امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق جاودانه ی من

#10
کلافه شده بودم از حرص لگدی به میز زدم؛ چشمام دودو میزد و اتاق دور سرم میچرخید

با حس کردن دستی روی شانه ام نفسم حبس شد ؛چشمام تار میدید و حالم بد بود

که ناگهان با درد عجیبی که توسرم پیچید چشمام سیاهی رفت و ازحال رفتم

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
سارا

کلی سوال تو سرم چرخ میخورد..با چیزایی که سحر برام تعریف کرده بودنمیدونستم مامان بزرگ هدفش از این کارا

چی بوده.سحر بهم گفته بود که فعلا از این قضیه چیزی به مامان بزرگ نگم حق با اون بود باید سر ازکار مامان بزرگ در بیارم

باید ببینم توسرش چی میگذره از حرص پوفی کشیدم و کاغذ رو تو دستام مچاله کردم و پرت کردم تو سطل زباله

نمیدونستم چهره کی رو بکشم کمی فکر کردم

سارا:خودشه چهره مامان بابارو میکشم

در صندوقچه چوبی کوچولومو باز کردم ؛یاد روزی افتادم که مامانم اینو بهم داد و بهم گفت که

این صندوق یک صندوق جادویی هرچی رو که بخوای این صندوقچه بهت میده منم بهش گفتم هرچی من یک عروسک میخوام؟!!

بعد مامانم بهم گفت که اینو بزار کنارت بخواب فردا که بیدارشی توش یک عروسک خوشگل پیدا میکنی

با صدای مامان بزرگ از فکر بیرون اومدم.

مامان بزرگ:سارا دخترم بیا شام اماده است

باشه اومدم. در صندوقچه رو که هنوز کامل باز نکرده بودم بستم و قفل کردم بلند شدم

و یک نفس عمیق کشیدم ورو به صندوقچه گفتم من پدر ومادرم رو میخوام ممیتونی برشون

گردونی؟ از حرفی که زدم خنده ام گر فت اخه دختر کجاش یک صندوقچه میتونه مادر پدرتو برگردونه خرافاتی شدی ها و بعد دوباره

خندیدم از اتاقم بیرون اومدم از پله های مارپیچی پایین رفتم و سرمیز نشستم

بعد از شام مامان بزرگ بهم گفت سارا بیا اینجا میخوام باهات حرف بزنم؟

علامت سوال بزگی بالای سرم شکل گرفت و کنجکاو شدم چی میخاد بگه فقط خدا کنه در مورد رامین نباشه

در مورد چی؟_

مامان بزرگ:در مورد رامین

یعنی این شانسه من دارم خدایااااااا؛از عصبانیت خون تو صورتم دویده بود اخمامو تو هم کردم ولیوان اب پرتقالی رو که دستم

رو فشردم گفتم:مگه من نگفتم دیگه نمیخوام اسمشو بشنوم مامانی چرا دست از سرم بر نمیداری به کی بگم من

نمیخوام باهاش ازدواج کنم

مامان بزرگ با حرص گفت:ببین سارا رامین تو رو دوست داره مگه اون چی کم داره

اون پسرخالته من اونو خوب میشناسم دخترم اونو خوب تربیت کرده مطمئن باش خوشبختت میکنه

نهههههههههههههههه نههههههههههه بس کن مامان بزرگ_

مامان بزرگ:همین که گفتم میخوام بگم جمعه شب بیان خواستگاریت خالت منتظر جوابمه

خدا لعنتت کنه رامین که راه دیگه برام نزاشتی شاید با این حرفم مدتی دست از سرم بردارن

با حالت نمایشین و چشمای اشکی رو به مامان بزرگ گفتم:راس..راستش من یکی دیگه رو دوست دارم

مامان بزرگ که تا الان از عصبانیت قرمز شده بود رنگ از رخش پرید و مات و مبهوت به من نگاه کرد

حالم خوب نیست میرم بخوابم شب بخیر مامان بزگ_

تند تند از پله ها بالا رفتم وارد اتاقم شدم ودرو قفل کردم خدا لعنتت کنه رامین که منو به چه کارایی وادار میکنی

اگه دوروز دیگه مامان بزرگ بگه میخوام ببینمش چه گلی تو سرم بزنم

پوفی کشیدم و رفتم روی تختم نشستم با حس اینکه چیزی به سرعت از کنارم رد شد هین بلندی کشیدم

ضربان قلبم تندتند میزد بلند شدم و به دورو برم نگاه کردم چشمم به صندوقچه افتاد که درش باز بود

چشمام گرد شد من که خودم اینو بستم چطوری باز شده به طرف میزم که صندوقچه روش بود رفتم

عجیب بود داخل صندوچه هیچی نبود خودم عکس مامان بابامو توش گذاشتم دستمو به سمت

صندوقچه دراز کردم که ناگهان به سرعت در صندوقچه بسته شد از ترس پریدم عقب

نفسام کوتاه و مقطع شده بود مطمئنم بودم رنگم پریده قلبم محکم به قفسه سینه ام کوبیده میشد

و به وضوح صداشو میشنیدم مهتابی کم نور اتاقم شروع کرد به پر پر کردن ناگهان به شدت زیاد پنجره اتاق باز شد و باد داغ وگرمی

در اتاق پیچید و موهایم را پریشان کرد جیغ بلندی کشیدم و فریاد زدم که در اتاق باز شد

از ترس رفتم تو بغل مامان بزرگ و اون هم منو به خودش فشرد و گفت سارا سارا؛حالت خوبه چرا جیغ کشیدی؟

کمی که اروم شدم از بغلش بیرون اومدم و گفتم نمیدونم خیلی ترسناک بود اون پنجره رو ببین باز شده

من مطمئنم یک چیزی تو اتاقم بود مامان برزرگ گفت دختر توهم زدی پنجره که بسته اس حالت خوب نیست

ببین چقدر داغی تب داری دختر

با وحشت به پنجره نگاه کردم که بسته بود نگاهم رو سمت صندوقچه چرخوندم با سرعت به سمتش رفتم ودرش را باز کردم

که در کمال تعجب عکس مادر پدرم توی اون بود امکان نداره خودم با چشمای خودم دیدم که توش خالی بود

مامان بزرگ :اون چیه دستت؟

به مامان بزرگ نگاه کردم و گفتم این صندوقچه ای که مامانم وقتی کوچیک بودم بهم داد یک یادگاری با ارزش و البته ترسناک!!

مامان بزرگ با حالت عجیب و شوک زده ای به صندوقچه نگاه کرد و گفت:این دست تو چیکار میکنه؟

حرفش را ارام گفت که انگار داره از خودش این سوالو میپرسه

بعد از کمی مکث گفت :گفتی ترسناکه؟

یجورایی اره داخلش عکس پدر مادرم بود ولی ناگهان ناپدید شد و الانم دوباره سره جاشه ترسناکه نه؟

مامان بزرگ با قیافه خوشحال و پیروزمندی گفت میتونم اونو پیش خودم نگه دارم میتونی اونو به من بدی؟

از لحن بچگانه مامان بزرگ خنده ام گرفت مثل دختر بچه ای شده بود که اسباب بازی مورد علاقشونو پیدا کردن و حالا

میخواد هر طور شده به دستش بیاره دلم نمیخواست مامان بزرگو ناراحت کنم برای همین بهش گفتم

اینو بهتون میدم ولی این تنها یادگاری که از مادرم دارم میتونم این و بهتون قرض بدم وبعدپسش بگیرم_

فقط الان لازمش دارم یک روز دیگه بهتون میدمش

کمی قیافش پکر شد وی بعدش گفت هر طور راحتی شب بخیر

از اتاق که بیرون رفت نفس عمیقی کشیدم ورو به صندوقچه گفتم :مرموز ترسناک

فردا دانشگاه داشتم سعی کردم از فکر اتفاقای عجیبی که افتاد بیرون بیام روی تخت دراز کشیدم وبه سقف اتاق زل زدم

کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد

دور تا دورم رو درخت های بلند پر کرده بودن روی برگ های خشکیده قهوه ای رنگ قدم برداشتم با هر قدمم

برگ ها خرش خرش میکردندو زیر پام له میشدند صدای جریان اب باعث شد به سمت صدا حرکت کنم با دیدن رودخونه ای به سمتش گام

برداشتم نسیم پاییزی صورتم را نوازش کرد و درون موهام فرو رفت و اون هارو پریشون کرد

با دیدن کلبه چوبی برزگ ومتروکه ای ناخوداگاه به سمتش رفتم کمی به کلبه نگاه کردم

بوی چوب های سوخته اش را حس کردم در کلبه رو باز کردم که در با صدای قیژژی باز شد

وارد کلبه شدم تار عنکبودت در گوشه و کنار کلبه دیده میشد گرده خاکستر چوب های سوخته روی زمین ریخته بود

یک اتاق بزرگ با سه در و یک شومینه تنها چیزی بود که اونجا بود به سمت اتاق ها رفتم در اولی قفل بود در دوم را هم امتحان کردم

اونم درش قفل بود به سمت در سومی رفتم ان در هم قفل بود نگاهی به دور اتاق انداختم چیزی در شومینه بود که توجهم را جلب

کرد به شومینه نزدیک شدم صندوقچه چوبی ام انجا چیکار میکرد اونو از توی خاکستر ها بیرون کشیدم

دستی روش کشیدم درش را باز کردم که کلید چوبی را توش دیدم کلید رو برداشتم و نگاهش کردم

کاملا از چوب ساخته شده بود و روش یک دایره مار پیچی و کمی نا منظم حک شده بود به سمت در اولی رفتم و کلیدو داخلش کردم اما باز نشد

رفتم سمت در دومی کلید را وارد قفل کردم و چرخاندم در با صدای تیکی باز شد

دستم رو روی دستگیره گذاشتم و پایین کشیدم در با صدای دخراشی باز شد اتاق کاملا در تارییکی فرو رفته بود ونمیتوانستم

چیزی رو ببینم وارد اتاق شدم که ناگهان باد شدید ی در اتاق پیچید و در اتاق محکم بسته شد

ترسیده بودم برگشتم سمت در ولی هر کاری میکردم در باز نمیشد با حس دستی که روی شانه نشست

عرق سردی روی ستون فقراتم نشست صدای همهمه و صحبت میشنیدم اما نامفهوم بود

صدای باد و زوزه اطرافم رو پر کرده بود دستی که روی شانه بود به موهام چنگ زد و اونارو میکشید درد زیادی در سرم پیچید

جیغی کشیدم و از خواب پریدم سرم به شدت درد میکرد و سر صورتم خیس از عرق بود نفس های کشداری کشیدم

لیوانم رو برداشتم و از پارچ اب کمی داخل لیوان اب ریختم و فورا اب را سر کشیدم بدنم میلرزید

دراز کشیدم و به کابوسم فکر کردم نگاهی به صندوقچه چوبی روی میزم انداختم حسابی سر درگم بودم احساس عجیبی داشتم

که هضمش برام سخت بود با عصبانیت پتو رو روی سرم کشیدم که نفهمیدم کی خوابم برد

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
سحر

از تاکسی پیاده شدم با کلید در خونه رو باز کردم

با قدم های بلند مسیر حیاط را طی کردم و وارد خونه شدم سلام بلندی کردم و گفتم من اومدم کسی خونه نیست

صدایی نیومد شکمم از گشنگی صدا میداد رفتم تو اشپز خونه کاغذی که به در کابینت چسبیده بود

توجهمو جلب کرد

کاغذ رو کندم روی کاغذ نوشته بود سلام سحر جان من و پدرت رفتیم خونه عموت شب وقتی سهراب

اومد خونه باهم بیاین اینجا ....... .....فرشته.

کاغذ رو انداختم تو سطل زباله و در یخچال رو باز کردم خیرسرم خوبه الان یک پتزاخوردم

سیبی برداشتم و گاز زدم در یخچالو بستم زودی رفتم تو اتاقم لباسامو در اوردم در کمدمو باز کردم که

تپه ای لباس روی سرم خالی شد با حرص لباس هارو مچاله کردم و دوباره اونهارو توی کمد چپوندم.


من سپاس میخوام crying crying crying Sad
==================

زندگیـ سختـ استـ اما منـ از آنـ سختـ ترمـ …

===================
پاسخ
 سپاس شده توسط Par_122 ، @hosna ، ساحل♥♠♣ ، MLYKACOTTON ، @ساحل@


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان عشق جاودانه ی من - دلارام1383 - 30-12-2020، 12:44

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان