امیرسام:ولت کنم بیوفتی
_نههههه
امیرسام:بگو ببخشید
_ نمیییگم
امیرسام :پ میندازمت
_نهههه ننداز به جوونیم رحم کن
امیرسام خندید
امیرسام:دختره غد خوب بگو ببخشید دیگه
_نوچ نمیگم مگه کاری کردم بگم ببخشید
امیرسام:باشه خودت خواستی
بوم
_واییییی ب*ا*س*نم تخت شد
امیرسام داشت میخندید
_رو یخ بخندی
بلند شدم لنگون لنگون رفتم تو اتاقم و نشستم رو تختم اخیششش چه نرمه
هااا
رفتم یه دوشه سریو و سیر گرفتم اومدم بیرون و لباس وشیدم و رفتم ایین به
ساعت نگاه کردم که دیدم ساعت ۱۰ پ چرا شام نمیخوریم
رفتم یش امیرسام که رو کانا ه لم داده بودو گوشیش دستش بودو صداش
کردم
_امیر
امیرسام : بله
_میگم نمیخوایم شام بخوریم روده کوچیکه روده بزرگرو خورد
امیرسام : کتی )خدمتکار( رفته مرخصی واسا زنگ بزنم بگم یه چی بیارن
بخوریم
_بیخیال خودم یه چی درست میکنم
امیرسام:هر جور راحتی
رفتم تو اشپزخونه و یخپالو باز کردم خوب مواده ماکارونی یدا میشو
یه ذره دیگه که گشتم یه بسته ماکارونی هم یدا کردم بعد از این که ماکارونی
و موادشو مخلوط کردم رفتم تا میزو بپینم
یه نگاه به اطراف کردم که دیدم شایان و مهتابم ایینن
شایان : شما چرا زحمت میکشی؟؟
_زحمتی نیس مبله بعضیاااا نمیترسم ناخونام بشکنن
مهتاب : ایششش
اینم فقط بلده بگه ایشش ویششش
اخیششش تموم شد مردم انقدر زاویه بینی کردم تو ظرفارو صاف صوف بزارم
والا کم بود که گونیا هم بزارم زاویشو بسنجم
_بفرمایید شام حاضره
داشتیم شام میخوردیم
_امیر
امیرسام:هوم
_میشه بد از غذا بیای اتاقم حرف بزنیم
سری تکون داد بداز خوردن غذا ظرفارو جمو کردم و گذاشتم تو ظرفشویی
مهتاب رو هم به رو خودش هی نیاورد و ا رو ا انداخت
_ش بخیر
امیرسام داشت میرفت اتاقش
_کجا میری من که گفتم میخوام باهات حرف بزنم
ابروشو انداخت بالا
امیرسام :فکر کردم جلو مهتاب و شایان اینطوری گفتی
سری به نشونه منفی تکون دادم
امیرسام:بیا اتاق من حرف بزنیم
_باشه
امیرسام:خوب میشنوم
_تا کی قراره اینجا بمونیم تو گفتی یه ماه الان یه ماه شده
امیرسام:بخاطر کارم
_من اینجارو دوست ندارم کچ زندگیم شده کلاس زبان و خونه
امیرسام:میگی من چیکار کنم
_من دلم یه هیجان میخواد یه چیز تازه
امیرسام یه لحظه رفت تو فکر
امیرسام:مطمئنی
_مطمئنه ، مطمئنم
امیرسام:میتونی دور زندگی آروم و بدون دغدغه و خط بکشی
یعنی چی میخواد بگه
_آره میتونم دیگه دارم روانی میشم
امیرسام:خودت خواستی س
خوب چی تو کلته؟؟
امیرسام یه نگاه به من کرد و گفت
امیرسام:خوبه اصلا نمیدونی جریان چیه
_وااااا خوب بگو بدونم
امیرسام:از وقت خوابت گذشته بپه
واییی دلم میخواد خفش کنم
من تا صبح خوابم نمیبره از کنجکاوی تاکید میکنم کنجکاویه هاا تازه به من
گفت بپه
_بپه خودتیییی تازه نوبت منم میشه اذیتت کنم واسا حالا
بد دراتاقو کوبیدمو از اتاق رفتم بیرون زیر ل داشتم به امیرسام فحش میدادم
که دیدم شایان به دیوار تکیه داده و منو نگاه میکنه
شایان:هو دیدی تو هم براش مبچ دخترای دیگه یی
وجدانن این فازش چیه ، سری از رو تا سف براش تکون دادمو رفتم اتاقم طبق
یش بینیم تا صبح چشم رو هم نذاشتم
نکنه بخواد کسیو بکشم نکنه میخواد بانک بزنه به تفکرات فوقولاده بپگانم
خندیدمو دم دمای صبح خوابیدم
ووووف عج غلطی کردم این اتاقرو برداشتما آفتاب چشمو کور کرد
ماماااااااان من خوابم میاد یه چشمو باز کردم دیدیم ساعت ۱2 چقددد زود
بیدار شدم متکامو کشیده زیر تختو رفتم زیره تخت و به ادامه خوابم رسیدم
بعله من همپین آدمی هستم
آخیش چ حالی میده خواب خوبی بود دا شتم خمیازه میک شیدم که چ شمم به
ساعت خورد نهههه ساعت کی نج شد بلند شدم برم ایین یه چی بخورم
حسابی گشنم بود
دیدیم امیرسام هی داره راه میره تو خونه رفتم یه ساندوی واسه خودتم درست
کردم نشستم رو ا ن امو تاب میدادم
_چیشده
امیرسام همینطور که سرش ایین بود گفت
امیرسام:این دختره ...
یهو سرشو با شدت آورد بالا که من به جا اون گردن درد گرفتم
امیرسام:تو کجا بودی تا الان هاااان
_خواب بودم
امیرسام:کجا خواب بودی
_وااا چ سوالایی میپرسیا تو اتاقم خواب بودم
امیرسام: س چرا اومدم اتاقت ندیدمت
_بخاطر نور آفتاب رفتم زیر تخت
امیرسام: ووووف خوابیدنتم مبچ آدمیزاد نی ۳ساعته داریم دنبالت میگردیم
_واقعا!!به عقلت نرسید زیر تختو نگا کنی
امیرسام:کدوم آدم عاقلی زیر تخت میخوابه
_اصن دوس داشتم کاش بیرون نمیومدم تا ش میگشتی دنبالم
امیرسام: ووووف روو تر از تو ندیدم
_راستی جریان این برنامه دیشبیو نگفتی
امیرسام :کم کم میفهمی
_ چی چی کم کم میفهمی من دیش خوابم نبرد از کنجکاوی
امیرسام :فضول خانوم..
ریدم وسط حرفش
_هوووو فضول خودتیااااا
امیرسام:کنجکاو خانوم بهت تا جایی که مربوطه میگم
_خوب منتظرم
امیرسام: اول یه چی آماده کن بخوریم
_اه بگو دیگه اذیت نکن
امیرسام:نه اول یه چی بخوریم بد
با نق نق اشدم تا یه چی واسه این درست کنم کوفت کنه
_چرا انقد آروم میخوری
امیرسام:غذارو باید آروم خورد
دوست داشتم سرشو بکوبونم تو دیوار بد سه ساعت لفت دادن غذاشو خورد
ظرفارو تقریبا رت کردم تو ظرفشویی
_حالا بگو
امیرسام: بزار حالا نیم ساعت بخوابم
_جیییییییییغ
موهاشو گرفتمو در حال کندنش بودم
خندید و گفت
امیرسام:تو چه مشکلی با موهای من داری آخه
_تو چرا منو انقد اذیت میکنی آخه
یه خمیازه از این مدل مصنوعیا کشید و گفت :
امیرسام:باور کن خوابم میاد
_اهههه اصلا نگو به جهنم مهم نیس
یعنی عینه خرر دروغ گفتما داشتم میمردم از کنجکاوی
امیرسام رفت تو اتاقش تا بخوابه منم با تو ه ر رفته رو کانا ه لم دادم
واااییی میگن خواب خواب میاره هاا وویی مامااان خوابم میاد یکی منو جمو
کنه ببره بالا حال ندارم
بیخی بابا همین جا میخوابم
خیلی شیک و مجلسی لنگای مبارکمو دراز کردم و بسیار راحت خوابیدم
اهههه این چیه داره منو سوراخ میکنه ای بابااا سوراخ شدم نکن دیگه
امیرسام:دریا،دریا اشو برو بالا بخواب اینجا گردن درد میگیری
_تو کی دیگه؟؟
امیرسام:مامانه بروسلی
_از کی تا حالا ننه بروسلی میاد تو خوابه من
امیر سام:باباا اههه خوابم نمیبینی امیر سامم میگم ا شو برو بالا بخواب الان
مهمون داریم
_خوب مهمون حبیبه خداست بیان به من چیکار دارن
رومو اونور کردمو داشت خوابم میبرد که احساس کردم بین هوا زمین
وااییی چه جای گرمیه خودمو بهش چسبونم
به به بابااا خوش بووو
باباااا عطره مارک داررر
سعی کردم موقیعتمو درک کنم خوب من خواب بودم بعد ننه بروسلی اومد
گف اشو عه نه گف امیرسامه حالا هر کی مهم نیته
الانم فک کنم داره منو میبره بالا
بابا یه ذره لطیف تر رفتار کن خوووب هی دو متر میرم بالا هی ۴ متر فرو میرم
تو زمینم
اخیش میگن دل به دل راه داره هااا عین ادم شد
فرو اومدم یه جای دیگه ای بابااا ضده حال تازه داشتم انس میگرفتم
بعد از یه خواب خوب که خیلیم چسبید بلند شدم کچ زندگیم شده خواب
خیلیم شچ*خ*ته شدم
خواستم یکم به خودم برسم موهامو دم عصبی بالا بستم یه رژ و رژ گونه
کمرنگم زدم تا از بی رنگ و رویی در بیام تاپ شلوار آدیداسمو وشیدمو از له
ها سر خوردم رفتم ایین
امیرسام رو کانا ه نشسته بودو با دقت به ل تابش نگاه میکرد بدون توجه
بهش رفتم رو مبچ نشستم امیرسام ل تاب و بست
امیرسام:دریا
_هوم
امیرسام:بیا تا برات بگم چیکار باید کنی
_دوباره حوصله ندارما
امیرسام: وووف بیا بگم جریان چیه ظهر که داشتی خودتو میکشتی
منتظر نگاش کردم
امیرسام : ببین هرچی میگم باید بین خودمون بمونه
_باشه
امیرسام:اینطور که بوش میاد باربد از تو خوشش اومده
_ولی من اصلا ازش خوشم نمیاد
امیرسام:باید یه طوری بینشون نفوذ کنی و بهت اعتماد کنن
_خوب که چی
امیرسام:هرچی که میبینی و میشنوی و به من بگی
_یعنی خبرچینی کنم
امیرسام:آره یه همپین چیزایی
_اصلا چرا باید اینکارو کنم
امیرسام:بخاطر کارم
_از زندگی کسچ کننده بهتره اینجا دیگه دارم فسیچ میشم
امیرسام: س خوبه
_چطوری باید شروع کنم
امیرسام:لازم نیست تو شروع کنی خود باربد یش قدم میشه
_اصلا بگو ببینم کار تو چیه
امیرسام:چندتا شرکتو کارخونه دارم
_آها ،راستی من فردا زبان دارما
امیرسام:باشه حالا چیزیم یاد گرفتی
_آره باوا ، من حوصلم سر رفته
امیرسام:چیکار کنم خوب
_بیا بازی کنیم
امیرسام یه نگاه از بالا به ایین به من کرد
امیرسام :خجالت بکش
_چراااا مگه چیه
سری از رو تاسف برام تکون داد
_اگه باهام بازی نکنی موهاتو میکشما
امیرسام:دریا جدی تو چند سالته
_واه چطور
امیرسام:رفتارت میخوره 3سالت بیشتر نباشه
_باشه اصن من بپه سه ساله اگه باهام بازی نکنی موهاتو میکنم
امیرسام سری از ناچاری تکون داد
_واسا به آرمان اینا هم زنگ بزنم بیان دست جمعی بیشتر حال میده
امیرسام:مگه شمارشو داری
_بعله پ چی فک کردی
گوشیمو برداشتمو زنگیدم
آرمان:بله
_سلااااام آرمان جونم خوبی
آرمان :ممنون شما ؟
_آرمان ازت انتظار نداشتم منو نشناسی از بس سرت با دخترایه رنگا رنگ گرم
شده
آرمان:بله!!!خانوم چی میگین
خخخ بسه بپه مردمو ایسگاه کردم باوا
_آرمان ، دریام باوا
آرمان: پ اون کرم درون توهم هست
_خخخ آره آرمان بیاین اینجا بازی کنیم
آرمان:چ بازی
_گرگم به هوا
آرمان :هسسستم
_هرکیم تونستی با خودت بیار
آرمان:باشه
_خودافظ
آرمان:بای
امیرسام: تو واقعا انتظار داری باهات گرگم به هوا بازی کنم
_بله
امیرسام :از سنت خجالت بکش
_بی ادب یکم از آرمان یاد بگیر
امیرسام:اونم مبچ تو یه تختش کمه
_بپر برو حاضر شو باوا تازه اگه ما تختمون کمه تو اصن تخته نداری
بد اشدم رفتم اتاقم تا یه سویی شرت رو تا م بپوشم
منتظر بودم تا بپه ها بیان
صدا در اومد ریدم تو حیاط رفتم دمه در
_یااااا خدا یه ایلو با خودش آورده
لبخند زدمو رفتم جلو
_سلااااام خوش اومدین
بد از اظهار خوش بختی رفتیم داخچ بد از اینکه خوش و بش کردن نشستن
درحال حرف زدن بودن که ارازیت رفتم
_عهههه آقا مگه قرار نبود بازی کنیم
همه تایید کردن امیرسامم یه چشم غره توپ به من رفت
بد کلی سرو کله زدن آرمانو و امیرسام و احسان گرگ شدن میدونم بپه بازیه
ولی انقد حال میدهه
وایییی این الان منو میگیره ریدم رو بلندی البته دولا شدم و درحال زبون
درازی بودم که نمیدونم چی شد که تعادلمو از دست دادم
کلا خیلی دس ا چلفتیم خودم خودمو رت کردم تو ب*غ*ل گرگ بپه ها
داشتن میخندید
امیرسام:تو باشی که دیگه زبون درازی نکنی
تا موقعی که هوا تاریک بشه بازی کردیم خیلیییی حال داد
بپه هارو واسه شام نگه داشتیم آقایون داشتن تو باغ جوجه میزدن ماهم داشتیم
استراحت میکردیم انقد خسته بودیم که نا نداشتیم حرف بزنیم
بد از این که شامو خوردیم بپه ها خدافظی کردنو رفتن شایانو مهتابم که
یداشون نبود اینا هم مشکوک بودن
بد از ش بخیر چپیدم تو اتاقمو به خوابم رسیدم صبح بیدار شدم لباس
وشیدم واسه زبانم
_سلام صبح بخیر
همونطور که سر ا لقمه میگرفتمو تند تند میخوردم گفتم
_امیر امروز زبان دارم بدو
امیرسام:باشه بریم
سری واسه مهتابو شایان تکون دادیمو رفتیم
_مرسی خودافظ
از ساختمون دا شتم در میومدم ب سی امروزم حال داد این رادوینو اذیت کردم
داشتم میرفتم که چشم به یه ماشین خورد
واسا بینم مگه این ماشین باربد نی
خواستم از کنارش رد بشم
باربد :دریا
_چیه
باربد:سوارشو کارت دارم
_سوارم نشم
باربد :گفتن سوارشو
رفتم سوار شدم
_فکر نکن ازت ترسیدم
ماشینو روشن کرد
_کجا داری میری
جلوی یه ر ستوران وا ستاد از ما شین یاده شدم تمام مدت حوا سم بود که یه
ماشین داره تعقیبمون میکنه
رفتیم داخچ رستوران ، رستوران خالیه خالی بود
_چرا هیپکس اینجا نیست
باربد:میفهمی
بد رفت سمت صندلیو برا من کشید عق ناچار رفتم نشستم
چندتا گارسون برامون غذارو آوردن میخواست برام شراب بریزه که به خارجی
گفتم نمیخوام
_خوب منتظرم
باربد:ازت خوشم میاد
_خوب
باربد:با من ازدواج میکنی
_چییییییی!!!!!!!!!!
باربد:گفتم با من ازدواج میکنی
_نع
باربد:مجبوری
_نیستم
واقعا مونده بودم انتظار همه چیو داشتم غیر از این تحمچ باربد برام سخت بود
_یه مدت باهم در ارتباط باشیم بدش یه فکری میکنیم قبوله؟
باربد :باشه ولی من زیاد صبر ندارم
بد از این که غذارو خوردم از جام بلند شدم
_مرسی ناهار خوبی بود
البته به نظرم بد ترین ناهار عمرم بود
باربد:صبر کن میرسونمت
وقتی رسیدم خونه ازش خدافظی کردمو رفتم داخچ
امیرسام:چیشد
_بهم یشنهاد ازدواج داد
امیرسام: دریا حوصله ندارم بگو دیگه
_وا خوب بهم یشنهاد ازدواج داد
احساس کردم امیرسام شدییید رفت تو شک
امیرسام:راست میگی
_دروغم چیه
امیرسام:حالا تو بهش چی گفتی
صورتمو جمو کردم و با حالت انزجار گفتم
_بهش گفتم یکم همو بشناسیم و اینا بد درمورد ازدواج حرف میزنیم
امیرسام:خوب گفتی حالا اون چی گفت
_چیز خاصی نگفت قبول کرد
امیرسام سرشو تکون داد
_حالا اجازه هست برم لباسمو عوض کنم جلو در نگهم داشتی باز جویی
میکنی
امیرسام :بیا برو
خودش و کشید کنار
تا رسیدم اتاقم صدای زنگ گوشیم بلند شد
_سلاااااام آرمان خان فکر کنم اشتباه زنگ زدیا
آرمان :عههه واقعا ببخشید خدافظ
_مسخره نشوها
آرمان:میای بریم بیرون حوصلم وکیده
_نااااجور ایتم
آرمان: س ساعت ۶میام دنبالت
_حله
لباسمو عوض کردم و رفتم ایین
_من امش میخوام برم بیرون نیستم
انتظار داشتم بگه کجا میری یا حد اقچ باکی میری ولی هیپی نگفت
تقریبا ساعت ۵بود که رفتم حاضرشم یه شلوار جذب براق مشکی وشیدم با
یه لباس مشکی که عکس اسکلت داشت یه کت چرم مشکی هم وشیدم
موهامو دم اسبی محکم بستم
یه خط چشم بلند کشیدم ریملم زدم خوب حله بوتای اشنه بلند مشکیمم
برداشتم د برو که رفتیم
چ تیو خشنی زدماا ولی باحال شد دیدم ساعت شیشه هی کس خونه نبود
منم رفتم درو باز کردم
اوه اینا یکیشون از یکیشون مایه دار تر رفتم سوار کوروک آرمان شدم
_سلااااام کوجا بریم
آرمان:فعلا مردم آزاری حال میده
لبخند شیطانی زدم
_بزن بریم مردم آزاری
_سوژرو یافتی
آرمان:آره چ سوژه یی هم هست لامص
_بریم پ
آرمان:تازه دارن میرن تو کار هم واسا یکمشو نگاه کنم
_یدونه زدم تو کلش چشاتو درویش کن بپه
نزدیک بود کم کم داشت میرسید صحنه حساس شده بود به آرمان چشمک
زدم
آرمان:اهم اهم
خخخخ بیپاره ها ریدن
سره با قیافه یی که انگار شکست خورده بود به خارجی گفت
سره : بله آقا
آرمان:ببخشید این اطراف سرویس بهداشتی هست
واییییی یعنی داشتم از خنده درختو گاز میزدم
قیافه سررو میدیدم بیشتر خندم میگرفت وسط صحنه حساسشون رفته میگه
سرویس بهداشتی کجاست
سره با قیافه قرمز گفت
سر:نخیر آقا
آرمان :ممنون
آرمان اومد سمت من
آرمان :اینجا سرویس بهداشتی نداره
خندیدم
_سوژه و یدا کن این یکی با من
یه سر سوسولو نشونم داد
رفتم شت سره سره دستامو مبچ تفنگ گذاشتم رو سرش
_دستا بالا
سره خودشو کبیف کرد فک کنم
سره:برای چی به خدا کاری نکردم
_حرف نباشه بخواب رو زمین
سره دراز به دراز افتاد گفتم الان از ترس بیهوش میشه
_داداش دوربین مخفیه نترس
سره :واقعا
با دست به یه درخت اشاره کردم
_لبخند بزن بای بای کن
سره هم یه لبخند زدو و بای بای کرد تاز تنگش یه ب*و*سم فرستاد
رفتم یش آرمان
_بسی خندیدیم
آرمان: چرا سره با درخت بای بای میکرد
_مبلا اونجا دوربین بود دیگه
آرمان خندید رفتیم سمت ماشین شت چراغ قرمز وایستاده بودیم یهو یه
ماشین که چندتا سره ژیگول بودن اومدن کنار ماشین ما
یه چشمک زدمو یه ب*و*س براشون فرستادم خخخ بیپاره ها فکشون
چسبید زمین یهو چراغ سبز شد آرمان یه تکاف کشید و رفت
اونام هم هنوز تو باقالیا سیر میکردن فک کنم
_وایییی آرمان خیلی خوش گذشت
آرمان: حالا کجا بریم
_خونه دیگه
آرمان : زوده حالا که
_خوب امممم میگم
آرمان:هوم
_به نظرتوهم بستنی شکلاتی خوش مزست
آرمان لپمو کشید
آرمان:ای شیکمو
_ یش به سوی بستنی
داشتم بستنیمو با ولو میخوردم دیگه میچ نداشتم بستنی هم حیف بود
_آرمان در گوشتو بیار
رفتم سمتشو دولا شدم روش
نشونه گیری و شلییییک تمام بستنیمو ریختم رو لباس سفیدش
_عههه چرا ریخت پ
آرمان :که چرا ریخت
یهو احساس کردم صورتم یخ کرد همه بستنیشو کوبونده بود صورت من نامرد
_آقا من ریختم رو لباست نکوبوندم که تو صورتت
آرمان:بهت لطف کردم نریختم رو لباست
بهش یه چشم غره توپ رفتمو صورتمو با دستمال اک کردم
یهو چشم به ساعت خورد واییی ساعت ۱
_آرمان بپر بریم که خیلی دیره
تا برسیم ساعت شد ۳۰:۱
براش دست تکون دادمو رفتم داخچ
امیرسام با قیافه برزخی اومد
امیرسام: من هیپی نمیگم قرار نیست تو سو استفاده کنی
_مگه چیشده
امیر سام:مگه چی شده، هی به ساعت نگاه کردی ساعت 2 شبه یه دختر تو
شهر غری این موقو ش چیکار میکنه دیگه حق نداری بیرون بری مگر این
که خودم ببرمت
_نههههه
امیرسام:بگو ببخشید
_ نمیییگم
امیرسام :پ میندازمت
_نهههه ننداز به جوونیم رحم کن
امیرسام خندید
امیرسام:دختره غد خوب بگو ببخشید دیگه
_نوچ نمیگم مگه کاری کردم بگم ببخشید
امیرسام:باشه خودت خواستی
بوم
_واییییی ب*ا*س*نم تخت شد
امیرسام داشت میخندید
_رو یخ بخندی
بلند شدم لنگون لنگون رفتم تو اتاقم و نشستم رو تختم اخیششش چه نرمه
هااا
رفتم یه دوشه سریو و سیر گرفتم اومدم بیرون و لباس وشیدم و رفتم ایین به
ساعت نگاه کردم که دیدم ساعت ۱۰ پ چرا شام نمیخوریم
رفتم یش امیرسام که رو کانا ه لم داده بودو گوشیش دستش بودو صداش
کردم
_امیر
امیرسام : بله
_میگم نمیخوایم شام بخوریم روده کوچیکه روده بزرگرو خورد
امیرسام : کتی )خدمتکار( رفته مرخصی واسا زنگ بزنم بگم یه چی بیارن
بخوریم
_بیخیال خودم یه چی درست میکنم
امیرسام:هر جور راحتی
رفتم تو اشپزخونه و یخپالو باز کردم خوب مواده ماکارونی یدا میشو
یه ذره دیگه که گشتم یه بسته ماکارونی هم یدا کردم بعد از این که ماکارونی
و موادشو مخلوط کردم رفتم تا میزو بپینم
یه نگاه به اطراف کردم که دیدم شایان و مهتابم ایینن
شایان : شما چرا زحمت میکشی؟؟
_زحمتی نیس مبله بعضیاااا نمیترسم ناخونام بشکنن
مهتاب : ایششش
اینم فقط بلده بگه ایشش ویششش
اخیششش تموم شد مردم انقدر زاویه بینی کردم تو ظرفارو صاف صوف بزارم
والا کم بود که گونیا هم بزارم زاویشو بسنجم
_بفرمایید شام حاضره
داشتیم شام میخوردیم
_امیر
امیرسام:هوم
_میشه بد از غذا بیای اتاقم حرف بزنیم
سری تکون داد بداز خوردن غذا ظرفارو جمو کردم و گذاشتم تو ظرفشویی
مهتاب رو هم به رو خودش هی نیاورد و ا رو ا انداخت
_ش بخیر
امیرسام داشت میرفت اتاقش
_کجا میری من که گفتم میخوام باهات حرف بزنم
ابروشو انداخت بالا
امیرسام :فکر کردم جلو مهتاب و شایان اینطوری گفتی
سری به نشونه منفی تکون دادم
امیرسام:بیا اتاق من حرف بزنیم
_باشه
امیرسام:خوب میشنوم
_تا کی قراره اینجا بمونیم تو گفتی یه ماه الان یه ماه شده
امیرسام:بخاطر کارم
_من اینجارو دوست ندارم کچ زندگیم شده کلاس زبان و خونه
امیرسام:میگی من چیکار کنم
_من دلم یه هیجان میخواد یه چیز تازه
امیرسام یه لحظه رفت تو فکر
امیرسام:مطمئنی
_مطمئنه ، مطمئنم
امیرسام:میتونی دور زندگی آروم و بدون دغدغه و خط بکشی
یعنی چی میخواد بگه
_آره میتونم دیگه دارم روانی میشم
امیرسام:خودت خواستی س
خوب چی تو کلته؟؟
امیرسام یه نگاه به من کرد و گفت
امیرسام:خوبه اصلا نمیدونی جریان چیه
_وااااا خوب بگو بدونم
امیرسام:از وقت خوابت گذشته بپه
واییی دلم میخواد خفش کنم
من تا صبح خوابم نمیبره از کنجکاوی تاکید میکنم کنجکاویه هاا تازه به من
گفت بپه
_بپه خودتیییی تازه نوبت منم میشه اذیتت کنم واسا حالا
بد دراتاقو کوبیدمو از اتاق رفتم بیرون زیر ل داشتم به امیرسام فحش میدادم
که دیدم شایان به دیوار تکیه داده و منو نگاه میکنه
شایان:هو دیدی تو هم براش مبچ دخترای دیگه یی
وجدانن این فازش چیه ، سری از رو تا سف براش تکون دادمو رفتم اتاقم طبق
یش بینیم تا صبح چشم رو هم نذاشتم
نکنه بخواد کسیو بکشم نکنه میخواد بانک بزنه به تفکرات فوقولاده بپگانم
خندیدمو دم دمای صبح خوابیدم
ووووف عج غلطی کردم این اتاقرو برداشتما آفتاب چشمو کور کرد
ماماااااااان من خوابم میاد یه چشمو باز کردم دیدیم ساعت ۱2 چقددد زود
بیدار شدم متکامو کشیده زیر تختو رفتم زیره تخت و به ادامه خوابم رسیدم
بعله من همپین آدمی هستم
آخیش چ حالی میده خواب خوبی بود دا شتم خمیازه میک شیدم که چ شمم به
ساعت خورد نهههه ساعت کی نج شد بلند شدم برم ایین یه چی بخورم
حسابی گشنم بود
دیدیم امیرسام هی داره راه میره تو خونه رفتم یه ساندوی واسه خودتم درست
کردم نشستم رو ا ن امو تاب میدادم
_چیشده
امیرسام همینطور که سرش ایین بود گفت
امیرسام:این دختره ...
یهو سرشو با شدت آورد بالا که من به جا اون گردن درد گرفتم
امیرسام:تو کجا بودی تا الان هاااان
_خواب بودم
امیرسام:کجا خواب بودی
_وااا چ سوالایی میپرسیا تو اتاقم خواب بودم
امیرسام: س چرا اومدم اتاقت ندیدمت
_بخاطر نور آفتاب رفتم زیر تخت
امیرسام: ووووف خوابیدنتم مبچ آدمیزاد نی ۳ساعته داریم دنبالت میگردیم
_واقعا!!به عقلت نرسید زیر تختو نگا کنی
امیرسام:کدوم آدم عاقلی زیر تخت میخوابه
_اصن دوس داشتم کاش بیرون نمیومدم تا ش میگشتی دنبالم
امیرسام: ووووف روو تر از تو ندیدم
_راستی جریان این برنامه دیشبیو نگفتی
امیرسام :کم کم میفهمی
_ چی چی کم کم میفهمی من دیش خوابم نبرد از کنجکاوی
امیرسام :فضول خانوم..
ریدم وسط حرفش
_هوووو فضول خودتیااااا
امیرسام:کنجکاو خانوم بهت تا جایی که مربوطه میگم
_خوب منتظرم
امیرسام: اول یه چی آماده کن بخوریم
_اه بگو دیگه اذیت نکن
امیرسام:نه اول یه چی بخوریم بد
با نق نق اشدم تا یه چی واسه این درست کنم کوفت کنه
_چرا انقد آروم میخوری
امیرسام:غذارو باید آروم خورد
دوست داشتم سرشو بکوبونم تو دیوار بد سه ساعت لفت دادن غذاشو خورد
ظرفارو تقریبا رت کردم تو ظرفشویی
_حالا بگو
امیرسام: بزار حالا نیم ساعت بخوابم
_جیییییییییغ
موهاشو گرفتمو در حال کندنش بودم
خندید و گفت
امیرسام:تو چه مشکلی با موهای من داری آخه
_تو چرا منو انقد اذیت میکنی آخه
یه خمیازه از این مدل مصنوعیا کشید و گفت :
امیرسام:باور کن خوابم میاد
_اهههه اصلا نگو به جهنم مهم نیس
یعنی عینه خرر دروغ گفتما داشتم میمردم از کنجکاوی
امیرسام رفت تو اتاقش تا بخوابه منم با تو ه ر رفته رو کانا ه لم دادم
واااییی میگن خواب خواب میاره هاا وویی مامااان خوابم میاد یکی منو جمو
کنه ببره بالا حال ندارم
بیخی بابا همین جا میخوابم
خیلی شیک و مجلسی لنگای مبارکمو دراز کردم و بسیار راحت خوابیدم
اهههه این چیه داره منو سوراخ میکنه ای بابااا سوراخ شدم نکن دیگه
امیرسام:دریا،دریا اشو برو بالا بخواب اینجا گردن درد میگیری
_تو کی دیگه؟؟
امیرسام:مامانه بروسلی
_از کی تا حالا ننه بروسلی میاد تو خوابه من
امیر سام:باباا اههه خوابم نمیبینی امیر سامم میگم ا شو برو بالا بخواب الان
مهمون داریم
_خوب مهمون حبیبه خداست بیان به من چیکار دارن
رومو اونور کردمو داشت خوابم میبرد که احساس کردم بین هوا زمین
وااییی چه جای گرمیه خودمو بهش چسبونم
به به بابااا خوش بووو
باباااا عطره مارک داررر
سعی کردم موقیعتمو درک کنم خوب من خواب بودم بعد ننه بروسلی اومد
گف اشو عه نه گف امیرسامه حالا هر کی مهم نیته
الانم فک کنم داره منو میبره بالا
بابا یه ذره لطیف تر رفتار کن خوووب هی دو متر میرم بالا هی ۴ متر فرو میرم
تو زمینم
اخیش میگن دل به دل راه داره هااا عین ادم شد
فرو اومدم یه جای دیگه ای بابااا ضده حال تازه داشتم انس میگرفتم
بعد از یه خواب خوب که خیلیم چسبید بلند شدم کچ زندگیم شده خواب
خیلیم شچ*خ*ته شدم
خواستم یکم به خودم برسم موهامو دم عصبی بالا بستم یه رژ و رژ گونه
کمرنگم زدم تا از بی رنگ و رویی در بیام تاپ شلوار آدیداسمو وشیدمو از له
ها سر خوردم رفتم ایین
امیرسام رو کانا ه نشسته بودو با دقت به ل تابش نگاه میکرد بدون توجه
بهش رفتم رو مبچ نشستم امیرسام ل تاب و بست
امیرسام:دریا
_هوم
امیرسام:بیا تا برات بگم چیکار باید کنی
_دوباره حوصله ندارما
امیرسام: وووف بیا بگم جریان چیه ظهر که داشتی خودتو میکشتی
منتظر نگاش کردم
امیرسام : ببین هرچی میگم باید بین خودمون بمونه
_باشه
امیرسام:اینطور که بوش میاد باربد از تو خوشش اومده
_ولی من اصلا ازش خوشم نمیاد
امیرسام:باید یه طوری بینشون نفوذ کنی و بهت اعتماد کنن
_خوب که چی
امیرسام:هرچی که میبینی و میشنوی و به من بگی
_یعنی خبرچینی کنم
امیرسام:آره یه همپین چیزایی
_اصلا چرا باید اینکارو کنم
امیرسام:بخاطر کارم
_از زندگی کسچ کننده بهتره اینجا دیگه دارم فسیچ میشم
امیرسام: س خوبه
_چطوری باید شروع کنم
امیرسام:لازم نیست تو شروع کنی خود باربد یش قدم میشه
_اصلا بگو ببینم کار تو چیه
امیرسام:چندتا شرکتو کارخونه دارم
_آها ،راستی من فردا زبان دارما
امیرسام:باشه حالا چیزیم یاد گرفتی
_آره باوا ، من حوصلم سر رفته
امیرسام:چیکار کنم خوب
_بیا بازی کنیم
امیرسام یه نگاه از بالا به ایین به من کرد
امیرسام :خجالت بکش
_چراااا مگه چیه
سری از رو تاسف برام تکون داد
_اگه باهام بازی نکنی موهاتو میکشما
امیرسام:دریا جدی تو چند سالته
_واه چطور
امیرسام:رفتارت میخوره 3سالت بیشتر نباشه
_باشه اصن من بپه سه ساله اگه باهام بازی نکنی موهاتو میکنم
امیرسام سری از ناچاری تکون داد
_واسا به آرمان اینا هم زنگ بزنم بیان دست جمعی بیشتر حال میده
امیرسام:مگه شمارشو داری
_بعله پ چی فک کردی
گوشیمو برداشتمو زنگیدم
آرمان:بله
_سلااااام آرمان جونم خوبی
آرمان :ممنون شما ؟
_آرمان ازت انتظار نداشتم منو نشناسی از بس سرت با دخترایه رنگا رنگ گرم
شده
آرمان:بله!!!خانوم چی میگین
خخخ بسه بپه مردمو ایسگاه کردم باوا
_آرمان ، دریام باوا
آرمان: پ اون کرم درون توهم هست
_خخخ آره آرمان بیاین اینجا بازی کنیم
آرمان:چ بازی
_گرگم به هوا
آرمان :هسسستم
_هرکیم تونستی با خودت بیار
آرمان:باشه
_خودافظ
آرمان:بای
امیرسام: تو واقعا انتظار داری باهات گرگم به هوا بازی کنم
_بله
امیرسام :از سنت خجالت بکش
_بی ادب یکم از آرمان یاد بگیر
امیرسام:اونم مبچ تو یه تختش کمه
_بپر برو حاضر شو باوا تازه اگه ما تختمون کمه تو اصن تخته نداری
بد اشدم رفتم اتاقم تا یه سویی شرت رو تا م بپوشم
منتظر بودم تا بپه ها بیان
صدا در اومد ریدم تو حیاط رفتم دمه در
_یااااا خدا یه ایلو با خودش آورده
لبخند زدمو رفتم جلو
_سلااااام خوش اومدین
بد از اظهار خوش بختی رفتیم داخچ بد از اینکه خوش و بش کردن نشستن
درحال حرف زدن بودن که ارازیت رفتم
_عهههه آقا مگه قرار نبود بازی کنیم
همه تایید کردن امیرسامم یه چشم غره توپ به من رفت
بد کلی سرو کله زدن آرمانو و امیرسام و احسان گرگ شدن میدونم بپه بازیه
ولی انقد حال میدهه
وایییی این الان منو میگیره ریدم رو بلندی البته دولا شدم و درحال زبون
درازی بودم که نمیدونم چی شد که تعادلمو از دست دادم
کلا خیلی دس ا چلفتیم خودم خودمو رت کردم تو ب*غ*ل گرگ بپه ها
داشتن میخندید
امیرسام:تو باشی که دیگه زبون درازی نکنی
تا موقعی که هوا تاریک بشه بازی کردیم خیلیییی حال داد
بپه هارو واسه شام نگه داشتیم آقایون داشتن تو باغ جوجه میزدن ماهم داشتیم
استراحت میکردیم انقد خسته بودیم که نا نداشتیم حرف بزنیم
بد از این که شامو خوردیم بپه ها خدافظی کردنو رفتن شایانو مهتابم که
یداشون نبود اینا هم مشکوک بودن
بد از ش بخیر چپیدم تو اتاقمو به خوابم رسیدم صبح بیدار شدم لباس
وشیدم واسه زبانم
_سلام صبح بخیر
همونطور که سر ا لقمه میگرفتمو تند تند میخوردم گفتم
_امیر امروز زبان دارم بدو
امیرسام:باشه بریم
سری واسه مهتابو شایان تکون دادیمو رفتیم
_مرسی خودافظ
از ساختمون دا شتم در میومدم ب سی امروزم حال داد این رادوینو اذیت کردم
داشتم میرفتم که چشم به یه ماشین خورد
واسا بینم مگه این ماشین باربد نی
خواستم از کنارش رد بشم
باربد :دریا
_چیه
باربد:سوارشو کارت دارم
_سوارم نشم
باربد :گفتن سوارشو
رفتم سوار شدم
_فکر نکن ازت ترسیدم
ماشینو روشن کرد
_کجا داری میری
جلوی یه ر ستوران وا ستاد از ما شین یاده شدم تمام مدت حوا سم بود که یه
ماشین داره تعقیبمون میکنه
رفتیم داخچ رستوران ، رستوران خالیه خالی بود
_چرا هیپکس اینجا نیست
باربد:میفهمی
بد رفت سمت صندلیو برا من کشید عق ناچار رفتم نشستم
چندتا گارسون برامون غذارو آوردن میخواست برام شراب بریزه که به خارجی
گفتم نمیخوام
_خوب منتظرم
باربد:ازت خوشم میاد
_خوب
باربد:با من ازدواج میکنی
_چییییییی!!!!!!!!!!
باربد:گفتم با من ازدواج میکنی
_نع
باربد:مجبوری
_نیستم
واقعا مونده بودم انتظار همه چیو داشتم غیر از این تحمچ باربد برام سخت بود
_یه مدت باهم در ارتباط باشیم بدش یه فکری میکنیم قبوله؟
باربد :باشه ولی من زیاد صبر ندارم
بد از این که غذارو خوردم از جام بلند شدم
_مرسی ناهار خوبی بود
البته به نظرم بد ترین ناهار عمرم بود
باربد:صبر کن میرسونمت
وقتی رسیدم خونه ازش خدافظی کردمو رفتم داخچ
امیرسام:چیشد
_بهم یشنهاد ازدواج داد
امیرسام: دریا حوصله ندارم بگو دیگه
_وا خوب بهم یشنهاد ازدواج داد
احساس کردم امیرسام شدییید رفت تو شک
امیرسام:راست میگی
_دروغم چیه
امیرسام:حالا تو بهش چی گفتی
صورتمو جمو کردم و با حالت انزجار گفتم
_بهش گفتم یکم همو بشناسیم و اینا بد درمورد ازدواج حرف میزنیم
امیرسام:خوب گفتی حالا اون چی گفت
_چیز خاصی نگفت قبول کرد
امیرسام سرشو تکون داد
_حالا اجازه هست برم لباسمو عوض کنم جلو در نگهم داشتی باز جویی
میکنی
امیرسام :بیا برو
خودش و کشید کنار
تا رسیدم اتاقم صدای زنگ گوشیم بلند شد
_سلاااااام آرمان خان فکر کنم اشتباه زنگ زدیا
آرمان :عههه واقعا ببخشید خدافظ
_مسخره نشوها
آرمان:میای بریم بیرون حوصلم وکیده
_نااااجور ایتم
آرمان: س ساعت ۶میام دنبالت
_حله
لباسمو عوض کردم و رفتم ایین
_من امش میخوام برم بیرون نیستم
انتظار داشتم بگه کجا میری یا حد اقچ باکی میری ولی هیپی نگفت
تقریبا ساعت ۵بود که رفتم حاضرشم یه شلوار جذب براق مشکی وشیدم با
یه لباس مشکی که عکس اسکلت داشت یه کت چرم مشکی هم وشیدم
موهامو دم اسبی محکم بستم
یه خط چشم بلند کشیدم ریملم زدم خوب حله بوتای اشنه بلند مشکیمم
برداشتم د برو که رفتیم
چ تیو خشنی زدماا ولی باحال شد دیدم ساعت شیشه هی کس خونه نبود
منم رفتم درو باز کردم
اوه اینا یکیشون از یکیشون مایه دار تر رفتم سوار کوروک آرمان شدم
_سلااااام کوجا بریم
آرمان:فعلا مردم آزاری حال میده
لبخند شیطانی زدم
_بزن بریم مردم آزاری
_سوژرو یافتی
آرمان:آره چ سوژه یی هم هست لامص
_بریم پ
آرمان:تازه دارن میرن تو کار هم واسا یکمشو نگاه کنم
_یدونه زدم تو کلش چشاتو درویش کن بپه
نزدیک بود کم کم داشت میرسید صحنه حساس شده بود به آرمان چشمک
زدم
آرمان:اهم اهم
خخخخ بیپاره ها ریدن
سره با قیافه یی که انگار شکست خورده بود به خارجی گفت
سره : بله آقا
آرمان:ببخشید این اطراف سرویس بهداشتی هست
واییییی یعنی داشتم از خنده درختو گاز میزدم
قیافه سررو میدیدم بیشتر خندم میگرفت وسط صحنه حساسشون رفته میگه
سرویس بهداشتی کجاست
سره با قیافه قرمز گفت
سر:نخیر آقا
آرمان :ممنون
آرمان اومد سمت من
آرمان :اینجا سرویس بهداشتی نداره
خندیدم
_سوژه و یدا کن این یکی با من
یه سر سوسولو نشونم داد
رفتم شت سره سره دستامو مبچ تفنگ گذاشتم رو سرش
_دستا بالا
سره خودشو کبیف کرد فک کنم
سره:برای چی به خدا کاری نکردم
_حرف نباشه بخواب رو زمین
سره دراز به دراز افتاد گفتم الان از ترس بیهوش میشه
_داداش دوربین مخفیه نترس
سره :واقعا
با دست به یه درخت اشاره کردم
_لبخند بزن بای بای کن
سره هم یه لبخند زدو و بای بای کرد تاز تنگش یه ب*و*سم فرستاد
رفتم یش آرمان
_بسی خندیدیم
آرمان: چرا سره با درخت بای بای میکرد
_مبلا اونجا دوربین بود دیگه
آرمان خندید رفتیم سمت ماشین شت چراغ قرمز وایستاده بودیم یهو یه
ماشین که چندتا سره ژیگول بودن اومدن کنار ماشین ما
یه چشمک زدمو یه ب*و*س براشون فرستادم خخخ بیپاره ها فکشون
چسبید زمین یهو چراغ سبز شد آرمان یه تکاف کشید و رفت
اونام هم هنوز تو باقالیا سیر میکردن فک کنم
_وایییی آرمان خیلی خوش گذشت
آرمان: حالا کجا بریم
_خونه دیگه
آرمان : زوده حالا که
_خوب امممم میگم
آرمان:هوم
_به نظرتوهم بستنی شکلاتی خوش مزست
آرمان لپمو کشید
آرمان:ای شیکمو
_ یش به سوی بستنی
داشتم بستنیمو با ولو میخوردم دیگه میچ نداشتم بستنی هم حیف بود
_آرمان در گوشتو بیار
رفتم سمتشو دولا شدم روش
نشونه گیری و شلییییک تمام بستنیمو ریختم رو لباس سفیدش
_عههه چرا ریخت پ
آرمان :که چرا ریخت
یهو احساس کردم صورتم یخ کرد همه بستنیشو کوبونده بود صورت من نامرد
_آقا من ریختم رو لباست نکوبوندم که تو صورتت
آرمان:بهت لطف کردم نریختم رو لباست
بهش یه چشم غره توپ رفتمو صورتمو با دستمال اک کردم
یهو چشم به ساعت خورد واییی ساعت ۱
_آرمان بپر بریم که خیلی دیره
تا برسیم ساعت شد ۳۰:۱
براش دست تکون دادمو رفتم داخچ
امیرسام با قیافه برزخی اومد
امیرسام: من هیپی نمیگم قرار نیست تو سو استفاده کنی
_مگه چیشده
امیر سام:مگه چی شده، هی به ساعت نگاه کردی ساعت 2 شبه یه دختر تو
شهر غری این موقو ش چیکار میکنه دیگه حق نداری بیرون بری مگر این
که خودم ببرمت