امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق جاودانه ی من

#15

تانیا

به سختی  چشمامو باز کردم بدنم درد میکرد و کمرم خشک شده بود خواستم تکونی بخورم که درد وحشتناکی

در دستام و پاهام ایجاد شد اشک روی گونه هام  غلطید پلکامو چند بار فشردم و بعد با دقت به دورو برم نگاه کردم

همه جا سیاه بود و تاریک  یک اتاقک با دیوارای سیاه و لامپ خیلی کم نوری که به سقف اویزون بود

اینجا کجاست ؟من کجام؟ سعی کردم به یاد بیارم چرا اینجام ولی هیچی دستگیرم نشد انگار مغزم تهی شده بود

هرچی انرژی داشتم  به کار بردم و با بدبختی از روی زمین پاشدم درد امونمو بریده بودولی خودمو کنترل کردم که فریاد نزنم

چهره ام در هم شده بود عرق روی پیشونیم نشسته بود

به دیوار تکیه زدم و به دنبال راهی برای  بیرون رفتن از اینجا کردم

در کوچکی اون طرف بود ؛ به سمت در رفتم و سعی داشتم در را باز کنم ولی در قفل بود

با صدای بلندی گفتم:کسی اینجا نیستت کمککککک

گلوم به سوزش افتاد سرفه ای کردم  که همون موقع در باز شد

تو کی هستی؟ اینجا کجاست ؟من حالم خوب نیست_

دوباره به سرفه افتادم و شدید تر از قبل سینه ام به سوزش افتاد دستمو از جلوی دهانم برداشتم

مزه خون رو تو دهنم حس کردم و خون بالا میاوردم حس بدی داشتم دلم میخواست بمیرم

سرمو برگردوندم سمت در تا بگم بهم اب بده ولی همینکه سرمو برگردوندم با یک جفت چشم براق مشکی که درونشان رگه های

قرمز رنگ  قرار داشت  از ترس جیغی زدم و خودم رو عقب کشیدم حالا دیگه درست میدیدمش اون اینجا چیکار میکرد

بهش گفتم:المیرا اینجا کجاست ؟چه خبره ؟

تا دهانش را باز کرد که جواب منو بده از وحشت کپ کردم و به دهانش خیره شده بودم

با ترس زیاد و لکنت گفتم:المیرا چچ....چرا ...ایی....این شکلی .....ش.....شدی؟

بدون اینکه بهم جواب بده خنده ترسناکی کرد و بعد نگاهی به  خون های روی زمین انداخت نگاهش ترسناک تر شده بود

با همان چشمان ترسناک و دو دندان بلند نیشی که  داخل دهانش خودنمایی میکرد نگاه از خون ها

گرفت و نگاهش را به من دوخت مثل یک  طعمه و غذا به من نگاه میکرد و اب از دهانش را افتاده بود

تو چی هستی؟چرا این شکلی نگام میکنی؟ اصلا شوخی با مزه ای نیست؟! انقدر منو اذیت نکن_

المیرا اب دهانش را قورت داد و گفت خیلی دوست داری بدونی چیم؟!!

یعنی چی مگه شوخی نمیکنی خب معلومه دیگه تو یه ادم روانی کم عقلی_

المیرا:باید بگم که خیلی احمقی هم تو هم مادر و پدرت  همتون ؛

کمی مکث کرد و ادامه داد:اسمم کاترینه  پدرم فرانسوی و مامانم ایرانی بود تک فرزندم عاشق خانوادم  بودم

تو خوشی بزرگ شدم  و خوشبخت بودم هیچ غمی نداشتم تا اینکه بیست سالم شد

چشماش رنگ غم گرفت  فهمیدم قراره چیزای دور از تصوراتم بشنوم یک حقیقت بزرگ

المیرا)کاترین):تو بیست سالگیم پدر و مادرم و منو کشتند!!! اونا مردن ولی من نمردم

با پوزخندی منو نگاه کرد و گفت :من نمردم بلکه تبدیل شدم به یک خونخوار من یک خون اشامم

شوخی میکنی ؟این چیزا اصلا وجود نداره؟_

بعد از شنیدن حرفم ناگهان جلوی چشمام غیب شد هینی کردم و گفتم کجا رفتی؟

با شنیدن صداش کنار گوشم داشتم سکته رو میزدم چشمام عین وزغ گشاد شده بود دوباره با

همون سرعت از جلوی چشمام رفت قلبم داشت تند تند میزد و بدنم یخ کرده بود

دوباره صداشو شنیدم بهش نگاه کردم که همون جای قبل ایستاده بود جلوی چشمای نا باورم نشست روی

زمین و انگشتش رو روی خون ها کشید و گذاشت داخل دهانش  چشمام دیگه داشت از حدقه میزد بیرون

امکان نداره ؛اون یک هیولای؛ خدای من تا قبل از اینا فکر میکردم اینا همش  افسانه اس و به هیچی اعتقاد نداشتم اما الان.....

المیرا:اگه باورت نشده یک جور دیگه بهت نشون بدم و بعد پوزخندی زد میدونی کی این

کارو با ما کرد؟معلومه که نمیدونی ولی وقتشه بدونی که اون فرد مادرت بوده

یعنی چی تو گفتی و منم باور کردم این چرت و پرت ها چیه که تحویلم میدی؟مامانم مرده خودت خوب میدونی

المیرا :جدا ؟ مطمئنی؟ نه بابا منم خبر نداشتم .با پوزخندی گفت بهتره بدونی اونی که تو قبر مادرت خوابیده

یکی دیگه است  مادر واقعیت میدونی کیه؟ اون خواهر ناتنی منه همونی که این بلا رو سرمون اورد پونه  فقط تا سه سالگی ازت

مراقبت میکرد تا اینکه مادرت اون رو هم کشت.وقتی یک سالم بوده بابام با یک زن دیگه پنهانی ازدواج میکنه و ازش بچه دار میشه

ا بعد از چند وقت اون زن به دست یک خون اشام تبدیل میشه  وقتی کلوراین مادرت بزرگ میشه با پدرت اشنا میشه

و باهاش ازدواج میکنه و توو طاها به دنیا میاین بعد چند وقت اون متوجه میشه که باباش یعنی بابام یک زن و بچه دیگه

هم داشته و از بابام متنفر میشه  بابام وقتی میفهمه زنش یک خوناشامه اونو میکشه و کینه کلوراین نسبت به

بابام بیشتر میشه تا اینکه روزی میرسه که کلوراین تصمیم میگیره تبدیل به یک خون اشام بشه اون به دست یک اصیل

تبدیل مشه و بعد چند وقت زمانی که من بیست سالم بود و اون یک سال از من کوچیکتر بود میاد و پدر و مادرمو میکشه و منو تبدیل

میکنه بعد از اون ؛ از بابات طلاق میگیره و برای همیشه میره  منم ازش متنفر شده بودم و

میخواستم یک جوری ازش انتقام بگیرم و بکشمش یک نقشه میکشم و میام سراغ تو هرچی باشه دخترشی

و نمیتونه بی اهمیت ازت بگذره  اومدم با پدرت ازدواج کردم حتما تعجب کردی چرا بابات به

حرفای من گوش میداد و رو حرف من حرف نمیزد خب این یکی از قدرتامه و به راحتی میتونم هرچی رو بخوام

به دست بیارم و بعد از اونم که خودت همه چیرو میدونی

ادامه دارد.........


رمان عشق جاودانه ی من

المیرا  کاترین
رمان عشق جاودانه ی من

کلوراین
==================

زندگیـ سختـ استـ اما منـ از آنـ سختـ ترمـ …

===================
پاسخ
 سپاس شده توسط ساحل♥♠♣ ، MLYKACOTTON ، @ساحل@


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان عشق جاودانه ی من - دلارام1383 - 06-01-2021، 21:08

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان