رسیدیم به ساحچ بدون هی اطلاع قبلی انداختم زمین یه لحظه احساس
کردم ب*ا*س*نم تخت شد
سپهر:این چ سرو وضعیه شدین موش آب کشیده
امیرسام : عی نداره تو ماشین لباس هست عوض میکنیم
اول من رفتم تو ماشین ی یه سوییشرت و شلوار تو صندوق عق از اون ساکی
که هنوزه نبرده بودم تو اتاقم برداشتم با مکافات لباسمو عوض کردم
زیو سوییشرتمو تا ته کشیدم بالا اصلا دلم نمیخواست سرما بخورم بخاطر
همین چون سرم خیس بود یه شالم بستم بهش
امیرسامم لباساشو عوض کرد
_من گشنمهههه
یلدا : گشنته که هس چرا داد میزنی
ووووف یه کلام از مادر عروس . سرا رفتن تا غذا بگیرن منم رفتم کنار محیا
نشستم
محیا:با امیرسام خیلی صمیمی
_چطور
محیا:هیپی کسی دیگه یی مینداختش تو آب فک نمیکنم زنده میموند
_واقعا !!! نوچ نوچ نوچ
پسرا اومدن غذاهارو دادن ماهم شروع کردیم خوردن
چقدر کنار دریا غذا خوردن خوبهههه با صدای
موج دریا تازه رفته بودم تو حس
آرمان: خخخخخخ
فهمیدم از من کرم ترم وجود داره
_تازه رفته بودم تو حساااا
چیزی نگفتو خندید منم تصمیم گرفتم به جای اینکه برم تو حس بشینم غذامو
بخورم
_تو غذا نمیخوری مگه
آرمان:خوردم
_بابا سرعتتتتت
آرمان:چی فک کردی
_آرمان تو اینجا زندگی میکنی یا ایران
آرمان:ایران زندگی میکنم ولی دوماه از سالو اینجا میمونم
_واایی چه باحال
امیرسام:دریا غذاتو بخور کم کم بریم غذارو خوردم دستمو بردم و جلو و با
آرمان دست دادم
آرمان:ش خوبی بود
_خییییلیی
بد از اینکه با کچ بپه ها خدافظی کردیم رفتیم سمت خونه
_مرسی ش خوبی بودش
امیرسام:خواهش
داشتیم میرفتیم داخل خونه
یه لحظه دست امیرسامو گرفتمو یه چشمک بهش زدم و شروع کردم خنده
الکی اونم گرفتو شروع کرد همراهیم
_مرسی امیر امش خیلی عالی بود
امیرسام:خواهش میکنم عزیزم
رفتیم تو خخخخخ قیافه اینارو
_سلاااام
شایان:سلام خوش گذشت
_آره خیلییی جاتون خالی
رفتم بالا به شون ش بخیر گفتم برای امیر سام ب*و*س فر ستادم معلوم بود
خندش گرفته
شایانم اخماش توهم بود جای تعج داشت که مهتاب رو سایلنته
رفتم تو اتاقم طبق عادتم به سقف زل زدمو به اتفاقای امروز فکر کردم آرمان
باحال بود
یکی مبچ خودم امیر سامم بر خلاف همی شه اخماش توهم نبود و ایه بود یاد
اون لحظه که هلش دادم تو آب افتادم لبخند اومد رو ل*ب*م
با امیرسام خیلی راحت تر شده بودم کم کم چشام داشت بسته میشد تا خوابم
برد
صبح بیدار شدمو رفتم آشپزخونه آخر از همه مبچ اینکه بیدار شده بودم
_صبح بخیر
همه جوابمونو دادن داشتیم صبحانرو میخوردیم که گفتم
_امیر من تو این یه ماه کلافه میشم تو خونه
مهتاب : کاری از دستت بر نمیاد
هو دیش چ خوشحال شدم که حرف نزد
امیرسام: میخوای این مدت بری کلاس زبان یه دوره فشرده چطوره
_واقعاااااااا!!!
امیرسام:اوهوم
_عاشقتممم
امیرسام یهو لقمش رید تو گلوش
رفتم با دست زدم شتشو میگفتم
_منظورم مرسی بود
بد یه لبخند خوجچ زدم
امیرسام : سرفم تموم شد بسته
یه لحظه نگاه کردم دیدم به بنده خدا امون نمیدمو دارم محکم میکوبونم تو
کمرش
_باشه
امیرسام:امروز آماده باش میبرمت
_باشه ساعت چند؟
امیرسام:ساعت ۴
_اوکی پ
شایانو مهتابم این وسط نقش باقالی و داشتن
بعد از این که حسابی خوردم اشدم رفتم تو اتاقم اوومم خوب چی بپوشم ؟؟
بعده یه یک ساعت زیر و رو کردنه کمدم یه شلوار کتون با یه تیشرت اسپرت
شد تصمیم نهاییم
به ساعت مپیم که نگاه کردم ساعت یکو نشون میداد حولمو ور داشتم رفتم
تو حموم
بعد از این که حسابی خودمو کبود کردم اومدم بیرون ساعت ۳ بود لبا سارو
وشیدم و نشستم شت میز ارایشو و یه ارایشه مختصر کردم
رفتم ایین که دیدم همه دارن ناهار میخورن چه قدر دیر رفتم نشستم شت
میز و ناهارمو در سکوت ولی نگاه خیره بقیه خوردم .
امیرسام : حاضری ؟؟
_اره بریم
از شت میز ا شدیم دا شتیم میرفتیم که امیر سام د ستمو گرفت دیگه عادت
کرده بودم
سواره ما شین شدیمو رفتیم بعد از کارای ثبته نام رفتم سره کلاس ن ش ستم
جال اینجا بود اموزشگاه ایرانی بود و همه ایرانی بودن و همین جا زندگی
میکردن
بعد از کلاس امیر سام اومد دنبالم
امیرسام : خوب بود؟؟
_اوهوم . معلمشم خیلی خوبه
دیگه بدونه حرفی راه افتاد رفتیم خونه ای بابا اگه منو ۱۰۰ تا کلاسم ثبته نام
کنینا بازم حو صلم سر میره ت صمیم گرفتم وا سه حفظ ظاهر و کمی خندیدن
شامه خودمو
امیرسامو بذارم توی سینی و ببرم تو اتاقش تا با هم بخوریم
رفتم تو آشپزخونه و یه سینی از هر چیز که بود یه ظرف گذاشتم داشتم میرفتم
بالا که شایان برگشت گفت :
شایان : سره میز نمیاین
_نه امیرسام کار دا شت منم تصمیم گرفتم شامو براش ببرم باهم بخوریم اخه
میدونین بدون اون از گلوم ایین نمیره
دهنشو کج کرد منم خیلی ریلکس از له ها رفتم بالا رفتم دمه اتاقه امیرسامو
در زدم :
امیرسام : بیا تو
در و با هزار زحمت باز کردمو رفتم داخچ
_سلام سلام
امیرسام:علیکه سلام اینجا چیکار میکنی اون سینی تو دستت چیه ؟؟
_نمیبینی غذائو
امیرسام:برا چی اوردی اینجا
_بده انسانیت به خرج دادم گفتم شما کار داری برات بیارم البته خودمم
نخوردم ماله خودمم اوردم
از اون خنده یه وری ها کردو فقط سرشو تکون داد داشتم غذاشو میذاشتم رو
میزش که یه نفسه عمیق کشیدم و بویه یه عطر خوش بو اومد زیر بینیم
یه ذره که دقت کردم دیدم عطره امیر سامه همین جوری داشتم اون بوی خوبو
وارده ریه هام میکردم که یه دفعه لیوانه نوشابه ای که داشتم میذاشتم رو میز
ریخت رو همه برگه های رو میزش
امیر سام یه دفعه بلند شدو سعی دا شت اونارو ور داره ولی کار از کار گذ شته
بودو همشون خیس شده بودن
میتونم بگم کاملا سرم عربده کشید
امیر سام : چیکااار کردیی دختره خنگ میدونی برای تک تک هر کدوم از این
نقشه ها چقدر زمان صرف شدهههه هاااا ؟؟؟؟
_ م..من نمیخواستم اینجوری بشه
امیرسام:هه هه تقصیر دسپاچلفتیته دیگه هی کاریو نمیتونی اونجوری که باید
انجام بدی همیشه باید یه گندی توی یه کار بزنی
_ب...ب ..ببخشید
امیر سام:هه ببخ شم ا صلا با ببخ شیده تو چیزی حچ می شه گند زدی بعد الان
میگی ببخشید .
_خ...خوب یه دفعه حواسم رفت
امیرسام:ده همینه دیگه جایی که باید حواست باشه نیس هه داشتی به کی فک
میکردی که انقد تو هپروت بودی ؟؟؟
_به هی کس
امیرسام:باشه حالا
بدونه حرفی از اتاق اومدم بیرونو درو محکم شتم بستم حالم اصلا خوب
نبود با دو از له ها اومدم ایینو و رفتم سمته در
به صدا کردنای بقیه هم اصلا توجه نکردم و راهمو کشیدمو رفتم همین
جوری داشتم میدویدم و فک میکردم
اون حق ندا شت اونجوری با من صحبت کنه اون ، اون سره از خود راضی
شخصیته منو کسی که هی کس نمیتونه ایرادی ازش بگیره خورد کرد
حالم اصلا خوب نبود به دور و برم نگاه کردم واییی خدای من کاملا از ویلا
دور شده بودمو اومده بودم تو یه جنگچ
هوا هم خیلی سرد بودو و منم چیزه گرمی تنم نبود همین جوری که داشتم
میلرزیدم دور خودم میپرخیدم
اشکم داشت در میومد گم شده بودم اولین قطره بدون معتلی از چشم ریخت
جیغ زدم
_ کسی اینجا نیست توروخدا کمک کنین من گم شدم
انقد جیغ زدم که گلوم داشت اره میشد
رفتم به یه درخت تکیه دادم اهام تحمچ وزنمو نداشت از درخت سر خوردمو
اومدم ایین
مبچ بید میلرزیدم هم سردم بود هم حالم اصلا خوب نبود
یهو بارون گرفت به شانس خودم لعنت فرستادم تقریبا یک ساعتی بود که زیر
درخت بودم بارون با شدت میخورد بهم احساس میکردم ت و لرز کردم
چشام داشت بسته میشده یه جونورو دیدم که داره میاد سمتم زیر ل فقط
تونستم بگم
_امیرسام
چشامو آروم باز کردم هنورم خیلی حالم بد بود ولی ان گار گرمای چیزی
نمیزاشت حالم بد بشه به خودم نگاه کردم هنوز تو جنگچ بودم از جام ریدم
این کیه منو ب*غ*ل کرده
اینکه امیرسامه سرمو بالا آوردمو زمزمه وار گفتم
_امیرسام
سرشو که به درخت تکیه داده بود بلند کردو بهم نگاه کرد
امیرسام:جانم
_چجوری یدام کری
امیرسام: این چیزا مهم نیست الان
کاملا لرزش بدنمو حس میکردم
خواستم از ب*غ*لش بیام بیرون
سرمو به سینش فشار داد و گفت
امیرسام:همینجا باش ت داری حالت خوب نیست
_چرا نمیریم خونه
امیرسام:هوا تاریکه نمیتونیم خونرو یدا کنیم منم شانسی یدات کردم
دیگه چیزی نگفتم که اون گفت :
امیرسام:ازم ناراحتی
چیزی نگفتم خوب واقعا ناراحت بودم
امیرسام:برای اون نقشه ها وقته زیادی گذاشته بودم بخاطر همین نتوستم
خودمو کنترل کنم
ووووف دیگه نمیشد چیزی بگم ولی میمرد یه معذرت خواهی بکنه ولی یه
روز هرکاری که باهام کردو تلافی میکنم
_من حالم خوب نیست
امیرسام: میتونی بخوابی
بدون معطلی چشامو بستمو چیزی نگذشت که غرقه خواب شدم
با نوری که به چشم خورد چشامو باز کردم اینجا که اتاقمه مگه من با امیرسام
تو جنگچ نبودم
یهو در اتاق باز شدو امیرسام اومد تو اتاق امیرسام : بهوش اومدی
با صدای گرفته یی گفتم
_چی شدش
امیر سام :بد از این که از هوش رفتی هوا رو شن شد اول بردمت دکتر بدش از
خود دکتر خواستم بیارمت خونه و الان تقریبا دوروزه بیهوشی
_واقعا
امیرسام:آره
یه لحظه به خودم نگاه کردم لباسام عوض شده بود
_کی لباس منو عوض کرد
امیرسام بدون اینکه تغییری تو چهرش ایجاد شه گفت
امیرسام:من
اول خجالت کشیدم ولی بد جیغ زدم
_تو به چی حقی لباس منو عوض کردی هاااااااان
امیرسام:انتظار داشتی مهتاب بیاد برات عوض کنه
با حالت زاری گفتم
_نمیشد عوض نمیکردی
امیرسام:اولن میمردی لباست خیس بود حوصله دردسر نداشتم ، دوما محرمم
بهت زیاد حرص نخور
چیزی نمیتونستم بگم ، یهو وسط این بح گفتم
_من گشنمه
امیرسام : به خدمتکار میگم برات غذا بیاره
_میدونی دلم چی میخواد
امیرسام:چ بدونم
_دلممممم یتزا میخواد
امیرسام:خوب بخواد چیکار کنم
_منظورم این بود برو برام یتزا بخر
امیرسام:خیلی رویی
درک نمیکنه من دوروز بیهوش بودم نوچ نوچ نوچ
از تخت ریدم ایینو رفتم دست و صورتمو آب زدم انگار ن انگار که تا الان
بیهوش بودم یه نگاه به ساعت کردم ساعت ۵ بعدازظهر بود مشغول شستنه
صورتم بودم که زنگو زدن
خوب این موقو روز مهتابو شایان خونه نیستن لابد امیرسام چیزی جا گذاشته
ولی مگه امیرسام کلید نداره شونه یی بالا انداختمو رفتم درو باز کنم
این خدمتکارم معلوم نیس کجاس لبا سم یه تاپ و شلوارک بود بیخی بابا بهم
محرمه تازه دیگه همه جونمو دیده یه لحظه از این فکر خجالت کشیدم ولی
بیخیال منو خجالت
عههه حالا چرا هی اف افو میزنه بدونه اینکه نگاه کنم کیه درو باز کردم رفتم
تی وی و روشن کردم و امو رو ام انداختم
فیلمش خیلی قشنگ بود صدای بسته شدن در اومد
_بیا فیلم ببینیم خیلی قشنگ
با احساس سنگینی نگاهی سرمو بلند کردم که با نگاه هرز شایان رو به رو
شده که داشت منو نگاه میکرد اخمی کردم زایو بود بلند شم برم
سعی کردم خودمو به بیخیالی بزنمو فیلمو نگاه کنم با اخم به تلویزیون زل
زده بودم که شایان اومد کنارم نشست و دستشو دور کمرم حلقه کرد
_هوووو چیکار میکنی
بد خودمو کشیدم کنار
شایان:خودت گفتی بیا بشین
_فک کردم امیرسامه
هرچند اونم بود نمیومد ب*غ*لم کنه بشینه فیلم نگاه کنه
شایان:خوش به حال امیرسام
پسره ایکبیری دیگه بیخیال زایو شدن شدمو از جام بلند شدم
_ ووووف اینم رفته پیتزا بسازه
در اتاق باز شدو امیرسام اومد تو اتاق البته همراه یتزا
یتزاهارو که دیدم چشام برق زد
امیرسام:شایان کی اومد
_یه ربعی میشه
امیرسام:تو رو دید
_آره چطور
امیرسام اخماش رفت توهم
امیرسام:با این سر و وضو
_آره
یه لحظه به خودم نگاه کردم ای داد بی داد میگم شایان چرا داره با چشاش
قورتم میده
یه شورتک کوتاه و شیده بودم با یه تاپ فوقولاده باز مبچ وزغ به خودمو لبا سا
زل زده بودم
امیرسام:بار آخرت باشه جلو شایان اینطوری میگردی
سرمو تکون دادم دوباره همه چی یادم رفتو به غذا زل زدم حق دارن میگن مهر
ماهی ها شیکموان
_ یتزاهارو بیار بخوریم دیگه
امیرسام سری از تاسف تکون داد برام
_تورو خدا تیریو بابا بزرگی ورندار
یتزارو آورد و شروع کردیم خوردن بالذت شروع کردم خوردن یهو با هیجان
گفتم
_واییییییی یادته اون موقعرو
دوباره یتزا رید گلوش خخخخ یه روز بالاخره سر غذا خوردن خفش میکنم
محکم زدم شتش که دستشو آورد بالا یعنی بسته
یکم که سرفش بهتر شد گفت
امیرسام:چته چرا یهو جیغ جیغ میکنی
_آخه یاد اون دفعه افتادم که رفتیم خرید بد مبچ الان باهم یتزا خوردیم
امیرسام: ووووف گفتم حالا چی میخوای بگی
یهو انگشتش اومد سمت ل*ب*مو سسو اک کرد
امیرسام:درست بخور دیگه
_میگما
امیرسام:هوم
_من که حالم خوبه فردا برم زبان
امیرسام شونه یی بالا انداخت و گفت
امیرسا:برو
صبح بیدارشدم حاضر شدم برم کلاس زبان
کلاسمون یه جوری بود که یه هفته ظهر یه هفته هم صبح بود رفتم ایین
داشتن صبحانه میخوردن
_بریم
امیرسام:بیا صبحانه بخور بد میریم
_دیر میشه
امیرسام:نمیشه بیا بخور
_باشه
خیلی وقته حرص این دختررو درنیاوردم
_امیرجان میشه مربارو بدی
امیرسام مربارو داد من
این چه حسودی میکنه
مهتاب:سامییی عزیزم میشه شکرو بدی
امیرسام:خودت دست داری بردار
واییییی چه زایو شد هی سعی میکردم نی شم وا ن شه ولی تلاشم بی فایده بود
شایان خندمو دید همپین نگاه میکرد سره مونگول
چشمامو چو کردمو زبونمو آوردم بیرون
امیرسام:دریا داری چیکار میکنی دیر شد
_عههه راس میگی بپر بریم
رفتیم سوار ماشین شدیم
_خدایی دمت گرم خیلی حال کردم حالشو گرفتی
امیرسام همونطور که اخماش تو هم بود به جلو نگاه میکرد ووووف آخه چرا
انقد این بشر سنگه
بد از خدافظی از امیرسام رفتم کلاس واسا یکم جذبه بگیرم
در زدم کلاس رفت تو سکوت
رفتم جلو خیلی با جذبه گفتم
_سلام من تهرانی معلمتون هستم
اونا مات و مبهوت نگام میکردن خخخ
یکی از سرایی کلاس گفت
سره : استادمون عوض شده؟؟
_بعله
در کلاس زده شدو یه سره تقربیا
2۶ ساله اومد تو منو با تعج نگاه کرد _2۵
_بفرمایید سرجاتون آقا دفعه آخری باشه که دیر میکنید
کاملا رفته بودم تو ژست خودم باورم شده بود معلمم
سره یه لحظه با تعج نگام کرد بد اخماش و کرد توهم
سره :چی میگین خانوم
عهه نکنه اینم میخواد کلک منو بزنه
_گفتم بشینید سرجاتون
اوا چرا این لبو شده
یهو منشی اومد تو
منشی:استاد بهشتی اینم از برگه هایی که میخواستین
رفت سمت همون سره جوون
نهههههه بدبخت شدم حالا ما یه دروغی گفتیم نگووو من علمه غی داشتم
فهمیدم استادمون قراره عوض بشه
بد از رفتن منشی مبچ بپه مودب اونجا وایستاده بودم خواست سرم داد بزنه که
از روش خر کردنم استفاده کردمو چشامو شبیه چشای گربه شرک کردم
انگار تاثیر گذاشت معلوم بود از اون بد اخلاقاست
سره :دفعه آخر باشه خانوم
سری تکون دادمو انگار نه انگار چیزی شده رفتم جام نشستم
یه دختره گفت
دختره : سلام من مهرسام خیلی باحالی تو دختر
لبخندی زدم
_منم دریا
تا ایان کلاس در این استاد بهشتی و دراوردم رفتم خونه
داشتم ناخونامو لاک میزدم الان دوهفته یی هست که میرم زبانو خیلی چیزا
یاد گرفتم این استادهم خیلی اذیت میکنم با همه بپه هام صمیمی شدم
امیر سامو کم میبینم خیلی در گیر کارا شه روزا یکم برام ک سچ کننده شده دلم
یکم هیجان میخواد
صدای در خونه اومد
امیرسام:سلام
سر بر گردوندم سمتش هی وقت این موقو روز خونه نبود
_سلام چرا الان اومدی؟؟
امیرسام:اومدم آماده شم برم مهمونی
پ من چی حوصلم وکید تو خونه با قیافه آویزون سر تکون دادم
مهتاب:واییی دریا جون چرا حاضر نمیشی
یعنی مهتابم میخواد بره
_خوب مهمونی کاریه
مهتاب:مهمونی کاری نیست ولی همون نیای بهتره
رفتم اتاق امیرسام ریدم تو اتاقش
_منم میخوام بیام
امیرسام:ن نمیخواد بیای
_چطور مهتاب باید بیاد من کلافه شدم تو این خونه
امیرسام یکم فکر کرد
امیرسام: ووووف باشه برو زود حاضرشو
_مرسیییی
برای اینکه چشم این مهتابو درارم میخوام یه تیو تووووپ بزنم یه لباس سفید
کوتاه وشیدم که روش حریر سفیده بلند میومد
موهامو فر کردم خط چشم و ریمچ زدم با یه رژ صورتی ملایم کارو تموم کردم
چه ملیح شدمااا
کفشای اشنه بلندمم وشیدم حالا د برو که رفتیم خرامان خرامان از له ها
ایین میومدم یکی فک شایانو باید جمو کنه
مهتاب که چشاش دا شت در میومد دختره حسود امیرسام دا شت با تحسین
نگاه میکرد ولی یهو اخم کرد خود درگیری داره بپه
التومو برداشتمو رفتم تا سوار ماشین امیرسام شم اوناهم با ماشین خودشون
می اومدن
امیرسام:اونجا زیاد با کسی حرف نزن و گرم نگیر سعی کن بیشتر یش خودم
باشی
_باش باوا
امیرسام:البته کسی هم که تورو نگاه نمیکنه
بالاخره کرمشو ریخت
وزخندی زدم
_آره
از ماشین یاده شدیم ووووف یکی از یکی ولدار تر التومو همونجا دم در
تحویچ دادم امیرسام بازوشو آورد جلو
یه لبخند فریبنده زدمو خیلی نرم بازوشو گرفتم دارم برات درسته من هی
وقت حرکتام دخترونه نبوده ولی خوب بلدم
رفتیم بد از معرفی نشستیم دقیقا رو به رو ما یه سره خوشگچ نشسته بود که یه
دختر تو ب*غ*لش بود یکی هم کنارش بهش وزخند زدم
معلوم بود از اون کله گنده هاست دیگه بهشون توجهی نکردمو برگشتم سمت
امیرسام ببینم چیکار میکنه داشت همون یارو و زیر چشمی نگا میکرد .
ای بابا چرا جو اینجا یجوریه خیلی لوند امو انداختم رو امو دور و اطراف و
دید میزدم
که دیدم همون سره داره نگام میکنه لبخندی بهم زد یه ابرومو انداختم بالا چه
خوش اشتها
مهتاب:امییییر میای بریم بر*ق*صیم
وا امیرسامم بلند شد رفت باهاش منم هاج و واج مونده بودم ولی به رو خودم
نیاوردم
شایان:افتخار میدی
همینم مونده با شایان بر*ق*صم
_اوممم نه ببخشید کمی خستم
کلا اعصابم بهم ریخته بود قرار بود منو امیرسام مهتاب و شایان و عذاب بدیم
نکه باهاشون بر*ق*صیم
اونجا ن ش سته بودمو ی ست ر*ق* صو نگاه میکردم همون سره با انگ شتش
اشاره کرد برم یشش
لبخندی زدم که اونم خندید یهو اخم کردم با لبخونی گفتم
_به همین خیال باش
فضای اونجارو واقعا دوست نداشتم
رفتم بیرون تا یکم حالم جا بیاد باد که میومد موهامو حریر لباسمو با باد
حرکت میکردن یهو یکو دستشو گذاشت رو شونم
ریدم برگشتم ببینم کیه اههه این که همون سرست
_دستتو بردار ببینم
وزخندی زدو دستشو کرد تو جیبش
سره : میدونستی خیلی لوندی و تحریک کننده
سره بی شعور رووو
_هوووو درست حرف بزن
سره:دارم ازت تعریف میکنم
کردم ب*ا*س*نم تخت شد
سپهر:این چ سرو وضعیه شدین موش آب کشیده
امیرسام : عی نداره تو ماشین لباس هست عوض میکنیم
اول من رفتم تو ماشین ی یه سوییشرت و شلوار تو صندوق عق از اون ساکی
که هنوزه نبرده بودم تو اتاقم برداشتم با مکافات لباسمو عوض کردم
زیو سوییشرتمو تا ته کشیدم بالا اصلا دلم نمیخواست سرما بخورم بخاطر
همین چون سرم خیس بود یه شالم بستم بهش
امیرسامم لباساشو عوض کرد
_من گشنمهههه
یلدا : گشنته که هس چرا داد میزنی
ووووف یه کلام از مادر عروس . سرا رفتن تا غذا بگیرن منم رفتم کنار محیا
نشستم
محیا:با امیرسام خیلی صمیمی
_چطور
محیا:هیپی کسی دیگه یی مینداختش تو آب فک نمیکنم زنده میموند
_واقعا !!! نوچ نوچ نوچ
پسرا اومدن غذاهارو دادن ماهم شروع کردیم خوردن
چقدر کنار دریا غذا خوردن خوبهههه با صدای
موج دریا تازه رفته بودم تو حس
آرمان: خخخخخخ
فهمیدم از من کرم ترم وجود داره
_تازه رفته بودم تو حساااا
چیزی نگفتو خندید منم تصمیم گرفتم به جای اینکه برم تو حس بشینم غذامو
بخورم
_تو غذا نمیخوری مگه
آرمان:خوردم
_بابا سرعتتتتت
آرمان:چی فک کردی
_آرمان تو اینجا زندگی میکنی یا ایران
آرمان:ایران زندگی میکنم ولی دوماه از سالو اینجا میمونم
_واایی چه باحال
امیرسام:دریا غذاتو بخور کم کم بریم غذارو خوردم دستمو بردم و جلو و با
آرمان دست دادم
آرمان:ش خوبی بود
_خییییلیی
بد از اینکه با کچ بپه ها خدافظی کردیم رفتیم سمت خونه
_مرسی ش خوبی بودش
امیرسام:خواهش
داشتیم میرفتیم داخل خونه
یه لحظه دست امیرسامو گرفتمو یه چشمک بهش زدم و شروع کردم خنده
الکی اونم گرفتو شروع کرد همراهیم
_مرسی امیر امش خیلی عالی بود
امیرسام:خواهش میکنم عزیزم
رفتیم تو خخخخخ قیافه اینارو
_سلاااام
شایان:سلام خوش گذشت
_آره خیلییی جاتون خالی
رفتم بالا به شون ش بخیر گفتم برای امیر سام ب*و*س فر ستادم معلوم بود
خندش گرفته
شایانم اخماش توهم بود جای تعج داشت که مهتاب رو سایلنته
رفتم تو اتاقم طبق عادتم به سقف زل زدمو به اتفاقای امروز فکر کردم آرمان
باحال بود
یکی مبچ خودم امیر سامم بر خلاف همی شه اخماش توهم نبود و ایه بود یاد
اون لحظه که هلش دادم تو آب افتادم لبخند اومد رو ل*ب*م
با امیرسام خیلی راحت تر شده بودم کم کم چشام داشت بسته میشد تا خوابم
برد
صبح بیدار شدمو رفتم آشپزخونه آخر از همه مبچ اینکه بیدار شده بودم
_صبح بخیر
همه جوابمونو دادن داشتیم صبحانرو میخوردیم که گفتم
_امیر من تو این یه ماه کلافه میشم تو خونه
مهتاب : کاری از دستت بر نمیاد
هو دیش چ خوشحال شدم که حرف نزد
امیرسام: میخوای این مدت بری کلاس زبان یه دوره فشرده چطوره
_واقعاااااااا!!!
امیرسام:اوهوم
_عاشقتممم
امیرسام یهو لقمش رید تو گلوش
رفتم با دست زدم شتشو میگفتم
_منظورم مرسی بود
بد یه لبخند خوجچ زدم
امیرسام : سرفم تموم شد بسته
یه لحظه نگاه کردم دیدم به بنده خدا امون نمیدمو دارم محکم میکوبونم تو
کمرش
_باشه
امیرسام:امروز آماده باش میبرمت
_باشه ساعت چند؟
امیرسام:ساعت ۴
_اوکی پ
شایانو مهتابم این وسط نقش باقالی و داشتن
بعد از این که حسابی خوردم اشدم رفتم تو اتاقم اوومم خوب چی بپوشم ؟؟
بعده یه یک ساعت زیر و رو کردنه کمدم یه شلوار کتون با یه تیشرت اسپرت
شد تصمیم نهاییم
به ساعت مپیم که نگاه کردم ساعت یکو نشون میداد حولمو ور داشتم رفتم
تو حموم
بعد از این که حسابی خودمو کبود کردم اومدم بیرون ساعت ۳ بود لبا سارو
وشیدم و نشستم شت میز ارایشو و یه ارایشه مختصر کردم
رفتم ایین که دیدم همه دارن ناهار میخورن چه قدر دیر رفتم نشستم شت
میز و ناهارمو در سکوت ولی نگاه خیره بقیه خوردم .
امیرسام : حاضری ؟؟
_اره بریم
از شت میز ا شدیم دا شتیم میرفتیم که امیر سام د ستمو گرفت دیگه عادت
کرده بودم
سواره ما شین شدیمو رفتیم بعد از کارای ثبته نام رفتم سره کلاس ن ش ستم
جال اینجا بود اموزشگاه ایرانی بود و همه ایرانی بودن و همین جا زندگی
میکردن
بعد از کلاس امیر سام اومد دنبالم
امیرسام : خوب بود؟؟
_اوهوم . معلمشم خیلی خوبه
دیگه بدونه حرفی راه افتاد رفتیم خونه ای بابا اگه منو ۱۰۰ تا کلاسم ثبته نام
کنینا بازم حو صلم سر میره ت صمیم گرفتم وا سه حفظ ظاهر و کمی خندیدن
شامه خودمو
امیرسامو بذارم توی سینی و ببرم تو اتاقش تا با هم بخوریم
رفتم تو آشپزخونه و یه سینی از هر چیز که بود یه ظرف گذاشتم داشتم میرفتم
بالا که شایان برگشت گفت :
شایان : سره میز نمیاین
_نه امیرسام کار دا شت منم تصمیم گرفتم شامو براش ببرم باهم بخوریم اخه
میدونین بدون اون از گلوم ایین نمیره
دهنشو کج کرد منم خیلی ریلکس از له ها رفتم بالا رفتم دمه اتاقه امیرسامو
در زدم :
امیرسام : بیا تو
در و با هزار زحمت باز کردمو رفتم داخچ
_سلام سلام
امیرسام:علیکه سلام اینجا چیکار میکنی اون سینی تو دستت چیه ؟؟
_نمیبینی غذائو
امیرسام:برا چی اوردی اینجا
_بده انسانیت به خرج دادم گفتم شما کار داری برات بیارم البته خودمم
نخوردم ماله خودمم اوردم
از اون خنده یه وری ها کردو فقط سرشو تکون داد داشتم غذاشو میذاشتم رو
میزش که یه نفسه عمیق کشیدم و بویه یه عطر خوش بو اومد زیر بینیم
یه ذره که دقت کردم دیدم عطره امیر سامه همین جوری داشتم اون بوی خوبو
وارده ریه هام میکردم که یه دفعه لیوانه نوشابه ای که داشتم میذاشتم رو میز
ریخت رو همه برگه های رو میزش
امیر سام یه دفعه بلند شدو سعی دا شت اونارو ور داره ولی کار از کار گذ شته
بودو همشون خیس شده بودن
میتونم بگم کاملا سرم عربده کشید
امیر سام : چیکااار کردیی دختره خنگ میدونی برای تک تک هر کدوم از این
نقشه ها چقدر زمان صرف شدهههه هاااا ؟؟؟؟
_ م..من نمیخواستم اینجوری بشه
امیرسام:هه هه تقصیر دسپاچلفتیته دیگه هی کاریو نمیتونی اونجوری که باید
انجام بدی همیشه باید یه گندی توی یه کار بزنی
_ب...ب ..ببخشید
امیر سام:هه ببخ شم ا صلا با ببخ شیده تو چیزی حچ می شه گند زدی بعد الان
میگی ببخشید .
_خ...خوب یه دفعه حواسم رفت
امیرسام:ده همینه دیگه جایی که باید حواست باشه نیس هه داشتی به کی فک
میکردی که انقد تو هپروت بودی ؟؟؟
_به هی کس
امیرسام:باشه حالا
بدونه حرفی از اتاق اومدم بیرونو درو محکم شتم بستم حالم اصلا خوب
نبود با دو از له ها اومدم ایینو و رفتم سمته در
به صدا کردنای بقیه هم اصلا توجه نکردم و راهمو کشیدمو رفتم همین
جوری داشتم میدویدم و فک میکردم
اون حق ندا شت اونجوری با من صحبت کنه اون ، اون سره از خود راضی
شخصیته منو کسی که هی کس نمیتونه ایرادی ازش بگیره خورد کرد
حالم اصلا خوب نبود به دور و برم نگاه کردم واییی خدای من کاملا از ویلا
دور شده بودمو اومده بودم تو یه جنگچ
هوا هم خیلی سرد بودو و منم چیزه گرمی تنم نبود همین جوری که داشتم
میلرزیدم دور خودم میپرخیدم
اشکم داشت در میومد گم شده بودم اولین قطره بدون معتلی از چشم ریخت
جیغ زدم
_ کسی اینجا نیست توروخدا کمک کنین من گم شدم
انقد جیغ زدم که گلوم داشت اره میشد
رفتم به یه درخت تکیه دادم اهام تحمچ وزنمو نداشت از درخت سر خوردمو
اومدم ایین
مبچ بید میلرزیدم هم سردم بود هم حالم اصلا خوب نبود
یهو بارون گرفت به شانس خودم لعنت فرستادم تقریبا یک ساعتی بود که زیر
درخت بودم بارون با شدت میخورد بهم احساس میکردم ت و لرز کردم
چشام داشت بسته میشده یه جونورو دیدم که داره میاد سمتم زیر ل فقط
تونستم بگم
_امیرسام
چشامو آروم باز کردم هنورم خیلی حالم بد بود ولی ان گار گرمای چیزی
نمیزاشت حالم بد بشه به خودم نگاه کردم هنوز تو جنگچ بودم از جام ریدم
این کیه منو ب*غ*ل کرده
اینکه امیرسامه سرمو بالا آوردمو زمزمه وار گفتم
_امیرسام
سرشو که به درخت تکیه داده بود بلند کردو بهم نگاه کرد
امیرسام:جانم
_چجوری یدام کری
امیرسام: این چیزا مهم نیست الان
کاملا لرزش بدنمو حس میکردم
خواستم از ب*غ*لش بیام بیرون
سرمو به سینش فشار داد و گفت
امیرسام:همینجا باش ت داری حالت خوب نیست
_چرا نمیریم خونه
امیرسام:هوا تاریکه نمیتونیم خونرو یدا کنیم منم شانسی یدات کردم
دیگه چیزی نگفتم که اون گفت :
امیرسام:ازم ناراحتی
چیزی نگفتم خوب واقعا ناراحت بودم
امیرسام:برای اون نقشه ها وقته زیادی گذاشته بودم بخاطر همین نتوستم
خودمو کنترل کنم
ووووف دیگه نمیشد چیزی بگم ولی میمرد یه معذرت خواهی بکنه ولی یه
روز هرکاری که باهام کردو تلافی میکنم
_من حالم خوب نیست
امیرسام: میتونی بخوابی
بدون معطلی چشامو بستمو چیزی نگذشت که غرقه خواب شدم
با نوری که به چشم خورد چشامو باز کردم اینجا که اتاقمه مگه من با امیرسام
تو جنگچ نبودم
یهو در اتاق باز شدو امیرسام اومد تو اتاق امیرسام : بهوش اومدی
با صدای گرفته یی گفتم
_چی شدش
امیر سام :بد از این که از هوش رفتی هوا رو شن شد اول بردمت دکتر بدش از
خود دکتر خواستم بیارمت خونه و الان تقریبا دوروزه بیهوشی
_واقعا
امیرسام:آره
یه لحظه به خودم نگاه کردم لباسام عوض شده بود
_کی لباس منو عوض کرد
امیرسام بدون اینکه تغییری تو چهرش ایجاد شه گفت
امیرسام:من
اول خجالت کشیدم ولی بد جیغ زدم
_تو به چی حقی لباس منو عوض کردی هاااااااان
امیرسام:انتظار داشتی مهتاب بیاد برات عوض کنه
با حالت زاری گفتم
_نمیشد عوض نمیکردی
امیرسام:اولن میمردی لباست خیس بود حوصله دردسر نداشتم ، دوما محرمم
بهت زیاد حرص نخور
چیزی نمیتونستم بگم ، یهو وسط این بح گفتم
_من گشنمه
امیرسام : به خدمتکار میگم برات غذا بیاره
_میدونی دلم چی میخواد
امیرسام:چ بدونم
_دلممممم یتزا میخواد
امیرسام:خوب بخواد چیکار کنم
_منظورم این بود برو برام یتزا بخر
امیرسام:خیلی رویی
درک نمیکنه من دوروز بیهوش بودم نوچ نوچ نوچ
از تخت ریدم ایینو رفتم دست و صورتمو آب زدم انگار ن انگار که تا الان
بیهوش بودم یه نگاه به ساعت کردم ساعت ۵ بعدازظهر بود مشغول شستنه
صورتم بودم که زنگو زدن
خوب این موقو روز مهتابو شایان خونه نیستن لابد امیرسام چیزی جا گذاشته
ولی مگه امیرسام کلید نداره شونه یی بالا انداختمو رفتم درو باز کنم
این خدمتکارم معلوم نیس کجاس لبا سم یه تاپ و شلوارک بود بیخی بابا بهم
محرمه تازه دیگه همه جونمو دیده یه لحظه از این فکر خجالت کشیدم ولی
بیخیال منو خجالت
عههه حالا چرا هی اف افو میزنه بدونه اینکه نگاه کنم کیه درو باز کردم رفتم
تی وی و روشن کردم و امو رو ام انداختم
فیلمش خیلی قشنگ بود صدای بسته شدن در اومد
_بیا فیلم ببینیم خیلی قشنگ
با احساس سنگینی نگاهی سرمو بلند کردم که با نگاه هرز شایان رو به رو
شده که داشت منو نگاه میکرد اخمی کردم زایو بود بلند شم برم
سعی کردم خودمو به بیخیالی بزنمو فیلمو نگاه کنم با اخم به تلویزیون زل
زده بودم که شایان اومد کنارم نشست و دستشو دور کمرم حلقه کرد
_هوووو چیکار میکنی
بد خودمو کشیدم کنار
شایان:خودت گفتی بیا بشین
_فک کردم امیرسامه
هرچند اونم بود نمیومد ب*غ*لم کنه بشینه فیلم نگاه کنه
شایان:خوش به حال امیرسام
پسره ایکبیری دیگه بیخیال زایو شدن شدمو از جام بلند شدم
_ ووووف اینم رفته پیتزا بسازه
در اتاق باز شدو امیرسام اومد تو اتاق البته همراه یتزا
یتزاهارو که دیدم چشام برق زد
امیرسام:شایان کی اومد
_یه ربعی میشه
امیرسام:تو رو دید
_آره چطور
امیرسام اخماش رفت توهم
امیرسام:با این سر و وضو
_آره
یه لحظه به خودم نگاه کردم ای داد بی داد میگم شایان چرا داره با چشاش
قورتم میده
یه شورتک کوتاه و شیده بودم با یه تاپ فوقولاده باز مبچ وزغ به خودمو لبا سا
زل زده بودم
امیرسام:بار آخرت باشه جلو شایان اینطوری میگردی
سرمو تکون دادم دوباره همه چی یادم رفتو به غذا زل زدم حق دارن میگن مهر
ماهی ها شیکموان
_ یتزاهارو بیار بخوریم دیگه
امیرسام سری از تاسف تکون داد برام
_تورو خدا تیریو بابا بزرگی ورندار
یتزارو آورد و شروع کردیم خوردن بالذت شروع کردم خوردن یهو با هیجان
گفتم
_واییییییی یادته اون موقعرو
دوباره یتزا رید گلوش خخخخ یه روز بالاخره سر غذا خوردن خفش میکنم
محکم زدم شتش که دستشو آورد بالا یعنی بسته
یکم که سرفش بهتر شد گفت
امیرسام:چته چرا یهو جیغ جیغ میکنی
_آخه یاد اون دفعه افتادم که رفتیم خرید بد مبچ الان باهم یتزا خوردیم
امیرسام: ووووف گفتم حالا چی میخوای بگی
یهو انگشتش اومد سمت ل*ب*مو سسو اک کرد
امیرسام:درست بخور دیگه
_میگما
امیرسام:هوم
_من که حالم خوبه فردا برم زبان
امیرسام شونه یی بالا انداخت و گفت
امیرسا:برو
صبح بیدارشدم حاضر شدم برم کلاس زبان
کلاسمون یه جوری بود که یه هفته ظهر یه هفته هم صبح بود رفتم ایین
داشتن صبحانه میخوردن
_بریم
امیرسام:بیا صبحانه بخور بد میریم
_دیر میشه
امیرسام:نمیشه بیا بخور
_باشه
خیلی وقته حرص این دختررو درنیاوردم
_امیرجان میشه مربارو بدی
امیرسام مربارو داد من
این چه حسودی میکنه
مهتاب:سامییی عزیزم میشه شکرو بدی
امیرسام:خودت دست داری بردار
واییییی چه زایو شد هی سعی میکردم نی شم وا ن شه ولی تلاشم بی فایده بود
شایان خندمو دید همپین نگاه میکرد سره مونگول
چشمامو چو کردمو زبونمو آوردم بیرون
امیرسام:دریا داری چیکار میکنی دیر شد
_عههه راس میگی بپر بریم
رفتیم سوار ماشین شدیم
_خدایی دمت گرم خیلی حال کردم حالشو گرفتی
امیرسام همونطور که اخماش تو هم بود به جلو نگاه میکرد ووووف آخه چرا
انقد این بشر سنگه
بد از خدافظی از امیرسام رفتم کلاس واسا یکم جذبه بگیرم
در زدم کلاس رفت تو سکوت
رفتم جلو خیلی با جذبه گفتم
_سلام من تهرانی معلمتون هستم
اونا مات و مبهوت نگام میکردن خخخ
یکی از سرایی کلاس گفت
سره : استادمون عوض شده؟؟
_بعله
در کلاس زده شدو یه سره تقربیا
2۶ ساله اومد تو منو با تعج نگاه کرد _2۵
_بفرمایید سرجاتون آقا دفعه آخری باشه که دیر میکنید
کاملا رفته بودم تو ژست خودم باورم شده بود معلمم
سره یه لحظه با تعج نگام کرد بد اخماش و کرد توهم
سره :چی میگین خانوم
عهه نکنه اینم میخواد کلک منو بزنه
_گفتم بشینید سرجاتون
اوا چرا این لبو شده
یهو منشی اومد تو
منشی:استاد بهشتی اینم از برگه هایی که میخواستین
رفت سمت همون سره جوون
نهههههه بدبخت شدم حالا ما یه دروغی گفتیم نگووو من علمه غی داشتم
فهمیدم استادمون قراره عوض بشه
بد از رفتن منشی مبچ بپه مودب اونجا وایستاده بودم خواست سرم داد بزنه که
از روش خر کردنم استفاده کردمو چشامو شبیه چشای گربه شرک کردم
انگار تاثیر گذاشت معلوم بود از اون بد اخلاقاست
سره :دفعه آخر باشه خانوم
سری تکون دادمو انگار نه انگار چیزی شده رفتم جام نشستم
یه دختره گفت
دختره : سلام من مهرسام خیلی باحالی تو دختر
لبخندی زدم
_منم دریا
تا ایان کلاس در این استاد بهشتی و دراوردم رفتم خونه
داشتم ناخونامو لاک میزدم الان دوهفته یی هست که میرم زبانو خیلی چیزا
یاد گرفتم این استادهم خیلی اذیت میکنم با همه بپه هام صمیمی شدم
امیر سامو کم میبینم خیلی در گیر کارا شه روزا یکم برام ک سچ کننده شده دلم
یکم هیجان میخواد
صدای در خونه اومد
امیرسام:سلام
سر بر گردوندم سمتش هی وقت این موقو روز خونه نبود
_سلام چرا الان اومدی؟؟
امیرسام:اومدم آماده شم برم مهمونی
پ من چی حوصلم وکید تو خونه با قیافه آویزون سر تکون دادم
مهتاب:واییی دریا جون چرا حاضر نمیشی
یعنی مهتابم میخواد بره
_خوب مهمونی کاریه
مهتاب:مهمونی کاری نیست ولی همون نیای بهتره
رفتم اتاق امیرسام ریدم تو اتاقش
_منم میخوام بیام
امیرسام:ن نمیخواد بیای
_چطور مهتاب باید بیاد من کلافه شدم تو این خونه
امیرسام یکم فکر کرد
امیرسام: ووووف باشه برو زود حاضرشو
_مرسیییی
برای اینکه چشم این مهتابو درارم میخوام یه تیو تووووپ بزنم یه لباس سفید
کوتاه وشیدم که روش حریر سفیده بلند میومد
موهامو فر کردم خط چشم و ریمچ زدم با یه رژ صورتی ملایم کارو تموم کردم
چه ملیح شدمااا
کفشای اشنه بلندمم وشیدم حالا د برو که رفتیم خرامان خرامان از له ها
ایین میومدم یکی فک شایانو باید جمو کنه
مهتاب که چشاش دا شت در میومد دختره حسود امیرسام دا شت با تحسین
نگاه میکرد ولی یهو اخم کرد خود درگیری داره بپه
التومو برداشتمو رفتم تا سوار ماشین امیرسام شم اوناهم با ماشین خودشون
می اومدن
امیرسام:اونجا زیاد با کسی حرف نزن و گرم نگیر سعی کن بیشتر یش خودم
باشی
_باش باوا
امیرسام:البته کسی هم که تورو نگاه نمیکنه
بالاخره کرمشو ریخت
وزخندی زدم
_آره
از ماشین یاده شدیم ووووف یکی از یکی ولدار تر التومو همونجا دم در
تحویچ دادم امیرسام بازوشو آورد جلو
یه لبخند فریبنده زدمو خیلی نرم بازوشو گرفتم دارم برات درسته من هی
وقت حرکتام دخترونه نبوده ولی خوب بلدم
رفتیم بد از معرفی نشستیم دقیقا رو به رو ما یه سره خوشگچ نشسته بود که یه
دختر تو ب*غ*لش بود یکی هم کنارش بهش وزخند زدم
معلوم بود از اون کله گنده هاست دیگه بهشون توجهی نکردمو برگشتم سمت
امیرسام ببینم چیکار میکنه داشت همون یارو و زیر چشمی نگا میکرد .
ای بابا چرا جو اینجا یجوریه خیلی لوند امو انداختم رو امو دور و اطراف و
دید میزدم
که دیدم همون سره داره نگام میکنه لبخندی بهم زد یه ابرومو انداختم بالا چه
خوش اشتها
مهتاب:امییییر میای بریم بر*ق*صیم
وا امیرسامم بلند شد رفت باهاش منم هاج و واج مونده بودم ولی به رو خودم
نیاوردم
شایان:افتخار میدی
همینم مونده با شایان بر*ق*صم
_اوممم نه ببخشید کمی خستم
کلا اعصابم بهم ریخته بود قرار بود منو امیرسام مهتاب و شایان و عذاب بدیم
نکه باهاشون بر*ق*صیم
اونجا ن ش سته بودمو ی ست ر*ق* صو نگاه میکردم همون سره با انگ شتش
اشاره کرد برم یشش
لبخندی زدم که اونم خندید یهو اخم کردم با لبخونی گفتم
_به همین خیال باش
فضای اونجارو واقعا دوست نداشتم
رفتم بیرون تا یکم حالم جا بیاد باد که میومد موهامو حریر لباسمو با باد
حرکت میکردن یهو یکو دستشو گذاشت رو شونم
ریدم برگشتم ببینم کیه اههه این که همون سرست
_دستتو بردار ببینم
وزخندی زدو دستشو کرد تو جیبش
سره : میدونستی خیلی لوندی و تحریک کننده
سره بی شعور رووو
_هوووو درست حرف بزن
سره:دارم ازت تعریف میکنم