امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق جاودانه ی من

#13
+++++++

سارا

وارد کلاس شدم رفتم سرجام نشستم ولی خبری از سحر و تانیا نبود

5دقیقه نشسته بودم که کم کم همه اومدن ولی این دو تا معلوم نیست کجا موندن

الانا بود که استاد میومد گوشیمو از تو کیفم در اوردم وبه هردوشون پیام دادم که کجایین؟

پیامو که ارسال کردم که یکی وارد کلاس شد چه عجب سحر خانم که اومد ولی هنوز خبری از تانیا نبود

سحر نفس نفس زنان خودشو انداخت رو صندلیش؛ گفتم:سلام چقدر دیر اومدی دختر تانیا با تو نبود؟

سحر:سلام اره ماشینم تعمیر گاه بود ؛ دوساعت معطل تاکسی بودم شماره اژانسم گم کرده بودم نه تانیا با من نبود

همون موقع استاد وارد کلاس شد به بچه های کلاس نگاه کردم که حواسشونو به استاد دادن

چشمم به برزین افتاد که تو فکر رفته بود و اصلا حواسش به کلاس نبود فکر کنم اصلا متوجه

ورود استاد به کلاس نشد و خیلی کلافه و نگران به نظر میرسید وقتی استاد اسمشو خوند هیچ جوابی نداد

رو بهش با صدای ارومی گفتم:اقای جاوید پیس پیس اقای جاوید اما انگار نه انگار مثل اینکه تو هپروته

به استاد نگاه کردم که حواسش به یکی از دانشجو ها بود که داشت ازش یک سوال میپرسید سریع خودکارمو برداشتم

و پرت کردم سمتش که به بازوش برخورد کرد و داشت میوفتاد روی زمین که به ثانیه نکشید خودکارو گرفت

سرشو برگردوند سمتم که با چشم به استاد اشاره کردم که همون موقع استاد گفت خب کجا بودیم

برزین جاوید حاضره یا نه؟

برزین:بله استاد حاضرم

منتظر بودم خودکارمو پس بده چند دقیقه صبر کردم که مثل اینکه یادش رفته بود

پیس پیس_

برگشت بهم نگاه کرد اروم گفتم خودکارمو میدی لازمش دارم که با ابرو ها و چشماش به صندلیم اشاره کرد

وا من میگم خودکارمو بده این با چشم و ابرو به میزم اشاره میکنه با تعجب نگاهمو ازش گرفتم و به خودکاری که روی برگه های طراحیم بود

چشم دوختم با تعجب به خودکار و جاوید نگاه میکردم و مدام این کارو میکردم چجوری خودکار اینجایه من خودم دیدم خودکارم رو برگه هاش بود

که با صدای استاد به خودم اومدم استاد :خانم تاوان چیز حیرت انگیزی دیدین که تعجب کردین و حواستون به درس

نیست. _ببخشید استاد

بعد به برزین نگاه کردم که ریز ریز میخندید

ههه رو اب بخندی پفیوز بیتربیت اینو با صدایی که فقط به گوش خودش برسه گفتم

++++++++++

بعد از اینکه کلاس تموم شد گوشیمو از تو کیفم در اوردم و به تانیا زنگ زدم ولی جواب نداد چند

بار دیگه اینکارو کردم ولی بازم فایده ای نداشت اه تانیا چرا جواب نمیدی

سحر : چی شده؟

هرچی به تانیا زنگ میزنم جواب نمیده تو ازش خبر نداری؟_

سحر:نه منم ازش خبر ندارم نگران نباش

بریم کافه یه چیزی بخوریم کیفمو برداشتم سحر:چرا کیفتو بر میداری؟

بریم بهت میگم داشتیم با هم به سمت کافه میرفتیم که برزین جلومون سبز شد پوف ترسیدم مثل جن ظاهر میشه

مثل اینکه فهمید ترسیدیم که گفت ببخشید نمیخواستم بترسونمتون از تانیا خبر ندارین نگرانشم هرچی زنگ میزنم جواب نمیده

منو سحر ابرو هامونو انداختیم بالا و به هم نگاه کردیم و بعد با تعجب به برزین این چقدر زود با تانیا دختر خاله شده

ما خبر نداشتیم از تانیا تعجب کردم اون که بعد از کاوه دیگه با هیچکی نبوده چطور یک روزه به این برین شماره داده

برزین:پس شما نمیدونین؟!!!!!!

چی رو؟_

برزین:من پسر خاله ی تانیام

منو سحر همزمان گفتیم :چیییییییییی؟ ولی تانیا که پسر خاله نداره

برزین:اون از هیچی خبر نداره و نمیدونه من کی هستم

بهتره ماجرا رو با شما در میون بزارم ولی نباید کسی دیگه بفهمه و این یک رازه تا وقتی تانیا پیداش بشه

میترسم دیر بشه امروز بعد کلاسا میریم کافه تا براتون تعریف کنم میبینمتون فعلا

سحر: این پسره چی میگه؟ تانیا پسر خاله نداره؟

سارا:تا جایی که من میدونستم نداشت یعنی اصلا خاله نداشت فقط یک دایی داشت خیلی کنجکاوم

سحر: چه عجیب!!

اوهوم_

وارد کافه شدیم و چند تا چیز سفارش دادیم پشت میز نشستیم سحر:چرا کیفتو برداشتی اوردی؟!!!

میخوام یک چیزی بهت بگم که شاید باور نکنی و فکر کنی دیوونه شدم پوزخندی زدم وادامه

دادم شایدم بهم بخندی!!!!!!!

سحر:بگو ببینم زیپ کیفمو باز کردم و صندوقچه مو از توش در اوردم و گذاشتم روی میز

به سحر نگاه کردم که داشت با تعجب صندوقچه رو برانداز میکرد فوری صندوقچه رو برداشت و برعکسش کرد و به زیر صندوقچه نگاه کرد

چیشده مگه ته صندوقچه چی داره که با تعجب نگاهش میکنی؟_

سحر:این صندوقچه دست تو چیکار میکنه این این ماله مامانم بوده؟

با تعجب نگاش کردم و گفتم:مامانم موقع که میخواست از دنیا بره اینو بهم یادگاری داد

سحر ته صندوقچه رو بهم نشون داد و گفت اینو ببین من اینو خوب یادمه با دقت بهش نگاه کردم علامت یک صلیب روش طراحی

شده بود خیلی کوچیک بود و به چشم نمیومد سحر:مامانم همیشه میگفت که به این صندقچه دست نزنم ولی من کنجکاو شده بودم

که چرا نباید اینکارو بکنم برای همین یک روز جایی رو که مامانم اینو پنهان نگه میداشت پیدا کردم و رفتم برش داشتم ولی درش قفل بود و باز

نمیشد هیچوقت هم نتونستم درشو باز کنم مثل اینکه مامانم اینو همون روز قرار به مامانت هدیه داده و الانم دست تو

سحر ادامه داد مگه این صندوقچه چی داشت که من اجازه نداشتم بهش نزدیک شم

کمی فکر کردم و خواستم بگم نمیدونم ولی اتفاقات دیروز عین فیلم جلوی چشمام رژه رفت گفتم فکر کنم من بدونم چرا

سحر با تعجب به من نگاه کرد که من بعد از کمی مکث تمام اتفاقات دیروزو مو به مو براش تعریف کردم

میدونستم حرفامو باور نکرده بهش گفتم :باور نکردی نه؟

سحر :چرا اتفاقا باور کردم و حرفتو قبو ل دارم ابرو هام بالا پریدن و گفتم نمیخواد برای دلخوشی من اینو بگی بچه که نیستم

سحر :پس بهتره گوش کنی

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

سحر

تمام اتفاقات دیروز رو برای سارا تعریف کردم سارا نا باور و با دهانی باز و متعجب به من نگاه میکرد

حالا فهمیدی واقعا حرفاتو باور کردم_

سارا:پس خدا بهت رحم کرده یکی تو اون قبرستون پیدا شده که ببرتت بیمارستان

اره ولی وقتی بهوش اومدم نبود از پرستارا پرسیدم که گفتن یک خانمی تورو اورده اینجا و بعد رفته؛اگه اون نبود من حتما میمردم

چند دقیقه هردویمان سکوت کردیم و به هم نگاه میکردیم و به این اتفاقا فکر میکردیم_

سارا:سحر من خیلی نگرانم این اتفاقا چه معنی داره

با حرفی که سارا زد گوشیمو از تو کیفم در اوردم و به تانیا زنگ زدم ولی جواب نمیداد

حدسم داشت به یقیین تبدیل میشد سارا:به کی زنگ زدی؟

تانیا ولی جواب نمیده نکنه اتفاقی براش افتاده باشه_

سارا کمی فکر کرد و با نگرانی و ترس گوشیشو از تو کیفش در اورد و فورا به یکی زنگ زد

سارا:الو سلام تانیا خونه ی میشه گوشی رو بهش بدین؟

.............._

سارا:چی؟

..............._

سارا:ولی دانشگاه هم نیومده

.............._

سارا:باشه شما هم منو بی خبر نزار خدا حافظ

سحر :کی بود؟

سارا:زنگ زدم خونشون که طاها گفت دیشب باهم قهر کردن و اون فکر کرده تانیا چون ناراحت بوده از دستش بیخبر اومده دانشگاه

سحر:یا خدا حالا چی کار کنیم خیلی نگرانم

سارا:نمیدونم نمیدونم خدایا به دادمو ن برس


ادامه دارد............
==================

زندگیـ سختـ استـ اما منـ از آنـ سختـ ترمـ …

===================
پاسخ
 سپاس شده توسط zαняα ، ساحل♥♠♣ ، MLYKACOTTON ، MLYKACOTTON ، MLYKACOTTON ، @ساحل@


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان عشق جاودانه ی من - دلارام1383 - 03-01-2021، 11:23

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان