امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان زیبایღღعروس استادღღ

#14
مثل جن زده ها بهش نگاه کردم،به قیافم خندید اما چیزی نگفت.
ده دقیقه ی بعد جلوی یه برج بلند بالا توقف کرد،یکی درو باز کرد و مهرداد ماشین رو توی پارکینگ برد.

با دو دلی پرسیدم:
_اینجا کجاست؟؟
_خونه ی من و ترانه،نگران نباش و پیاده شو
حتی نذاشت بپرسم چرا منو اینجا اوردی اینجا… خودش پیاده شد و چمدونم رو برداشت… در سمت منو باز کرد و منتظر ایستاد .

پیاده شدم،هرچی که بود بهتر بود تا خوابیدن توی پارک.حداقل فردا یه فکری به حال خودم می کردم.
سوار آسانسور شدیم.معذب یک گوشه ایستاده بودم.نمی دونم چرا انقدر احساس بدبختی می کردم.

آسانسور که نگه داشت اول من پیاده شدم..در واحدی باز شد و ترانه رو دیدم.
با لبخند گفت
_بالاخره مهرداد موفق شد بیارتت،بیا تو!
نگاهش کردم…از اخرین باری که دیدمش تپل تر شده،شکمش کمی بالا اومده و صورتش پر شده.

ناخودآگاه لبخندی زدم و گفتم
_بچه ت دختره؟
متعجب گفت
_از کجا فهمیدی؟
خندیدم و ابرو بالا انداختم.
از جلوی در کنار رفت،وارد شدم و نگاهی به خونشون انداختم
مهرداد در حالی که با عشق به ترانه نگاه می کرد گفت
_ما که فعلا اجازه ی نزدیکی نداریم،خوبی خانمم؟
ترانه پشت چشمی نازک کرد و گفت
_از احوال پرسی های شما
خندم گرفت…انگار من اشتباه قضاوت کردم.این مهرداد عاشق پیشه چشمش جز زنش کسی و نمی بینه.
روی مبل نشستم تا اونا تو حال خودشون باشن اما انگار ترانه رسما به مهرداد ویار کرده که خیلی زود اومد کنارم نشست و با خوش رویی گفت
_خوبی؟اگه گرسنته شام گرم کنم؟
با لبخند محوی گفتم
_شام خوردم ولی خستم یه امشب و بخوابم فردا صبح زود…
مهرداد وسط حرفم پرید:
_اینجا دیگه خونه ی تو هم هست.
از گوشه ی چشم نگاهش کردم.انگار خوشی زده زیر دلش که خونشو به یه غریبه پیش کش می کنه.
ترانه بلند شد و گفت:
_پس بیا اتاق مهمون و نشونت بدم.
سری تکون دادم.به سمت یکی از اتاق ها رفت و من هم دنبالش راه افتادم
درو باز کرد و گفت:
_وقتی مهرداد گفت میای اتاقو برات آماده کردم.لباس هم روی تخت برات گذاشتم چیزی خواستی منو حتما صدا بزن.

با لبخند سری تکون دادم و وارد اتاق شدم. اون هم بعد از شب بخیری رفت.
خسته خودم رو روی تخت رها کردم و بدون در آوردن لباس هام چشمامو بستم.با وجود استرس ولی باز هم پلکام نتونستن مقاومت کنن و روی هم افتادن

با صدای مشت و لگد هایی که به در میخورد از خواب پریدم.
نگاهم روی ساعت رفت،پنج و نیم صبح بود.با ترس در اتاق رو باز کردم و همزمان مهرداد هم از اتاق روبه رو بیرون اومد.
وحشت زده پرسیدم:
_کیه؟
بدون اینکه نگاهم کنه گفت
_برو تو اتاق درم ببند!
کاری که گفت و انجام دادم…چند لحظه بعد صدای بلند آرمین به گوشم رسید:
_زنم کجاست؟
مهرداد درست مثل خودش جواب داد:
_سراغ زنت و از من میگیری؟شرط بندی دیشب رو یادت رفته؟تو باختی پس ادعایی روش نداری.

گیج شدم.شرط بندی؟
_تو گه خوردی مستم کردی و باهام شرط بستی.هانا کجاست؟هانا…بیا بیرون!
قلبم تند تند می زد.مهرداد گفت:
_تو قانون بازی این نبود که بزنی زیرش،یا هانا رو بیخیال میشی یا ضرر می کنی و مجبوری هفتاد درصد از اموالتو بذاری وسط.کاری که تو همیشه با بقیه می کردی رو من این بار با تو کردم.

چند لحظه صدایی از کسی نیومد،می تونستم حدس بزنم آرمین از عصبانیت کبود شده. پس ماجرا این بود،اما مهرداد چرا باید سر من با آرمین شرط بندی کنه؟
همون طور که حدس می زدم،صدای خشن آرمین بلند شد:
_برو صداش من بیاد،نذار این خونه رو روی سرت خراب کنم.
یه دفعه با صدای خیلی بلندی فریاد زد:
_هـــانا…
یک قدم عقب رفتم و طولی نکشید که در اتاقم به شدت باز شد و آرمین در حالی که نفس نفس می زد اومد داخل.
مچ دستم و گرفت و غرید:
_راه بیوفت.
مقاومت کردم،مهرداد وارد اتاق شد و با تحکم گفت
_اون با تو هیچ جا نمیاد.
نگاهم بین دو تاشون چرخ میخورد.رو کرد به من و گفت
_تو دختر واقعیه اون عوضی که تو رو به این فروخت نیستی،بابای تو…
با داد آرمین حرفش قطع شد:
_ببند دهنتو!!!
نفسم بند اومد،چی داشت میگفت برای خودش؟
مهرداد بی توجه ادامه داد:
_بابام وصیت کرده دختر گمشده شو پیدا کنم،تو مجبور نیستی با این آدم به خاطر سیصد میلیون زندگی کنی چون اون دختر گمشده ی بابام تویی هانا تو اونقدری داری که مجبور نباشی واسه خاطر سیصد میلیون هر روز زیر دست این آدم له بشی.تصمیم با خودته،می خوای باهاش برو و یه عمر زیر دست پاش له شو،یا که طلاق بگیر و اون طوری که حقته زندگی کن



نفس کشیدنمم از یاد بردم،این چی داشت میگفت؟نکنه داشت منو مسخره میکرد؟
شاید هم با آرمین دست به یکی کرده بودن که منو دست بندازن…
اما نه قیافه ی کبود شده ی آرمین این و نمی گفت
با تته پته گفتم
_تو چی داری میگی؟من… بابام…
وسط حرفم پرید:
_بابای تو اون عوضی نیست…هر چند پدر واقعیتم چندان آدم خوبی نبود اما حداقل اگه پیدات میکرد تو رو نمیفروخت…به یه جاهایی نزدیک شد که عمرش قد نداد و مرد.من تو رو پیدا کردم،از ارثیه ی بابام چیزی نمیخوام تقریبا تمامش متعلق به توعه…

نگاهی به آرمین انداختم،مچ دستم زیر فشار دستش داشت له میشد.یه جوری نگام میکرد که انگار داشت می گفت اگه قبول کنی پوستت رو میکنم.

به گذشته که برمیگردم یادم میاد بابام هیچ وقت در حقم پدری نکرد.آخه کدوم پدری همزمان دخترشو به دو نفر میفروشه و فرار میکنه؟
اگه یک درصد حرف های مهرداد راست باشه…
این بار رو به آرمین کرد و گفت
_از همون راهی که اومدی بزن به چاک…اون خودش برای زندگیش تصمیم میگیره.

فشار دستش دور مچم بیشتر شد…انگار برای آرمین هیچی مهم نبود. با خشم غرید
_تا وقتی من شوهرشم بدون اجازه ی من هیچ غلطی نمیتونه بکنه

دستم و دنبال خودش کشید و تند گفت
_راه بیوفت.
انقدر گیج بودم که دنبالش راه افتادم…
دکمه ی اسانسور و چندین بار زد و وقتی در باز شد تقریبا پرتم کرد داخل.تو آینه به خودم نگاه کردم.اصلا شبیه بابام نبودم…یعنی ممکن بود مهرداد راست بگه و…

صدای خشن آرمین وسط افکارم پرید:
_دیشب دوازده شب از خونه زدی بیرون…با اجازه ی کی؟
نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم
_خودت گفتی برو
بازوم و گرفت و وادارم کرد روبه روش وایستم…
غرید
_من مست بودم احمق،بگم گورتو کم کن نباید بری با لگدم که پرتت کردم بیرون تو نباید بری.

چپ چپ نگاهش کردم.چقدر پرو بود این بشرررر؟
خواستم حرفی بزنم که بی هوا بغلم کرد.نفس توی سینه م حبس شد…اولین باری بود که آرمین بغلم می کرد.
فشار دستاش دور کمرم حس عجیبی بهم داد…
کنار گوشم با لحن حریصی گفت
_هر چی که شد تو نباید بری.
چشمامو بستم،ازم فاصله گرفت و همزمان در آسانسور باز شد.
مثل مات برده ها دنبالش بیرون رفتم.
سوار ماشینش شدم…قبل از اینکه ماشین و روشن کنه به سمتم برگشت و با دو دلی خواست چیزی بگه که پشیمون شد .
ضربه ای به فرمون زد و با کلافگی راه افتاد



کل راه رو مثل منگ ها بودم…جلوی خونه نگه داشت و خشک گفت
_برو حاضر شو کلاست دیر می‌شه
به سمتش برگشتم و با دو دلی پرسیدم
_مهرداد…راست میگه؟
سرش چنان به سمتم برگشت که یک لحظه ترسیدم.
با فکی قفل شده غرید
_راست بگه یا دروغ چه فرقی به حال تو داره؟
به فکر فرو رفتم و زمزمه کردم
_اگه راست بگه یعنی من یه برادر دارم پشتمه…
_لابد فکر کردی منم طلاقت میدم؟
اخمام و در هم کشیدم
_من پول تو بهت برمی‌گردونم دیگه دلیلی نداره بخوام باهات بمونم.

حس کردم به نقطه ی انفجار رسید.از ماشین پیاده شد و در سمت منو باز کرد…
مچ دستم و محکم گرفت که دادم بلند شد
_چی کار میکنی روانی؟
بی اعتنا از ماشین پیادم کرد و هر چه تقلا کردم موفق نشدم خودمو از دستش نجات بدم.
به اتاقمون که رسید پرتم کرد داخل و داد زد
_موبایلت و بده.
حیرت زده گفتم
_تو پاک زده به سرت…
با اعصابی داغون به سمتم اومد و جیبامو گشت جیبامو بس نبود همه جامو گشت وقتی با خشم به سمت س*ی*ن*ه هام برد یک قدم عقب رفتم و با صورتی مچاله از درد گفتم
_نیست دیگه وحشی
نگاه تندی بهم انداخت و به سمت لپ تاپ رفت،تلفن رو هم جمع کرد و بی اعتنا به من به سمت در رفت و قبل از اینکه به خودم بیام و بپرسم چی شده از اتاق بیرون رفت در و بست و چند لحظه بعد صدای چرخش کلید توی قفل در اومد.

حیرت زده گفتم
-تو منو زندونی کردی؟
صدای خشکش رو از پشت در شنیدم
_آنقدر اونجا میمونی تا آدم بشی نه اون داداش تازه رسیدت نه خودت نه حتی خدا… تا من نخوام تو هیچ گوری نمیری هانا اینو تو گوشت فرو کن

صدای دادم بلند شد
_تو چه آدمی هستی آخه؟واسه چی منو اینجا زندونی کردی احمق من کلاس دارم.
_شب همه رو خودم یادت میدم…

کارد میزدی خونم در نمیومد با جیغ بلندی گفتم
_خدا لعنتت کنههههه
به در کوبیدم و بلندتر داد زدم
_باز کن درو…میرم به خدا یه جوری میرم داغم به دلت بمونه تلافی همه ی این روزا رو سرت در میارم هر جوری شده فرار میکنم و خودم و از دستت نجات میدم شنیدی چی گفتم؟

_به نظرم دیگه داد نزن دارم میرم دانشگاه تا وقتی بیام بشین خوب استراحت کن عسلم.
لگد محکمی به در زدم
_عوضی



بالشم و بغل کردم و به حال خود بیچارم اشک ریختم.
از صبح آنقدر گریه کرده بودم که چشمام باز نمیشد.آرمین نامرد حتی با خودش نگفت این دختر از گرسنگی میمیره…

حتی اگه مهرداد دروغ گفته باشه اما اینو میدونم حاضره به خاطر انتقام هم شده کمکم کنه طلاق بگیرم…
طلاقم و میگیرم و تلافی تک تک این روزا رو سرت در میارم آرمین
صدای آرمین رو از طبقه ی پایین شنیدم.. پس اومد.
سرم رو زیر پتو کردم و چشمامو بستم…کاش نیاد اصلا تحمل دیدنش رو ندارم..
از اونجایی که خیلی خوش شانسم پنج دقیقه نشده صدای چرخش کلید رو شنیدم
صدای قدم هاشو شنیدم… بدون اینکه براش مهم باشه من خوابم یا بیدار خودش رو روی تخت پرت کرد و گفت
_این جوری از شوهرت استقبال میکنی؟
صورتم با نفرت جمع شد اما تکونی به خودم ندادم کم نیاورد و گفت
_سر عقل اومدی؟
دلم میخواست بلند بشم و محکم بزنمش اگه یک کلمه ی دیگه می گفت حتما این کارو میکردم.
پتو رو از روم کنار زد
_به من نگاه کن…
مصرانه چشمامو بستم…خودشو روم خم کرد و این بار با تحکم صدام زد
_هانا…
با همون چشم بسته گفتم
_نمیخوام ببینمت…
به جای آرمین صدای ستاره اومد
_برای عذاب دادن من به این دختر پیله کردی؟آرمینی که من میشناسم اینقدر خودش و برای یه دختر کوچیک نمیکنه.
چشمام باز شد… صدای خشن آرمین و شنیدم که گفت
_برو بیرون.
ستاره سری تکون داد و گفت
_اونی که تو رو عاشقت کرد،اونی که به خاطرت همه کاری کرد من بودم آرمین تو نیازی به این دختر نداری من مجازاتم و کشیدم.
آرمین بلند شد و به سمتش رفت منتظر بودم جنجال راه بندازه اما بازوشو گرفت و دنبال خودش از اتاق بیرون کشید
با دهنی باز مونده به در خیره موندم…
چقدر بی‌شعور بود.
با حرص از جام بلند شدم و در کمد رو باز کردم اولین مانتویی که به دستم رسید رو پوشیدم و شالی روی سرم انداختم..
به سمت در رفتم و همون لحظه آرمین جلوم سبز شد
لبخند محوی زد و اومد تو… تا خواستم از کنارش رد بشم درو بست بازوم گرفت کنار گوشم گفت
_برای آخرین بار میگم هانا… تو… هیچ… جا… نمیری

???


نفسش که به گوشم خورد تنم منقبض شد.
یک قدم کوتاه نزدیک شد و تنش رو کامل به تنم چسبوند.
دستام بالا اومد و روی سینش نشست…بدون اینکه نگاهش کنم گفتم
_نکن…
_الان یعنی قهری؟
لعنتی… کنار گوشم حرف نزن لعنت به تو هانا که خودت و میبازی… نامحسوس نفسی کشیدم عطر چند میلیونیش با عطر تنش ترکیبی شده بود که هوش و از سرم می‌پروند.
شالم و در آورد و با همون صدای لعنتیش گفت
_برو پایین یه چیزی بخور بعد بیا بالا امروز صبح وقتی دیدم نیستی داغون شدم امشب باید آرومم کنی

پوزخندی زدم و گفتم
_پس من چی؟
صورتش و به صورتم کشید و زمزمه کرد
_از دلت در میارم خوشگلم…
_با مهربونی توی تخت خواب؟
_نه…با هر چی تو بگی.
سرم و عقب کشیدم!آرمین بود که می‌گفت هر چی تو بگی؟
یک تای آبروم بالا پرید… با لبخندی مرموز گفت
_زود برگرد منتظرتم.
چند لحظه نگاهش کردم و در نهایت از اتاق بیرون رفتم…چشمام میسوخت مطمئنم کل صورتم ورم کرده اصلا نمیدونم آرمین چه جونوریه که به این حال خرابم رحم نمیکنه
صدای گریه ی ستاره رو از اتاقش شنیدم. سری با تاسف تکون دادم اون چه گناهی داشت؟
حالا اون عاشق بود اما من…
سری به طرفین تکون دادم و در یخچال و باز کردم… سرسری برای خودم غذایی آماده کردم و خوردم… تو زندگیم گشنگی نکشیده بودم که اون هم به لطف آرمین کشیدم

لباس و جلوی صورتم گرفتم و با طعنه گفتم
_من اینو نمیپوشم
در حالی که لیوان مشروبش دستش بود گفت
_بدتر از اون لباسی نیست که اون شب پوشیدی و اومدی بین یه عالمه مرد مست
_خیلی پرویی آرمین.
لیوانش رو یک نفس سر کشید و گفت
_چرا س*ک*س*ی من؟اگه نمیپوشی اصراری نیست من بلدم چطوری باهات حال کنم.
چند لحظه با با حرص چشمامو بستم. به سمت کمد رفتم و تیشرت و شلواری برداشتم و با لباس هام عوض کردم.
با فاصله ازش زیر پتو خزیدم و چشمامو بستم.
لحظه ای نگذشت که گرمای تنش رو درست پشت سرم احساس کردم.
لبم و محکم بین دندون هام فشردم.دستش روی پهلوم نشست و نوازش گرانه سر خورد پایین…
در حالی که دستش روی رون پام بود کنار گوشم با لحنی خاص گفت
_نقطه ضعفت بود؟؟
هیچی نگفتم،فقط لبم و محکم تر گاز گرفتم… سرش توی گردنم فرو رفت و خمار گفت
_عطر تنت مستم میکنه می دونستی؟
خودتو ناز هانا… خودتو به این مرد نباز
بازوم و گرفت و برم گردوند خم شد روم… چند ثانیه ای نگاهم کرد و در نهایت وحشیانه لبم رو بوسید.
تیشرت نازک تنم رو با خشونت از وسط پاره کرد
لبش رو جدا کرد و نفس بریده گفت
_به خاطر فرار دیشبت،به خاطر اینکه یک شبو خونه ی اون سر کردی… به خاطر هشداری که بهت دادم و گوش نکردی…فکر نکن آرمین چیزی و میبخشه.
امشب مثل سگ سرویس میدی هانا خبری از ناز و نوازش نیست.
با چشمای گرد شده نگاهش کردم و خواستم بلند بشم که جلوی دهنم رو گرفت و فشار داد با این کار به تخت میخ شدم و هیچ غلطی نتونستم بکنم

* * * * *
لبم و محکم گاز گرفتم تا صدام در نیاد.
به سختی از روی تخت بلند شدم…نیم نگاهی به آرمین انداختم که غرق خواب بود
مانتو و شالم رو برداشتم و پاورچین از اتاق بیرون رفتم.
دولا راه میرفتم و تمام تنم کبود بود اما باید تحمل میکردم همین کبودی ها برام برگ برنده بود تا ازش جدا بشم.
خونریزی داشتم و چشمام سیاهی میرفت. حتی فکر دیشب هم لرز به تنم مینداخت.
رابطه ی دیشب هیچ لذتی نداشت نه برای من نه برای آرمین… حالا دیگه مطمئن بودم اون یک روانی به تمام معناست.
به آهستگی در رو باز کردم و بیرون رفتم.با موبایلم به تاکسی زنگ زدم و همونجا منتظر موندم تا برسه…خدا ازت نگذره آرمین که تو این سن مثل پیرزن های عصا به دست شدم
* * * * * *

دستم و فشرد و با لبخند مهربونی گفت
_بهترین کار و کردی.
معذب دستم و عقب کشیدم و گفتم
_آرمین دست از سرم برنمیداره.تلافی شکایتم و سرم در میاره
با اطمینان گفت
_اونش با من. دمش و قیچی کردم دست و پا بسته مونده
نگاهش کردم و گفتم
_تو واقعا برادر منی؟
سری تکون داد و گفت
_از وقتی وکیل از وصیت بابام گفت دنبالت گشتم راستش و بخوای حس میکردم به کمکم احتیاج داری.
بهش خیره شدم…واقعا احساس خوبی بهش داشتم دیروز بعد از شکایتم یک راست سراغ مهرداد اومدم و به طرز معجزه آسایی آرمین دنبالم نیومد.
ترانه و مهرداد بی نهایت رفتار خوبی باهام داشتن … اون طوری که مهرداد گفت بابای خودم یه خلافکار درجه یک بوده انگار ناف من رو از همون اول با خلافکارا و مست ها نوشته بودن این وسط شانس داشتم که مهرداد و پیدا کردم.

با سرفه ای گلوش رو صاف کرد و گفت
_من هیچی از ثروت پدرم نخواستم و نمیخوام تمام اونها متعلق به توعه فردا می تونیم همه چیز و به نامت بزنیم برات یه وکیل خوب هم گرفتم که توی یک هفته کارهای طلاقت رو پیش ببره تو این یک هفته لزومی نداره بیای دانشگاه. راجع به آرمین هم نگران نباش طلاقت میده…
لبخند محوی زدم.جدایی از آرمین… هم خوشحال کننده بود و هم…
حتی نمی خواستم برای خودم اعتراف کنم که دلم براش تنگ میشه.
ترانه با سینی قهوه از آشپزخونه بیرون اومد و لبخند به لب گفت
_خواهر برادری خوب با هم خلوت کردین.
به وضوح برق نگاه مهرداد و دیدم. بلند شد و سینی و از دستش گرفت و بوسه ای به پیشونیش زد به حالشون غبطه خوردم چقدر زندگی شیرینی داشتن

ترانه کنار من نشست و با لبخند گفت
_ناهار که نخوردی حداقل قهوه بخور.
سری تکون دادم و گفتم
_چیزی از گلوم پایین نمیره همش میترسم آرمین دیوونگی کنه بلایی سر مهرداد بیاره یا اصلا نذاره طلاق بگیرم…

با خونسردی گفت
_تو مهرداد و دست کم گرفتی وقتی میگه با من یعنی اتفاقی نمیفته دیدی که شکایتم کردی اما شوهرت نیومد سراغت از این به بعدشم بسپر به مهرداد برات وکیل خوبی گرفته هفته ی بعد توی یک جلسه طلاق میگیرین.
به ظاهر خوشحال شدم اما ته دلم حس بدی داشتم.تصور اینکه آرمین ازم دست کشیده و میخواد با ستاره زندگی جدیدی رو شروع کنه داشت از درون داغونم می‌کرد
مهرداد نگاهی به صورتم کرد و گفت
_اگه منصرف شدی…
فوری گفتم
_نه منصرف نشدم،این مدت آرمین خیلی اذیتم کرد محاله دوباره به اون خونه برگردم اما میام دانشگاه نمیخوام خودم و تو خونه حبس کنم.
سری تکون داد و گفت
_پس ساعت کلاساتو بگو که اکثر وقتها با خودم بری و بیای.
سری تکون دادم و چیزی نگفتم.
* * * * *
به محض پا گذاشتن به دانشگاه چشمم به میلاد افتاد. دستش هنوز توی گچ بود و روی صورتش ردهایی از کبودی دیده می‌شد.
چشمش بهم افتاد و خواست به سمتم بیاد که مسیرم رو عوض کردم.
نه میلاد نه آرمین از این به بعد هیچ کدومشون و توی زندگیم نمیخوام.
امروز صبح مهرداد تمام ارث بابام رو به نامم کرد با اینکه میدونستم خلافکار بوده اما اون پول حق من بود. حق روزهایی که با بدبختی گذرونده بودم.
الان منم ثروتمند بودم و میتونستم مثل آرمین باشم اما این وسط یه چیزی کم بود همونم باعث شده بود خوشحال نباشم.
این ساعت با مهرداد داشتم و ساعت آخر با آرمین.
وارد کلاس شدم و با دیدن ترانه که آخر نشسته بود به سمتش رفتم.
کنارش نشستم که گفت
_چطوری؟
کیفم و روی میز گذاشتم و گفتم
_عالی.
خواست حرفی بزنه که کلاس یک دفعه ای ساکت شد هر دو به در کلاس خیره شدیم.
مهرداد وارد شد اما روی صورتش رد کبودی عمیقی بود.ترانه با نگرانی بلند شد و بی توجه به اینکه توی کلاسیم گفت
_مهرداد صورتت چی شده؟

دستش و کشیدم که به خودش بیاد.مهرداد نیم نگاهی به این سمت انداخت و بدون حرف پشت میزش رفت.
همه پچ پچ میکردن که نگاه جدی به جمع انداخت و تقریبا اکثرا خفه خون گرفتن
ترانه با نگرانی گفت
_آخه چی شده.؟ صورتش و ببین.
حق داشت.گونش کبود شده بود… با تردید گفتم
_نمیدونم.
یعنی ممکن بود کار آرمین باشه؟
مهرداد مشغول تدریس شد اما نه من نه ترانه حواسمون به درس نبود.
اون که از نگرانی کل ناخناش رو داغون کرد… من هم از استرس آرمین هیچ تمرکزی نداشتم.
هنوز چهل و پنج دقیقه از کلاس مونده بود که بی طاقت بلند شدم. نیاز به هوا داشتم نمیدونم چرا حالم انقدر بد بود.

مهرداد کلامش و قطع کرد و پرسید
_چیزی شده خانم مجد؟
سری تکون دادم و گفتم
_حالم خوش نیست میشه برم بیرون؟
چند لحظه ای به صورتم نگاه کرد اما سری تکون داد و گفت
_بفرمایید
تشکری کردم و از کلاس بیرون زدم.
چند بار نفس عمیق کشیدم و خواستم به حیاط برم که کسی اسمم و صدا زد
برگشتم و با دیدن میلاد ملافه نفسمو فوت کردم
بهم نزدیک شد و گفت
_خواهش میکنم به حرفام گوش کن.
_چی میخوای بگی؟ حوصله تو ندارم میلاد.
با اصرار گفت
_به خدا نمیخوام مزاحمت شم ازت توقع هم ندارم من و ببخشی اما فقط گوش کن.
تند گفتم
_میدونم یه ازدواج اجباری داشتی با زنت نمی‌سازی منو دیدی ازم خوشت اومد کم کم همه چی برات جدی شد برای اینکه از دستم ندی نگفتی زن داری می خواستی اونو طلاق بدی باهام ازدواج کنی که باردار شد حرفات همیناست دیگه؟من بخشیدمت نگران نباش.
با دهن باز مونده نگاهم کرد… خواست حرفی بزنه که دستمو بالا آوردم و گفتم
_با اجازت برم حالم خوش نیست
نموندم که حرفی بزنه و از ساختمون دانشگاه بیرون رفتم.
همونجا توی حیاط روی نیمکت نشستم و سرم و بین دستام گرفتم. حق با مهرداد بود نباید یه مدت میومدم دانشگاه هر چقدر بیشتر بهش نزدیک باشم حالم بدتر میشه.
با اینکه تمام سعی مو کردم که گریه نکنم اما نتونستم جلوی اشک هامو بگیرم
چرا خوشحال نیستم؟ حالا که پول داشتم یه برادر داشتم می تونستم طلاق بگیرم چرا خوشحال نیستم؟

لعنت به تو آرمین که کل زندگیم رو نابود کردی.نمیدونم چقدر از نشستنم گذشته بود که حضور کسی و کنارم حس کردم.
قلبم از کار افتاد،خودش بود بوی عطر آرمین بود
کنارم نشست… صدای خشک و جدی همیشگیش رو شنیدم
_دلیل اشکات چیه؟ من؟
سرم و بلند کردم و بهش خیره ‌شدم. همون آرمین بود… نه آشفته نه نامرتب…برعکس من که مثل میت ها شده بودم.
به چشمام زل زد و گفت
_من که راضی به طلاقت شدم داری به آرزوت میرسی چرا نمیخندی؟
مات موندم. راضی شده بود؟ برای همین سراغم رو نگرفت
اما من احمق هنوز منتظر بودم بیاد و جلومونو بگیره
با حرص نگاهش کردم و خواستم بلند بشم که دستم و گرفت و با جدیت گفت
_بشین
نگاهی به اطراف انداختم و برای اینکه جلب توجه نشه نشستم

پاسخ
 سپاس شده توسط parisa 1375


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان زیبایღღعروس استادღღ - ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ - 14-08-2020، 18:16

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان