18-10-2024، 19:06
یهو یه حرفی میشنوی و میری به گذشتهها و غرق میشی توو هر چی غصهس...
داشتن خاطرات کودکیمو تعریف میکردن، اینکه انقد بچهی آروم و ساکتی بودم که یه اسباببازی ساده میدادن دستم و تا ساعتها باهاش مشغول میشدم و جیکمم درنمیومد.. اینکه بچگیام اغلب اوقات و همیشه با خودم بازی میکردم و به هیچ دوست و حتی پدر و مادرم وابسته نبودم..
خوششون میومد از این خاطرات ولی خب من دلم گرفت... اینا از دل من و حرفای نگفتهم توو این بیست و خوردهای سال خبر ندارن ولی من هر چی بزرگتر میشم بیشتر میفهمم که از همون بچگی همیشه یه غم عمیقی توو دلم بوده که باعث میشده ساکت باشم، آروم باشم، تنها باشم و وابسته نشم....اینکه یه بچهی چهارساله علاقهای به روابط اجتماعی نداشته باشه، طبیعی نیس.. این برخلاف روند نرمال تکاملشه.. من با همهی این روحیات و ویژگیها بزرگ شدم و الان یه آدم آروم و سایلنتم که اکثر اوقات با همه چیز سازگاره و اکثرا هر شرایطی رو تحمل میکنه، اسمش انعطاف پذیری نیس... اسمش نشناختن خودمه.. من از همون بچگی خودمو نشناختم و همچنان دارم با این جسم و روح ناشناس زندگی میکنم..
وقتی خودتو نمیشناسی، در طول روز، در طول ماه و سالها حس میکنی یه چیزی گم شده و هر چی میگردی پیداش نمیکنی... همیشه فکر میکنی تلاشهات برای اهدافیکه یه روز انگیزه داری براشون یه روز نه، کافی نیس... کمالگرا میشی و تصمیماتت محکم و قاطع نیستن.. نمیتونی توو لحظه زندگی کنی و یا به گذشته وصلی یا استرس آینده رو داری... حد و مرزات مشخص نیست و ممکنه بارها وارد روابط اشتباه بشی... دور و برتو آدمای سمی تشکیل دادن و اختیار و قدرت حذفشونو نداری...
هیچ چیزی درونت ریشه نگرفته و همهچیز متزلزله.. مخصوصا احساساتت... مخصوصا اعتقادات و ارزشات...
خلاصه که بزرگوارا مرور خاطراتشون تموم شد و هر کی رفت سراغ کار خودش ولی من همچنان غرق بودم توو تاریکترین نیمهی وجودم...
اینم از ۲۷مهرِ من...
داشتن خاطرات کودکیمو تعریف میکردن، اینکه انقد بچهی آروم و ساکتی بودم که یه اسباببازی ساده میدادن دستم و تا ساعتها باهاش مشغول میشدم و جیکمم درنمیومد.. اینکه بچگیام اغلب اوقات و همیشه با خودم بازی میکردم و به هیچ دوست و حتی پدر و مادرم وابسته نبودم..
خوششون میومد از این خاطرات ولی خب من دلم گرفت... اینا از دل من و حرفای نگفتهم توو این بیست و خوردهای سال خبر ندارن ولی من هر چی بزرگتر میشم بیشتر میفهمم که از همون بچگی همیشه یه غم عمیقی توو دلم بوده که باعث میشده ساکت باشم، آروم باشم، تنها باشم و وابسته نشم....اینکه یه بچهی چهارساله علاقهای به روابط اجتماعی نداشته باشه، طبیعی نیس.. این برخلاف روند نرمال تکاملشه.. من با همهی این روحیات و ویژگیها بزرگ شدم و الان یه آدم آروم و سایلنتم که اکثر اوقات با همه چیز سازگاره و اکثرا هر شرایطی رو تحمل میکنه، اسمش انعطاف پذیری نیس... اسمش نشناختن خودمه.. من از همون بچگی خودمو نشناختم و همچنان دارم با این جسم و روح ناشناس زندگی میکنم..
وقتی خودتو نمیشناسی، در طول روز، در طول ماه و سالها حس میکنی یه چیزی گم شده و هر چی میگردی پیداش نمیکنی... همیشه فکر میکنی تلاشهات برای اهدافیکه یه روز انگیزه داری براشون یه روز نه، کافی نیس... کمالگرا میشی و تصمیماتت محکم و قاطع نیستن.. نمیتونی توو لحظه زندگی کنی و یا به گذشته وصلی یا استرس آینده رو داری... حد و مرزات مشخص نیست و ممکنه بارها وارد روابط اشتباه بشی... دور و برتو آدمای سمی تشکیل دادن و اختیار و قدرت حذفشونو نداری...
هیچ چیزی درونت ریشه نگرفته و همهچیز متزلزله.. مخصوصا احساساتت... مخصوصا اعتقادات و ارزشات...
خلاصه که بزرگوارا مرور خاطراتشون تموم شد و هر کی رفت سراغ کار خودش ولی من همچنان غرق بودم توو تاریکترین نیمهی وجودم...
اینم از ۲۷مهرِ من...