امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان اسطوره نوشته ی P*E*G*A*H

#50
رمان اسطوره

#پارت 50

دیاکو:

بوی بتادین و کرئولین پیچیده در راهروی بیمارستان بر شدت سر دردم افزوده بود.انگار در چشمانم نمک و فلفل،باهم، پاشیده بودند…بس که می سوختند..! دلم یک وان پر از آب داغ می خواست به همراه یک فنجان چای تلخ و غلیظ…و انتهای این جشن کوچک تک نفره…خواب شبانه آرام..مثل یک کودک..! از همان خوابهایی که می گفتند آنقدر عمیق است که وقتی بیدار می شوی..نمی دانی شب است یا روز…از همانهایی که من هرگز تجربه نکرده بودم…از همانها که از نظر من…فقط توی کتابها بود و وجود خارجی نداشت.

-چرا نمی ری خونه پسر؟از خستگی رو پاهات بند نیستی.

سریع پلکهایم را باز کردم و به احترام مهندس تنم را روی نیمکت فلزی سرد بالا کشیدم.لیوان کافی میکس را جلوی صورتم گرفت و گفت:

-کیمیا که حالش خوبه..من و مادرشم اینجاییم..موندن تو ضرورتی نداره.

با شرمندگی لیوان را از دستش گرفتم و به برگهای قهوه ای منقوش بر تن کاغذ سفید نگاه کردم.نگفتم که من از طعم هر مایعی که در ظرف یکبار مصرف ریخته شود..بیزارم..!

-به خدا روم نمیشه تو چشمات نگاه کنم حاجی.

بخار متصاعد شده از لیوان را بلعید و گفت:

-اتفاقه دیگه…پیش میاد…خدا رو شکر که بخیر گذشت.

جهت رعایت ادب کمی از قهوه بدمزه و بدبو را چشیدم و گفتم:

-هنوزم نمی دونم چی شد…!

مهندس خندید و گفت:

-والا من به جای این دختر باشم و به جای کفش نردبون پام کنم…روزی هزار بار..سر که سهله..گردنم می شکنه…!

بزرگوار بود این مرد….خیلی بزرگوار بود…و این همه گذشت و چشم پوشی اش معذب ترم می کرد.وقتی به حرف آمد..لحنش هم پدرانه بود..هم دوستانه و هم مردانه…بدون هیچ اثری از خنده چند لحظه پیشش..!

-اگه بخوام منطقی باشم..به عنوان یه مرد حق رو به تو می دم..حق داری کیمیا رو نبخشی…حق داری دیگه بهش اعتماد نکنی…حق داری دیگه نخوایش…حتی حق داری اونقدر عصبانی باشی که هلش بدی…! شاید اگه منم جای تو بودم همین کار رو می کردم…تصمیم عجولانه کیمیا..تا مدتها خود من رو هم شرمنده کرد بود..طوری که حتی نمی تونستم واسه عذرخواهی ببینمت یا باهات حرف بزنم.

در سکوت به کف نشسته بر مایع تیره رنگ نگاه می کردم.

-اما وقتی پدر باشی..قضیه فرق می کنی…دیگه منطق حالیت نیست…زمین و آسمون رو بهم می دوزی…حتی به جنگ خود خدا می ری..تا دل بچت رو شاد ببینی…تا آرامش و خوشبختی رو واسه همه لحظاتش فراهم کنی….منم پدرم و کیمیا ته تغاری عزیز کرده و دردونه م…! مثل هر پدری از روز تولدش نگرانش بودم…خصوصا این یکی که از بقیه شیطون تر و بی مسئولیت تر بود…اما همون روز اولی که پای تو به خونه م باز شد…آروم شدم…چون دیدم یه نفر هست که می تونه دخترم رو اونجوری که من می خوام خوشبخت کنه.

خواستم نفس عمیق بکشم اما درد معده ام اجازه نداد.

-شاید خیلی خودخواهی باشه که ازت بخوام یه فرصت دیگه به کیمیا بدی…اما من فکر می کنم نه تنها دختر من…بلکه هر آدمی حق داره که یه فرصت واسه جبران اشتباهش داشته باشه.خصوصا کسی مثل کیمیا که اینقدر پشیمونه…هم از رفتنش و هم از ترک کردن تو! اینو به عنوان پدرش می گم دیاکو…کیمیا واقعاً پشیمونه..

سر معده ام می سوخت…کمی جا به جا شدم.

-خودت می دونی که اون دختری نیست که رو دست من بمونه..تو همین چند روزی که برگشته خاطرخواهاش امان از من و مادرش گرفتن…اما من نمی تونم ته تغاری تخس و ناز پرورده م رو به دست هرکسی بسپارم.نفسم به نفس این دختر بنده….تو قبرم بذارنم باز دل نگرونشم…فقط وجود مردی مثل تو…می تونه آرومم کنه.فقط تو می تونی از این دختر سرتق و سر به هوا یه زن زندگی بسازی…اگه سایه تو رو سرش باشه..من با خیال راحت سرمو می ذارم و می میرم.

دستم را روی قفسه سینه ام گذاشتم و گفتم:

-ایشالا خدا سایه ت رو تا هزار سال دیگه از سر ما کم نکنه حاجی…! توی خوب و خواستنی بودن کیمیا هیچ شکی نیست…اما اگه من می تونستم ازش زن زندگی بسازم چهار سال پیش اینکار رو کرده بودم…اگه اون موقع نشد..الانم نمیشه..چون دیگه نه حال و حوصله ای واسه من مونده ..نه کیمیا دختریه که تو سن ۲۹ سالگی بشه تغییرش داد.

کامل چرخید و دستش را روی پایم گذاشت و با ملایمت گفت:

-طبیعیه که باورش نکنی…طبیعیعه که بهش اعتماد نکنی…اما کیمیا عوض شده..از همون ماههای اولی که رفت عوض شد…همیشه اسم تو ورد زبونش بود..خودش خوب می دونه چه غلطی کرده چه گوهری رو از دست داده..به خاطر من پسرم..به خاطر من یه فرصت بهش بده…!

دستم را روی دستش گذاشتم..در چشمانش زل زدم و گفتم:

-تو کل این دنیا..حتی یه نفر وجود نداره که به گردنم حقی داشته باشه حاجی…به جز شما و حاج خانوم..! به همون شدتی که جنگ زمینم زد…شما بلندم کردین…خیلی باید گربه باشم که سالها محبت بی دریغ و پدرانه تون رو فراموش کنم.اگه حمایتای شما نبود دانیار از دستم می رفت و خودم تا آخر عمر یه کارگر بیسواد می موندم.به شرافتم قسم…اگه الان..همینجا…بگین بمیر…می میرم…! به همین خاطر حاجی…به خاطر اینهمه دینی که به گردنم داری…دیگه نمی تونم با کیمیا باشم…می دونم واست عزیزه…می دونم طاقت نداری خار به پاش بره..می دونم شاهرگ قلبته…پس به خاطر خودش از من دور نگهش دار…! دروغه اگه بگم باز می تونم بهش اعتماد کنم…چون نمی تونم…و همین بی اعتمادی زندگیش رو خراب می کنه..من خودمو می شناسم حاجی…خونش رو تو شیشه می ریزم…از همه فعالیتای طبیعی یه آدم محرومش می کنم.. به قول خودش لچک پوشش می کنم…چون مار گزیده م…چون کیمیا واسم حکم ریسمان سیاه و سفید رو داره….چون ایندفعه به خاطر اینکه تاریخ تکرار نشه…دستم رو روی گلوش می ذارم و نفسش رو می گیرم…چون نمی تونم اجازه بدم یه بار دیگه زندگیم رو بهم بزنه…!

شانه هایش فرو افتادند.

-بهت مدیونم حاجی…همین دین اجازه نمی ده بهت خیانت کنم…اجازه نمی ده با آینده دخترت بازی کنم…ممکنه کیمیا بدون من خوشبخت نشه…اما با من..قطعاً بدبخت میشه…الان که فکر می کنم می بینم حق داشت…اون آدمی نیست که بتونه با یه کرد متعصب زندگی کنه…درسته که بیست و چهار ساله رنگ کردستان رو به چشم ندیدم…اما خون پدرم…محکمتر از هر زنجیری..منو به اون قوم متصل می کنه…!کیمیا تو خونه من اسیر میشه.زندان،زندانه حاجی..! چه یه سلول چهار متری چه یه قصر چهار هزار متری…!حالا که رفته و درس خونده و به قول خودش تجربه کسب کرده..اجازه نده با یه تصمیم احساسی دیگه…هرچی که داره از دست بده.

سرش را هم پایین انداخت.دستش را محکم فشردم.

-ببین حاجی جون..من آدمی ام که تو زندگیم به خاطر عزیزام..از جونمم گذشتم. اگه هنوز به این وصلت اصرار داشته باشی…چون عزیزمی، پا روی عقلم می ذارم و می گم چشم..امر، امر حاجیه. اما به جون دانیار…این تصمیم رو به خاطر خودم نگرفتم.به خاطر دختر خودته…تو یه ازدواج اشتباه بیشترین آسیب رو زن می بینه…من نمی خوام این بلا رو سر کیمیا بیارم…شما اون روی دیاکو رو ندیدی…می ترسم خونه من بشه شکنجه گاهش و روی ساواک رو سفید کنه…ما با هم به بن بست می رسیم حاجی…چون علی رغم علاقه ای که بهم داشتیم و شاید هنوزم داشته باشیم…واسه همدیگه ساخته نشدیم…باور کن حاجی..باورم کن…!

چند بار پشت سرهم آه کشید…دست دیگرش را بالا آورد و روی بازویم گذاشت و گفت:

-حسرت پسر داشتن..پشت داشتن…وارث داشتن…به دلم بود تا وقتی تو رو پیدا کردم…!تو منو حاجت روا کردی…پسرم شدی…آرزوم بود دامادمم باشی..بشی ستون خونه م و خونوادم رو با خیال راحت به دستت بسپرم…اما اونقدر قبولت دارم…اونقدر مردی…که حرفت واسم سنده…اگه می گی نمیشه…خب حتماً نمیشه…!

خم شدم و دست پیر و لکه دارش را بوسیدم و گفتم:

-من تا آخر عمر نوکرتم حاجی…اختیار جونمو داری…بزرگمی..پدرمی…تاج سرمی…تا هر وقت بخوای نوکریت رو می کنم…تا خود قیامت…همه جوره حاجی…!

محکم در آغوشم گرفت و بوسیدم…می توانستم لرزش شانه های نحیفش را حس کنم…و اوج ناامیدی و دلتنگی اش را…!
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان اسطوره نوشته ی P*E*G*A*H - Ɗєя_Mσηɗ - 09-08-2020، 15:54

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: