رمان اسطوره
#پارت38
دانیار
چند مشت آب به صورتم پاشیدم بلکه کمی از خشم و عصبانیتم فروکش کند.اما بی فایده بود.به اتاق برگشتم و سیگار روشنی که در زیر سیگاری گذاشته بودم برداشتم و کنار پنجره ایستادم…تصویر دیاکو در شیشه منعکس شده بود…روی تخت نشسته و به رو به رویش خیره شده بود.لعنتی…اگر آن افکار مزخرف و وحشتناک را نسبت به من و شاداب نداشت محال بود حرف بزنم…اما به خاطر آبروی تنها دختر بی شیله پیله و صادقی که در کل زندگی ام دیده بودم…مجبور شدم رازش را فاش کنم…!حرصم گرفته بود..از طرز تفکر عجیبی که نسبت به من داشت…از هیولایی که از من در ذهنش ساخته بود…برادر که این باشد…وای به حال بیگانه…! خاکستر سیگارم را از پنجره بیرون ریختم…”دنیای این آدمها زیر سیگاری من بود”…!
-تو مطمئنی دانیار؟
خونسردی ظاهری ام را حفظ کردم:
-از چی؟
-از احساس شاداب؟
هه…روزی هفت هشت ساعت در کنارش بود…آنوقت احساسش را از من می پرسید…!
-آره..!
-خودش گفت؟
پوزخند زدم.
-لازم نیست بگه…تابلوئه..عجیبه واسم که خودت نفهمیدی…
بلند شد و چند قدم به سمت در رفت و برگشت.با هر دو دست موهایش را چنگ زد و گفت:
-من همه حالاتش رو به حساب خجالتی بودنش می ذاشتم.چون از روز اولی که دیدمش همینجوری با من رفتار کرده بود…با صورت گر گرفته و نگاه همیشه فراری…! به همین خاطر هیچ وقت شک نکردم…اصلا همچین چیزی به مخیله م خطور نکرده بود…آخه با این اختلاف سنی چطور ممکنه؟؟جسته گریخته فهمیده بودم یکی رو دوست داره اما به هیچ وجه احتمال نمی دادم خودم باشم..نهایتش یه پسر بیست و دو،سه ساله رو تصور کرده بودم…آخه این دختر چی فکر کرده؟چطور همچین اتفاقی افتاده؟
ریه هایم را با یک پک عمیق پر از دود کردم و گفتم:
-حالا مگه چی شده؟؟اتفاقاً به نظر من خیلی هم خوبه…با اخلاقای خاص و تعصباتی که تو داری شاداب واست بهترین گزینه ست…هم نجیب و مهربونه…هم سختی کشیده و بساز…قیافشم که خوبه…اینقدرم که عاشقته…دیگه چی می خوای؟
حیرت زده گفت:
-تو حالت خوبه دانیار؟می فهمی چی می گی؟اون بچه ست و کله ش داغه..تو دیگه چرا همچین حرفی می زنی؟درسته که من بچه دوست دارم..اما نه به عنوان همسرم…! سن و سال من از شیطنتها و بچگی های خاص شاداب گذشته…وقتی من چهل سالم بشه اون تازه بیست و پنج،شیش سالشه…یعنی من نیمه اول عمرم تموم شده و اون هنوز تو اوج جوونیشه…!چطور می تونم همچین جنایتی بکنم؟اون الانِ منو می بینه…اما چند سال دیگه خسته می شه…خسته میشیم…! اگه قرار باشه ازدواج کنم یکی رو تو رده سنی خودم ترجیح می دم…نهایتش با پنج سال اختلاف سن..کسی که پخته شده باشه…سرد و گرم چشیده باشه…عقلش کامل شده بود…نه یه دختربچه احساساتی..!بعدشم…اگه یه روز ازدواج کنم…می خوام تو سالگرد ازدواجم پدر شده باشم…به نظرت از شاداب میشه همچین توقعی داشت؟از یه دختر نوزده ساله؟
نه..انگار واقعا هیچ حسی به شاداب نداشت…! سیگار را از پنجره بیرون انداختم و گفتم:
-حالا می خوای چیکار کنی؟
دوباره روی تخت نشست و سرش را بین دستانش گرفت:
-نمی دونم…از یه طرف دلم نمی خواد بیشتر از این واسه خودش رویا پردازی کنه…از یه طرفم نمی تونم با یه برخورد تند و بد دلش رو..غرورش رو بشکنم…!
کنارش نشستم.
-اتفاقاً از منم خواست هیچی بهت نگم.خودم زحمت خراب کردن کاخ آرزوهاش رو کشیدم.فکر نمی کنم لازم باشه تو بیشتر از این اذیتش کنی.اصلا اگه اونجوری در موردم فکر نکرده بودی نمی گفتم.
صدایش را بالا برد.
-من چه می دونستم؟یه طوری گفتی که دیوونه شدم…نمی تونستی عین آدم حرف بزنی و اونجوری خون منو به جوش نیاری؟
در دل افسوس خوردم…اما با بی تفاوتی گفتم:
-می خواستم از احساس تو مطمئن شم..می خواستم اگه چیزی هست بیدارش کنم…وگرنه منو چه به دخترایی مثل شاداب؟
آهی کشید و از جا برخاست و زیرلب گفت:
-امان از این دخترا…با دو کلمه حرف و دو تا لبخند چه فکرایی که پیش خودشون نمی کنن…ببین منو تو چه شرایطی قرار داده…
قبل از اینکه از در بیرون برود گفتم:
-هیچی به روش نیار دیاکو…!نذار بفهمه که می دونی…من بهش قول دادم…!
بی حواس سرش را تکان داد…اما هنوز دستگیره را نچرخانده برگشت و گفت:
-وایسا ببینم…تو رو چه به این حرفا دانیار؟؟؟چرا نگرانشی؟اصلا چطور با شاداب حرف زدی؟چطور راضیت کرد بیای بیرون؟
روی تخت دراز کشیدم و گفتم:
-تو فکر کن معجزه الهیه..!
و به معنای ختم مکالمه چشمانم را بستم و جواب سوال دیاکو را به خودم دادم.
“امروز اولین بار بود که کسی در اوج غم و غصه های خودش…با معصومیت و صداقت عجیب و باور نکردنی…گفته بود کاری را فقط و فقط به خاطر خوشحالی من انجام داده و با ماندن و نرفتنش مهر تایید بر آن زد…و اولین بار بود که من… بدون ذره ای تردید حرف یک نفر را باور کرده بودم”
#پارت38
دانیار
چند مشت آب به صورتم پاشیدم بلکه کمی از خشم و عصبانیتم فروکش کند.اما بی فایده بود.به اتاق برگشتم و سیگار روشنی که در زیر سیگاری گذاشته بودم برداشتم و کنار پنجره ایستادم…تصویر دیاکو در شیشه منعکس شده بود…روی تخت نشسته و به رو به رویش خیره شده بود.لعنتی…اگر آن افکار مزخرف و وحشتناک را نسبت به من و شاداب نداشت محال بود حرف بزنم…اما به خاطر آبروی تنها دختر بی شیله پیله و صادقی که در کل زندگی ام دیده بودم…مجبور شدم رازش را فاش کنم…!حرصم گرفته بود..از طرز تفکر عجیبی که نسبت به من داشت…از هیولایی که از من در ذهنش ساخته بود…برادر که این باشد…وای به حال بیگانه…! خاکستر سیگارم را از پنجره بیرون ریختم…”دنیای این آدمها زیر سیگاری من بود”…!
-تو مطمئنی دانیار؟
خونسردی ظاهری ام را حفظ کردم:
-از چی؟
-از احساس شاداب؟
هه…روزی هفت هشت ساعت در کنارش بود…آنوقت احساسش را از من می پرسید…!
-آره..!
-خودش گفت؟
پوزخند زدم.
-لازم نیست بگه…تابلوئه..عجیبه واسم که خودت نفهمیدی…
بلند شد و چند قدم به سمت در رفت و برگشت.با هر دو دست موهایش را چنگ زد و گفت:
-من همه حالاتش رو به حساب خجالتی بودنش می ذاشتم.چون از روز اولی که دیدمش همینجوری با من رفتار کرده بود…با صورت گر گرفته و نگاه همیشه فراری…! به همین خاطر هیچ وقت شک نکردم…اصلا همچین چیزی به مخیله م خطور نکرده بود…آخه با این اختلاف سنی چطور ممکنه؟؟جسته گریخته فهمیده بودم یکی رو دوست داره اما به هیچ وجه احتمال نمی دادم خودم باشم..نهایتش یه پسر بیست و دو،سه ساله رو تصور کرده بودم…آخه این دختر چی فکر کرده؟چطور همچین اتفاقی افتاده؟
ریه هایم را با یک پک عمیق پر از دود کردم و گفتم:
-حالا مگه چی شده؟؟اتفاقاً به نظر من خیلی هم خوبه…با اخلاقای خاص و تعصباتی که تو داری شاداب واست بهترین گزینه ست…هم نجیب و مهربونه…هم سختی کشیده و بساز…قیافشم که خوبه…اینقدرم که عاشقته…دیگه چی می خوای؟
حیرت زده گفت:
-تو حالت خوبه دانیار؟می فهمی چی می گی؟اون بچه ست و کله ش داغه..تو دیگه چرا همچین حرفی می زنی؟درسته که من بچه دوست دارم..اما نه به عنوان همسرم…! سن و سال من از شیطنتها و بچگی های خاص شاداب گذشته…وقتی من چهل سالم بشه اون تازه بیست و پنج،شیش سالشه…یعنی من نیمه اول عمرم تموم شده و اون هنوز تو اوج جوونیشه…!چطور می تونم همچین جنایتی بکنم؟اون الانِ منو می بینه…اما چند سال دیگه خسته می شه…خسته میشیم…! اگه قرار باشه ازدواج کنم یکی رو تو رده سنی خودم ترجیح می دم…نهایتش با پنج سال اختلاف سن..کسی که پخته شده باشه…سرد و گرم چشیده باشه…عقلش کامل شده بود…نه یه دختربچه احساساتی..!بعدشم…اگه یه روز ازدواج کنم…می خوام تو سالگرد ازدواجم پدر شده باشم…به نظرت از شاداب میشه همچین توقعی داشت؟از یه دختر نوزده ساله؟
نه..انگار واقعا هیچ حسی به شاداب نداشت…! سیگار را از پنجره بیرون انداختم و گفتم:
-حالا می خوای چیکار کنی؟
دوباره روی تخت نشست و سرش را بین دستانش گرفت:
-نمی دونم…از یه طرف دلم نمی خواد بیشتر از این واسه خودش رویا پردازی کنه…از یه طرفم نمی تونم با یه برخورد تند و بد دلش رو..غرورش رو بشکنم…!
کنارش نشستم.
-اتفاقاً از منم خواست هیچی بهت نگم.خودم زحمت خراب کردن کاخ آرزوهاش رو کشیدم.فکر نمی کنم لازم باشه تو بیشتر از این اذیتش کنی.اصلا اگه اونجوری در موردم فکر نکرده بودی نمی گفتم.
صدایش را بالا برد.
-من چه می دونستم؟یه طوری گفتی که دیوونه شدم…نمی تونستی عین آدم حرف بزنی و اونجوری خون منو به جوش نیاری؟
در دل افسوس خوردم…اما با بی تفاوتی گفتم:
-می خواستم از احساس تو مطمئن شم..می خواستم اگه چیزی هست بیدارش کنم…وگرنه منو چه به دخترایی مثل شاداب؟
آهی کشید و از جا برخاست و زیرلب گفت:
-امان از این دخترا…با دو کلمه حرف و دو تا لبخند چه فکرایی که پیش خودشون نمی کنن…ببین منو تو چه شرایطی قرار داده…
قبل از اینکه از در بیرون برود گفتم:
-هیچی به روش نیار دیاکو…!نذار بفهمه که می دونی…من بهش قول دادم…!
بی حواس سرش را تکان داد…اما هنوز دستگیره را نچرخانده برگشت و گفت:
-وایسا ببینم…تو رو چه به این حرفا دانیار؟؟؟چرا نگرانشی؟اصلا چطور با شاداب حرف زدی؟چطور راضیت کرد بیای بیرون؟
روی تخت دراز کشیدم و گفتم:
-تو فکر کن معجزه الهیه..!
و به معنای ختم مکالمه چشمانم را بستم و جواب سوال دیاکو را به خودم دادم.
“امروز اولین بار بود که کسی در اوج غم و غصه های خودش…با معصومیت و صداقت عجیب و باور نکردنی…گفته بود کاری را فقط و فقط به خاطر خوشحالی من انجام داده و با ماندن و نرفتنش مهر تایید بر آن زد…و اولین بار بود که من… بدون ذره ای تردید حرف یک نفر را باور کرده بودم”