امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حذف شد

#8
(07-08-2020، 18:22)shadi ahmadi نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
#پارت۴
#آریا
- تنهایی تلخه نه؟
+ تنهایی وقتی که نتها آدم روی زمین باشی تلخ نیست... تلخ اینه که میون کلی آدم تنها باشی... وقتی یه لیوان اسپرسو رو تنها بخوری تلخیشو حس میکنی یا وقتی یه دوست کنارته؟
در حالی نگاهم رو به نقطه ای نامعلوم دوخته بودم مغموم زیر لب گفتم:
- تنهایی.
با لحنی آرامبخش در حالی که موهام رو نوارش میکرد گفت:
+ برو بخواب دیر وقته فردا باید بری مدرسه.
با غم گفتم:
- میشه امروز کنار تو بخوابم؟
در کمال تعجبم گفت:
+ باشه!
#آرتمیس
نگاهم رو به عقربه های سرگردون ساعت دوختم...
تیک...
تاک...
تیک...
تاک...
دو دل بودم... برم یا نرم؟ خب... من قطعا میرم اما... باید زنده برگردم!
باید به خاطر آریا هم که شده زنده بمونم... اون به من نیاز داره...!
ساعت راس ۶:۰۰ بامداد!!!
آریا تو بغلم خواب بود... موهای خرمایی و مجعدش رو کنار زدم و پیشونیش رو بوسیدم و با نوک انگشتام گونش رو نوازش کردم.
آروم از آریا جدا شدم و سمت اتاق خودم رفتم.
در کمدم رو باز کردم و لباس فرم سبز رنگم رو از بین لباس هام جدا کردم. لباس مخصوصم رو پوشیدم و به درجه هام نگاه کردم...
۴ سال!!!
دقیقا ۴ سال طول کشید تا سرهنگ شم...
سوال اینه:
مرگ می ارزه به این همه زحمتی که کشیدم تا به اینجا برسم؟
خب...
جوابم مثبته!!!
من انتقامم رو از یزدان عوضی میگیرم...
و زنده میمونم...!
اینقدر زحمت نکشیدم که تهش بمیرم!!!
اسلحه هام رو به کمرم بند کردن و بند پوتین هام رو محکم کردم و از اتاق زدم بیرون...
کی میتونست تو این شرایط چیزی کوفت کنه؟
فقط یه مسواک زدم.
داشتم از پذیرایی رد میشدم که برم بیرون که...
آریا:- نمیزارم بری...!
ابرو هام بالا پریدن و تعجب کردم‌.
مگه خواب نبود؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- از سر راهم برو کنار آریا...
دست هاش رو به سینه زد و گفت:
+ نه
- اینو نمیخوام زحمتم به خاک بره...!
با سیاست گفت:
+ منم نمیخوام که عزیزم رو از دست بدم...
- اینم نمی خوام که بیهوشت کنم پس برو کنار...
+ نمیشه
- گفتم برو کنار...
+ نمیرم...
اخم هام رو تو هم کشیدم و گفتم:
- هیچوقت... منو به هیچ کاری مجبور نکن...!
اسلحم رو بیرون کشیدم و ضربه ی نسبتا آرومی به گردنش زدم!!!
فقط در حدی که بیهوش بشه!!!
بیحال روی زمین افتاد...
پلک هاش رو بوسیدم و بلندش کردم و تو بغلم گرفتمش و آروم روی تختش گذاشتمش...
از خونه بیرون زدم و سوار تویوتای مشکی رنگم شدم.
در اصل ماشین من نبود ماشین پایگاه بود!!!
*****
سردار:- خوب گوش کنید...
تو این عملیات کسی رو نمی کشین!!!
مگر این که جونتون در خطر باشه...
‌ما به رئیس این باند نیاز داریم...
اون با باند های دیگه در ارتباط بوده از جمله باند "برمودا"...!
هر کسی که یزدان رو زنده بیاره ترفیع میگیره!!!
و هر کسی که اون رو بکشه توبیخ میشه...!
مگر این که دلیل موجهی داشته باشه...!
سوالی هست؟
همه سر تکون دادیم گفتیم:
+ خیر قربان
سردار:- خوبه...
سرپرست عملیات سرهنگ رستا...!
سرگرد ها خانلو ، قربانی ، رحمانی و شهیدی...
اسلحه های یوزی به شما تعلق میگیره و روی ساختمون در حال ساخت ، مجاور انبار متروکه مستقر میشید.
سرهنگ ها رستگار ، راد و رادمنش پست پشتیبانی ، نیازی به استفاده از اسلحه با دقت بالا نیست کلت و هفت تیر افاقه میکنه.
سرباز وظیفه حجتی مسئول شنود ها و دوربین ها...
سوالی هست؟
+ خیر قربان
- به امید دیدار موفق باشید!!!
*****
+ قربانی راد و رادمنش هوای منو از پشت داشته باشید... سرگرد رستگار با من بیا و سمت راستم رو پوشش بده.
با بیسیم به اکیپ علامت دادم روی ساختمون مستقر بشن و آماده باشن برای شلیک.
عرق پیشونیمو پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم...
+ رستگار دم در وایستا تا علامت دادم ساختمون رو محاصره کنید و به نیروی پشتیبانی بگین پیشروی کنن. اوکی؟
- بله سرهنگ
از در ورودی پشتی وارد شدم و پشت یکی از الوار ها پناه گرفتم... نگاهم به رستگار افتاد که از پشت در داشت علامت میداد که بیشتر از این پیشروی نکنم.
اما نمی تونم!!!
تا اینجا اومدم...
یعنی نمیشه...
بهش علامت دادم که خطری تهدیدم نمی کنه و شنود ها رو روشن کردم و GPS رو کار انداختم تا شانس زنده موندنم بره بالا...
بیسیم رو روشن کردم:
+ سرباز وظیفه حجتی دوربین رو فعال کن و قابلیت شنود ها رو ببر بالا میخوام وارد عمل بشم تمام...
- سرهنگ رستا سردار اجازه پیشروی رو صادر نکردن تمام...
+ حجتی کاری که گفتم رو انجام بده سرپرست این عملیات منم اگه سرپیجی کنی توبیخ میشی تمام...
بهد از کمی مکث ادامه داد:
- دستور انجام شد تمام...
لبخند رضایت بخشی زدم و بیسیم رو خاموش کردم.
آروم از لا به لای فاصله بین الوار ها سرک کشیدم تا ببینم کسی این اطراف نباشه. آروم از محلی که توش مستقر بود بیرون اومدم و سلانه سلانه به سمت تالار اصلی که به احتمال زیاد سنگر یزدان بود حرکت کردم...
خیلی پستی یزدان...
خیلی...
برای این که شناسایی نشه هیچ بادیگاردی این اطراف نبود!
اما حجتی تشخیص داده بود که ۵ نفر به اینجا رفت و آمد داشتن!
به احتمال خیلی زیاد تو تالار اصلی باشن...
درب تالار در حال باز شد و مردی قد بلند و هیکلی برون اومد!
سریع پریدم پشت در و تا حد امکان خودم رو تو سایه پنهون کردم و به رستگار علامت دادم که از اینجا دور شه... چون اون مرد قد بلند و هیکلی داشت میرفت سمت در خروجی و من نمی خواستم که یزدان فرار کنه!
~•~•~•~•~
دوستان لطفا نظرتون رو در مورد رمان بگین  Angel
رمان خوبه یا بده؟
ادامه بدم یا نه؟
نظرات و پیشنهاداتتون رو بگین لطفاً Heart
برای ادامه دادن رمان به انگیزه نیاز دارم... Blush

عزیزم فوق العاده بود رمانت ... ادامه بده حتما ... موفق باشی Heart
قَــبـلَــنـآ دَرمُـــونــ✨اَلــآنــآ دَردیـــ(:
پاسخ
 سپاس شده توسط shadi ahmadi


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
حذف شد - shadi ahmadi - 19-07-2020، 13:18
حذف شد - shadi ahmadi - 19-07-2020، 13:53
حذف شد - shadi ahmadi - 04-08-2020، 15:47
حذف شد - shadi ahmadi - 07-08-2020، 18:22
RE: رمان °•◇[شکلات~عسلی]◇•° به قلم شادی - mahkame - 07-08-2020، 18:46
حذف شد - shadi ahmadi - 16-08-2020، 22:25
حذف شد - shadi ahmadi - 17-08-2020، 15:24
حذف شد - shadi ahmadi - 01-09-2020، 12:20
حذف شد - shadi ahmadi - 10-09-2020، 11:22
حذف شد - shadi ahmadi - 14-10-2020، 16:43


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان