قصه اینجاست که شب بودو هوا ریخت بهم
من چنان درد کشیدم که خدا ریخت بهم...
صاف بود آب و هوایم که دو چشمت بارید
که به یک پلک زدن آب و هوا ریخت بهم...
«سیمین_بهبهانی»
|
بغض قلم ❥ .. (نسخه یازدهم) |
|
![]() |
|||||||
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید | ||
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید | ||
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
|
یا |
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.
|