31-10-2012، 10:00
شیطان
درگوشه ای از بازار نشسته بود و وسایل خود را می فروخت.دراین وسایل می توان کینه/غیبت/دزدی و... پیدا میشود.
دراین میان دیدم وقتی به مردم چیزی می فروشد قلب انها رو می دزدید. وقتی داشتم از کنارش رد میشدم دیدم یه صندوقچه دارد که در اون کارهای خوبی وجود داشت مانند نماز/روزه و...
رفتم جلو و از او خواستم صندوقچه را به من بدهد.
او هم با کمال میل قبول کرد. وقتی ادم خانه دیدم صندوقچه خالی بود.وقتی به خودم اومدم دیدم قلبم را دزدیده. از خانه هراسان زدم بیرون .وقتی رسیدم نبود از هرکی می پرسیدم نمی دانست در گوشهای از بازار نشستم وگریستم وبا خود گفتم ای کاش نمیرفتم.
حالا قلبم خالی بود از محبت و مهربانی
این بود داستان من
درگوشه ای از بازار نشسته بود و وسایل خود را می فروخت.دراین وسایل می توان کینه/غیبت/دزدی و... پیدا میشود.
دراین میان دیدم وقتی به مردم چیزی می فروشد قلب انها رو می دزدید. وقتی داشتم از کنارش رد میشدم دیدم یه صندوقچه دارد که در اون کارهای خوبی وجود داشت مانند نماز/روزه و...
رفتم جلو و از او خواستم صندوقچه را به من بدهد.
او هم با کمال میل قبول کرد. وقتی ادم خانه دیدم صندوقچه خالی بود.وقتی به خودم اومدم دیدم قلبم را دزدیده. از خانه هراسان زدم بیرون .وقتی رسیدم نبود از هرکی می پرسیدم نمی دانست در گوشهای از بازار نشستم وگریستم وبا خود گفتم ای کاش نمیرفتم.
حالا قلبم خالی بود از محبت و مهربانی
این بود داستان من