اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حکایت

#1
بار شتر

هوا گرم بود.زمین خشک و ترک خورده.حضرت محمد(ص) همراه انس بن مالک از صحابه سوار بر شتر به سوی مدینه میامد.ناگهان چهره ی افتاب سوخته و خشن مرد بیابانگردی انها را به خود جلب کرد.مرد با گام های تند به سوی شتر حضرت امد.گوشه عبای حضرت رابا دستش گرفت و به سختی کشید.گردن حضرت خراشید و سوخت.مرد با بی ادبی گفت:"ای محمد با شترت بار مرا به شهر رسان"
بعد نیشخندی زد و گفت:"شتر ها که مال تو یا اجدادت نیست"
انس خشمگین شد ولی حضرت با همان ارامش قبلی گفت:"اری مال ها همه برای خداست و ما بنده خداییم"بعد شترش را نشاند.مرد بیابانگرد با دیدن ان همه بردباری تعجب کرد.لب هایش را گزید و به فکر فرو رفت.
حضرت سوال کرد:"با این کاری که انجام دادی و گردن مرا خراشیدی از نتیجه اش نترسیدی؟"
مرد شانه اش را بالا انداخت و گفت:"نه"
حضرت سوال کرد :"چرا؟"
مرد گفت:"برای اینکه میدانم تو بدی را با بدی جواب نمیدهی"
حضرت لبخند زد و فمود:"خدا را شکر"
انس هم شترش را روی زمین نشاند و بعد به کمک مرد بارهای جو و خرمای او را روی شتر ها گذاشت.لحظه ای بعد سایه ی 3مرد در هرم خورشید موج برمیداشت.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
حکایت
پاسخ
 سپاس شده توسط mohamad66 ، pink devil ، s love m ، FARID.SHOMPET ، serpico ، best~girl ، 1939 ، AFEE BOZORG ، خانوم گل ، ...Sara SHZ... ، AmItiSe ، داشا
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
حکایت - sanaz_jojo - 22-02-2012، 20:02


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان