امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بیزارم از آن عشق که...

#15
چه زیبا بود قدیم!

مردانش، مردانه « مرد » بودند و نامردانش، مردانه «نامرد»

مردانه عرق می ریختند و مردانه عرق نمی خوردند!

چه قدر زرنگ بودند که سر هم کلاه نمی گذاشتند

خدا به سادگی وزیدن نسیم، برایشان روشن بود.

خودشان، مَشتی، خانه هایشان، خِشتی، با خدا همیشه آشتی

خانه های محقّر خشتی شان

از آسمان خراش ها ما

به عرش خدا نزدیک تر بود

خدا هر چه می خواستند می داد

زندگی، عشق، لبخند

کُرسی هایشان، غنی تر از سجاده های ما بود

دستشان اگر خالی بود

دلشان غنی تر از دریا بود

صورتشان اگر چروک می خورد

دلشان صاف تر از آینه بود

ساده اگر بودند

سادگی عرفانشان می شد

چون دعا می کردند

تا عرش خدا می رفت

ولی اینک چه!!

صورتمان صاف و دلمان چروکیده است

شیطان در وجودمان خروشیده است

ایمان فقط در زبانمان جاری است

« آه مان » از سقف فراتر نمی رود

دعایمان خالی از حسِّ پریدن است

آرزوهایمان، گنگ است!

سینه هامان تنگ است!

چه قدر رفتارمان با لعاب و با رنگ است.

بیایید خوب باشیم تا وقت است
بیزارم از آن عشق که...
پاسخ
 سپاس شده توسط ps3000 ، elmira.a


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: بیزارم از آن عشق که... - Armina - 04-12-2012، 13:57


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان