رمان اسطوره
#پارت 42
دانیار
از شدت خستگی خوابم نمی برد…دعوا و تشنج بین کارگرها یک طرف…تخریب قسمتی از سد و ضربه روانی وحشتناکش از یک طرف دیگر…توی تخت غلتیدم و چشمانم را روی هم فشار دادم تا خوابم ببرد…ناگهان با صدای جیغ زنی از جا پریدم…گوشهایم را تیز کردم…اما همه جا سکوت محض بود…دوباره چشم بستم…صدای گریه رو به خاموشی بچه ای به گوشم رسید…دیگر چشم باز نکردم..هم زن را می شناختم و هم بچه و هم این صداهای تکرار شونده ی لعنتی…!
موبایلم را که برعکس روی میز گذاشته بودم برداشتم و اسکرینش را روشن کردم..سه تماس بی پاسخ از دیاکو داشتم…درست چند دقیقه قبل…! تعجب کردم..این وقت شب؟؟؟شماره اش را گرفتم…با اولین بوق جواب داد و بلافاصله گفت:
-کجایی دانیار؟
نیم خیز شدم و گفتم:
-کجا باید باشم؟کرج.
-می دونم بابا..کدوم هتل؟
کامل نشستم.
-کرجی؟
-آره آدرس رو بگو دارم میام.
شانه ای بالا انداختم و آدرس دادم و درست بیست دقیقه بعد دیاکو در اتاقم بود…با پیشانی قرمز و چشمهای قرمزتر…!فهمیده بودم اوضاع آنقدر خراب هست که او را نصفه شبی تا اینجا کشانده.بنابراین ترجیح دادم سکوت کنم تا خودش به حرف بیاید.لیوانی آب به دستش دادم.بی حرف گرفت و خورد.رو به رویش نشستم..دلم می خواست پاهای خسته و دردناکم را روی میز بگذارم…اما نمی شد دیاکو را بیشتر از این عصبانی کرد…به صورت گرفته اش زل زدم و منتظر ماندم..دستش را روی لبه لیوان کشید و گفت:
-امشب خونه مهندس حیدری بودم…
آخ…فهمیدم..!با انگشت شست و اشاره لاله گوشم را خاراندم و گفتم:
-کیمیا برگشته؟
فقط سرش را بالا و پایین کرد. پاکت سیگار را از روی میز برداشتم و ضربه ای به زرورقش زدم و سر یکی را گرفتم و بیرون کشیدم و بین لبهایم گذاشتم.
-خب؟
-میگه به خاطر من برگشته…!
هه…دختر زرنگ..!
-توام باور کردی؟
-نه..!
-دوباره هوایی شدی؟
-نه..!
سعی کردم پوزخندم را مخفی کنم.سیگار را میان انگشتانم گرفتم و گفتم:
-پس چرا اینجایی؟
جا خورد…نگاهم کرد و گفت:
-اعصابم بهم ریخت…!
کمی از خاکستر سیگار را تکاندم و گفتم:
-چون اعصابت بهم ریخت..نصفه شبی پا شدی اومدی اینجا؟؟؟
با کف دست پیشانی اش را ماساژ داد و نالید:
-دانیار.
به تندی گفتم:
-تو نظر منو در مورد اون دختر می دونی..!
زیرلب گفت:
-همه چی تمومه ولی به درد من نمی خوره.درسته؟
با قاطعیت گفتم:
-دقیقا…اینو از روز اول بهت گفتم..قبول نکردی..چوبش رو هم خوردی..! عجیبه که بازم درگیرت کرده..!
با عصبانیت گفت:
-درگیرم نکرده…!
پوزخندم را واضح و آشکار به صورتش پاشیدم.
-شاید بتونی خودت رو گول بزنی..اما منو نه..!
همانطور نشسته..دستهایش را توی جیبش فرو برد و گفت:
-باشه…قبول…هنوز…دوستش…هن وز واسم مهمه…اما دیگه نمی تونم قبولش کنم…اونم بعد از اینهمه سال..!
این را راست می گفت…پذیرش دوباره این دختر..کسی که یک هفته قبل از عقدشان زیر همه چیز زد و رفت از دیاکو بعید بود..!اما آن مار خوش خط و خالی که من می شناختم…
-اما می دونی که ولت نمی کنه…توی ایران…بهترین گزینه واسه ازدواجش تویی…!
رگ روی چانه اش متورم شد.خشمگین غرید:
-منظورت چیه توی ایران؟؟؟
می توانستم واکنشش را حدس زنم اما جواب دادم:
-تو که فکر نمی کنی..دختری با اونهمه زیبایی و لوندی..با اونهمه میل به آزادی و تمدن…با اونهمه شیطنت و شلوغی…چهار سال..تو یه کشوری مثل ایتالیا…آسه اومده و آسه رفته..ها؟
انگار در چشمانش آتش روشن کردند.دستم را بالا بردم و گفتم:
-گیرم که اینطورم بوده…اصلا اینطوری فکر می کنیم..کسی که یه هفته مونده به عقد…به خاطر اینکه نمی خواد محدود بشه…ول می کنه و می ره..،چهار سال به کسی که بهش پشت پا زده وفادار می مونه و حتی یه ساحل کوچولو و بیکینی هم تو کارش نبوده…اما بازم..با این وجود…می تونی به کسی که یه بار بهت نارو زده اعتماد کنی؟
با بی قراری گفت:
-نه..نمی تونم…!
به سمتش خم شدم…زمزمه وار…اما تیز و برنده گفتم:
-پس دورش رو یه خط قرمز بکش دیاکو…کیمیا با همه جذابیتاش…اونی نیست که تو می خوای…!
#پارت 42
دانیار
از شدت خستگی خوابم نمی برد…دعوا و تشنج بین کارگرها یک طرف…تخریب قسمتی از سد و ضربه روانی وحشتناکش از یک طرف دیگر…توی تخت غلتیدم و چشمانم را روی هم فشار دادم تا خوابم ببرد…ناگهان با صدای جیغ زنی از جا پریدم…گوشهایم را تیز کردم…اما همه جا سکوت محض بود…دوباره چشم بستم…صدای گریه رو به خاموشی بچه ای به گوشم رسید…دیگر چشم باز نکردم..هم زن را می شناختم و هم بچه و هم این صداهای تکرار شونده ی لعنتی…!
موبایلم را که برعکس روی میز گذاشته بودم برداشتم و اسکرینش را روشن کردم..سه تماس بی پاسخ از دیاکو داشتم…درست چند دقیقه قبل…! تعجب کردم..این وقت شب؟؟؟شماره اش را گرفتم…با اولین بوق جواب داد و بلافاصله گفت:
-کجایی دانیار؟
نیم خیز شدم و گفتم:
-کجا باید باشم؟کرج.
-می دونم بابا..کدوم هتل؟
کامل نشستم.
-کرجی؟
-آره آدرس رو بگو دارم میام.
شانه ای بالا انداختم و آدرس دادم و درست بیست دقیقه بعد دیاکو در اتاقم بود…با پیشانی قرمز و چشمهای قرمزتر…!فهمیده بودم اوضاع آنقدر خراب هست که او را نصفه شبی تا اینجا کشانده.بنابراین ترجیح دادم سکوت کنم تا خودش به حرف بیاید.لیوانی آب به دستش دادم.بی حرف گرفت و خورد.رو به رویش نشستم..دلم می خواست پاهای خسته و دردناکم را روی میز بگذارم…اما نمی شد دیاکو را بیشتر از این عصبانی کرد…به صورت گرفته اش زل زدم و منتظر ماندم..دستش را روی لبه لیوان کشید و گفت:
-امشب خونه مهندس حیدری بودم…
آخ…فهمیدم..!با انگشت شست و اشاره لاله گوشم را خاراندم و گفتم:
-کیمیا برگشته؟
فقط سرش را بالا و پایین کرد. پاکت سیگار را از روی میز برداشتم و ضربه ای به زرورقش زدم و سر یکی را گرفتم و بیرون کشیدم و بین لبهایم گذاشتم.
-خب؟
-میگه به خاطر من برگشته…!
هه…دختر زرنگ..!
-توام باور کردی؟
-نه..!
-دوباره هوایی شدی؟
-نه..!
سعی کردم پوزخندم را مخفی کنم.سیگار را میان انگشتانم گرفتم و گفتم:
-پس چرا اینجایی؟
جا خورد…نگاهم کرد و گفت:
-اعصابم بهم ریخت…!
کمی از خاکستر سیگار را تکاندم و گفتم:
-چون اعصابت بهم ریخت..نصفه شبی پا شدی اومدی اینجا؟؟؟
با کف دست پیشانی اش را ماساژ داد و نالید:
-دانیار.
به تندی گفتم:
-تو نظر منو در مورد اون دختر می دونی..!
زیرلب گفت:
-همه چی تمومه ولی به درد من نمی خوره.درسته؟
با قاطعیت گفتم:
-دقیقا…اینو از روز اول بهت گفتم..قبول نکردی..چوبش رو هم خوردی..! عجیبه که بازم درگیرت کرده..!
با عصبانیت گفت:
-درگیرم نکرده…!
پوزخندم را واضح و آشکار به صورتش پاشیدم.
-شاید بتونی خودت رو گول بزنی..اما منو نه..!
همانطور نشسته..دستهایش را توی جیبش فرو برد و گفت:
-باشه…قبول…هنوز…دوستش…هن وز واسم مهمه…اما دیگه نمی تونم قبولش کنم…اونم بعد از اینهمه سال..!
این را راست می گفت…پذیرش دوباره این دختر..کسی که یک هفته قبل از عقدشان زیر همه چیز زد و رفت از دیاکو بعید بود..!اما آن مار خوش خط و خالی که من می شناختم…
-اما می دونی که ولت نمی کنه…توی ایران…بهترین گزینه واسه ازدواجش تویی…!
رگ روی چانه اش متورم شد.خشمگین غرید:
-منظورت چیه توی ایران؟؟؟
می توانستم واکنشش را حدس زنم اما جواب دادم:
-تو که فکر نمی کنی..دختری با اونهمه زیبایی و لوندی..با اونهمه میل به آزادی و تمدن…با اونهمه شیطنت و شلوغی…چهار سال..تو یه کشوری مثل ایتالیا…آسه اومده و آسه رفته..ها؟
انگار در چشمانش آتش روشن کردند.دستم را بالا بردم و گفتم:
-گیرم که اینطورم بوده…اصلا اینطوری فکر می کنیم..کسی که یه هفته مونده به عقد…به خاطر اینکه نمی خواد محدود بشه…ول می کنه و می ره..،چهار سال به کسی که بهش پشت پا زده وفادار می مونه و حتی یه ساحل کوچولو و بیکینی هم تو کارش نبوده…اما بازم..با این وجود…می تونی به کسی که یه بار بهت نارو زده اعتماد کنی؟
با بی قراری گفت:
-نه..نمی تونم…!
به سمتش خم شدم…زمزمه وار…اما تیز و برنده گفتم:
-پس دورش رو یه خط قرمز بکش دیاکو…کیمیا با همه جذابیتاش…اونی نیست که تو می خوای…!