم شدم!
دستش رو با خنده می ذاره روی گلوش. یه خنده ی ترسناک! دست من هم نا خودآگاه روی گلوم می ره. از ترس بدنم می لرزه و فقط سعی می کنم دستم رو آزادانه حرکت بدم ولی نمی شه. نمی تونم! خدایا چه اتفاقی داره می افته؟
من دارم می میرم؟ خودم رو خفه می کنم مگه نه؟ دستش روی گلوش به حرکت در میاد و دست من هم همینطور. می خوام جیغ بزنم و کمک بخوام ولی نمی تونم. می خوام حرف بزنم ولی نمی تونم و فقط ل**ب هام حرکت می کنن. هیچ صدایی ازم بیرون نمیاد و این فقط اشک هام هستن که بی وقفه می ریزن پایین و گویای حال خرابم هستن.
حتی نمی تونم حرف بزنم! هیچ صدایی از گلوم خارج نمی شه. نمی تونم نگاهم رو از اون دختر بگیرم. اون لبخند و اون نگاه ترسناکش، همه و همه من رو تا مرز مرگ پیش می بره. یکدفه انگشتاش فرو می ره توی گلوش و من هم همینکار رو تکرار می کنم. چشم هام از حدقه می زنه بیرون.
دست آزادم رو میارم بالا و سعی می کنم دستم رو از گلوم جدا کنم. زور می زنم و تلاش می کنم ولی نمی شه. نفس هام تنگ می شه و راه گلوم بسته می شه. حس می کنم کله ام رو زیر آب کردن و نمی ذارن بالا بیام. توی ذهنم داد می زنم:«کمک!»
لحظه های آخر زندگی ام بود که بالاخره دستم جدا می شه و بالاخره یکی به دادم می رسه. راه نفسم باز می شه و حس پنجگانه ام فعال می شن. دستم به وسیله ی دست کسی از روی گلوم کنار می ره. پرت می شم توی بغل کسی. نمی تونم حرکت کنم و چشم هام هنوز هم قدرت ندارن اطراف رو ترک کنن.
فقط اشک هام هستن که بی وقفه جاری و می شن و مغزی که فریاد می زنه: «منو بکش! بکش می خوام راحت شم!» چند لحظه درنگ می کنم تا اینکه مغزم بالاخره تصمیم می گیره اطراف رو درک کنه. آروم پلک می زنم.
ل**ب هام می لرزن. بالاخره صدا های اطراف رنگی می گیرن و توسطم درک می شن. صدای گریه می شنوم. دست های لرزونم رو میارم بالا و به آرومی از آغوش ندا میام بیرون. ندا! کسی که نمی دونم باورم می کنه یا نه؟
چشم های قهوه ای اش پر از اشکه. نفس می کشم. یه نفس عمیق! راه گلوم باز شد ولی من این رو دوست ندارم. دوست دارم همین الان بمیرم و راحت شم چون می دونم بعد از این اتفاق، باز هم تا مرز مردن پیش می رم.
- ویدا تروخدا یه چیزی بگو! تروجون وحید! تروجون من!
چشم هام حرکت می کنه و روی صوزت قرمز شده ی ندا متوقف می شه. به صورت اشکی اش که خیره می شم. چشم های قهوه ای رنگش که نگزانی ازش می باره. حس می کنم حالش از حال منم بدتره. یکهو مب زنم زیر گریه و خودم رو آزاد می کنم.
گریه می کنم و بغضم آزادِ آزاد می شه. از ته دلم گریه می کنم، واسه بدبختیم! واسه ی یه دختر روانی که من باشم. من گریه می کنم واسه کسی که ندارمش تا باورم کنه. واسه قلبی که می ترسه کسی باورش نکنه. می ترسه به ندا بگه و ندا پسش بزنه. من گریه می کنم واسه این اتفاقاتی که افتاده و ازشون سر در نمیارم. من گریه می کنم واسه خودم که یه قربانی هستم!
توی آغوش ندا غرق می‌شم. دست‌هام رو روی صورتم می‌ذارم و بدون توجه به غروری که ذره، ذره داره له می شه، از ته دلم گریه می کنم. من گریه می‌کنم تا شاید یک هزارم از غم ها و ترس‌هام از بین بره.
- الهی قربونت شم، چت شده؟ چرا این‌طوری شدی؟ چرا هیچی نمیگی؟ چی شده ویدایی؟ تو داری منو می‌کشی! بگو! بگو لامصب!
فقط گریه می‌کنم. این ثانیه‌ها که مثل یه جوجه‌ی بی پناه توی آغوش ندا هستم، فقط دلم می‌خواد گریه کنم. فقط دلم می‌خواد اشک بریزم و روز بعد باز هم بشم همون ویدای درونگرای مغرور. همون ویدایی که غم‌هاش و شادی‌هاش توی خودش غرق شده و زندگی‌اش رو خودش می‌چرخونه. بدون کمک گرفتن از کسی.
یک‌دفعه عصبانی میشه و من رو از خودش جدا می‌کنه. دست‌های لرزونش رو روی شونه‌ام قرار میده و سعی می‌کنه نگرانی‌اش رو پنهان کنه. دادی می‌کشه که تمام تن و بدنم می‌لرزه. نه ندا تو سرم داد نزن. تو یکی درکم کن!
- د لعنتی بگو چی شده؟ میگم بگو چی شده؟
تکونم میده و من فقط با اشک تو چشم‌هاش نگاه می‌کنم. نگاه می‌کنم تا شاید خودش ترس رو از توی چشم‌های بهترین دوستش بخونه ولی نه، نمی‌خونه. دستش میاد بالا و کشیده‌ی محکمی رو می‌زنه سمت چپ صورتم. کشیده‌ای می‌زنه که برق از سرم می‌پره. کشیده‌ای می‌زنه که به خودم میام. گریه‌ام قطع میشه. شاید فقط همین یه کشیده کافی بود تا به خودم بیام و بتونم خودم بشم.
- چی شده؟ میگی یا یکی دیگه بزنم؟
نگاهی به قیافه‌اش می‌اندازم. تا حالا این‌قدر عصبانی ندیده بودمش یا شاید هم بهتره بگم تا حالا این‌قدر ترسیده ندیده بودمش. اون خیلی ترسیده! دیگه ندای شوخ طبع و دلقک بازی در کار نیست. به حرف میام. ل**ب های لرزونم به حرف میان و می گم:
- ندا... باید... باهات... حرف بزنم.
تصمیم رو گرفتم. دیگه نمی‌تونم. دیگه طاقت ندارم! همین سه چهار بار هم واسم بسه. می‌خوام به ندا بگم. باید بهش بگم. چه باورم کنه، چه نکنه.
چشم هاش نگران می شن. یا کلافگی می گه:
- بگو ویدایی. توروخدا بگو. جونم به ل**ب اومد!
دست‌های لرزونم رو می‌برم جلو و دست های یخ کرده‌اش رو می گیرم. صدام رو میارم پایین و میگم:
- اون می‌خواد منو بکشه.
با تعجب میگه:
- کی ویدا؟ کسی اینجا نیست. من مواظبتم.
- هیس! صدات رو بیار پایین! ممکنه بشنوه. بهت میگم کیه اون دا... .
نمی‌تونم حرفم رو ادامه بدم. حس خفگی بهم دست میده. ل**ب‌هام باز و بسته میشن و صدایی از توی گلوم در نمیاد. نمی تونم اسمش رو ببرم! اون نمی‌ذاره اسمش رو ببرم!
نفسم بر می گرده و راه گلوم باز می شه.
- چی ویدا؟ اسمش چیه؟ به من بگو.
دوباره تلاش می کنم و این‌بار بدتر از دفعه‌ی قبله. اون نمی‌ذاره درباره‌اش به کسی بگم! چرا؟ خدایا چرا؟ چشم‌هام رو می‌بندم و دستم رو مشت می‌کنم. زیر ل**ب به ندا میگم:
- نمی‌ذاره بهت بگم.
با اخم نگاهم م‌ کنه.
- کی نمی‌ذاره بگی؟ کی ویدا؟ تو حالت خوبه؟
دست هام رو مشت می کنم. خدایا دارم دیوونه می شم!
- همون دختری که اذیتم می کنه! همونی که همیشه باهامه!
سعی می کنه درکم کنه اما نمی تونه. این رو از توی چشم هاش می فهمم. دو تا دستم رو می ذارم روی سرم و چشم هام رو محکم می بندم. هزار تا صدا توی سرم داد می زنه:« اون دوستت نیست. اون باورت نداره احمق! بفهم! » دستم رو می گیره و سعی می کنه از روی سرم برش داره. مقاومت می کنم.
- ویدا بخدا اینجا بجز من و تو کسی نیست بذار بهت نشون بدم. اصلا بیا بریم تمام اتاق...
دستم رو از توی دستش می کشم بیرون و پرتش می کنم سمت خودش. با عصبانیتی که سعی می کنم کنترلش کنم می گم:
- من بچه ی دو ساله نبستم، بفهم! تو نمی خوای باورم کنی بگو. بگو من دیوونه ام.
با نگرانی بیشتری بهم زل می زنه. بازم می خواد چیزی بگه که با صدای بلندی داد می زنم:
- بگو! همینو بگو!
محکم چشم هاش رو می بنده و چیزی نمی گه ولی بی قرار بازش می کنه و باز هم بهم چشم می دوزه. سعی می کنه آرومم کنه.
- ویدا بخدا منظور من این نبود. من منظورم...
- ها چی؟ منظور تو چیه؟ حتما با خودت داری فکر می کنی این دختره دیوونه است و باید بره تیمارستان و می خوای یه موقع که حواسم نیست زنگ بزنی تا بیان ببرنم. د همین رو بگو! بگو لعنتی!
سرش رو می اندازه پایین و هیچی نمی گه. تسلیم شدی ندا خانوم. بدکاری کردی که تسلیم شدی! تسایم دوست چندین و چند ساله ت. تسلیم دیوونه بودنش!
از روی مبل بلند می شم و با سرعت و پاکوبان از کنار میز رد می شم و سمت در می رم. کنارش می ایستم و می گم:
- اینجا بود. دقیقا همینجا. وقتی من داشتم موهات رو می کشیدم اومد!
سرش رو بر می گردونه و با چشم هایی به اشک نشسته بهم نگاه می کنم. آره، گریه کن بخاطر کسی که باورش نداری. باید بشینی برا خودت گریه کنی ندا خانوم! به حال خودت که ادعای دوستی ات می شه.
به سمت تلویزیون می رم و بهش اشاره می کنم. با داد می گم:
- اونشبی که تو خوابت برد داشت یه فیلم ترسناک پخش می شد. یه مستند! وقتی پو خواب بودی. می فهمی؟ باور می کنی؟ یا نه؟
اشک اول از گوشه ی چشمش میاد پایین. بغض می کنم. من هم کم، کم بغض می کنم. پس باورم نداری! می دونستم. می دونستم نباید بهت می گفتم. تو هیچکدوم از حرف هام رو باور نداری. بخدا می دونستم نباید چیزی بگم. اشک دوم هم از گوشه ی چشمش پایین میاد ولی نه! نباید تسلیم شم. باید بهش بفهمونم اون روح داره اذابم می ده. باید بهش ثابت کنم که من دیوونه نیستم.
می رم سمتش. از کنار میز رد می شم و می رسم پیشش. سرش رو میاره بالا و بهم نگاه می کنه. آروم می گم:
- باورم نداری... مگه نه؟
هیچی نمی گه و فقط زل می زنه بهم. با صدای لرزونم می گم:
- فکر می کنی دیوونه ام. مگه نه؟
سرش رو به چپ و راست تکون می ده و چیزی نمی گه. زل می زنم توی چشم هاش.
- بخدا همه ش واقعیت داره. تروخدا نجاتم بده. اون همه اش عذابم می ده.
با این حرفم طاقت نمیاره و سرش رو می گیره توی دست هاش. تا می تونه گریه می کنه. صدای هق، هق هاش عذابم می ده. عصبانی ام می کنه! نمی ذرم گریه کنه. یکی از دست هاش رو می گیرم و سمت خودم می کشم. سریع و با ترس بهم خیره می شه.
- پاشو! پاشو می خوام بهت بگم چی شد.
با ترس بهم نگاه می کنه. نمی فهمم چیکار می کنم. دستش رو تکون می دم تا بلند شه و وقتی می بینم هنوز توی شوک هست، محکم دستش رو می کشم. به خودش میاد و از روی مبل بلند می شه. هنوز داره اشک می ریزه.
اعصابم خورد می شه. با دست آزادم یه دونه دستمال از توی جعبه ی دستمال کاغذی روی میز بر می دارم و می برم جلو. با اخم می گم:
- بگیر اینو اشکاتو پاک کن حوصله ندارم بشینم گریه ات رو نگاه کنم. بگیرش!
با دست لرزونش دستمال رو می گیره و آروم زیر چشم هاش رو از اشک هاش پاک می کنه. با حرص نگاهش می کنم. کارش که تموم می شه خیلی مظلوم بهم نگاه می کنه. الان از همه ی رفتراش بدم میاد. بیشتر از همه از این باور نکردناش. دستش رو می کشم و دنبال خودم میارمش. از کنار مبل که رد می شیم می پیچم سمت راست و وارد راهروی عریض خونه می شم.
می رسم به انتهاش و در قهوه ای رنگ اتاقم رو باز می کنم. دستش رو ول می کنم و اون همونجا می ایسته. توی چهار چوب در. بهم نگاه می کنه و من می رم سمت کمد که سمت چپ اتاق هست. کنارش هم کشو. همون کشوی لامصبی که همه چیز ازش شروع شد.
در اولی اش رو باز می کنم و رو به ندا می گم:
- از این کشو شروع شد. وقتی برق رفته بود از تلفن خونه بهم زنگ زد. بخدا! قسم می خورم!
چونه اش می لرزه. چشم هاش رو می بنده و بغضش رو قورت می ده. منم بغض می کنم. آب دهنم رو قورت می دم و تند، تند جیبم رو می گیردم. ذهنم دیگه کار نمی کنه. فقط یه ارور می ده و می خواد ثابت کنه هیچکدوم از اون اتفاقات توهم نبوده. هیچکدوم!
تند، تند جیب های پشتی و جلوی شلوارم رو می گردم.
- صبر کن الان بهت نشون می دم. همینجاست گوشیم...
بدون توقف می گردم. دست هام می لرزه و ذهنم پوک پوکه. قدم بر می دارم و از زیر نگاه های ندا رد می شم. از اتاق میام بیرون و سریع می دوم سمت مبل. با دیدن گوشی ام لبخندی روی لبم میاد. راه رفته رو بر می گردم و داخل اتاق می رم.
- الان بهت نشون می دم. همون تماس ها. همون ها!
به سمتم میاد. روی تخت می شینم و اونم بالای سرم می ایسته. دستش رو می ذاره روی شونه ام و می گه:
- آروم باش ویدا. بخدا می فهممت.
چشم از گوشی ام بر می دارم و به صورتش که سعی می کنه مهربون و خندون نشونش بده خیره می شم.
- اگه نفهمی و باورم هم نکنی، با این چیزی که بهت نشون می دم، باورت می شه.
چیزی نمی گه. با دست های لرزونم توی لیست تماس ها می رم. از بالا شروع می کنم. وحید، وحید، وحید، ندا، ندا، وحید، خاله ثریا و... مغزم هنگ می کنه. هنگ هنگم.
- کو؟ کجاست؟! بخدا همینجا بود. قسم می خورم! خودش بهم زنگ زد! در رو از روم قفل کرد.
- ویدا آروم باش تروخدا. چشم باور می کنم. باهم بیرونش می کنیم.
نمی دونم چی می گم فقط دلم می خواد بگم و بگم. همه رو بگم. همه ی اون اتفاقات نحس رو بگم. همه رو خالی کنم. گوشی ام از لرزش زیاد روی موکت کرمی رنگ اتاق می افته. ندا کنارم می شینه.
- بخدا بهم زنگ زد. نفس هاش رو می شنیدم. فکر کردم نویی ولی تو اونشب رفتی. بخدا بهم زنگ زد.
شونه هام رو می ماله. با مهربونی می گه:
- آخه چرا با خودت اینطوری می کنی؟ آروم باش بخدا باورت می کنم. بخدا بهت کمک می کنم. فقط با خودت اینطوری نکن. دکتر اگه می فهمید همچین می شه نمی ذاشت بیای خونه.
اشک هام دونه دونه از چشم هام پایین میان و روی گونه هام جا خوش می کنن. ضربه ای روی شونه ام می زنه و می گه:
ـ من برم یه لیوان برات بیارم. تو هم اشک هات رو پاک کن تا باهم دیگه حرف بزنیم. باشه؟
سری تکون می دم و از اتاق خارج می شه. سرم رو توی دست هام می گیرم. احساس می کنم هر لحظه قراره سرم منفجر بشه. نفسم رو می دم بیرون و آروم اشک هام رو پاک می کنم. نفس بعدی رو هم عمیق می دم بیرون. یعنی باید عادت کنم؟ باید به اون دختر و این ترس ها عادت کنم؟ من هیچی نمی دونم! فقط گذر زمان می تونه همین رو ثابت کنه.
ـ بیا اینو بخور یکم آروم شی.
سرم رو میارم بالا. ندا با لـ*ـبخندی که روی لـ*ـب های کوچیکش خودنمایی می کنه، لیوان آب رو روبروم می گیره. از دستش می گیرم و یه جرعه می خورم.
ـ همش رو بخور!
سری به نشونه ی نهی تکون می دم و لیوان رو توی دست لرزونم نگه می دارم. کنارم روی تـ*ـخت می شینه و آروم بهم می گه:
ـ حالا تعریف کن ببینم چی شده.
آب دهنم رو قورت می دم و آروم شروع می کنم به توضیح دادن. از همه چی می گم اما حواسم رو جمع می کنم تا اسمی نبرم و توضیحی در مورد اون دختر ندم وگرنه اینبار دیگه باید نامه ی مرگم رو امضا کنم. از تمام اتفاق های مزخرف و ترسناک این وقت ها می گم. از اون صدا های توی بیمارستان، اون اتفاق کنار در و همه و همه. در آخر نفسم رو می دم بیرون. لیوان آب رو میارم بالا و همه ی آب داخل لیوان رو می خورم.
با شک بر می گردم سمت ندا و می گم:
ـ باورم می کنی؟
اون که تا الان با نگرانی به زمین خیره شده بود، با تعجب سرش رو میاره بالا و با لـ*ـبخند می گه:
ـ معلومه!
ـ کمک می کنی؟
دست های یخ کرد ام رو می گیره و می گه:
ـ باور کن کمکت می کنم. نمی ذارم اتفاقی برات بی افته.
لـ*ـبخند تلخی می زنم. نمی دونم حرف دلش رو می زنه یا نه؟ نمی دونم واقعا باورم کرده یا نه؟ فقط می دونم اگه دروغ شیرین هم باشه، به همین راضی ام. لـ*ـبخندش شیطون می شه و چشمکی می زنه.
ـ نظرت چیه یه سیب زمینی سرخ کرده ی مشتی بزنیم به رگ؟
لـ*ـبخندم پررنگ تر می شه. می دونم برای عوض کردن فاز دپ الان، می خواد دلقک بازی هاش رو شروع کنه. یه لحظه توی قلبم ازش خیلی شرمنده می شم. شاید اون واقعا باورم کرده. من چرا این رفتار های مزخرفم رو باهاش داشتم؟ حتی اگ باورم هم نکرده بود، نباید به خاطر چند تا اتفاق نحس، نون و نمکی رو که توی این چند سال باهم خوردیم رو فراموش می کردم. پایین لـ*ـبم رو می گزم و چیزی نمی گم. ضربه ای آروم روی دستم می زنه و از سر جاش بلند می شه. سرم رو میارم بالا و قبل از اینکه به در برسه می گم:
ـ ندا؟
بر می گرده و با لـ*ـبخند نگاهم می کنه.
ـ شرمنده اتم. خیلی زیاد. اون رفتار های چرتی که اون موقع باهات داشتم من رو واقعا شرمنده کرده. نمی دونم چطوری ازت عذر خواهی کنم.
با اخم میاد سمتمو بالای سرم می ایسته. زل می زنه توی چشم هام و می گه:
ـ زبونتو گاز بگیر! دیگه نبینم از این حرفا بزنیا! منم اگه جای تو بودم همین رفتار رو داشتم. تازه بد تر از این.
ـ می دونم ولی بازم...
-هیس! نمی خوام چیزی بشنوم. دیگه هم نمی خواد بخاطر هیچ اتفاقی ازم عذر خواهی کنی. فهمیدی؟
با شرمندگی سرم رو میارم بالا. هنوز هم اون اخم ها روی صورتش جا خوش کردن. زیر لـ*ـب می گم:
ـ ممنونم.
لـ*ـبخندش جای اون اخم غلیظش رو می گیره. بر می گرده و می ره بیرون. رفنش رو تماشا می کنم که باز هم بر می گرده و می گه:
ـ راستی تو لـ*ـباست رو عوض کن و یه دستی هم به سر و روت بزن تا من سیب زمینی ها رو آماده کنم.
سری تکون میدم و زیر لـ*ـبی تشکر کوتاهی می‌کنم. بیرون میره و در رو می‌بنده. نفسم رو بیرون میدم. اون باورم کزد، مگه نه؟ یا نکنه فقط به حرف‌هام گوش داده و خواسته یه سنگ صبور باشه؟ پوزخندی می‌زنم. چند روز دیگه منتظر این‌هم باش که از تیمارستان بیان ببرنت، ویدا خانوم!
سرم رو تند، تند به چپ و راست تکون میدم. رو به روی آینه می‌ایستم و نگاهی به سر و وضع خودم می‌اندازم. قدی بلند و اندامی لاغر. موهای نسبتا بلند و لـ*ـختی که زیبایی ملایمی بهم بخشیده. بر می‌گردم و از روی عسلی کنار تختم، شونه‌‌ی بنفش رنگم رو بر می‌دارم و توی موهام فرو می‌کنم.
گره‌هاش رو با اخم و تخم باز می‌کنم و مشغول شونه زدن می‌شم. کرم که تموم می‌شه، کش مشکی رنگم رو بر می‌درم و مو‌هام رو بالای سرم می‌بندم. لـ*ـبخندی هر چند تلخ به خودم می‌زنم. من هنوز هم زنده‌ام! خیلی تعجب داره.
-ویدا!
صدایی زیر گوشم می‌شنوم. با ترس، سریع پشت سرم رو نگاه می‌کنم. چیزی نیست. شاید این‌بار دیگه واقعا توهم زدم! پوزخند دیگه‌ای روی لـ*ـبم جا خوش می‌کنه و به سمت آینه بر می‌گردم. چشم‌های کشیده‌ی قهوه‌ای رنگم، دیگه برق همیشگی‌شون رو ندارن. قیافه‌ام یه قیافه‌ی ساده و عادی اما تو دل برو و نازه. این رو هزار بار ندا بهم گفت.
-من تنهام!
باز هم اون صدا. دستم رو روی قلبم می‌ذارم و با ترس اطراف رو نگاه می‌کنم. زیر لـ*ـب میگم: «تویی؟»
صدایی نمی‌شنوم. چشم‌هام رو گرد می‌کنم و اطراف رو نگاهی می‌اندازم. آب دهنم رو قورت میدم و با صدای لرزونی که به خاطر ترسم به وجود اومده، میگم: «خودت رو نشون بده!»
دور تا دور اتاق رو نگاه می‌کنم. نیستش! چند لحظه صبر می‌کنم اما چیز مشکوکی به چشم نمی‌خوره. لـ*ـبم رو می‌گزم و نفسم رو به بیرون فوت می‌کنم.
آروم باش ویدا! رفتش. باز هم به سمت آینه بر می‌گردم و به خودم خیره میشم. ای خدا! چرا من؟ چرا بین چند میلیار آدم روی زمین، من رو بخواد؟ سرم رو تند، تند تکون میدم و زیر لـ*ـب میگم: «ویدا اون رفت. فعلا نباید بهش فکر کنی. خودت رو کنترل کن دختر!»
حرفم رو تأیید می‌کنم و سعی می‌کنم همون لـ*ـبخند همیشگی رو روی لـ*ـب‌هام بکارم. من حالا دیگه ندا رو دارم. حالا دیگه این راز لعنتی، هم توی قلب من و هم توی قلب نداست. ندا! دوست صمیمی و چند ساله‌ام!
نگاهی به مانتوی ساده‌ی آبی رنگم می‌اندازم. چندشم می‌شه و چینی به بینی‌ام میدم. خدایا من با این مانتو، توی اون بیمارستان کثیف بودم! چطور می‌تونم الآن هم پوشیده باشمش؟
با اخم یه چرخ می‌زنم و زیر لی غر‌، غر می‌کنم. باید عوضش کنم. قصد حرکت به سمت کمد رو می‌کنم که بازهم اون صدا ها میاد. صدای گریه! این‌بار صدای گریه هست. گریه‌ی یه دختر. سر جام خشکم می‌زنه و خوب گوش میدم. همراه فین، فین‌هاش، زمزمه‌هایی می‌کنه.
-تو دیوونه نیستی! اون‌ها قدرت رو نمی‌دونن.
سرم رو به سمت کمد می‌چرخونم. ضربان قلبم مثل همیشه بالا میره. دست‌هام یخ می‌زنن. صدا از داخل کمده.
-عروسکم؟ من و تو تنهاییم مگه نه؟ کسی دوستمون نداره؛ مگه نه؟ فقط خودم و خودتیم.
صدای گریه‌اش دوباره بلند میشه. لـ*ـبم رو می‌گزم و به صدا گوش میدم. صدای سوزنتک و ترسناک گریه‌ی یه دختر. یکدفعه صدا قطع میشه. چشم‌هام از حدیقه بیرون می‌زنن. انگار دختر در حال ساکت کردن دختره چون میگه: «هیس! می‌شنوی؟ صدای اون آدم‌ها رو می‌شنوی؟ اون آدم‌های پست. تو کمکم می‌کنی تک‌‌، تکشون رو بکشیم؟ آره؟»
ابرو هام بالا می‌پرن. اون می‌خواد من رو بکشه! گفت آدم‌ها؛ پس خیلی‌های دیگه رو هم می‌کشه. بدنم شروع به لرزش می‌کنه. صدای اون دختر باز هم قطع میشه. جلوی دهنم رو می‌گیرم تا حتی صدای نفس‌هام رو هم نشنوه.
منتظر می‌مونم اما دیگه صدایی نمیاد. می‌خوام به سمت کمد برم که با صدای مشت‌های محکمی که به در کمد کوبیده می‌شه، با ترس خودم رو به دیوار کنار آینه تکیه میدم.
-بیارینم بیرون! همتون رو می‌کشم! من رو بیارید بیرون! دابه می‌کشتتون!
دستم رو روی قلبم می‌دازم. اشک‌‌ها روونه‌ی صورتم می‌شن. چونه‌ام می‌لرزه و همه‌ی نگاهم به اون کمد دیواری قهوه‌ای رنگ و دختر توشه. اون مشت‌های محکمی که حتی کمد رو هم به حرکت در اوردن.
_ این در لعنتی رو باز کنید؛ وگرنه می‌میرید! باز کنین روانی‌ها!
ضربان قلبم هر‌لحظه بیشار شدت می‌گیره و مشت‌های اون دختر هم، هر لحظه قدرتشون دو برابر میشه.
_ باز کنید! باز کنید!
چیکار کنم خدا؟ وایسم همین‌طوری از ترس بمیرم؟ شاید اگه در رو باز کنم، خوشحال بشه و ولم کنه. آره، شاید ولم کنه. با تردید به سمت کمد میرم. صدای مشت‌ها قطع میشه. هیچ صدایی به گوش نمی‌رسه و اتاق، در سکوت کامل به سر می‌بره.
آروم دستم رو روی دست‌گیره می‌ذارم. یواش، با صدای قیژ مانندی باز میشه. با استرس به کمد خالی نگاه می‌کنم. پوست لـ*ـبم رو تند‌، تند می‌کنم و بی‌وقفه با چشم‌هام دور تا دور کمد رو رصد می‌کنم. با صدای لرزونم‌ زیر لـ*ـب میگم: «کجا رفتی؟»
دست لرزونم رو آروم جلو می‌برم و لـ*ـباس‌های آویزون شده به چوب‌لـ*ـباسی‌ام رو این‌ور و اون‌ور می‌کنم. چیزی نمی‌بینم. با خشم، گوشه‌ی لـ*ـباس مجلی آبی رنگم رو پرت می‌کنم و با حرص به سمت تختم می‌رم. دستم رو مشت می‌کنم و زیر لـ*ـبی فحشی نثار اون دختر مزاحم میدم. با عصبانیت میگم: «پس کدوم قبرستونی رفتی؟!»
_ من اینجا هستم!
با ترس سذم رو بر می‌گردونم و به صدای ترسناک و خش داری که از سمت همون دختر میاد، گوش میدم. دقیقا پشت سرم می‌بینمش. با ترس بهش زل می‌زنم. خودشه! همون لـ*ـباس‌ تبمارستانی پاره پروه و شوزن نوی دستش. پوست گندمی که از کثیفی بیداد می‌کنه و ترک خورده‌هست. ناخون‌های چرکین و مو‌های بلند مشکی رنگش.
از سر جام بلند میشم و به پشت سرم که کمد هست، تکیه میدم. نفس‌نفس می‌زنم و تا جایی که می‌تونم، خودم رو به کمد تکیه میدم. سرش رو کج می‌کنه و قدمی به جلو میاد. دهنم رو باز می‌کنم تا جیغ بزنم و کمک بخوام اما نمی‌تونم.
باز هم اشک‌های مزاحمم از چشم‌هام پایین میان. لـ*ـبم رو گاز می‌گیرم و چشم‌هام رو محکم می‌بندم.
_ نمی‌خوای با من بازی کنی؟
صداش هر لحظه خش‌دار تر و ترسناک‌تر میشه. سرم رو آروم به چپ و راست تکون میدم. می‌ترسم چشم‌هام رو باز کنم و بازهم ببینمش. من ازش می‌ترسم! با فریادی که می‌کشه، تموم تنم می‌لرزه و اشک‌هام راه خودشون رو پیدا می‌کنن.
_ ولی باید بازی کنی!
شروع می‌کنم به کندن پوست‌های لـ*ـبم. صداش ملایم میشه و اون آرامش اولیه‌اش رو می‌گیره.
_ میشه چشم‌هات رو باز کنی؟ من رو ببین!
نمی‌خوام باز کنم؛ نمی‌خوام! کاش می‌تونستم اینها رو بگم ولی لال شدم. هیچی نمی‌تونم بگم!
_ میشه بهم نگاه کنی؟
قلبم دیوونه‌وار به قفسه‌ی سـ*ـینه‌ام می‌کوبه. بی‌اختیار چشم‌هام رو باز می‌کنم و بهش نگاه می‌کنم. سرش که تا چند دقیقه پیش کج بود رو بالا میاره و قسمتی از مو‌هاش رو کنار می‌زنه. با چیزی که روبروم می‌بینم، با تمام وجودم دهنم رو باز می‌کنم تا جیغ بزنم اما صدایی ازم بیرون نمیاد.
اشک‌هام بی‌امون جاری میشن. چیزی که دیدم، خودم بودم. اون من بودم! صورت من بود. این صورت منه! سرم رو به چپ و راست تکون میدم و روی زمین می‌شینم. واقعیت نداره! این من نیستم!
نکنه واقعا توهم زدم؟ نکنه این من هستم و آینده‌ام رو می‌بینم؟ چی می‌گم؟! محاله من باشم! محاله! دستش رو به سمتم دراز می‌کنه و با صدایی که دقیقا شبیه صدای خودمه، میگه: «دنبالم بیا، ویدا!»
با ترس، سرم رو به نشونه‌ی نفی تکون میدم. لـ*ـب‌هام رو حرکاتی میدم تا چیزی شبیه «نمیام» رو تلفظ کنم اما صدایی ازم بیرون نمیاد. انگار عصبی میشه چون دستش رو مشت می‌کنه و با صدایی شبیه رباتو مخلوطی از چند صدای ترسناک دیگه، فریاد می‌زنه: «نمیای؟!»
تن و بدنم می‌لرزه. ندا کجایی؟ تروخدا بیا! بیا که ایندفعه دیگه دوستت مرد! انگار هپنوتیزمم می‌کنه چون بی‌اختیار از سر جام بلند میشم و به سمت عسلی رو به روی تختم میرم. با وشت بهش زل می‌زنم؛ شاید التماس رو از توی چشم‌هام ببینه و ولم کنه اما نه! من بد شانس‌تر از این حرف‌هام! نمی‌تونم از اون صورت ترسناک لـ*ـبخند روی لـ*ـبش چشم بر دارم.
دستم بی‌اخیار به سمت لیوان شیشه‌ای میره و اون رو توی دستم می‌ذاره. با وحشت به اون دختر خیره میشم. آروم، آروم می‌خنده و من آروم، آروم گریه می‌کنم. دستش رو مشت می‌کنه و من هم بی اختیار دستم مشت میشه. لیوان، توی دستم می‌شکنه و تکه شیشه‌هاش، دستم رو نابود می‌کنن. جیغی می‌کشم و به دست خونی‌ام خیره میشم.
از صدایی که برگشته متعجبم. همچنین متعجبم این لیوان شکسته و شاید هم اون دختر. حالا که صدام برگشته، پشت سر هم جیغ می‌زنم و به دست خونی‌ام خیره میشم. اشک‌هام دیگه نمی‌ذارن همون ویدای همیشگی باشم و جالب اینجاست که من هم راضی ام! به دستم خونی‌ام خیره میشم؛ به تیکه‌های شیشه که دستم رو آتیش می‌زنن.
برای یک لحظه سرم رو بالا میارم و به جالی خالی اون دختر خیره میشم. رفت! داغونم کرد و رفت! در اتاق با شدت باز میشه و قامت ندا نمایان. ملتمسانه به قیافه‌ی متعجبش خیره میشم. دست رو جلوی دهنش می‌ذاره و به سمتم میاد. کنارم زانو می‌زنه و با صدایی غمگین میگه: «با خودت چی‌کار کردی؟!»
دلم می‌خواد فریاد بزنم و بگم من اوین کار رو نکردم! اون کرده! ولی مثل همیشه خفه میشم و چیزی نمی‌گم.
ـ ویدا چی شده؟
با عصبانیتی که ناشی از درد زیاده، میگم: «ولکن این‌ها رو. تو کابین بالای سینک، یه مشت وسیله واسه پانسمان هست. برو بیار.»
ـ نه ویدا؛ باید بیمارستان بریم.
ـ چی میگی ندا؟ میگم برو اون کوفتی‌ها رو بیار؛ مردم!
سری تکون میده و با سرعت از اتاق خارج میشه.
***

باندپیچی تموم میشه. به دستم که حالا با نوارها و پارچه‌های سفید رنگ پوشیده شده، خیره میشم.
ـ سیب‌زمینی می‌خوری؟ واسه‌ات بیارم؟
سرم رو بالا میارم و به لـ*ـبخند مهربونش خیره میشم. دلم می‌خواد قبول کنم ولی خیلی خسته‌ام.
ـ شرمنده، من...
ـ نه؛ می‌دونم اصلا درخواست مزخرفی بود. برو استراحت کن. چیزی خواستی بگو.
لـ*ـبخند کم‌رنگی به این درک کردنش می‌زنم.
ـ بازم ببخشید.
ـ گفتم که؛ برو استراحت کن، هیچی هم نگو.
سری تکون میدم و از روی مبل بلند میشم. سالن کوچیک خونه‌ام رو طی می‌کنم و و به راهرو می‌رسم.
ـ ویدا!
به سمتش بر می‌گردم. اون لـ*ـبخند مهربونش هنوز هم روی لـ*ـبشه.
ـ چیزی خواستی بگی‌ها.
سری تکون میدم و به سمت اتاقم میرم. دلم می‌خواد بهش بگم بیا فقط تو اتاق بمون؛ من می‌ترسم! ولی چیزی نمی‌گم. نمی‌خوام اون رو هم وارد این موضوع چرت بکنم. نمی‌خوام اذیت بشه. باز هم صدام می‌زنه. به سمتش بر می‌گردم و «بله»‌ای زیر لـ*ـب میگم.
ـ من امشب اینجا می‌مونم. با خیال راحت بخواب.
با این حرفش، ته دلم از خوشحالی بال، بال می‌زنم اما خوشحالی‌ام رو بروز نمی‌دم و میگم: «نمی‌خوام بهت زحمت بدم. برو من می‌خوابم.»
ـ باز شروع کردی؟ این حرف‌های چرت از تو بعیده! برو بخواب وگرنه با دمپایی می‌افتم دنبالت. هی تعارف می‌کنه!
می‌خندم و تشکر می‌کنم. امشب با خیال راحت می‌خوابم. مطمئنم! وارد اتاق میشم. اتاقی که خیلی ازش بدم میاد ولی مجبورم تحملش کنم. مجبورم با این اتفاق‌ها بسازم و دم نزنم. چراغ اتاق رو روشن می‌‌کنم. بهفکری که به ذهنم می‌رسه، دهن‌کجی می‌کنم. اول می‌خوام ردش کنم اما رفته رفته قبولش می‌کنم. امشب با چراغ باز می‌خوابم. می‌دونم بچگونه هست ولی بهتر از اینه که از ترس بمیرم. با آسودگی به سمت تختم میرم و پتو رو کنار می‌زنم. می‌خوابم و خودم رو زیر پتو پنهان می‌کنم. امروز هم تموم شد!
***

با احساس تشنگی از خواب بیدار میشم. تک سرفه‌ای می‌کنم. بدنم درد می‌کنه؛ حتما بد خوابیدم. می‌خوام از سر جام بلند شدم ولی نمی‌تونم. گوشی‌ام رو از روی عسلی میز بر می‌دارم و نگاهی به ساعتش می‌اندازم. دو و پنجاه و شیش دقیقه هست. دلم نمیاد ویدا رو صدا بزنم. تک سرفه‌ای می‌کنم و پتو رو کنار می‌زنم. کش و قوسی به بدنم میدم و می‌خوام از سر جام بلند شم که صدای دختری به گوشم می‌رسه ولی از داخل خونه نیست. خوب گوش میدم که می‌فهمم از بیرونه. به سمت پنجره، که دقیقا کنارم قرار داره میرم.
حیاط رو نگاه می‌کنم و با دیدن دختر کوچولویی که یه عروسک روی پاهاش گذاشته، تعجب می‌کنم.
ـ لای، لای، لای، لای! گریه نکن عروسکم. مامانی پیشته! بخواب دیگه. برا چی گریه می‌کنی؟
با تعجب به صداش گوش می‌کنم. صدای کوچولو و نازکی که دخترک سعی می‌کنه به صورت لالایی برای عروسکش بخونه. عروسک خوشگل و نو رو از روی پاهاش بر می‌داره و توی آ*غو*شش می‌گیره.
ـ واسه چی گریه می‌کنی؟ دلیلش رو بگو.
صورت عروسک رو کنار گوشش می‌گیره. چند لحظه بعد، با تعجب رو به عروسک میگه: «یکی داره بهمون نگاه می‌کنه؟ کی؟!»
نفس توی سـ*ـینه‌ام حبس میشه و قلبم تند می‌زنه. نکنه بفهمه که من بهش نگاه می‌کنم؟! با چشم‌هایی که از حدقه بیرون زدن، به اون دختر و عروسک توی دستش خیره میشم. دوبراه عروسک رو کنار گوشش می‌گیره و اینبار میگه: «پشت پنجره؟»
با شنیدن این حرف، سریع روی زمین می‌شینم و چشم‌هام رو می‌بندم. خدایا! هیچ صدایی نمیاد! نکنه واقعا باور کرده؟ چرا هیچی به عروسکش نمی‌گه؟ لـ*ـبم رو می‌گزم و شروع به ناخون خوردن می‌کنم. چند لحظه منتظر می‌مونم که با صدای زنگ خوردن گوشی‌ام، چند متر بالا می‌پرم. سریع روی عسلی دست می‌کشم و برای خفه کردن صدای زنگ گوشی‌ام، اون رو توی مشتم می‌گیرم. می‌خوام قطع کنم اما با دیدن اسم مخاطب، کل بدنم از ترس به لرزه در میاد و تماس رو وصل می‌‌کنم.
مخطابی که روی صفحه‌ی نمایش نشون داده شده، با نام «ساعت مرگ» بود. گوشی رو کنار گوشم می‌ذارم و با صدای لرزونم، با ایجاد کمترین صدای ممکن میگم: «الو؟»
ـ برای چی بهم نگاه می‌کنی؟
با تعجب به اون صدا گوش میدم. همون دختره هست. صداش ترسناک و عصبی شده. نمی‌دونم چی جوابش رو بدم؟ سعی می‌کنم لرزش دستم رو کنترل کنم و چشم‌هام رو می‌بندم تا تمرکز داشته باشم. خدایا چی بگم؟ چی بگم؟!
ـ دختره‌ی توهمی! چرا به من و عروسکم نگاه می‌کردی؟
توههمی؟ توهمی چیه؟ این دختر چی میگه؟! با صدای لرزونم میگم: «توهم چیه؟ تو چی میگی؟!»
یکهو صداش مهربون میشه و با خنده میگه: «بالای سرت رو نگاه کن؛ ببین چی نوشته؟»
با ترس چشم‌هام رو می‌بندم. سرم رو آروم بالا میارم و نوشته‌ی روی سقف رو می‌خونم. «این‌ها همه‌اش توهم هستن!» با ترس چند بار جمله‌ی روی سقف رو زمزمه می‌کنم. توهم، توهم، توهم! من توهم زدم؟! نه، من توهم نزدم! باید مطمئن شم؛ آره؛ باید مطمئن شم! از سر جام بلند میشم و سریع توی حیاط رو نگاه می‌کنم، با دیدن جای خالی دخترک، جیغی می‌کشم و دستم رو روی سرم می‌ذارم. دلم نمی‌خواد جیغم رو خفه کنم.
پشت سر هم جیغ می‌زنم و اشک می‌ریزم. توهم زدم! توهم! ویدا توهم زده! ویدا صالح توهم زد. آره؛ توهم زد! دستم رو به دست‌گیره‌ی پنجره می‌گیرم و اون رو محکم می‌بندم. نفس، نفس می‌زنم و چشم‌هام رو می‌بندم. هر جوری سعی می‌‌کنم آروم بشم، نمی‌تونم. در اتاقم آروم باز میشه. به سرعت بر می‌گردم و ندا رو می‌بینم که با لـ*ـبخند داره بهم نگاه می‌کنه. چشم‌هام پر از خوشحالی میشن. ندا دقیقا سر موقع اومد. بهش نیاز دارم! به حرف‌هاش و آروم کردن‌هاش. می‌خوام به سمتش برم که با شنیدن حرفی از جانبش، سر جام خشکم می‌زنه.
ـ دیدی گفتم توهم زدی؟
چشم‌هام پر از ترس میشن. لحنم پر از التماس میشه.
ـ نه ندا؛ به خدا توهم نیست. تو یکی باورم کن!
ـ توهم زدی؛ دیدی گفتم؟ تو یه دیوونه‌ی تیمارستانی هستی. تو توهم زدی!
قدم بر می‌داره و به سمتم میاد. آروم، آروم به دیوار پشتم تکیه میدم و حرف‌هاش رو انکار می‌کنم. بهش التماس می‌کنم که باورم کنه.
ـ می‌دونی بزرگ‌ترین ترست چیه؟ می‌خوای بهت نشون بدم؟
ـ ندا چی شده؟ ترس چیه؟! چت شده ندا؟!
به سمتم میاد و من هر لحظه بیشتر از قبل می‌ترسم. گوشی‌اش رو بالا میاره و صداهای بوق خوردن پی‌در پی، توی کل اتاق می‌پیچه. با برداشتن تماس توسط خانمی از پشت خط و حرفی که می‌زنه، پاهام شل میشن و روی زمین می‌شینم.
ـ تیمارستان ابن سینا، بفرمایین؟
ندا با خنده میگه: «یه مورد توهمی داریم.»
آدرس رو میگه و تماس رو قطع می‌کنه. با ترس بهش نگاه می‌کنم و شروع می‌کنم به التماس کردن.
ـ ندا بخدا توهم نزدم! بخدا نزدم؛ من رو اونجا نبر! نکن ندا! تو دوستمی لعنتی.
با خنده به سمتم میاد. از روی زمین بلند میشم و می‌ایستم. حالا چند سانتی بیشتر با من فاصله نداره. صورتش رو جلو میاره و با تمام وجودش جیغ می‌زنه: «توهمی!»
با ترس چشم‌هام رو باز می‌کنم و به رو به رو خیره میشم. کابوس! از امشب کابوس‌های شبونه هم شروع میشن. چشم می‌چرخونم و به اطراف اتاق، خیره میشم. همه چیز در سکوت کامل هست. نفس عمیقی می‌کشم و روی عسلی دست می‌کشم تا گوشی‌ام رو پیدا کنم. برش می‌دارم و با دیدن ساعت، آب دهنم رو با ترس قورت میدم. ساعت دو و پنجاه و شیش دقیقه هست.
گوشی رو محکم روی عسلی می‌کوم و از سر جام بلند میشم. به طرف در اتاق میرم و از تاق خارج میشم. از راه‌رو رد میشم و به سالن می‌رسم. نگاهی به سمت چپ می‌اندازم و با دیدن ندا که خیلی آروم رو مبل خوابیده، لـ*ـبخندی روی لـ*ـبم میاد. اون هنوز هم اینجاست.
وارد آشپزخونه می‌شم و به سمت یخچال که سمت چپ آشپزخونه هست، میرم. بطری آب رو در میارم و به لـ*ـب‌هام نزدیک می‌کنم. چند قلپی آب می‌خورم و سر جاش می‌ذارمش.
با آستینم دور لـ*ـبم رو پاک می‌کنم؛ آروم و بی سر ‌ و صدا به سمت اتاقم میرم. به اتاقم که می‌‌رسم، به سمت تختم میرم؛ روش لم میدم و روی شونه‌ی چپم می‌خوابم.
پتو رو روی سرم میدم و آروم زیر پتو نفس می‌کشم. چشم‌هام رو می‌بندم و قصد خوابیدن می‌کنم که فکر کابوس، خیال خواب رو ازم می‌گیره.
اون ندا بود. خواست من رو تیمارستان ببره. ندا! دوست چندین و چند ساله‌‌ام! نکنه حقیقت داره؟ نکنه واقعا من رو تیمارستان ببره؟ من هیچی نمی‌دونم. حتی نمی‌دونم واقعا باورم کرده یا نه. نمی‌دونم ازم می‌ترسه یا نه.
پوزخندی روی لـ*ـبم نقش می‌بنده. طاق باز می‌خوابم و به قصد خوابیدن، هزار تا گوسفند رو تصور می‌کنم. شروع به شمارششون می‌کنم. چشم‌هام رو بسته‌ام و تک‌ تکشون رو با لـ*ـبخند می‌شمارم. نمی‌دونم به گوسفند چندم می‌رسم. صدم؟ دویستم؟ نمی‌دونم ولی می‌دونم کم‌کم ذهنم خسته میشه.
میون خواب و بیداری‌ میرم که یکهو گوشی‌ام زنگ می‌خوره. سه متر بالا می‌پرم و زود گوشی‌ام رو از روی عسلی بر می‌دارم. با صدای بلند، در حال زنگ‌خوردنه و ساکت هم نمی‌شه. لـ*ـب می‌‌گزم و با عصبانیت به گوشی‌ام خیره میشم. به شماره‌ای که نوشته نشده. یه لحظه یاد کابوسم می‌افتم و بدنم می‌لرزه. نکنه واقعی باشه؟ نکنه واقعا این‌ها اتفاق بی‌افتن؟
انگشتم رو روی صفحه‌ی گوشی به حرکت در میارم و تماس رو قطع می‌کنم. چشم‌هام رو محکم روی هم می‌ذام و نفس عمیقی می‌کشم. آروم از سر جام بلند میشم و از پنجره بیرون رو نگاه می‌کنم. حیاط در سکوت کامل به سر می‌بره.
نفسم رو بیرون میدم و لـ*ـبخند آرومی می‌زنم که دوباره گوشی‌ام زنگ می‌خوره. به سرعت اون رو بالا میارم و نگاهی به صفحه می‌اندازم. باز هم همون فرد قبلی هست. با ترس چشم‌هام رو می‌بندم و تمرکز می‌کنم. چی‌کار کنم؟ خدایا چی کار کنم؟ چشم‌هام رو باز می‌کنم. اگه جواب ندم، تا صبح زنگ می‌خوره و دیوونه‌ام می‌کنه. ندا هم بیدار میشه. با استرس انگشت لرزونم رو روی صفحه‌ی لمسی گوشی می‌کشم و تماس وصل میشه.
شروع به کندن پوست لـ*ـبم می‌کنم و گوشی رو روی گوشم می‌ذارم. اولین صدایی که به گوشم می‌رسه، صدای گریه‌ی یه زن یا دختره.
_ ترو.. خدا کمکم... کن!
دست از کندن پوست لـ*ـبم بر می‌دارم و آروم، روی گوشه‌ی تختم می‌شینم. احساس استرسم شدت می‌گیره و این بار، با نگرانی به صدا گوش میدم.
_ جون... هر کی... دوست داری... کمکم کن. تو باورم کن؛ لطفا!
همین‌‌طور هق‌هق می‌کنه و تیکه‌تیکه، حرف‌هاش رو می‌زنه. با نگرانی، صدام رو پایین میارم و میگم: «چی شده؟ تو کی هستی؟»
_ لطفا... پیشم بیا.
_ میگم تو کی هستی؟ اصلا کجا هستی؟ چه کاری از دستم بر میاد؟
یکهو صداش رو پایین میاره. انگار سعی می‌کنه کسی صداش رو نشنوه. طوری پچ‌پچ می‌کنه که به زور حرف‌هاش رو می‌شنوم.
_ زیاد وقت ندارم. فقط گوش کن. اونها دارن میان. اگه بفهمن دارم فرار می‌کنم، من رو گیر میارن و می‌کشن. اونها فکر می‌کنن من دیوونه‌ام.
با تعجب به حرف‌هاش گوش میدم. این زن یا دختر کیه؟ چی میگه؟ شماره من رو از کجا داره؟ اصلا من رو از کجا می‌شناسه؟!
_ کجا هستی؟ اگه بیام پیشت، میگی من رو از کجا می‌شناسی؟
اصلا به حرف‌هام توجه نمی‌کنه. انگار این تماس اصلا زنده نیست چون هیچ جوابی به سوال‌های من نمی‌ده و فقط حرف‌های خودش رو می‌زنه. مثل یه صدای ضبط شده هست.
_ نگهبان داره میاد. من سمت چپ ورودی، پشت درخت توت بزرگ هستم. تیمارستان ابن سینا. زود بیا.
با این حرفش، دهنم از تعجب باز می‌مونه. تیمارستان ابن سینا؟ من باید دنبال این برم؟ اون هم تیمارستان؟! این غیر ممکنه! صدای بوق ممتد پشت گوشی، نشون از قطع شدن تماس میده. سرم رو به چپ و راست تکون میدم. نه! اصلا نمی‌رم! ولی نکنه اگه برم تموم این اتفاق‌ها تموم بشن؟ نکنه دیگه اون دختر اذیتم نمی‌کنه؟ کمی تردید می‌کنم ولی گوشی رو روی عسلی می‌ذارم و طاق باز، روی تـ*ـخت می‌‌خوابم. به سقف خیره میشم.
به همون قسمتی که با رنگ قرمز، توهم زدن من رو بهم می‌گفت. همون جمله‌های وحشتناک توی کابوسم. دقیقا به همون قسمت خیره میشم. همون جایی که توی خوابم با جمله‌های ترسناک پوشیده شده بود ولی الآن با رنگ سفید، پوشیده شده. پوفی می‌کنم و روی شونه‌ی راستم می‌خوابم.
اون دختر کی بود؟ اونی که التماس می‌کرد کی بود؟ اصلا چرا از من خواست؟ نکنه صدای ضبط شده بود؟ اصلا نکنه همه‌ی اینها یه شوخیه؟ یه دوربین مخفی. پوزخندی روی لـ*ـب‌های کشیده‌ام می‌شینه. آره، دوربین مخفی! با همین خیالات خودت رو راضی کن ویدا خانوم!
با زنگ خوردن دوباره‌ی گوشیم، چند متر از ترس بالا می‌پرم و گوشی رو با حرص بر می‌دارم. خدا! این دختر چشه؟! تماس رو وصل می‌کنم و با لحنی خشن میگم: «ببین دختر جون! به من ربطی نداره که تو یه روانی هستی و می‌خوای فرار کنی ولی مطمئن باش که من دنبالت نمیام. بهتره زیر اون درخت بشینی و توت بخوری. الان هم ساعت سه هست. سه! دیگه هم زنگ نمی‌زنی؛ فهمیدی؟! نمی‌دونم شماره‌ی من رو...»
می‌خوام حرفم رو ادامه بدم که توی حرفم می‌پره و صحبت خودش رو شروع می‌کنه.
_ ترو.. خدا کمکم... کن!
با خشم گوشی رو توی دستم فشار میدم.
_ تو کی باشی که نجاتت بدم؟ جز یه روانی چی هستی؟!
_ جون... هر کی... دوست داری... کمکم کن. تو باورم کن؛ لطفا!
پوcخندی می‌زنم. همه‌ی حرف‌هاش رو هم که دو بار تکرار می‌کنه.
_ چی میگی؟! چرا مثل ضبط صوت...
از ترس صورتم سفید میشه و به خودم میام. ضبط صوت! این یه صدای ضبط شده‌ هست. شدت کوبیدن قلبم بالا میره. بی‌قرار میشم و تیکه‌تیکه‌ی لـ*ـبم رو شروع به کندن می‌کنم. یه تله‌ی دیگه. باز هم یه تله‌ی دیگه! سعی می‌کنم خودم رو کنترل کنم. چشم‌هام رو می‌بندم و تمرکز می‌کنم. باید اول مطمئن شم. سکوت می‌کنم و صبر می‌کنم تا خودش یه چیزی بگه. دقیقا مثل تماس قبلی، صداش رو پایین میاره و با پچ‌پچ‌ میگه: « زیاد وقت ندارم. فقط گوش کن. اونها دارن میان. اگه بفهمن دارم فرار می‌کنم، من رو گیر میارن و می‌کشن. اونها فکر می‌کنن من دیوونه‌ام.»
تعجبم شدت پیدا می‌کنه؛ پس صدای ضبط شده هست. این هم یه تله هست! یه تله، مثل همه‌ی اون تله‌ها.
_ نگهبان داره میاد. من سمت چپ ورودی، پشت درخت توت بزرگ هستم. تیمارستان ابن سینا. زود بیا.
خدایا چی کار کنم؟ می‌دونم اگه نرم، باز هم زنگ می‌زنه و ول کن نیست. ناخوم‌هام رو می‌جوم و مغزم رو به کار می‌اندازم. فکر کن، فکر کن، فکر کن! بعد از این حرفش، بوق ممتد پشت تلفن، به گوش می‌رسه. همین هم انتظار می‌رفت. گوشی رو آروم از روی گوشم پایین میارم و نگاهی به شماره‌ای که محو شده، می‌اندازم. از تلقن عمومی زنگ زده.
آدرس تیمارستان ابن سینا رو بلدم ولی هنوز مصمم نشدم که برم. اگه نرم، دیگه ولم نمی‌کنه و همین‌طور زنگ می‌زنه. از سر جام بلند میشم. اگه ول کن نیست، یعنی باید باهاش مبارزه کنم؟ اصلا شاید اگه به حرف‌هاش گوش کنم، دیگه اذیتم نکنه. ولم کنه و بره. نفسم رو به بیرون فوت می‌کنم. کم‌کم به خاطر بدبختی خودم، بغض می‌کنم. منی که همیشه آرزوم یه زندگی بهتر، پولدار بودن و عشق و حال بوده، الان فقط آرزوی یه زندگی عادی رو دارم. فقط همین!
با دستم پیشونی‌ام رو فشار میدم و با حرص، نفس عمقی می‌کشم. رو به روی آینه‌ی قدی می‌ایستم. حتی حوصله‌ی لـ*ـباس عوض کردن هم ندارم؛ فقط وفقط باید از این چیز‌ها سر در بیارم. از این مسائل گنگ. به سمت راستم نگاه می‌کنم. کمد لعنتی! به سمتش میرم و یه مانتوی مشکی رنگ جلو باز رو بیرون می‌کشم.
حتی حوصله ندارم لـ*ـباس زیرش رو عوض کنم. روی همون بلوز آبی اسمونی می‌پوشمش و اولین شال دم دستم رو از روی چوب‌لـ*ـباسی کنار کمد بر می‌دارم و روی سرم می‌اندازمش. با افسوس نگاهی به چشم‌های کشیده‌ی قهوه‌ای رنگم می‌اندازم. چشم‌هایی که دیگه مثل روز اولشون، اون برق همیشگی رو ندرن. دیگه غروری هم توشون بیداد نمی‌کنه.
کیفم رو از روی چوب لـ*ـباسی بر می‌دارم. در لحظه‌ی آخر، بر می‌گردم و به گوشی‌ام نگاهی می‌اندازم. پس چرا زنگ نزد؟ حتما دیده که من دارم پیشش میام. بر می‌گردم و چنگی به گوشی‌ام می‌زنم و اون رو توی زیپ بیرون کیفم می‌اندازمش.
با قدم‌های آروم، از اتاق خارج میشم. نگاهی به سمت چپم می‌اندازم. به قیافه‌ی معصوم ندا خیره میشم. ببخشید ندا؛ ببخشید که هنوز هم خوب اعتماد نکردم و این مسائل رو بهت نمی‌گم. من رو ببخش! آروم کنارش قدم بر می‌دارم و از توی جیب مانتو اش، که روی میز رو به مبل انداخته، کلید ماشین رو بر می‌دارم و شرمنده به چشم‌های بسته‌ی ندا خیره میشم.
نفسم رو بیرون میدم و آروم به سمت در ورودی میرم. با کمترین صدای ممکن بازش می‌کنم و از خونه خارج میشم. کفش اسپرت سفید رنگم رو از توی جاکفشی کنار در بیرون می‌کشم و با سرعت اونها رو می‌پوشم. با قدم‌های بلند از خونه خرج میشم و به پراید ندا خیره میشم. این یه دزدیه مگه نه؟ می‌بینی چه به روزم اوردی که مجبورم دزدی کنم؟!
در ماشین رو باز می‌کنم و توی ماشین می‌شینم.
دست‌هام رو روی فرمون ماشین قرار میدم و سرم رو روش می‌ذارم. چم شده؟ چرا من؟! چرا باید سراغ من بیای؟ مگه من چی کارت کردم؟ آخه چرا می‌خوای من رو بکشی؟ چی شده ویدا؟ چی کار کردی که ولت نمی‌کنه؟ ای خدا! چه سؤال‌های بی‌جوابی!
***
کنار پیاده‌رو ترمز می‌زنم و سرم بر بر می‌گردونم. به سمت چپم خیره میشم. با نگرانی به ساختمون بزرگ و قدیمی که قدمت چندین و چند ساله‌ای داره، خیره میشم. همین‌جاست. تیمارستان ابن سینا.جایی که باید پام رو توش بذرم و حتی نمی‌دونم اون تو چه خبره؟! چند لحظه به ساختمون سفید رنگ نگاه می‌کنم. خدایا! چقدر بزرگه! آروم از ماشین پیاده میشم و در رو قفل می‌کنم.
به سمت در مشکی رنگ و طویل تیمارستان حرکت می‌کنم. عجیبه که درش بازه!
پاسخ
 سپاس شده توسط _ƇRAƵƳ_ ، شـــقآیــق ، oppai ، βάરãɲ ، آرمان کريمي 88 ، MLYKACOTTON


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان فوق‌العاده سرناک «دنبالم بیا» نوشته‌ی خودم - FatiShoki - 18-06-2020، 10:22

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان