09-07-2023، 12:49
به نام خدا
پارت بیستم
یا عجله خودمو به دانشگاه رسوندم خبری از دوست مونث(زهرا هاشمی) نبود پس باید منتظر زهرا خانم میموندم. به سمت اتاق مطالعه برادران رفتم و تا برای دقایقی خودمو علاف کنم.
ساعت حدود ۵ بود که زهرا با من تماس گرفت: الو سلام فرشاد ببین من دیر میرسم.
فرشاد: الانشم دیره.
زهرا: تا ۵:۳۰ اونجام قول. فعلا.
فرشاد: فعلا.
اوفففففف خب از اونجایی که قرار بود مثلا من ندونم اون دو تا هم قراره بیان پس نمیتونستم خودم برم پیششون.
هرچی... مجبور بودم صبر کنم پس جزوه رو برداشتم و خودم رو مشغول کردم... ساعت به کندی میگذشت.
انگار اصلا قصد رد شدن نداشت و من دل تو دلم نبود.
حتی لحظه ای به فکرم رسید که نکنه ممکنه نبینمش امروز....
بالاخره ساعت پنج و بیست و پنج دقیقه بود که سر و کله خانم هاشمی پیدا شد . بهم گفت که برم بیرون تو آلاچیق تا اون هم خانم اسدی و خانم قاسمی رو از اتاق مطالعه خواهران صدا کنه و بیان بیرون.
منم همینکارو کردم و رفتم بیرون. وقتی رفتم بیرون تازه متوجه شدم که دست باندپیچی شده ام رو باز نکردم پس مشغول کندن چسب های اون شدم. وقتی کارم تموم شد به پشت سرم نگاه کردم....
داشتن به طرف من میومدن....
لعنتی چطوری میتونی همیشه وقتی میخوام فراموشت کنم انقدر زیبا باشی؟ این دفعه خبری از روسری صورتی نبود ولی یک روسری سفید گل دار بود. یک روسری بسیار زیبا که با مانتو تنش هم خونی داشت و زیر چادرش باعث میشد صورتش بدرخشه. آخه من با خودم چه فکری کردم که رو همچین دختری کراش زدم؟ خیلی خیلی از سرم هم زیاده این دختره. محو تماشاش بودم و نگاهم روش قفل شده بود انگار که فقط اونو میدیدم. کاملا ضایع بودم که زهرا نجاتم داد تا گند نزنم...
زهرا واقعا ممنونتم. به سمت اومد و بلند گفت سلامممم.
به خودم اومدم و باهاشون سلام کردم بعدش رفتیم نشستیم. نحوه نشستن طوری بود که من و زهرا پشت به آفتاب بودیم و اونا رو به آفتاب و خب بازممم لعنتی صورتش تو نور آفتاب چقدر خوشگل شده بود... واقعا اصلا منظره محشری بود منظره ای که میخواستم تمام عمر بهش نگاه کنم..
و خب فکر کنم اون روز روز سوتی دادن من بود و زهرا هم قرار بود فرشته نجات من باشه..
من بازم داشتم به طرز ضایعی بهش نگاه میکردم و اینبارم زهرا نجاتم داد...
زهرا گفت: وای شما دوتا چشماتون تو نور آفتاب چقدر خوشگل میشه.
با این جمله اش به خودم اومدم . میدونم ربطی به من نداشت حرفات ولی واقعا امروز فرشته نجاتم شدی زهرا مدیونیم.
تدریس شروع شد . حقیقتا من فقط رفته بودم خانم اسدی رو ببینم وگرنه نیازی به تدریس خانم قاسمی نداشتم برای همینم تدریس رو به خانم قاسمی سپردم و اون برای خانم هاشمی و خانم اسدی توضیح میداد و فقط هر از گاهی از من تایید میگرفت. واقعا برای زهرا ناراحت بودم میخواست درس یاد بگیره و بهش درس بدم ولی من این کارو نمیکردم چقدر میتونستم بیشعور باشم آخه.
وسط این تدریس ها بود که صابری بهم پیام داد و مشغول چت کردن با صابری شدم . خب الهام آخه الان وقت پیام دادن بود؟
سرم اونجا گرم بود که خانم قاسمی هم ول کن نبود و سوال های انحرافی میپرسید و منم چرت و پرت میگفتم تمرکزم اصلا جای دیگه بود. شت لعنتی گند زدم. از چرت و پرتا مشخص بود که تمرکز ندارم و خانم اسدی هم که فهمید فکر کنم ناراحت شد چون روی صحبت هاشو از من گرفت و سعی کرد بین خودشون ۳ تا حلش کنه. لعنتی واقعا بد شد ها.
این وسطم زهرا گیر داده بود کیه؟
و منم با ایما اشاره و لب زدن خواستم بگم صابریه. ولی خب نفهمید.
حقیقتا دلم نمیخواست جلو خانم اسدی بگم که داشتم با ین دختر دیگه چت میکردم. اوضاع به قدر کافی پیچیده بود. برای همین صفحه چت رو به سمتش گرفتم که بخونه و اونم نه گذاشت و نه برداشت و با صدای بلند گفت: اهاااا الهامهههه.
هعی زهرا هرچی نجاتم داده بودی اینجا به بادم دادی..
خلاصه کلاس آموزشی تموم شد . یعنی زهرا باید میرفت و رفت.
من موندم و اون دوتا.
سعی کردم یک سوال بپرسم برای همین دفترمو در آوردم تا ازشون بخوام و خب صفحه ای که مساله داخلش نوشته شده بود را رو به روشون گذاشتم و تازه اونجا فهميدم که وای سر کلاس آمار بالای برگه با خط درشت نوشته بودم
( خدایا میشه با مبینا حرف بزنم؟)) و به خودم پاسخ داده بودم
(نه!))
یعنی گند کاری شد ها .___.
سریع دفتر رو برداشتم و بالای برگه رو پاره کردم.
از اونجایی که پرسیدن چرا پاره میکنی احتمالا توجهشون به مسأله بود و نه بالای برگه و احتملا ندیده باشن اونو البته اگه خدا بخواد.
سریع گفتم: شاید یکم دیر شد ولی خب ...
و برگه رو پار کردم و بخش پاره شده رو انداختمش تو سطل آشغال پشت سرم. و دوباره به حل سوال برگشتیم.
کلاس با خوبی تموم شد هرچند من خیلی گند زدم.
تو راه برگشت بودم که زهرا بهم زنگ زد و گفت: من هیچی نفهميدم.
فرشاد: نگران نباش اونش با من.
به خونه که رسیدم سریعا براش چند تا فیلم آموزشی گرفتم و براش فرستادم خب میشد گفت این یک جورایی ادای دین من به زهرا بود.
پایان.
این داستان ادامه دارد.....
پارت بیستم
یا عجله خودمو به دانشگاه رسوندم خبری از دوست مونث(زهرا هاشمی) نبود پس باید منتظر زهرا خانم میموندم. به سمت اتاق مطالعه برادران رفتم و تا برای دقایقی خودمو علاف کنم.
ساعت حدود ۵ بود که زهرا با من تماس گرفت: الو سلام فرشاد ببین من دیر میرسم.
فرشاد: الانشم دیره.
زهرا: تا ۵:۳۰ اونجام قول. فعلا.
فرشاد: فعلا.
اوفففففف خب از اونجایی که قرار بود مثلا من ندونم اون دو تا هم قراره بیان پس نمیتونستم خودم برم پیششون.
هرچی... مجبور بودم صبر کنم پس جزوه رو برداشتم و خودم رو مشغول کردم... ساعت به کندی میگذشت.
انگار اصلا قصد رد شدن نداشت و من دل تو دلم نبود.
حتی لحظه ای به فکرم رسید که نکنه ممکنه نبینمش امروز....
بالاخره ساعت پنج و بیست و پنج دقیقه بود که سر و کله خانم هاشمی پیدا شد . بهم گفت که برم بیرون تو آلاچیق تا اون هم خانم اسدی و خانم قاسمی رو از اتاق مطالعه خواهران صدا کنه و بیان بیرون.
منم همینکارو کردم و رفتم بیرون. وقتی رفتم بیرون تازه متوجه شدم که دست باندپیچی شده ام رو باز نکردم پس مشغول کندن چسب های اون شدم. وقتی کارم تموم شد به پشت سرم نگاه کردم....
داشتن به طرف من میومدن....
لعنتی چطوری میتونی همیشه وقتی میخوام فراموشت کنم انقدر زیبا باشی؟ این دفعه خبری از روسری صورتی نبود ولی یک روسری سفید گل دار بود. یک روسری بسیار زیبا که با مانتو تنش هم خونی داشت و زیر چادرش باعث میشد صورتش بدرخشه. آخه من با خودم چه فکری کردم که رو همچین دختری کراش زدم؟ خیلی خیلی از سرم هم زیاده این دختره. محو تماشاش بودم و نگاهم روش قفل شده بود انگار که فقط اونو میدیدم. کاملا ضایع بودم که زهرا نجاتم داد تا گند نزنم...
زهرا واقعا ممنونتم. به سمت اومد و بلند گفت سلامممم.
به خودم اومدم و باهاشون سلام کردم بعدش رفتیم نشستیم. نحوه نشستن طوری بود که من و زهرا پشت به آفتاب بودیم و اونا رو به آفتاب و خب بازممم لعنتی صورتش تو نور آفتاب چقدر خوشگل شده بود... واقعا اصلا منظره محشری بود منظره ای که میخواستم تمام عمر بهش نگاه کنم..
و خب فکر کنم اون روز روز سوتی دادن من بود و زهرا هم قرار بود فرشته نجات من باشه..
من بازم داشتم به طرز ضایعی بهش نگاه میکردم و اینبارم زهرا نجاتم داد...
زهرا گفت: وای شما دوتا چشماتون تو نور آفتاب چقدر خوشگل میشه.
با این جمله اش به خودم اومدم . میدونم ربطی به من نداشت حرفات ولی واقعا امروز فرشته نجاتم شدی زهرا مدیونیم.
تدریس شروع شد . حقیقتا من فقط رفته بودم خانم اسدی رو ببینم وگرنه نیازی به تدریس خانم قاسمی نداشتم برای همینم تدریس رو به خانم قاسمی سپردم و اون برای خانم هاشمی و خانم اسدی توضیح میداد و فقط هر از گاهی از من تایید میگرفت. واقعا برای زهرا ناراحت بودم میخواست درس یاد بگیره و بهش درس بدم ولی من این کارو نمیکردم چقدر میتونستم بیشعور باشم آخه.
وسط این تدریس ها بود که صابری بهم پیام داد و مشغول چت کردن با صابری شدم . خب الهام آخه الان وقت پیام دادن بود؟
سرم اونجا گرم بود که خانم قاسمی هم ول کن نبود و سوال های انحرافی میپرسید و منم چرت و پرت میگفتم تمرکزم اصلا جای دیگه بود. شت لعنتی گند زدم. از چرت و پرتا مشخص بود که تمرکز ندارم و خانم اسدی هم که فهمید فکر کنم ناراحت شد چون روی صحبت هاشو از من گرفت و سعی کرد بین خودشون ۳ تا حلش کنه. لعنتی واقعا بد شد ها.
این وسطم زهرا گیر داده بود کیه؟
و منم با ایما اشاره و لب زدن خواستم بگم صابریه. ولی خب نفهمید.
حقیقتا دلم نمیخواست جلو خانم اسدی بگم که داشتم با ین دختر دیگه چت میکردم. اوضاع به قدر کافی پیچیده بود. برای همین صفحه چت رو به سمتش گرفتم که بخونه و اونم نه گذاشت و نه برداشت و با صدای بلند گفت: اهاااا الهامهههه.
هعی زهرا هرچی نجاتم داده بودی اینجا به بادم دادی..
خلاصه کلاس آموزشی تموم شد . یعنی زهرا باید میرفت و رفت.
من موندم و اون دوتا.
سعی کردم یک سوال بپرسم برای همین دفترمو در آوردم تا ازشون بخوام و خب صفحه ای که مساله داخلش نوشته شده بود را رو به روشون گذاشتم و تازه اونجا فهميدم که وای سر کلاس آمار بالای برگه با خط درشت نوشته بودم


یعنی گند کاری شد ها .___.
سریع دفتر رو برداشتم و بالای برگه رو پاره کردم.
از اونجایی که پرسیدن چرا پاره میکنی احتمالا توجهشون به مسأله بود و نه بالای برگه و احتملا ندیده باشن اونو البته اگه خدا بخواد.
سریع گفتم: شاید یکم دیر شد ولی خب ...
و برگه رو پار کردم و بخش پاره شده رو انداختمش تو سطل آشغال پشت سرم. و دوباره به حل سوال برگشتیم.
کلاس با خوبی تموم شد هرچند من خیلی گند زدم.
تو راه برگشت بودم که زهرا بهم زنگ زد و گفت: من هیچی نفهميدم.
فرشاد: نگران نباش اونش با من.
به خونه که رسیدم سریعا براش چند تا فیلم آموزشی گرفتم و براش فرستادم خب میشد گفت این یک جورایی ادای دین من به زهرا بود.
پایان.
این داستان ادامه دارد.....