امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق جاودانه ی من

#18
تانیا با همون حالش چشماشو ریز کرد و گفت : لابد فکر میکنین دیوونه شدم نه؟


سارا:نه قربونت برم بیا بیا بریم تو خونه بعدا برات تعریف میکنم


++++++++++
تانیا


از حموم بیرون امدم و لباسامو پوشیدم یک قرص مسکن خوردم و از اتاقم اومدم بیرون 


طاها:ابجی حالت خوبه درد نداری


نه حالم بهتره _


سحر:بیا اینجا باید باهات حرف بزنیم 


رفتم کنارشون روی مبل نشستم و منتظر  شدم تا حرف بزنن سارا شروع کرد حرف زدن


هرچی بیشتر تعریف میکرد چشمام بیشتر گرد میشد و درک اتفاقایی که برامون افتاده برام سخت شده بود اگه اونا از ماجرای المیرا بفهمن


چی میشه!!مخصوصا طاها اگه بفهمه مادرمون کی بوده نمیدونم چه واکنشی نشون میده


طاها:این ینی چی این اتفاقی نیست که هرسه تا تون تو یک روز این اتفاق براتون افتاده باشه


سارا:این یه نشونه است!!! فکر کنم  این ماجرا به برزینم ربط داشته باشه


برزین ؛کدوم برزین؟_


سارا:پسرخاله ی جدیدت


منو طاها همزمان گفتیم :هاااااااااا؟!!!!!!                     سارا:اون پسره هم دانشگاهیت پسرخالته


بازم رفتم تو شک هی پشت سرهم   حرفایی زده میشه که حس میکنم من این وسط بازیچه شدم 


یعنی کلوراین یک خواهر داشتته و پسرش برزینه یعنی چی پس بابام کی بوده حدس زدم که بابا فامیلیشو تغییر داده چون برزین 


منو جاوید صدا کرده بود همینطور یک بارم استاد این کارو کرده بود باید با برزین حرف بزنم مثل اینکه  اونم چیزای


زیادی میدونه       _ باید با برزین حرف بزنم


سارا :اتفاقا وقتی فهمید غیبت زده از یک چیزی میترسید و نگران بود بعدش به ما گفت ممکنه دیر بشه و میخائ یک رازی رو 


باهامون در میون بزاره  برای یک ساعت دیگه باهاش قرار گذاشتیم بهتره بریم  ببینیم حقیقت چیه؟


اره بریم_


طاها:تانیا  یعنی چی  ما پسرخاله داریم؟!!!         _ ببین طاها من هنوز چیز زیادی نمیدونم قول میدم برات همه چیزو بعدا تعریف کنم


طاها:باشه پس میری مراقب خودت باش


++++++++++++++++


رفتیم به سر قرار جایی که برزین لوکیشنشو برای سارا فرستاده بود وارد یک کافه بزرگ شدیم


تا به حال اینجا نیومده بودم دیزاین زیبایی داشت و شیک بود با سارا و سحر دنبال برزین میگشتیم


که دیدم پشت میز نشسته و سرش تو گوشیشه باهم به سمت میز رفتیم و سلام کردیم


برزین با شنیدن صدای من خوشحال شد و گفت:سلام خانما؛ تانیا کجا بودی چرا بی خبر ؟گوشیتو جواب نمیدادی .حالت خوبه؟


اقا برزین من خوبم و البته شنیدم پسر خالمی درسته؟_


برزین:اره درسته بشینید تا براتون ماجراها دارم که بگم فقط باید بین خودمون بمونه


طاها چی؟هرچی باشه اونم برادرمه؟_


میتونید به اونم بگید _


روی صندلیم نشستم و برزین روبه روی ما نشسته بود


برزین :خب  من برزینم بابام طوفان جاوید و مامانم کاملیا جاویده 


پس هردو شون فامیلیشون جاویده چه جالب پس بابای منم جاویده پس حتما نسبتی با خانواده برزین داره


برزین:بله درسته پدر من و پدر تو باهم پسر عمو ان


با تعجب نگاش میکردم من که فکرمو به زبون نیاورده بودم پس این چطور فهمید


برزین:مطمئن باش فکرتو به زبون نیاوردی اما من میفهمم


حالا دیگه به غیر من سحر و سارا هم  تو بهت بودن و خشکشون زده بود


نمیتونستم باور کنم باز این برزین چه موجودیه نکنه خون اشام باشه 


برزین:حدست کاملا درسته؛ ولی امکان نداره؛ تو پیشه المیرا بودی مگه نه؟


سحر و سارا گفتن:تانیا منظورش چیه؟


اره منو زندونی کرده بود گفته بود نباید حرفی بزنم ولی مثل اینکه اون نمیدونه تو داری نقشه هاشو بهم میریزی؟_


برزین :نقشش چیه؟


گفت میخاد منو زندونی کنه تا  سرو کله کلوراین پیداشه میخواد انتقام بگیره  ولی فعلا اجازه داده ازاد باشم_


برزین:کاترین احمق!!!!                   سحر و سارا گفتن:ماجرا چیه؟


میتونستم بهشون اعتماد کنم و ماجرا رو براشون بگم  شروع کردم مو به مو اتفاقاتی که برام افتاد رو واسشون تعریف کردم


صدای برزین رو شنیدم که زیر لب لعنتی گفت و سحر و سارا هنوز تو شک و ناباوری بودن


رو به برزین گفتم:حالا چیکار کنیم؟


باید یه نقشه درست حسابی بکشیم نباید بزاریم نقششو عملی کنه_


ولی  من به المیرا حق میدم بخواد انتقام بگیره  


سارا: برای منو سحر هم اتفاق عجیبی افتاده درست مثل تانیا هرسه تامون تو یک  روز


برزین:تعریف کن ببینم


سارا دوباره همه چی رو برای برزین هم تعریف کرد


برزین از اتفاقایی که سارا تعریف کرده بود غافلگیر شده بود


برزین:صندوقچه رو اوردی؟


سارا صندوقچه رو از داخل کیفش دراورد وروبه روی برزین گذاشت


برزین با دیدن صندوقچه بسیار ترسیده و حیران شده بود طوری به صندوقچه نگاه میکرد 


که انگار این صندوقچه داره بهش حمله ور میشه و میخاد بلایی سرش بیاره


برزین:سارا سریع صندوقچه رو بزار داخل کیفت


سارا کمی تعجب کرد و دستش را سمت صندوقچه برد تا برش داره 


اما ناگهان در صندوقچه به شدت باز شد که هممون از ترس هینی کشیدیم و از روی صندلی هامون بلند شدیم


برزین با وحشت به صندوقچه نگاه میکرد سارا اب دهانش رو صدادار قورت داد 


و دوباره ارام ارام سعی کرد صندوقچه رو برداره  ولی همینکه دستش را جلو برد.......


++++++++++++++++++


سحر


همینکه سارا دستش را به صندوقچه نزدیک کرد نور سبز رنگی از ان شد


و باد های داغی به شدت از درون صندوقچه به بیرون وزید دوباره ترس درونم زیاد شد و قلبم تند تند میزد


دستانم به شدت داغ شده بود و میسوخت  نمیدونم چرا تو این موقعیت دوباره دستام داره تو کوره میسوزه


عرق روی  پیشونیم نشسته بود دیگه طاقت نداشتم و میخاستم هرچه زودتر در 


این صنددوقچه ترسناک بسته بشه دستام خیلی میسوخت دستامو بالا اوردم و تکون دادم تا کمی از التهابش کم شه


ولی همینکه دستامو بالا اوردم نا گهان نور قرمزی از درون دستام به سمت صندقچه ساطع شد


ودر صندقچه بسته شد الان چی شد؟ دیگه دستام نمیسوزه!!!!این نور چی بود !من کیم؟!


سارا و سحر کم مونده بود از تعجب دود از کلشون بلند شه خودمم بدتر از اونا و برزین


بهت زده نگاهم میکرد هر چهار تامون خشکمون زده بود  و نمیتونستیم حرف بززنیم 


به کف دستام نگاه کردم که  نزدیک بود سکته رو بزنم قشنگ طرح صلیب که کف صندوقچه بود روی یکی از دستام


با زخمی شدن پوستم حک شده بود و کف اون دست دیگمم یک دایره پیچ در پیچ و نامنظم حک شده بود


نمیتونستم نگاهمو از دستام بگیرم  صدای سارا درست کنارم شنیدم که با ناباوری و تته پته گفت:این


اینکه یکیش طرح ....ز...زیر...صندوقچه ی.....اینم همون ...دا.....دایره ای که من تو خوابم دیدم این 


دایره روی یک کلید که داخل همین صندوقچه بود حک شده  خدای من چه بلایی داره سرمون میاد


برزین:این صندوقچه مال کی بوده؟


سحر:این متعلق به مادرم بود و هیچ وقت اجازه نمیداد به این صندوقچه نزدیک بشم


بعدشم صندوقچه رو مادرم داده به مادر سارا که مادر سارا اونو به سارا یادگاری داده


برزین:سارا خانم  قضیه مشکوکه دیگه ای راجب صندوقچه ندیدین


سارابا کمی فکر کردن گفت:اوم دیروز مادربزرگم وقتی صندوقچه رو دید  انگار خیلی خوشحال شد و گفت صندوقچه رو بهش بدم


تازه وقتی اون ماجرا برام اتفاق افتاده بود من داخل اتاقم بودم و در اتاقمم قفل کرده بودم


ولی مامان بزرگ راحت وارد اتاقم شد


برزین :من فکر میکنم اون راز صندوقچه رو میدونه و میخاد به دستش بیاره و خودشم همونیه که حدس میزنم


تانیا:راز؟ چه رازی؟حدس میزنی  کیه؟


برزین:این یک صندوقچه معمولی نیست این صندوقچه متعلق به یک جادوگر بوده فرماندشون  رابرت 


و مادربزرگ سارا هم یک ساحره ی اون با رابرت همکاری میکنه اونا صنوقچه رو گم میکنن و خیلی از


قدرتاشون از بین میره پس پس سحر هم یک ساحره ی با وجود صندوقچه کم کم قدرتاشو به دست میاره


تانیا:چیییی؟!!!جادوگر؟؟؟؟؟؟سحر یک ساحره ی؟!!خدااای من


با شنیدن حرفای برزین و اینکه گفت من  یک جادوگرم لال شده بودم و دستو پاهام سیخ شده بود


همینطور مات شده بودم و شک زیادی بهم وارد شده بود 


ادامه دارد...


دوستان ستاره  بدین به تایپیکم و سپاس یادتون نره هاا Heart Heart
==================

زندگیـ سختـ استـ اما منـ از آنـ سختـ ترمـ …

===================
پاسخ
 سپاس شده توسط Par_122 ، @ساحل@ ، فاطمه 86


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان عشق جاودانه ی من - دلارام1383 - 11-01-2021، 20:26

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان