امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان اسطوره نوشته ی P*E*G*A*H

#41
Rainbow 
رمان اسطوره

#پارت 41

دیاکو

با بی میلی به طرحهای پیش رویم نگاه می کردم..از مهندس حیدری در عجب بودم که با گذشت اینهمه سال و اینهمه شناختی که از من و سلیقه ام داشت یک طراح معمولی و ساده را به عنوان گرافیست ماهر به شرکتم معرفی کرده بود.تمام رزومه اش را برای پیدا کردن یک نکته مثبت و بارز زیر و رو کردم…اما دریغ…! نه اینکه بد باشد..اما آنی نبود که من می خواستم.پرونده را بستم و بدون هیچ توضیحی گفتم:

-ممنون..شماره تون به منشی بدین.در صورت لزوم تماس می گیریم.

فکر می کنم از طرز نگاهم جوابم را خوانده بود.چون با ناامیدی گفت:

-یه آلبوم دیگه هم هست.می خواین اونم ببینین.

سری تکان دادم و گفتم:

-نیازی نیست.همین کافی بود.

بعد از بیرون رفتن مرد…شماره مهندس حیدری را گرفتم و قبل از اینکه حرفی بزنم صدای شوخ و سرحالش را شنیدم.

-نپسندیدی…نه؟

خندیدم:

-گذاشتیمون سر کار مهندس؟

-دقیقاً..می خوام اینقدر کارت گیر کنه که بلند شی بیای اینجا..می خوام ببینم تا کی می خوای از این پدر پیرت دوری کنی؟

با شرمندگی گفتم:

-چوبکاریم می کنین؟خودم به اندازه کافی خجالت زده هستم.ولی به خدا گرفتارم.

-گرفتار؟با این موهای سفیدم سرم شیره می مالی؟گرفتار یه روز..گرفتار دو روز…گرفتار یه ماه…گرفتار دو ماه…الان چهار ساله که تو به من سر نزدی پسر جان…! به خاطر گرفتاریه؟

پیشانی ام را خاراندم و گفتم:

-حق با شماست..گردن منم از مو باریکتره…هر تنبیهی هم که صلاح بدونین قبول می کنم.

صدایش دوباره شاد شد.

-آها…این شد یه چیزی..! امشب دست دانیار رو بگیر و بیا خونه ما…بابا مردم از دلتنگی واسه شما دو تا برادر.

حتی اگر دانیار بود…دیگر انرژی بحث کردن با او را نداشتم…!

-دانیار اینجا نیست…سر یکی از پروژه هاشه…ولی خودم خدمت می رسم.

-پس من و حاج خانوم واسه شام منتظرتیم…دیر نکنی که مادر جونت همین الانشم به خونت تشنه س…!

از لفظ مادر…دلم گرفت…و البته که حاج خانم کمتر از مادر نبوده برای من…!

-من مخلص مادر جونم هستم…قول می دم قبل از شما خونه باشم.

خب…انگار چاره دیگری نداشتم…بیشتر از این نمی توانستم این پیرمرد و پیرزن را که این همه به گردنم حق داشتند منتظر بگذارم…و البته شرمنده بودم..به خاطر کم کاری و کم لطفی خودم. ساعت چهار وسایلم را جمع و جور کردم و از اتاق بیرون رفتم.شاداب با کامپیوترش مشغول بود…به نظرم می رسید..ظرف این دو روز رنگ پریده و لاغرتر شده…! و چقدر از اینکه مسبب این اتفاق من و دانیار بودیم متاسف بودم. مرا که دید از جا بلند شد و گفت:

-تشریف می برین؟

در اینکه من این دختر را دوست داشتم و وجودش برایم منبع آرامش بود…شکی نبود…!در اینکه نجابت و سر به زیری و پوشش اش همان بود که من می خواستم…شکی نبود…!در اینکه قطعا زن زندگی می شد و مردش را خوشبخت می کرد..شکی نبود…! اما نه برای من…نه با من…حیف می شد…خیلی کوچک بود برای این حرفها…دلم نمی آمد فرصت جوانی کردن را از او بگیرم…و نمی توانستم به احساس دختری در سن او اعتماد کنم…نمی توانستم ریسک کنم و آینده هردویمان را به بازی بگیرم…نمی شد…نمی توانستم…!اصلا فکر کردن به شاداب حس گناه را در من زنده می کرد…حس سواستفاده گر بودن…حس جانی بودن…حس عراقی بودن..عراقی هایی که دخترهای نه ساله و ده ساله ایرانی را به غارت برده بودند…!نه…نه او زنی بود که من می خواستم و نه من مردی که حق او باشد..! اما این را چگونه تفهمیمش می کردم که آسیب نبیند؟

-آره…جایی مهمونم…زودتر می رم..کار خاصی پیش اومد با موبایلم تماس بگیر.

سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد…آهی کشیدم و خداحافظی کردم…نا خواسته باعث چه رنجی در این دختر شده بودم…!
خانه یاقوتی رنگ حاج رضا حیدری…همان بود که چهار سال پیش…با مشت های گره کرده و قلب درهم شکسته ترکش کرده بودم…همانی که در تمام این چهار سال نخواستم برگردم و ببینمش…حتی به قیمت دلخوری این زن و مرد مهربان و سالخورده…!توی ماشین ماندم و از پشت شیشه نگاهش کردم…زمانی اینجا خانه آمال و آرزوهایم بود..تنها دلخوشی آن روزهایم…! درختهایش هنوز هم تا توی کوچه شاخ و برگ داده بودند…همانهایی که همیشه حاج خانم نگران شکست کمرشان و از دست رفتن بارشان بود و حاج رضا…زیبایی خانه را به این پرپشتی و خمیدگی درختها می دانست…! از قرار هنوز کمر این درخت ها نشکسته بود و همچنان زیبایی خانه و کوچه را تامین می کردند..

دلم می خواست برگردم…بروم و پشت سرم را هم نگاه نکنم..درست مثل چهارسال پیش…همانطور که رفتم و رفتم…!دلم اینجا را نمی خواست…خیلی وقت بود که از قید این دیوارهای یاقوتی رها شده بود…نمی خواستم برایش یادآوری کنم…نه وقتش را داشتم و نه حوصله و نه توانش را…اما با این همه دینی که بر گردنم سنگینی می کرد چه می کردم؟

تابلوی کادوپیچ شده را از صندلی عقب برداشتم و پیاده شدم.به محض اینکه انگشتم را روی زنگ فشردم در باز شد…! لعنتی..حتی بوی گلها هم همان بوی چهارسال پیش بود…!

مهندس و همسرش به استقبالم آمدند.هر دو در آغوشم گرفتند…مثل آن روزهایی که بچه بودم…دقیقا آن روزها هم همین طور پدرانه و مادرانه…میان بازوانشان می فشردنم…خم شدم که دستشان را ببوسم..هر دو پس کشیدند و مهندس سرم را در سینه اش گرفت و گفت:

-خیلی بی معرفتی پسر…!

چه می گفتم؟حق داشت…!

خوشبختانه وسایل خانه را عوض کرده بودند…هم مبلها و هم پرده ها…فقط عتیقه ها در جایشان مانده بودند و پیانوی سفید و طلایی گوشه پذیرایی…!

حاج خانم با نوک انگشتش اشک ریخته شده از چشمان درشت آبی رنگش را پاک کرد و گفت:

-اینه رسمش؟تو که می دونستی من پسر ندارم…تو که می دونستی من امیدم به تو و دانیاره…چطور از من بریدی؟چطور تنهام گذاشتی؟

زبانم بند رفته بود…تابلو را به دست خدمتکار جوان و جدید دادم و گفتم:

-اون یه سال اول رو که شما ایران نبودین و بعدشم…

نگاهی بین زن و شوهر رد و بدل شد…مهندس حیدری حرف را عوض کرد.

-از دانیار بگو..چیکار می کنه؟

نگاهم را از در و دیوار خانه گرفتم و گفتم:

-ارشدش رو گرفته…یه مهندس معروف و کاربلد شده واسه خودش…!

مهندس محتاطانه پرسید:

-با همون اخلاقای خاص؟

تجسم قیافه همیشه بی احساس دانیار…بی اختیار خنده بر لبم نشاند.

-اوووه…خیلی بدتر از قبل..!

دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:

-خیلی دلم می خواد ببینمش…خیلی زیاد.

رو به حاج خانم کردم و گفتم:

-حالا ما پسرای بد و بی معرفتی بودیم…شما چرا به ما سر نزدین؟شما چرا با بچه هاتون قهر کردین؟باز مهندس یه زنگی به ما می زد…شرکتمون می اومد…شما که همونم از ما دریغ کردین…!

نگاه آبی متاسفش را به چشمانم دوخت و گفت:

-روی زنگ زدن نداشتم عزیزم…رو نداشتم.

لبم را گاز گرفتم و گفتم:

-نگین این حرف رو حاج خانوم…ما تا ابد مدیون محبتای شما هستیم…شما حق مادری به گردن من و دانیار دارین.

با دست روی زانویش زد و گفت:

-آره..مادرتون بودم…اما مادری نکردم…حق مادری به جا نیاوردم…!

ای کاش نیامده بودم..ای کاش برنگشته بودم…!

مهندس باز هم سعی کرد جو را عوض کند.

-از کار و بار شرکت چه خبر؟شنیدم یواش یواش داری یکه تاز می شی.

سرم را پایین انداختم و گفتم:

-نه حاجی…همچنان در محضرتون درس پس می دیم.کو تا به پای شما برسیم؟

با محبت ضربه ای به کمرم زد و گفت:

-شکسته نفسی نکن پسر جان..آمارت رو دارم…و نمی دونی چقدر افتخار می کنم وقتی خبر موفقیتات به گوشم می رسه…!

در جواب محبتش فقط لبخند زدم و شربت را از سینی ای که خدمتکار به سمتم گرفته بود برداشتم.

-دانیار نمی خواد شرکت بزنه؟

قاشق را توی لیوان شربتم چرخاندم و گفتم:

-نه…می شناسینش که..نمی تونه یه جا بمونه…از پشت میز نشستنم خوشش نمیاد…!

-هنوز سیگار می کشه؟

-افتضاح…بیشتر از همیشه..!

-هنوزم دلش جایی گیر نکرده؟

اینبار یادآوری دانیار…همراه با یک لبخند تلخ بود.

-مگه دل داره که جایی گیر کنه؟

حاج خانم زمزمه کرد:

-بمیرم واسش…بمیرم واستون…!

کمی از شربت نوشیدم و گفتم:

-از کتی چه خبر؟از شوهرش؟ بچه ش دیگه الان باید دبیرستانی باشه.درسته؟

چشمان مهندس برق زد و گفت:

-بچه نه…بچه ها…پارسال یه دوقلوی ناز نصیبشون شد.

با خوشحالی گفتم:

-جدی می گین؟؟؟چقدر عالی…واقعا دلم واسشون تنگ شده..!

-واسه من چطور؟

خدایی بود که لیوان شربت از دستم نیفتاد…چنان سرم را چرخاندم که مهره های گردنم صدا دادند…لبهایم بی اجازه از من نامش را خواندند.

-کیمیا؟؟؟

خندید و جلو آمد.

-آره خودمم…

دستش را به سمتم دراز کرد.

-سلام..!

لیوان به دست برخاستم و نگاهش کردم.

قد بلند…پوست سفید…موهای بور…و چشمان آبی…!

کیمیا برگشته بود…!
چند لحظه به انگشتان سفید و کشیده دستش خیره شدم و بعد نشستم..لیوان را روی میز گذاشتم و گفتم:

-خوش اومدی..!

در هم رفتن چهره اش چند لحظه بیشتر طول نکشید.با همان لبخند گشاده اش رو به رویم نشست و گفت:

-خوبی؟

نگاهش کردم…مثل همیشه…خوش پوش..خوش رو…خوش صحبت…! بلوز زرد چسبان و آستین کوتاه…دلفریبی بالا تنه اش را به رخ می کشید و دامن سفید تا روی زانویش خوش تراشی اعصاب خرد کن پاهایش را…!

-مرسی…تو خوبی؟

-اوهوم..اصلا تغییر نکردیا…

چشمانم را به رگه های سرخ آمیخته با سنگ سفید کف سالن دوختم و گفتم:

-توام همینطور…!

مهندس با شوق گفت:

-اینم گرافیست ماهری که می خواستی…مدرک گرفته از ایتالیا…مهد طراحی…!

پوزخند زدم.

حاج خانم…که البته هرگز حج نرفته بود و من اینطور صدایش می کردم… در ادامه حرف شوهرش گفت:

-باور کن از وقتی اومده مرتب سراغت رو می گیره…

مهندس حرفش را قطع کرد.

-اونجا هم که بود همش حالت رو می پرسید.

اینبار کیمیا به حرف آمد.

-تماسام رو که جواب نمی دادی…!

در چه مخمصه ای گرفتار شده بودم…! این شرایط دانیار و رک و راستی و بی ملاحظگی و خونسردی اش را می طلبد..نه من که مجبور بودم به احترام مهندس و زنش سکوت کنم.

بدون اینکه سرم را بالا بگیرم گفتم:

-فکر نمی کردم برگردی.

سریع جواب داد.

-ولی منکه گفته بودم برمی گردم.

بازدم عصبی و حرص زده ام را به بیرون پرت کردم و جواب ندادم.مهندس دلجویانه گفت:

-دلش اینجا بود…باید برمی گشت.

اوف…! کاش می توانستم در همین لحظه…این خانه عذاب آور را ترک کنم…مستخدم اعلام کرد که شام حاضر است…هیچ وقت این خبر تا این حد خوشحالم نکرده بود.

کنارم نشست…چپ چپ نگاهش کردم..موهای مواجش را پشت گوشش زد و ظرف سالاد را به طرفم گرفت و گفت:

-هنوزم همونقدر اخمویی…یه کم بخند…دلم گرفت به خدا…!

اینهمه تسلط به اعصاب و رفتار..از نظر خودم جای تحسین داشت..!

مهندس گفت:

-با شناختی که از تو دارم می دونم کار کیمیا به دلت می شینه…البته قبل از رفتنش هم قبولش داشتی…حالا که دیگه فوق العاده شده.

به سردی گفتم:

-چرا خودتون از وجودش استفاده نمی کنین؟

از گوشه چشم دیدم که دست کیمیا در هوا بی حرکت ماند.مهندس هم چند لحظه سکوت کرد و گفت:

-شما دو تا جوونین…کلی ایده های جدید دارین..من پیرمردم و مقید به اصول قدیمی…با امثال شما آبم تو یه جوب نمی ره..!

لبخندی زدم و گفتم:

-در عالی بودن کار کیمیا شکی نیست..ولی من نیرویی رو که لازم داشتم استخدام کردم.

مهندس اخم کرد و گفت:

-کی؟تو که تا امروز ظهر درگیر بودی.

تکه ای مرغ به دهانم گذاشتم و جواب دادم.

-یه نفر رو بهم معرفی کردن که از معرفش مطمئنم..!

کیمیا برنج توی بشقابم ریخت و گفت:

-منکه حقوق نمی خوام…فقط دنبال تجربه های جدیدم.

هه..به خاطر همین تجربه های جدید..قید همه چیز را زده بود…!

برای تمام کردن بحث گفتم:

-باشه..حالا بعدا یه نگاهی به آلبومت میندازم.

با خوشحالی گفت:

-پس من فردا میام شرکت.چطوره؟

سرم را تکان دادم..چند دقیقه بعد از اتمام شام برخاستم و گفتم:

-با اجازتون من برم دیگه…!

حاج خونم معترضانه گفت:

-کجا؟تازه سر شبه.

در آبی آشنای چشمانش نگاه کردم و به آرامی گفتم:

-یه کم کار دارم…و خیلی هم خستم…! ایشالا تو یه فرصت دیگه درست و حسابی مزاحمتون می شم.

خداحافظی کردم..کیمیا رو به پدر و مادرش گفت:

-من تا دم در همراهیش می کنم..!

دندانهایم را روی هم فشردم و از جلو رفتم..پشت سرم دوید و صدایم زد..نایستادم…بازویم را گرفت..با خشم دستم را بیرون کشیدم و گفتم:

-چی می خوای؟

در تاریکی وهم انگیز حیاط بزرگ و پر درخت…نزدیکم شد و چشمان آسمانی زیبایش را به صورتم دوخت و گفت:

-دلم واست تنگ شده..!

گرمای تنش به تک تک سلولهایم گسترش یافت.عضلاتم را منقبض کردم و عقب کشیدم و به تلخی گفتم:

-واسه دلتنگی دیر شده..!

دستش را روی بازویم گذاشت و گفت:

-دیاکو..من به خاطر تو برگشتم.

خندیدم و گفتم:

-جدی؟

انگشتانش را روی پوستم لغزاند و گفت:

-به چی قسم بخورم که باور کنی؟

با خشونت دستش را پس زدم و گفتم:

-اگه خاطر من واست مهم بود..نمی رفتی..!

کف دستانش را روی سینه ام گذاشت و گفت:

-اگه نمی رفتم…اگه اون موقع ازدواج می کردیم..الان یه زن افسرده بودم…با کلی احساسات بد و مخرب…احساس عقب ماندگی…درماندگی…اما الان که اومدم..یه زن کاملم..با کلی تجربه..با کلی حرف…کسی که بتونی بهش افتخار کنی…کسی که بتونه سربلندت کنه…کسی که بتونه راضیت کنه…یکی که حوصلت رو با حرفای الکی و کسل کننده سر نبره…زنی که وقتی برمی گردی خونه…به جز آشپزی و خونه داری…کلی ماجرا واسه تعریف کردن داشته باشه…شونه به شونت کار کنه و باعث پیشرفتت بشه…اما اون موقع چی بودم؟؟؟یه دختر بی تجربه و ساده که نهایت هنرش پیاده کردن چهارتا خط کج و معوج روی بوم نقاشی بود…من نمی خواستم تو اون مقطع درجا بزنم…به خاطر هر دومون…آخه زنی که فقط بشوره و بپزه و بچه داری کنه چه جذابیتی داره؟به خدا بعد از یه مدت ازم خسته می شدی..!زده می شدی…!

مچ دستهایش را گرفتم و گفتم:

-شاید زنی که فقط بشوره و بسابه واسم جذابیت نداشته باشه…اما ترجیحش می دم به زنی که به راحتی از من گذشته و نمی دونم چهارسال تو یه کشور اروپایی چه غلطی کرده..!

سد راهم شد و گفت:

-به خدا دست از پا خطا نکردم…اصلا با وجود تو..مگه می تونستم اشتباهی بکنم؟؟گذشته از اینکه می دونستم چه تعصباتی داری…کسی به جز تو به چشمم نمی اومد…من دوست دارم دیاکو…!

نگاهی به سرتاپایش کردم و گفتم:

-می دونی چه تعصباتی دارم و اینطوری… می گردی…!تو ایران اینجوری هستی..اونجا چطوری بودی؟

ملتمسانه گفت:

-عکسام هست…نشونت می دم..به خدا بد نمی پوشیدم…الانم..چون تویی…چون از همه واسم محرم تری..

حرفش را قطع کردم و صدایم را بالا بردم.

-بسه دیگه کیمیا…تو انتخابت رو کردی…منم عواقبش رو بهت گفتم…! الان دیگه این حرفا کشکه…

موهایش را که توی صورتش ریخته بود کنار زد و گفت:

-ولی من ناامید نمی شم…فقط یه فرصت می خوام واسه اثبات خودم.تو باید اون فرصت رو بهم بدی.

با افسوس سرم را تکان دادم و از خانه خارج شدم…آنقدر بهم ریخته بودم که پایم را روی پدال گاز فشردم و به سمت کرج رفتم…!

به دانیار و “بی احساسی اش”…احتیاج داشتم..!
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Nora
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان اسطوره نوشته ی P*E*G*A*H - Ɗєя_Mσηɗ - 28-06-2020، 2:56

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان