امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان اسطوره نوشته ی P*E*G*A*H

#52
رمان اسطوره

#پارت 52

دیاکو:

با صدای فندک زدن دانیار چرخیدم.سیگارش را روشن کرد و پشت میز شاداب نشست و گفت:

-اوه اوه…چه گندی زدیم.

چطور می توانست اینقدر خونسرد باشد؟ با عجله به اتاق رفتم و گوشی ام را از روی میز برداشتم و برگشتم.

-کجا می ری؟

-دنبال شاداب.

-نرو…فایده نداره.

– فایده ش رو می خوام چیکار؟ندیدی چطور می لرزید؟اگه بلایی سرش بیاد چی؟

انگشتانش را بین موهایش فرو کرد و گفت:

-بیا بشین..بلایی سرش نمیاد…!تو بری دنبالش بیشتر اذیت میشه.ولش کن بذار تنها باشه.

مردد به در خروجی نگاه کردم…دلم می خواست بروم..اما شاید حق با دانیار بود…او دخترها را بهتر می شناخت…روی اولین صندلی که دیدم نشستم و گفتم:

-چرا اینجوری شد؟یعنی حرفامون اینقدر بد بود که اینطوری داغونش کرد؟

با بی خیالی گفت:

-چه می دونم؟حتما بوده دیگه.

دلم می خواست سرم را به دیوار بکوبم..چرا یک لحظه آسایش از من دریغ می شد؟

-اینهمه تلاش کردم غرور این دختر آسیب نبینه…ولی ببین چه افتضاحی شد.

آرام و قرار از جانم رفته بود.

-حالا غرورش به جهنم…به این کار احتیاج داشت.زندگیشون به درآمد اینجا وابسته بود.

و باز با یادآوری حال و روزش وحشت تمام وجودم را گرفت:

-بلایی سرش نیاد یه وقت؟

و در نهایت استیصال سرم را بین دو دستم گرفتم و گفتم:

-چرا اینجوری میشه دانیار؟من چه گناهی به درگاه خدا کردم آخه؟یعنی بس نیست؟؟چند سال دیگه باید تحمل کنم؟

صدای کشیده شدن پایه صندلی روی سنگ کف را شنیدم و بوی تلخ عطر و سیگار دانیار شامه ام را تحریک کرد.رو به رویم نشسته و زانوانش مماس زانوان من بود.سرم را بلند کردم…در چشمان همیشه خالی اش افسوس موج می زد.دستش را روی پایم گذاشت و گفت:

-برو خونه یه کم استراحت کن.۴۸ ساعته که نخوابیدی…یه کم دراز بکشی حالت جا میاد.

دوباره سرم را بین دستانم پنهان کردم.اعصابم به شدت ضعیف شده بود.

-همیشه حواسم بوده حرفی نزنم که باعث رنجش کسی بشه…چیزی نگم که کسی رو تحقیر کنه…کاری نکنم که غرور کسی خدشه دار بشه..اما امروز…ببین چیکار کردم..ببین..با حرفام کشتمش…حالا چجوری بهش ثابت کنم که منظورم اون چیزی که اون فکر می کنه نبوده؟چجوری بهش بفهمونم که چقدر واسم مهم و با ارزشه؟چجوری این گند رو جمع کنم؟

حالم بد بود…فشار روحی این چند روزه بدترش هم کرده بود.دانیار بیشتر خم شد…نفسش را روی پیشانی ام حس می کردم.

-ببین..من می دونم تو منظوری نداشتی…ولی باور کن اینجوری واسه شاداب بهتره…وقتی دوستش نداری بذار بره..اینجا موندن فقط عذابش می داد.

کمی سرم را بالا آوردم..چشمانمان درست در راستای همدیگر بود.

-من کی گفتم دوستش ندارم؟تو که می دونی چقدر واسم عزیزه.چقدر همه چیزش به چشمم دوست داشتنیه…فقط نمی تونم خودخواه باشم..نمی تونم آینده ش رو خراب کنم.به خدا اگه شیش هفت سال بزرگتر بود یه لحظه هم صبر نمی کردم….نه اینکه عاشقش باشم…نه…اما دیگه با این سن و سال دنبال یه عشق رویایی و آتشینم نیستم…یه بار تجربه ش کردم واسه هفت پشتم بسه…من واقعا شاداب رو تحسین می کنم…روش حساب می کنم…با همه وجود به نجابت و صداقتش اعتماد دارم.اصلا مگه چندتا دختر دور و بر من هست که بتونم اینجوری با اطمینان به پاکیشون قسم بخورم؟چند تا دختر هست که اینجوری بی ریا و خالصانه نگرانم باشه و هوامو داشته باشه؟چند تا دختر هست که حتی اشکاشم آرومم کنه؟

صدایم خش دار شده بود..از خستگی…از ناراحتی..از فشار…

-ولی نمی تونم دانیار…نمی تونم…! این دختر حق من نیست…سهم من نیست…من دارم وارد میانسالی میشم..اون تازه نوجوونی رو پشت سر گذاشته…به خدا ظلمه…اشتباهه..من نمی تونم اینقدر پست و نامرد باشم..نمی تونم فقط به خودم فکر کنم…نمی تونم…نمیشه..!

هر دو دست دانیار روی شانه هایم نشست.

-باشه..باشه..نمیشه…پاشو بریم خونه…پاشو تا دوباره معدت کار دستمون نداده.بعدا در موردش حرف می زنیم…بعداً درستش می کنیم…پاشو…!

چطور درستش می کردم؟؟؟هرگز شاداب را اینطور ندیده بودم…هرگز این آتشفشان را در چشمانش ندیده بودم…می دانستم که چقدر عزت نفس دارد…می دانستم که چقدر مغرور است..! با وجود قلب صاف و بی آلایشش..با وجود مهربانی و صفا و صممیتش…بازهم مغرور بود…و من با بی رحمی…تمام سرمایه روحی اش را نابود کرده بودم.چطور خودم را می بخشیدم؟
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان اسطوره نوشته ی P*E*G*A*H - Ɗєя_Mσηɗ - 11-08-2020، 16:15

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان