05-07-2020، 17:32
به ساعت نگاه کردم ، شش و بیست دقیقه ی صبح بود .
دوباره خوابیدم ، بعد پاشدم . به ساعت نگاه کردم ، شش و بیست دقیقه ی صبح بود !
فکر کردم : هوا که هنوز تاریکه ، حتما دفعه ی اول اشتباهی دیدم .
خوابیدم . وقتی پاشدم ، هوا روشن بود ولی بازهم ساعت شش و بیست دقیقه ی صبح بود !
سراسیمه از جا بلند شدم .. باورم نمیشد که ساعت مرده باشه !! به این کارها عادت نداشت ، من هم توقع نداشتم !
آدما هم مثل ساعتا هستن ..
بعضیاشون مثِ ساعت همیشه کنارمونن .. مرتب ، همیشگی !
اونقدر صبور دورت میچرخن که تو چرخیدنشونو حس نمیکنی ..
بودنشون برات بی اهمیت میشه ، ولی اونا همینطور بی ادعا میچرخن ، بدون اینکه بهت بگن باطریشون داره تموم میشه ..
بعد یهو روشنیِ روز بهت خبر میده که دیگه اون دیگه نیست ..
قدر این آدما رو باید بدونیم !
قبل از شش و بیست دقیقه ..
دوباره خوابیدم ، بعد پاشدم . به ساعت نگاه کردم ، شش و بیست دقیقه ی صبح بود !
فکر کردم : هوا که هنوز تاریکه ، حتما دفعه ی اول اشتباهی دیدم .
خوابیدم . وقتی پاشدم ، هوا روشن بود ولی بازهم ساعت شش و بیست دقیقه ی صبح بود !
سراسیمه از جا بلند شدم .. باورم نمیشد که ساعت مرده باشه !! به این کارها عادت نداشت ، من هم توقع نداشتم !
آدما هم مثل ساعتا هستن ..
بعضیاشون مثِ ساعت همیشه کنارمونن .. مرتب ، همیشگی !
اونقدر صبور دورت میچرخن که تو چرخیدنشونو حس نمیکنی ..
بودنشون برات بی اهمیت میشه ، ولی اونا همینطور بی ادعا میچرخن ، بدون اینکه بهت بگن باطریشون داره تموم میشه ..
بعد یهو روشنیِ روز بهت خبر میده که دیگه اون دیگه نیست ..
قدر این آدما رو باید بدونیم !
قبل از شش و بیست دقیقه ..