14-08-2020، 16:42
۱۲
همون طوری که حدس می زدم با هم دست به یقه شدن و آرمین غرید:
_بهت گفتم تا من نخوام نمی تونی به زنم نزدیک بشی.
مهرداد با خشونت دست های آرمین رو از یقه ش جدا کرد و گفت
_بهت گفتم حق نداری اذیتش کنی توئه نارفیق چیکار کردی؟کتکش زدی.
با این حرفش داد آرمین بلند شد:
_به تو چه؟ زنمه دلم میخواد بزنمش صدا سگ بده.کی می خواد جلومو بگیره؟ تو ؟
_من جلوتو میگیرم،ببین کی بهت گفتم آرمین اون امپراطوری که برای خودت ساختی و با خاک یکسان می کنم.
آرمین با همون پوزخند معروفش گفت
_زیاد این حرفو شنیدم،از گنده تر از تو هم شنیدم..ولی تو منو خوب میشناسی می دونی اهل بلوف نیستم.یه بار دیگه پا تو کفشم کنی و بخوای دور و بر زن من بپلکی بعدش باید چهار چشمی مواظب باشی زن حاملتو لولو نبره می دونی که چی میگم؟
در آن واحد کبود شدن چهره ی مهرداد و دیدم.با خشم مشت محکمی به آرمین زد و عربده کشید:
_تو گه می خوری به ترانه نزدیک بشی.
جیغ خفه ای کشیدم و وسطشون ایستادم و داد زدم:
_زده به سرتون؟چرا به جون هم افتادین؟
آرمین با خشم غرید:
_برو تو ماشین.
_نمیرم،خسته شدم از دستت…هر حرفی داره بذار بزنه.
مهرداد با طعنه گفت
_معلومه که میترسه چرا نمی ذاری خودش انتخاب کنه؟
آرمین خواست حرف بزنه اما انگار جلوی من نتونست.با غیظ بازوم و گرفت و دنبال خودش به سمت ماشینش کشوند و گفت
_اگه همین طور به پر و پام بپیچی رفاقتمونم زیر پا می ذارم و پشیمونت می کنم.
در ماشینش و باز کرد،ناچارا سوار شدم.خودش هم ماشین و دور زد و سوار شد…
تمام عصبانیتشو سر پدال گاز خالی کرد و با سرعت به راه افتاد.بین دو تا دیوونه گیر کرده بودم و نمی دونستم چی کار کنم.
طاقتمو از دست دادم و داد زدم:
_حق با مهرداده تو باید بذاری من به حرفاش گوش کنم نه اینکه سر خود…
وسط حرفم پرید:
_اون میخواد طلاقت بدم ولی من آرزوشو به دلش می ذارم.
یک تای ابروم بالا پرید:
_این وسط من مهم نیستم؟
برگشت و طولانی نگاهم کرد،با لحن عجیبی پرسید:
_تو طلاق می خوای؟
برخلاف خواسته ی دلم گفتم
_آره،طلاق می خوام.
نگاهش رنگ تأسف گرفت اما هیچی نگفت فقط سرعتش رو بیشتر کرد .. از حرفم پشیمون شدم،حس می کردم آرمین زیادی در مقابلم کوتاه میاد.
هنوز یادم نرفته با وجودی که ستاره رو دوست داشت چطور سیگارش رو کف دستش خاموش کرد.
اگه هم کتکم زد به خاطر لجبازی های خودم بود.
غرورم اجازه نداد حرفی بزنم… ماشینو جلوی خونه پارک کرد و گفت:
_برو پایین امروز نمیخواد بیای دانشگاه.
دو دل گفتم
_من…
نذاشت حرفمو بزنم و سرد گفت
_پیاده شو
چند لحظه ای نگاهش کردم ولی در نهایت پیاده شدم. به محض بستن در صدای جیغ لاستیک هاش بلند شد… آهی کشیدم و به مسیر رفتنش خیره موندم
* * * * *
با سر و صدایی که از پایین شنیدم از خواب بیدار شدم.
کش و قوسی به بدنم دادم و به ساعت نگاه کردم… یازده شب بود،لابد آرمین اومده…
پتو رو روی سرم کشیدم و غریدم:
_یه شبم که من زود خوابیدم باید حتما بیدارم کنن.
با اینکه صدای ستاره رو می شنیدم اما خیالم راحت بود اون پایین اتفاقی نمیوفته.
آرمین طبق قولی که بهم داده بود به ستاره نزدیک نمیشد حتی با وجود لباس های بازی که اون می پوشید
می دونستم دیر یا زود سر و کله ش پیدا میشه…
چشمامو بستم و کم کم داشت دوباره خوابم میبرد که در اتاق به شدت باز شد
با عصبانیت سر جام نشستم و تا خواستم چهار تا فحش بدم با دیدن سر و وضع آرمین مات موندم.
ژولیده و بهم ریخته با چشم هایی قرمز و یقه ای پاره…روی پهلوی پیراهنش رد خون بود.
با ترس از جا پریدم و گفتم
_چی شده؟
درو بست و تلو تلو خوران به سمتم اومد و با صدایی کشیده گفت
_تـــو کی هستی هان؟کی… هستی که مــن… مــــن آرمین تهرانی به خاطرت بجنگم و ضرر کنم؟؟
دستم و روی پهلوش گذاشتم که صورتش در هم رفت.
هلم داد که چند قدمی رفتم عقب…با همون حال خراب و چشم های قرمزش ادامه داد
_من…امشب…به خاطر تو… برای اولین بار باختم. به خاطر تو…من.… به خاطر یه دختر بچه…
هیچی از حرفاش نمی فهمیدم.
بهم نزدیک شد،با ترس قدمی به عقب برداشتم که گفت
_از زندگیم گورتو گم کن…به درک که میخوای بری پیش اون دوست پسرت یا می خوای بچسبی به مهرداد فقط از زندگی من گمشو بیرون.
اشک تو چشمم جمع شد،به سمت تخت رفت و خودش و روی تخت انداخت.معلوم بود انقدر خورده که مسته مسته
بغض کرده خواستم از اتاق برم که با دیدن سر و وضعش دلم نیومد.
به سمتش رفتم و کنارش نشستم،یکی یکی دکمه هاشو باز کردم.با خماری زمزمه کرد:
_یه دختر…هیچ وقت ار…ارزشش… رو نداره.ازت…ازت متنفرم
اشکم سرازیر شد اما با این وجود بلوزش رو از تنش در اوردم پهلوش زخم شده بود.
یه جعبه ی کمک های اولیه توی کمد داشتیم،دلم بد از حرفاش شکسته بود اما نمی تونستم این طوری ولش کنم.
زخم پهلوشو پانسمان کردم.کنار ابروش هم خونی بود…ضد عفونیش کردم و در آخر بلوز رو از تنش در آوردم و ملافه رو روش کشیدم.
نگاهی به صورت غرق در خوابش انداختم. نمی دونم چی باعث شده بود این رفتار و باهام بکنه اما می دونم با وجود مستی راست گفته.
ازم متنفره.
چمدونم و برداشتم و تمام لباس هایی که مال خودم بود و توش چپوندم.خودم یک قرون پول نداشتم اما کارت های بانکی و گوشی موبایلی که برام خریده بود و روی میز گذاشتم و اشکامو پاک کردم
مگه همینو نمی خواستم ؟ این هم موقعیت.
با چمدون از پله ها پایین رفتم.ستاره با دیدن چمدونم چشم هاش برقی زد اما خودش رو بی تفاوت نشون داد.
با طعنه گفت:
_داری میری ؟
حتی جوابشم ندادم اما اون انگار دست بردار نبود که باز گفت
_بهت گفته بودم یه روز تو هم دور انداخته میشی راستشو بخوای با اون همه ادعا فکر می کردم تاریخ انقضات بیشتر باشه
دهنمو باز کردم تا چهار تا لیچار بارش کنم اما منصرف شدم،هرگز نمی خواستم جلوی ستاره اشکم در بیاد.
از خونه بیرون زدم،نیمه شب بود اما اهمیتی نداشت،انقدر به غرورم برخورده بود که نمی خواستم یک دقیقه ی دیگه اینجا بمونم.
در حیاط رو محکم به هم کوبیدم و تازه فهمیدم چقدر بی کسم.حالا باید کجا می رفتم؟
با ترس نگاهی به کوچه ی تاریک انداختم و به راه افتادم.
انگار امشب رو باید توی پارک سر کنم،فردا چی؟
دیگه نتونستم مقاومت کنم و اشکم سرازیر شدم.با قدم های سست و بی حال می رفتم که کسی اسمم و صدا زد.
برگشتم و با دیدن مهرداد مات موندم،لبخند کوتاهی زد و گفت
_ سوار شو
مشکوک نگاهش کردم و گفتم:
_شما اینجا چی کار می کنین؟
_حدس می زدم ممکنه از اون خونه بیای بیرون،سوار شو
سری به طرفین تکون دادم
_نمیخوام،شما برید.
نفسش رو فوت کرد و گفت
_می دونی که نمی ذارم تنها تو خیابون بمونی پس سوار شو
_آخه.…
با تحکم گفت
_هانا… سوار شو
با دو دلی سوار شدم که گفت
_خوبی؟اون که بلایی سرت نیاورد؟
خودم و به در چسبوندم…فکر می کردم آدم خوبیه ولی معلومه اینم یکی هست عوضی تر از آرمین اونقدر عوضی که بی توجه به زنش دنبال من راه افتاده.
با اخم گفتم
_منو برسونید دم یه مسافر خونه.
خیره نگاهم کرد اما چیزی نگفت ماشین و به راه انداخت
سرم و به شیشه چسبوندم و در کمال بدبختی تصویر آرمین جلوی چشمم اومد.
نکنه باز از مستی زیاد سردردش شدید بشه؟یا زخمش عفونت کنه؟اصلا اگه ستاره بره پیشش و…
حس کردم قلبم برای لحظه ای از کار افتاد…کاش امشب همون جا می موندم…
صدای زنگ موبایل مهرداد بلند شد،جواب داد و گفت:
_جانم عزیزم؟
صورتم با انزجار جمع شد…بیچاره ترانه.
با حرف بعدی که زد رسما مات موندم:
_هانا باهامه تا ده دقیقه ی دیگه می رسم
یعنی زنش انقدر لارجه که براش مهم نیست شوهرش دوازده شب با یه دختره؟
_باشه عزیزم نگران نباش
تماس و قطع کرد و با لبخند گفت
_ترانه منتظرمونه
همون طوری که حدس می زدم با هم دست به یقه شدن و آرمین غرید:
_بهت گفتم تا من نخوام نمی تونی به زنم نزدیک بشی.
مهرداد با خشونت دست های آرمین رو از یقه ش جدا کرد و گفت
_بهت گفتم حق نداری اذیتش کنی توئه نارفیق چیکار کردی؟کتکش زدی.
با این حرفش داد آرمین بلند شد:
_به تو چه؟ زنمه دلم میخواد بزنمش صدا سگ بده.کی می خواد جلومو بگیره؟ تو ؟
_من جلوتو میگیرم،ببین کی بهت گفتم آرمین اون امپراطوری که برای خودت ساختی و با خاک یکسان می کنم.
آرمین با همون پوزخند معروفش گفت
_زیاد این حرفو شنیدم،از گنده تر از تو هم شنیدم..ولی تو منو خوب میشناسی می دونی اهل بلوف نیستم.یه بار دیگه پا تو کفشم کنی و بخوای دور و بر زن من بپلکی بعدش باید چهار چشمی مواظب باشی زن حاملتو لولو نبره می دونی که چی میگم؟
در آن واحد کبود شدن چهره ی مهرداد و دیدم.با خشم مشت محکمی به آرمین زد و عربده کشید:
_تو گه می خوری به ترانه نزدیک بشی.
جیغ خفه ای کشیدم و وسطشون ایستادم و داد زدم:
_زده به سرتون؟چرا به جون هم افتادین؟
آرمین با خشم غرید:
_برو تو ماشین.
_نمیرم،خسته شدم از دستت…هر حرفی داره بذار بزنه.
مهرداد با طعنه گفت
_معلومه که میترسه چرا نمی ذاری خودش انتخاب کنه؟
آرمین خواست حرف بزنه اما انگار جلوی من نتونست.با غیظ بازوم و گرفت و دنبال خودش به سمت ماشینش کشوند و گفت
_اگه همین طور به پر و پام بپیچی رفاقتمونم زیر پا می ذارم و پشیمونت می کنم.
در ماشینش و باز کرد،ناچارا سوار شدم.خودش هم ماشین و دور زد و سوار شد…
تمام عصبانیتشو سر پدال گاز خالی کرد و با سرعت به راه افتاد.بین دو تا دیوونه گیر کرده بودم و نمی دونستم چی کار کنم.
طاقتمو از دست دادم و داد زدم:
_حق با مهرداده تو باید بذاری من به حرفاش گوش کنم نه اینکه سر خود…
وسط حرفم پرید:
_اون میخواد طلاقت بدم ولی من آرزوشو به دلش می ذارم.
یک تای ابروم بالا پرید:
_این وسط من مهم نیستم؟
برگشت و طولانی نگاهم کرد،با لحن عجیبی پرسید:
_تو طلاق می خوای؟
برخلاف خواسته ی دلم گفتم
_آره،طلاق می خوام.
نگاهش رنگ تأسف گرفت اما هیچی نگفت فقط سرعتش رو بیشتر کرد .. از حرفم پشیمون شدم،حس می کردم آرمین زیادی در مقابلم کوتاه میاد.
هنوز یادم نرفته با وجودی که ستاره رو دوست داشت چطور سیگارش رو کف دستش خاموش کرد.
اگه هم کتکم زد به خاطر لجبازی های خودم بود.
غرورم اجازه نداد حرفی بزنم… ماشینو جلوی خونه پارک کرد و گفت:
_برو پایین امروز نمیخواد بیای دانشگاه.
دو دل گفتم
_من…
نذاشت حرفمو بزنم و سرد گفت
_پیاده شو
چند لحظه ای نگاهش کردم ولی در نهایت پیاده شدم. به محض بستن در صدای جیغ لاستیک هاش بلند شد… آهی کشیدم و به مسیر رفتنش خیره موندم
* * * * *
با سر و صدایی که از پایین شنیدم از خواب بیدار شدم.
کش و قوسی به بدنم دادم و به ساعت نگاه کردم… یازده شب بود،لابد آرمین اومده…
پتو رو روی سرم کشیدم و غریدم:
_یه شبم که من زود خوابیدم باید حتما بیدارم کنن.
با اینکه صدای ستاره رو می شنیدم اما خیالم راحت بود اون پایین اتفاقی نمیوفته.
آرمین طبق قولی که بهم داده بود به ستاره نزدیک نمیشد حتی با وجود لباس های بازی که اون می پوشید
می دونستم دیر یا زود سر و کله ش پیدا میشه…
چشمامو بستم و کم کم داشت دوباره خوابم میبرد که در اتاق به شدت باز شد
با عصبانیت سر جام نشستم و تا خواستم چهار تا فحش بدم با دیدن سر و وضع آرمین مات موندم.
ژولیده و بهم ریخته با چشم هایی قرمز و یقه ای پاره…روی پهلوی پیراهنش رد خون بود.
با ترس از جا پریدم و گفتم
_چی شده؟
درو بست و تلو تلو خوران به سمتم اومد و با صدایی کشیده گفت
_تـــو کی هستی هان؟کی… هستی که مــن… مــــن آرمین تهرانی به خاطرت بجنگم و ضرر کنم؟؟
دستم و روی پهلوش گذاشتم که صورتش در هم رفت.
هلم داد که چند قدمی رفتم عقب…با همون حال خراب و چشم های قرمزش ادامه داد
_من…امشب…به خاطر تو… برای اولین بار باختم. به خاطر تو…من.… به خاطر یه دختر بچه…
هیچی از حرفاش نمی فهمیدم.
بهم نزدیک شد،با ترس قدمی به عقب برداشتم که گفت
_از زندگیم گورتو گم کن…به درک که میخوای بری پیش اون دوست پسرت یا می خوای بچسبی به مهرداد فقط از زندگی من گمشو بیرون.
اشک تو چشمم جمع شد،به سمت تخت رفت و خودش و روی تخت انداخت.معلوم بود انقدر خورده که مسته مسته
بغض کرده خواستم از اتاق برم که با دیدن سر و وضعش دلم نیومد.
به سمتش رفتم و کنارش نشستم،یکی یکی دکمه هاشو باز کردم.با خماری زمزمه کرد:
_یه دختر…هیچ وقت ار…ارزشش… رو نداره.ازت…ازت متنفرم
اشکم سرازیر شد اما با این وجود بلوزش رو از تنش در اوردم پهلوش زخم شده بود.
یه جعبه ی کمک های اولیه توی کمد داشتیم،دلم بد از حرفاش شکسته بود اما نمی تونستم این طوری ولش کنم.
زخم پهلوشو پانسمان کردم.کنار ابروش هم خونی بود…ضد عفونیش کردم و در آخر بلوز رو از تنش در آوردم و ملافه رو روش کشیدم.
نگاهی به صورت غرق در خوابش انداختم. نمی دونم چی باعث شده بود این رفتار و باهام بکنه اما می دونم با وجود مستی راست گفته.
ازم متنفره.
چمدونم و برداشتم و تمام لباس هایی که مال خودم بود و توش چپوندم.خودم یک قرون پول نداشتم اما کارت های بانکی و گوشی موبایلی که برام خریده بود و روی میز گذاشتم و اشکامو پاک کردم
مگه همینو نمی خواستم ؟ این هم موقعیت.
با چمدون از پله ها پایین رفتم.ستاره با دیدن چمدونم چشم هاش برقی زد اما خودش رو بی تفاوت نشون داد.
با طعنه گفت:
_داری میری ؟
حتی جوابشم ندادم اما اون انگار دست بردار نبود که باز گفت
_بهت گفته بودم یه روز تو هم دور انداخته میشی راستشو بخوای با اون همه ادعا فکر می کردم تاریخ انقضات بیشتر باشه
دهنمو باز کردم تا چهار تا لیچار بارش کنم اما منصرف شدم،هرگز نمی خواستم جلوی ستاره اشکم در بیاد.
از خونه بیرون زدم،نیمه شب بود اما اهمیتی نداشت،انقدر به غرورم برخورده بود که نمی خواستم یک دقیقه ی دیگه اینجا بمونم.
در حیاط رو محکم به هم کوبیدم و تازه فهمیدم چقدر بی کسم.حالا باید کجا می رفتم؟
با ترس نگاهی به کوچه ی تاریک انداختم و به راه افتادم.
انگار امشب رو باید توی پارک سر کنم،فردا چی؟
دیگه نتونستم مقاومت کنم و اشکم سرازیر شدم.با قدم های سست و بی حال می رفتم که کسی اسمم و صدا زد.
برگشتم و با دیدن مهرداد مات موندم،لبخند کوتاهی زد و گفت
_ سوار شو
مشکوک نگاهش کردم و گفتم:
_شما اینجا چی کار می کنین؟
_حدس می زدم ممکنه از اون خونه بیای بیرون،سوار شو
سری به طرفین تکون دادم
_نمیخوام،شما برید.
نفسش رو فوت کرد و گفت
_می دونی که نمی ذارم تنها تو خیابون بمونی پس سوار شو
_آخه.…
با تحکم گفت
_هانا… سوار شو
با دو دلی سوار شدم که گفت
_خوبی؟اون که بلایی سرت نیاورد؟
خودم و به در چسبوندم…فکر می کردم آدم خوبیه ولی معلومه اینم یکی هست عوضی تر از آرمین اونقدر عوضی که بی توجه به زنش دنبال من راه افتاده.
با اخم گفتم
_منو برسونید دم یه مسافر خونه.
خیره نگاهم کرد اما چیزی نگفت ماشین و به راه انداخت
سرم و به شیشه چسبوندم و در کمال بدبختی تصویر آرمین جلوی چشمم اومد.
نکنه باز از مستی زیاد سردردش شدید بشه؟یا زخمش عفونت کنه؟اصلا اگه ستاره بره پیشش و…
حس کردم قلبم برای لحظه ای از کار افتاد…کاش امشب همون جا می موندم…
صدای زنگ موبایل مهرداد بلند شد،جواب داد و گفت:
_جانم عزیزم؟
صورتم با انزجار جمع شد…بیچاره ترانه.
با حرف بعدی که زد رسما مات موندم:
_هانا باهامه تا ده دقیقه ی دیگه می رسم
یعنی زنش انقدر لارجه که براش مهم نیست شوهرش دوازده شب با یه دختره؟
_باشه عزیزم نگران نباش
تماس و قطع کرد و با لبخند گفت
_ترانه منتظرمونه