نَپُرس
از دِلواپَسی هایِ زنانه ام چیزی نمی گویم
از انتِظار و کِسالَت نیز
از تو اما
تبلورِ رویاهای منی
به سان
انسانی
تَعبیرِ خواب هایِ آشفته ی رسولانی
و پرهایِ کبوترانِ آینده در آستین تو است
بی تو اما
هوایِ پر گرفتن
توهمی است
و عشق
از انتِظار و کِسالَت و دِلتنگی
فراتر نمی رود..
_رویا زرین
سالی گذشته است
زان ماجرای که عشق من و او از آن شکفت
زان شام ها که شعر فریبای من شنید.
در آن شب امید ،
چشمان او به سبزی مرداب سبز بود.
در گوش من
ترانه نیزار می سرود
آغوش مهرِ او
گرمای بیکرانه ظهر کویر داشت.
زان ماجرای تلخ
سالی گذشته است
با آنکه داستان من و او کهن شده است.
با آنکهه دوستدار شکارم ، ولی هنوز
هرگاه بر کرانه مرداب می رسم،
با تیر سینه سوز
مرغابیان وحشی آن را نمی زنم.
در آن شب امید ،
چشمان او به سبزی مرداب بود !
_فرخ تمیمی
من به بند تو اسیرم تو ز من بی خبری
مرحبا ؛ معرفت اینست که ز من می گذری
طعنه از غیر ندیدی که بسوزد دل تو
و بدانی که چه دردیست به خدا در به دری..
_بهزاد غدیری
از دِلواپَسی هایِ زنانه ام چیزی نمی گویم
از انتِظار و کِسالَت نیز
از تو اما
تبلورِ رویاهای منی
به سان
انسانی
تَعبیرِ خواب هایِ آشفته ی رسولانی
و پرهایِ کبوترانِ آینده در آستین تو است
بی تو اما
هوایِ پر گرفتن
توهمی است
و عشق
از انتِظار و کِسالَت و دِلتنگی
فراتر نمی رود..
_رویا زرین
سالی گذشته است
زان ماجرای که عشق من و او از آن شکفت
زان شام ها که شعر فریبای من شنید.
در آن شب امید ،
چشمان او به سبزی مرداب سبز بود.
در گوش من
ترانه نیزار می سرود
آغوش مهرِ او
گرمای بیکرانه ظهر کویر داشت.
زان ماجرای تلخ
سالی گذشته است
با آنکه داستان من و او کهن شده است.
با آنکهه دوستدار شکارم ، ولی هنوز
هرگاه بر کرانه مرداب می رسم،
با تیر سینه سوز
مرغابیان وحشی آن را نمی زنم.
در آن شب امید ،
چشمان او به سبزی مرداب بود !
_فرخ تمیمی
من به بند تو اسیرم تو ز من بی خبری
مرحبا ؛ معرفت اینست که ز من می گذری
طعنه از غیر ندیدی که بسوزد دل تو
و بدانی که چه دردیست به خدا در به دری..
_بهزاد غدیری