امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان اسطوره نوشته ی P*E*G*A*H

#40
رمان اسطوره

#پارت 40

شاداب

حسرت زده و درمانده به مسیر رفتنش خیره شدم.از هیچ کس به اندازه خدا شکایت نداشتم.او که از حالم خبر داشت.او که می دید در این دو روز چه کشیدم تا بتوانم کمی بر خودم مسلط شوم.پس چرا دوباره تجربه بودن در آغوشی را که اینگونه بیچاره ام کرده بود،در دامانم گذاشت؟چرا اجازه نمی داد این دندان لق را بکنم و دور بیاندازم؟چرا نمی گذاشت فراموش کنم که داغ چه چیزی بر دلم مانده است؟چرا مرا در آتش اشتیاق یک طرفه می سوزاند و هردم شعله اش را فروزان تر می کرد؟منکه به خوش باوری و خیال پردازی خودم معترف بودم…پس چرا دوباره سودای این آغوش گرم و مردانه را در سرم می انداخت؟

او چرا اینهمه عصبانی بود؟به خاطر حواس پرتی یا تاخیرم؟هیچ وقت اینقدر بداخلاق و تلخ ندیده بودمش.حتی صبر نکرد که همراهش بروم.احتمالا نمی خواست در محیط کارش با هم دیده شویم.شاید چون من کوچک بودم…چه از لحاظ سنی و چه از لحاظ…!

کیفم را توی کمد میزم گذاشتم و کامپیوتر را روشن کردم.آنقدر بدنم کوفته بود که انگار واقعاً با سنگهای کف خیابان برخورد کرده بودم و آنقدر سرم درد می کرد که انگار به جای سینه محکم و تپنده دیاکو..با یک تریلی هجده چرخ تصادف کرده بودم.

ارباب رجوعهایش آمدند و رفتند.کارمندهایش آمدند و رفتند.آبدارچی بارها به اتاقش رفت و آمد.تلفن بارها زنگ خورد و من وصل کردم.ساعت چرخید و چرخید تا به دوازده رسید.یک ساعت دیگر وقت ناهارش بود و او یک ساعت قبل از غذا باید قرصش را می خورد.سه بار بلند شدم و باز نشستم.دوبار تا آبدارخانه رفتم و برگشتم.صدبار به خودم گفتم “به تو چه” و باز با نگرانی به ساعت نگاه کردم ودر آخر به این نتیجه رسیدم…که “او مرا دوست ندارد…منکه دوستش دارم”.برایش یک لیوان آب خنک بردم و وارد اتاقش شدم.

آرنجش را روی میز گذاشته و پیشانی اش را به کف دستش تکیه داده بود و آلبومی را ورق می زد.بدون اینکه سرش را بلند کند پرسید:

-چیزی می خوای؟

لیوان را روی میز گذاشتم و گفتم:

-قرصتون…!

-باشه…ممنون…!

همیشه می ماندم تا به چشم خودم ببینم که قرص را خورده و آبش را تا ته نوشیده.آلبوم را تا آخر ورق زد و بعد قرص را از کشوی میزش درآورد و گفت:

-یه گرافیست جدید قراره بیاد اینجا که طرحاش رو ببینم.از طرف مهندس حیدریه.به محض اینکه رسید معطلش نکن.کارمون بدجوری لنگه.

زیرلب گفتم:

-چشم.

لیوان را برداشتم که از اتاق بیرون بروم.صدایم زد.با همان کشش الف دوم اسمم که نمی دانم چطور اینقدر خاص تلفظش می کرد.

-شاداب…!

سعی کردم فکر نکنم..نه به زنگ صدایش..نه به رنگ نگاهش.

-بابت تولد دانیار ازت ممنونم واقعا سنگ تموم گذاشتی.

او هم برای من و احساسم سنگ تمام گذاشته بود…!

-و البته به نتیجه ای هم که می خواستی رسیدی.دانیار رو خوشحال کردی.

عضلات اطراف دهانم…لبخند زدن را از خاطر برده بودند…!

-و البته منو..!امیدوارم بتونم یه روز لطفت رو جبران کنم.

بی اختیار دستم را روی ابرویم کشیدم و گفتم:

-خواهش می کنم.

این تنها جمله ای بود که از میان تارهای صوتی متورمم می توانست خارج شود.به سالن برگشتم و مرد کوتاه قدی را منتظر دیدم.بلافاصله به سمتم آمد و گفت:

-من از طرف مهندس حیدری اومدم.می تونم آقای مهندس رو ببینم؟

آهی کشیدم و گفتم:

-بله.منظرتونن…اجازه بدین بهشون خبر بدم…

و گوشی را برداشتم و خبر رسیدن گرافیست جدید را به اسطوره بداخلاق و بی حوصله ام دادم…!
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Nora


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان اسطوره نوشته ی P*E*G*A*H - Ɗєя_Mσηɗ - 28-06-2020، 2:30

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان