امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تقلب

#13
روی پله های راهروی بیرونی اتاق های اساتید نشسته بود و داشت با موبایلش بازی میکرد اما حواسش تماما توی اتاق پیمان بود که حالا شده بود محل دائمی رفت و آمدهای بابک و سارا. براش شده بود آرزو که بره تو اون اتاق و بشینه کنار پیمان و فقط تماشاش کنه. به خودش نمی تونست دروغ بگه که. دائم صدای قدم هاش، اون چشمای براقش اون بوی گس ادوکلنش تو بینیش بود. دروغ چرا خیلی وقتا دلتنگش میشد. همون وقتا که بابک و سارا رو مجبور مییکرد هر دو برن پیش پیمان و بعد خودش بهانه ای پیدا میکرد که پشت در اتاق قدم رو بره و تمام وجودش بشه گوش تا صدای گاه و بی گاه پیمان رو بشنوه. اما هیچ کدوم اینا نمی تونست جای دیدنش رو بگیره. دیدنی که شده بود آرزوش. گاهی آرزوش میشد که دانشجوی فوق یا دکترا بود و میتونست لا اقل هفته ای یه بار باهاش کلاس داشته باشه و ببینتش. خودشم نمیدونست دردش چیه. اگه میخواست ببینتش مثل آب خوردن بود چون تو دانشگاه هیچوقت کسی کاری به دانشجوها نداشت که سر کلاسی بشینن یا نه. میتونست بره سر این کلاس ها و ببینتش اما میخواست همون دست نیافتنی باشه. دلش نمیخواست خودش رو سبک کنه که پیمان بفهمه به خاطر دیدن اون حاضره هر کاری بکنه. اونم یه همچین کار احمقانه ای . اونم کی؟ کسی که کلاس های خودش رو به زور می نشست.
شاید برای بار دهم بود که این مرحله بازیش رو شروع میکرد و به ثانیه نکشیده game over میشد. با حرص تلفنش رو پرت میکنه روی کوله اش که رو زمین کنار پاش ول کرده بود. با تانی بلند میشه و کیفش رو بر میداره و به سمت داخل راهرو و پشت اتاق پیمان بر میگرده. اینبار خیلی معطل کردن. تقریبا یه ساعتی میشه که اون تو هستن.
در اتاق نیمه بازه و صداشون میاد. صدایی تو ذهن نانادی شروع میکنه به حرف زدن. انقدر بلند که هر چی میخواد بهش بی توجه باشه نمیشه. نانادی ببین در بازه. کافیه یه کم بری جلو تا بتونی ببینیش. همین یک کارم مونده. که بفهمه دارم له له میزنم؟ این چه حرفیه دختر خوب، اصلا نمی فهمه. انقدر سرشون گرمه که... اگه فهمید؟ هیچی. به رو خودت نیار اگه حرفی هم زد میگی منتظر دوستامم.
کمی جلوتر میره. حالا با در شاید به زور ده قدم کوتاه فاصله داشته باشه. حالا میتونه نیم رخی از صورت پیمان رو ببینه که با جدیت تمام سرش رو کرده توی یه کوه کاغذ و لپ تاب کنار دستش. نگاهش رو میچرخونه و بابک و سارا رو میبینه که اونها هم دست کمی از پیمان ندارن. خیالش کمی راحت تر میشه و پاهاش بی اراده چند قدم دیگه جلو میرن و تقریبا پشت در می ایسته. لحظه ای اون نگاه و اخم پیمان دلش رو میلرزونه. چیزی وادارش میکنه به گوش دادن حرفهاشون. دارن روی یه مقاله بحث میکنند. در مورد چیزی به اسم دفاع مشروع در حقوق جزای ایران. به مغزش فشار میاره اما خالی تر از اونه که حتی بدونه این یعنی چی. سعی میکنه دقت کنه بلکه از حرفهاشون بتونه چیزی سر در بیاره اما بی نتیجه. خوب مثلا قرار بود چی بفهمی نانادی خانوم. بعد یه ساعت رسیدی میخوای کل مطلبم دو ثانیه ای دستگیرت بشه. بی خیال بابا. اصلا هر چی. منو سننه.
پیمان سرش رو بالا میگیره و نگاهش رو به بابک که حالا داره یکی از مقاله هایی که در آورده رو نشون میده، میگردونه که درست از پشت سرش نگاهش به دو چشم کنجکاو و دو گوش که تماما به توی اتاق چسبیده می افته. لحظه ای خیره به نادیا میشه و اینکه چی تو مغزشه. چیزی دستگیرش نمیشه جز اینکه فقط یه تصوره وگرنه این دختر این کاره نیست. به تنها چیزی که تو اون مغز کاری نداره باهاش، همون خود مغزه. نگاهش آروم روی نانادی سر میخوره و همین طور از صورتش پایین میره. دختر طبق معمول با شلوار گرمکن مشکی و کفش اسپرت مشکی و روپوش چین چین کوتاه. وای خدایا یعنی این آدم چه فکری کرده اومده وکیل بشه؟ آخه این میخواد از پرونده کدوم بد بختی دفاع کنه که سرش رو بالای دار نفرسته! فکر کن جلوت وای میسته و با تمانینه برگه تقلباش رو در میاره و بعد توشون دنبال دفاعیات پرونده میگرده و بعد... ناخوداگاه خنده روی لبش میشینه و نگاهش رو به چشمای دختر میدوزه و این دقیقا همزمان میشه با نگاه دختر که روی صورتش ثابت میشه. کاملا معلومه دست و پاش رو گم کرده از این مچ گیری.
نانادی نگاه پر خنده پیمان رو لبخندی پر تمسخر فرض میکنه که به یه علاف بیکاره عاتل و باطل داره نگاه میکنه و میخنده. چیزی تو وجودش با خشم سر میکشه. یه حس. شاید بشه گفت حس انتقام. تو یه لحظه تصمیم میگیره جواب تندی به این پوزخند پیمان بده. تو همین حال و هواست که پیمان نزدیک و نزدیک تر میشه و در رو کامل باز میکنه و رو به نانادی
- سرکار خانوم تشریف نمی یارین داخل؟
- با غیض تنها یک کلام به زبون میاره: نخیر. ممنون. منتظر دوستامم.
پیمان دوباره لبخندش رو تکرار میکنه که دوباره به چشم نانادی یه پوزخند دیگه میرسه.
- خوب ما یه مقدار دیگه کار داریم میتونید شما تشریف بیارید تو و تا ما کارمون تموم بشه خودتون رو به یه نوشیدنی مهمون کنید. اینجوری حوصله تون هم سر نمیره.
خون خون نانادی رو میخوره. از این رک تر نمی تونست بهش بفهمونه که یعنی تو اصلا این کاره نیستی و چیزی از بحثای ما حالیت نمی شه که حوصله ات سر نره. تو بیا کوفت بخور ما بحثای علمی مون رو بکنیم. آقا پیمان دارم برات. حالا وایسا تماشا کن. من نانادی نیستم اگه روی تو رو کم نکنم. لبخندی زورکی میزنه و پاش رو داخل میگذاره و رو به پیمان:
- بد فکری هم نیست. هر چی باشه دوستام رو ازم گرفتین لااقل حق یه نسکافه که دارم.
- اون که صد البته. بفرمایید. لیوان روی میزه. نسکافه هم خدمت شما. آب هم زحمت بکشید از دستگاه تو راهرو بریزید.
نانادی سعی میکنه زیر نگاه دقیق پیمان دست و پاش رو گم نکنه و آروم لیوان رو بر میداره و بیرون میره و ثانیه ای بعد پر آب بر میگرده و بسته نسکافه آماده رو باز میکنه و داخلش بر میگردونه و رو به پیمان با پر رویی طلب قاشق میکنه.
پیمان با لبخند از روی میز خودش قاشقی بر میداره و به دست نانادی که در کنار بابک و سارا روی میز کنفرانس داخل اتاق نشسته میگیره. نانادی قاشق رو میگیره و شروع به هم زدن میکنه و ثانیه ای بعد لیوان رو بالا و اولین جرعه رو با لبخند مینوشه و بعد با لحنی مثلا شرمنده که لبخندی عمیق پشتش نشسته نگاهش رو به پیمان میدوزه و : آخ ببخشید یادم رفت تعارف کنم. شما میل ندارین؟ و همزمان لیوانش رو جلوی پیمان میگیره.
پیمان بر خلاف حرکت بچه گانه نانادی سرش رو آروم به طرفین حرکت میده و با جدیت و لحنی کاملا محترمانه رو به نانادی: اختیار دارید خانم. شما بفرمایید. نوش جان. وظیفه من بود از مهمانم پذیرایی کنم پس بیش از این شرمنده نفرمایید.
و نانادی تو دلش بلوا میشه. به خودش فحش میده. بد و بیراه میگه. واقعا که نانادی. خجالت کشیدی حالا؟ خاک بر سرت. هه. فکر کردی الان کنفش میکنی بعد تو دلت غش غش میخندی؟ واقعا خیلی بچه ای نانادی. ادب تربیتم که تعطیل. تو که میدونستی اون بخورش نیست میمردی قبل از اینکه دهنیش کنی و عوض اون لحن جلف و احمقانه محترمانه بعد از اینکه نسکافه رو درست کردی جلوش بگیری و بگی بفرمایید؟ حتی حرمت استادی رو هم نگه نداشتی. برات متاسفم نانادی. حقته آدم حسابت نکنه.
از خودش بدش میاد . سرش رو آروم بالا میگیره و نگاهش رو به پیمان که حالا سرش روی برگه های ساراست میدوزه. چند ثانیه ای چشم میدوزه بهش و همین باعث میشه پیمان از سنگینی نگاهش سرش رو بالا بیاره و روی صورت نانادی خیره شه.
- آروم زمزمه میکنه: کارم بچه گانه بود. ببخشید.
پیمان لبخندی که تنها یک پدر میتونه روی دختر شیطون و نادم از خطاش بزنه، به نانادی میزنه و سرش رو دوباره روی برگه بر میگردونه.
اینم یه درس دیگه نانادی. واقعا برات متاسفم. فکر میکردم فهمت بیشتر از این حرفهاست. بغض تو گلوش میشینه و لیوان رو میاد روی میز بگذاره که باز طبق معمول که حتما باید این لیوان نسکافه بر گرده، نمیدونه تو یه لحظه چی میشه که لیوان بر میگرده و نیمه سرازیر نشده طبق معمول بابک سریع لیوان رو میگیره و لبخندی پر وحشت روی صورت نانادی مینشونه.
- به خدا اینبار حواسم بود بابک. نفهمیدم چی شد و آروم قطره اشکی از کنار چشمش پایین میاد. دیگه از این بدتر نمیشد نانادی.گند زدی. اینم از کوفت خوردنت.
پیمان تو اوج عصبانیت با تلاش زیاد جلوی خودش رو میگیره و رو به نانادی: کاریه که شده خانم راد. اینها فقط یه سری مقاله بودن نه چیز بیشتر. تمومش کنید. و همزمان دستمالی رو جلوی نانادی میگیره و چند برگ دستمال دیگه هم در میاره و روی میز رو آروم پاک میکنه که بالاخره سارا و بابک هم از شوک بیرون میان و بهش کمک میکنن و اما نانادی بدتر اشک میریزه.
پیمان با کلافگی نگاهش رو به نانادی میدوزه و ناخوداگاه خشمش همه آب میشه و جاش غصه تو دلش میشینه.
- خانوم نادیا راد بزرگتر از اونید که راه حل مشکلات رو تو اشک ریختن ببینید. به جای اینکار سعی کنید تا از دفعه بعد با دقت بیشتری بنوشید تا چنین مشکلی پیش نیاد و همیشه تا قبل از اینکه اتفاقی بیفته تمام تلاشتون رو برای جلوگیری از اون بکنید. اما وقتی اتفاق افتاد دیگه تموم شده پس براتون تجربه بشه فقط.
بعد از جاش بلند میشه و چند دقیقه بعد با لیوان نسکافه ای مجدد رو بروی نانادی می ایسته و بهش تعارف میکنه و با لبخند: انگار خدا هم فهمید رسم مهمون نوازی رو به جا نیاوردم کاری کرد که خودم براتون یه نسکافه دیگه بیارم. حالا تا شما مشغول میشین ما هم بحثمون رو به پایان برسونیم. بعد بدون نگاه کردن به نانادی بحثش رو از سر میگره.
اما نانادی با خجالت فقط چشم میدوزه به لیوان و دستش دیگه جلو نمی ره.
بعد از چند دیقه پیمان دوباره رو میکنه به نانادی و با لبخندی آروم و در حالیکه تو دلش به اینهمه بچه بودن نانادی خیره شده:
- خانم راد سر شد. بفرمایید. و به این شکل نانادی رو وادار به نوشیدن میکنه. اما اینبار تمام مدت نانادی حواسش رو جمع لیوان میکنه و بابک هم هر بار لیوان رو که روی میز قرار میگیره با دست میگیره.
بعد از حدود 20 دقیقه بالاخره بحثشون به پایان میرسه و نانادی میفهمه قراره یه کنفرانس سه نفره توسط بابک، سارا و مریم برای هفته بعد توی سالن مطالعات بر گزار بشه در همون زمینه موضوعشون. جرقه دوباره تو ذهن نانادی زده میشه. باید رفتارش رو جبران کنه. پیمان براش مهم بود که من راه درس خوندنم رو عوض کنم. پس قطعا براش باید اینم مهم باشه که تو این کنفرانس شرکت کنم و مهمتر از اون حرفی هم برای زدن داشته باشم. این بهترین راه برای جبران تمام گند کاری های امروزمه. باید جبران کنم. آره نانادی. اینجوری انقدر بچه هم فرض نمیشی. میتونی ثابت کنی یه کم بزرگ شدی. فهم و شعور داری و اگه خطایی کنی جبرانش میکنی.

بابک؟
- بله نانادی خانومه گل؟
- دفاع مشروع چیه؟ برام توضیح میدی؟
بابک خوشحال از اینکه دونستن یه مطلب درسی بالاخره برا نانادی مهم شده بی وقفه شروع میکنه به توضیح دادن. شاید حدود یه ربع با دقت و حوصله تمام موضوع رو برای نانادی توضیح میده اما با دیدن نگاه گیج نانادی سعی میکنه تا دوباره و با زبون ساده تر مطلب رو برای نانادی توضیح بده.
نانادی تقریبا گیج و در حالیکه حالا با توضیحات بابک تعداد علامت سوال های ذهنش و تعداد مطالبی که حالا به ندانسته هاش اضافه شده، بیشتر شده و برای جلوگیری از ایجاد علامت سوال های بیشتر رو به بابک:
- بابک فکر کنم بهتر باشه خودم برم راجبش یه کم تحقیق کنم بلکه سر در بیارم اینجوری بدتر دارم گیج میشم.
بابک بدون ثانیه ای وقفه دستش رو به سمت نانادی دراز میکنه و با لبخند: پس بیا این مقالات همه در مورد همین موضوعه. فکر کنم اینا رو بخونی برات روشن تر بشه مطلب.
- نه نه میرم پیدا میکنم خودم. تو لازمشون داری برا کنفرانستون.
- بگیر دختر من همه اینا رو روی لپ تابم دارم.

*****

روی تخت میشینه و دوباره و سه باره برگه ها رو میخونه. هر چی بیشتر میخونه کمتر میفهمه. کلافه سرش رو با دستش میگیره. انگار آپلو داری هوا میکنی نانادی. خیلی خنگی. اه. من خنگ نیستم این مطالب همه جدیدن. به خدا تو هیچ کدوم از کتابایی که تا حالا خوندیم یکیشم نبوده. پس خنگی دیگه. مثلا چرا؟ چون اگه واقعا مطالب جدیده برا بابک و سارا هم بوده. چطور اونا سر در میارن و تو در نمی یاری؟ خوب خنگی دیگه. حالا چیکار کنم؟ طبق معمول بی خیالش شو. نه. نمیتونم. من باید از اینا سر در بیارم و مهمتر از اون باید تو اون کنفرانس حرفی هم برا گفتن داشته باشم. بایدیه. فهمیدی؟ خیله خب بابا. خوب از مانی کمک بگیر. مانی؟؟؟؟؟ عمرا. همینم مونده به اون رو بندازم که تا پس فردای قیامت برام دست بگیره. اصلا خودم دوباره میخونم. ببین نانادی لج نکن اگه خودت با خوندنت میتونستی چیزی سر در بیاری تو این دو روز سر در آورده بودی. یه کم فکر کن بابک و سارا دو نفری الان یه هفته است دارن رو این موضوع تحقیق و کار میکنن پس اگه بخوای حرفی برای زدن داشته باشی باید تو این 3 4 روزه هم چیزایی که اونا در آوردن رو بخونی هم دنبال چیزای جدید بگردی و تازه بعدش کلی تحلیل و بالا پایین داری. پس بهتره زنگ بزنی به مانی و ازش کمک بخوای. ببین نانادی گاهی وقتا برای بدست آوردن چیزایی که میخوای باید قید غرور و این حرفها رو بزنی. سوال کردن آر نیست. بدم نیست. تو هم به هر دلیلی حالا میخوای در مورد یه چیزی اطلاعات بدست بیاری پس انقدر مرد باش که چشمت رو روی هر حرف و گوشه و کنایه ای ببندی و فقط به نتیجه ای که از حل کردن مشکلت به دست میاری فکر کن. آره راست میگی. باید هر کاری بکنی تا به چشم پیمان بیای.
گوشی تلفن رو دست میگیره و شماره مانی رو میگیره. بعد از چند بوق با صدای بله مانی به خودش میاد.
- سلام مانی. خوبی؟
- ممنون. چی شده یاد ما کردین خانوم؟
- مانی کجایی الان؟
لحن مانی از شوخی خنده ناگهان جدی میشه و نانادی اتفاقی افتاده؟
- نه بابا چه اتفاقی بیفته. فقط برات یه زحمت دارم که اگه وقت داشته باشی یه نیم ساعت یه ساعتی بیای پیش من یا من بیام پیش تو. ها؟
- من الان دفترم هستم اگه عجله داری میتونی بیای اینجا اگه نه شب یه سر میام اونوری.
- نه نه... نه نه من الان میام. شب خیلی دیره. فعلا.
مانی گوشی به دست با تعجب به مانیتور رو به روش چشم میدوزه و تو فکر میره. براش عجیب بود که نانادی چیزی تو زندگیش وجود داشته باشه که ارزش تا این حد عجله رو داشته باشه. همیشه ریلکس و سر خوش تر از اونی بود که براش یه ساعت دیگه با 5 ساعت دیگه خیلی تفاوت داشته باشه. مگه قضیه رو کم کنی و مهمونی و خوردن و گشتن میبود. لبخندی روی لبش میشینه و شونه ای بالا میندازه و منتظر تا خودش بیاد و بفهمه جریان چیه.
...

نمی تونست درک کنه نانادی یه ربعه خودش رو رسونده به دفترش تا بشینه مقابلش و با جدیت بهش بگه برام دفاع مشروع رو توضیح بده. اگه لحن جدیش و نگاه جدی ترش نبود قطعا فکر میکرد سر کارش گذاشته. نانادی کجا این حرفها کجا. چند دیقه ای فقط مات و مبهوت به دهن نانادی چشم دوخته بود و تقریبا هیچی از حرفاش نمی فهمید. بالاخره با صدای عصبی نانادی به خودش اومد
- اه مانی کجایی؟ با تو ام ها. بگو بینم این کوفتی چی هست؟ در ضمن گفته باشم از ب بسم الله هیچی نمی دونم تا تهش.
- میتونم قبلش بپرسم برا چی یهو مشتاق دونستن شدی اونم در حالیکه هیچوقت برات مهم نبوده که معنی واژه ها چیه؟ بهم حق بده تعجب کنم و فکر کنم میخوای سر کارم بذاری.
- مانی به خدا وقت ندارم. روز یکشنبه یه کنفرانس در مورد دفاع مشروع در حقوق جزای ایران.
- میدونم. استادش هم دکتر راستینه.
- خوب پس حالا عوض حرف زدن بیا برام توضیحش بده.
- اما خوب این که بازم نشد جواب.
- اه خوب معلومه دیگه. میخوام برم سر کنفرانس بشینم باید یه چیزی بارم باشه!
- ها؟؟؟؟؟؟؟؟ کوتا بیا نانادی. سرت به جایی خورده؟
- نمیخوای بگی بگو نمیخوام بگم دیگه چرا دو ساعت منو علاف میکنی؟
- باشه باشه بد اخلاق. بشین برات توضیح بدم.
ساعت 8 شب رو نشون میداد و این یعنی دقیقا 5 ساعت طول کشیده بود تا نانادی بفهمه جریان چیه و بتونه از برگه هایی که بابک بهش داده بود یه چیزایی سر در بیاره و مانی به عکس اینکه می بایست از سر و کله زدنی انقدر طولانی با یه هیچی ندون تمام معنا دیوانه شده باشه با لذت و صبر و حوصله هنوز در حال سر و کله زدن با نانادی بود.
- نانادی جان خسته شدی بسه دیگه. دو دیقه این ورق ها رو بذار کنار یه چیزی بخور بعد دوباره بریم سرشون.
- نه تو بخور من خیلی عقبم.
- ها؟؟؟ نانادی چی میگی؟ به خدا هیشکی برا سر کنفرانس نشستن انقدر دیگه نمی ره دنبال تحقیق و بررسی موضوع.
- همینه که همیشه از همه جا عقبیم. استادامون عادت کردن یه کتاب بنویسن سی سال همونو تدریس کنن مای شاگردم عادت کردیم عین میرزا بنویس همون چیزای تکراری استادا رو، بنویسیم و آخر ترمم بیایم چهار تا سوال کلیشه ای رو جواب بدیم و بعدم اسممون رو تحصیل کرده بذاریم.
مانی واقعا دیگه شوکه شوکه بود. دیگه مطمئن شده بود که این دختر امروز سرش به یه جایی خورده و البته امیدوار بود که اثرش از بین نره. دوباره تو افکارش داشت غرق میشد که با صدای نانادی به حال برگشت.
- اگه وقتی یه کنفرانس میذارن ماها عین مهمون سرمون رو نندازیم پایین و بیایم سر کنفرانس و هی فقط الکی سر تکون بدیم و درست و غلط حرفای کنفرانس دهنده رو بنویسیم دیگه نمی شیم جهان سومی. ما ها هنوز نفهمیدیم که وقتی میخوای بری سر یه کنفرانس بری از چهار روز قبلش شیش تا کتاب و مقاله و سایت موافق و مخالف رو بخونی، یادداشت برداری کنی و رفتی نشستی رو اون صندلی دهنت رو باز کنی و چهار تا نظر مخالفم تو بدی تا دفعه بعد اون استاده هم به خودش یه زحمتی بده و قبل کنفرانس بشینه چهار تا مطلب جدیدم مطالعه کنه. استادامون دهن پر کن شدن برا خاطر اینکه مثلا دکتر فلانی حرف نداره 40 ساله استاده این دانشگاس. اما یه ثانیه تو ذهنمون فکر نمیکنیم که دکتر فلانی همونیه که بر میگرده میگه من نمی دونم چطوری مطلب از سایت بگیرم. این یعنی چی؟ یعنی دکتر فلانی باید بره خونش استراحت کنه دیگه به درد تدریس نمیخوره. برا همینه که وقتی پامیشیم از این خراب شده میریم یه جا دیگه ادامه تحصیل بدیم می بینیم ای بابا اینا چی میگن ما چی میگیم. همه اینا هم دلیلش فقط همینه که من دانشجو به خودم زحمت نمیدم چهار تا مقاله و مطلب جدید رو ور دارم بخونم و بذارم جلو استاده که اونم خودشو مجبور کنه که به روز بشه.
- نانادی باورم نمی شه تو داری این حرفها رو میزنی. من همیشه فکر میکردم تو انقدر سرت گرم خوش گذرونی ها و بگرد بچرخات و تقلب نوشتناته که اصلا وقتی برا این چیزا نداری و اصلا این چیزا به مغزتم خطور نمیکنه. واقعا خوشحالم که دارم یه روی دیگه تو رو میبینم. رویی که واقعا متعجب و خوشحالم کرده. واقعا افتخار میکنم که همچین دختر عمویی دارم. ولی واقعا هنوزم برام سواله که تو چطور یهو انقدر تغییر کردی؟
- برای اینکه برای اولین بار میخوام برم تو یه کنفرانس شرکت کنم و هر چی فکر کردم دیدم حق اینه که یه چیزی بارم باشه و حرفی برا زدن داشته باشم بعد برم. و یه عذر خواهی که به دکتر راستین بدهکارم و فقط اینجوری میتونم ادا کنمش.

نانادی تا روز کنفرانس تقریبا لای مقاله و کتاب و لپ تابش گم شده بود. نه خواب داشت و نه خوراک.
بالاخره روز کنفرانس هم از راه رسید و نانادی با شلوار جین آبی و روپوش مشکی و کفشای ورزشیش و مقنعه ای که انقدر صبح با عجله حاضر شده بود نفهمیده بود کمی چروکه و روپوش مشکی مدل عروسکیش و آستین های نیمه تا خورده و کوله گل بهی رنگ مخصوص لپ تابش و یه بغل کاغذ و مقاله که با برچسب های قلبی قرمز و زرد و سبز فسفری روشون خلاصه مقاله ها رو نوشته بود، وارد سالن کنفرانس میشه. سالنی که حالا کلی دانشجو و استاد توش نشسته بودن و منتظر برای شروع کنفرانس. برانکه حوصله اش سر نره و از روی صندلی نشستن خسته نشه یه آدامس خرسی توی دهنش گذاشته بود و گاهی گداری بادش میکرد و بعد با لذت می ترکوندش. انگار نه انگار عالم و آدم بودن. یعنی اصلا به حسابشون نمی آورد که بخواد حالا فکر کنه وای این چپ نگام کرد اون راست نگام کرد. اصلا آدما رو نمیدید.
مانی از در وارد و با نگاه به دنبال نانادی میگشت. لبخند روی لبش نشست. این دختر رو از ده فرسخی هم میشد شناخت. نیازی به دقت کردن نبود. طبق معمول بی خیال عالم و آدم لنگه کفشش رو انداخته بود گوشه دهنش و میجوید و مثل بچه ها باد میکرد و با نگاه آدمای توی سالن رو میسنجید. طبق معمولم انگار چشمش کسی رو نگرفته بود. هنوز مشغول بر اندازش بود که متوجهش شد و با سر بهش سلام کرد و لبخندی شیرین و بی خیال تحویلش داد و باز مشغول کند و کاوش شد.
مانی به سمت جلو و جایی که اساتید نشسته بودند رفت و در حالیکه مشغول سلام و احوال پرسی با اساتید بود یک نگاهش هم به نانادی بود که ناگهان رنگ نگاه نانادی عوض شد و از حالت لم داده روی صندلی به حالت سیخ شد و نگاهش برق زد. جهت نگاهش رو دنبال و روی صورت پیمان رسید و زیر لب با خودش زمزمه کرد خدا به دادت برسه پیمان که بد آشی برات پخته.
سالن تو سکوت بود و تنها صدای پیمان بود که بعد از خوشامد گویی مسئول کنفرانس ها شروع به صحبت کردن و توضیح در مورد موضوع کنفرانس و کنفرانس دهنده ها کرد و بعد از توضیحی مختصر بابک شروع به ارائه کنفرانس کرد. بعد از حدود 20 دقیقه جاش رو به سارا داد و سارا هم بعد از 20 دقیقه به مریم حیدری.
با پایان کنفرانس مدت 5 دیقه پذیرایی اعلام کردن و بعد از اون قرار بر سوالات دوستان از کنفرانس دهنده ها و تبادل نظرات شد.
نانادی لیوان چای رو در یک دست و شیرینی دانمارکی رو در دست دیگه گرفته بود و مشغول سرویس دادن به خودش بود که نگاه ثابت پیمان رو روی خودش حس کرد. نگاه دو حس رو به نانادی منتقل کرد یکی تعجب پیمان از حضورش و دیگری نگاه هشدار دهنده اش زمان نوشیدن چایش. و نانادی لبخندی عمیق تحویلش میده و همزمان تو ذهنش زمزمه میکنه برو بابا تو هم دلت خوشه. ها چی؟ مثلا میخواد بریزه. خوب بریزه. چه اهمیتی داره. رو خودم میریزه. رو تو و دفتر دستکت که نمی ریزه. باز وراجی های بهاره از فکر و خیال بیرونش آورد. ماشالا یه سره مشغول ور زدنه دختره. میگن مار از پونه بدش میومد قضیه اینه.
- نانادی؟
با حرص و به زور بله غلیظی تحویل بهاره میده که شاید خفه شه. ولی بهاره پررو رو به نانادی:
- میگم تو برا چی اومدی کنفرانس؟ تو که کلاسا رو به زور تحمل میکنی.
- با لبخندی خبیث نگاهش رو به چشمای بهاره میدوزه: آخه بابک جون و سارا جونم کنفرانس داشتن نه هر کسی. اومدم بهشون روحیه بدم.
- اوف. مسخره.
- چیه عزیزم؟ مشکلی داری یا جای تو رو گرفتم.
- نه فقط وقتی به دردت نمیخوره خودتو برا چی الاف کردی
- آخه دنبال فضولم میگشتم عزیزم. خوب شد پیداش کردما. وگرنه بی بهره میموندم از این کنفرانس. شما خودتو نگران نکن حواست به علم آموزیت باشه و یادداشت برداری کن.
- احتیاجی نیست بعدا از بابک میگیرم.
- منظورت پسر خالته؟ عزیزم اونی که میگی آقای نیکنامه.
- چطور برا شما بابک جونه!
- آخه اون منم. جنبه ام هم خیلی بالاست. خودتو با من سعی نکن مقایسه کنی.
- بهاره آتیش گرفته دهن باز میکنه تا حرفی بزنه که با صدای پیمان که شروع بخش دوم کنفرانس رو اعلام میکنه مجبور به سکوت میشه و نانادی لبخند پیروزی روی لبش میشینه و حالش خوش تر میشه.
- خوب دوستان تو این بخش شما اگر سوالی دارید طرح میکنید و اگر با قسمتی از نظرات کنفرانس دهنده ها مخالفین، مخالفتتون و دلایلتون رو میگین و بحث رو ادامه میدیم.
تک و توک دستانی بالا میرن و سوالاتی می پرسن که در راس اونها هم دو تا از اساتید وارد بحث میشن و بعد دانشجوها. نانادی با تفریح نگاهش رو به بچه ها میدوزه و سوالاتشون رو تو ذهن حلاجی میکنه. حدود یک ربعی به سوالات دانشجوها میگذره و بعد از پایان پاسخ بابک و بعضا سارا و مریم و توضیحات اضافه پیمان سکوت توی سالن حکمفرما میشه و پیمان نگاهش رو به مقابل میدوزه و دوباره میگه کسی سوالی داره؟
صدایی سکوت سالن رو میشکنه. صدای پر قدرت و پر طنین و همزمان دستی بالا میره: بله.
پیمان نگاه شوکه اش رو در سالن میگردونه و روی دستی در تقریبا انتهای سالن ثابت میشه و کم کم نگاهش به پایین سر میخوره و روی صورت نادیا میمونه و نگاهش خشم عمیقی به خودش میگیره و با خودش زمزمه میکنه نه نادیا الان اصلا زمان خوبی برای شوخی نیست. اما نگاه مصمم نادیا شک رو به دلش میندازه و آروم به اشاره سر بهش اجازه طرح سوالش رو میده.
- من حدودا 8 تا سوال دارم که باعث شده تو یه قسمت هایی از نظرات دوستان هم نظرم کاملا مخالفشون بشه. نمیدونم فرصت طرح همشون رو دارم یا نه؟
مانی سرش رو به سمت عقب بر میگردونه و با لبخند به نانادی نگاه میدوزه در حالیکه تو دلش قند آب میکنن و سر حاله سر حال. پیمان نگاهش با تعجب و بهاره کپ کرده و بابک با لبخندی مهربان و سارا با دلشوره.
- پیمان دوباره به زبون میاد و رو به نادیا: میشنویم خانم. همه سوالاتتون رو میتونید مطرح کنید. دوستان پاسخگو خواهند بود.
نانادی بی وقفه شروع به حرف زدن میکنه و هر حرفی که میزنه شماره ماده یا شماره سند یا صفجه کتاب یا نام مقاله و نویسنده رو مطرح میکنه. بابک و سارا و مریم تنها به سه سوالش پاسخ میدن و بعد مستاصل نگاهشون رو به پیمان میدوزند. انگار جمع هم کم کم داشت از این وضعیت به وجد میومد که گاهی نگاهشون روی پیمان و گاهی روی نانادی زوم میشد.
سر یکی از سوال های نانادی، پیمان با اصرار حرف خودش رو میخواد به کرسی بنشونه که نادیا جوش میاره و از جا بلند میشه و یکی از اسناد معتبری که در این زمینه در آورده بود رو به طرف میز پیمان میبره و مقابلش قرار میده و با جدیت رو به پیمان: این سند مربوط به یک هفته پیش هست و آخرین نظریه تقریبا.
پیمان نگاهش رو به برگه ها میدوزه و سریع متن رو از نظر میگذرونه. خیلی سعی کرده بودن تا تمام مطالب به روز باشه ولی حالا یکی پیدا شده بود که مطلبی به روز تر از خودشون داشت. کسی که یکه و تنها کار چهار نفر رو کرده بود و حرفهایی به مراتب تازه تر و به روز تر و بیشتری برای گفتن داشت. پیمان با لذت تمام مقابل همه رو به نانادی:
- خانم واقعا خوشحالم که دانشجویی رو میبینم که با مطالعه کامل و اطلاعاتی کاملا به روز و حتی از ما بیشتر رو توی کنفرانس می بینم. بهتون تبریک میگم و ممنونم از اطلاعات جدیدی که در اختیار لا اقل من گذاشتید.

....

کنفرانس تموم میشه و پیمان یه چیز جدید میفهمه اونم اینکه کسی اونجا به سر تا پای نادیا و لباسش یا آدامس تو دهنش نگاه نکرده بود. کسی موهای عجیب و غریب نادیا رو ندیده بود بلکه ذهنش و فکرش و اطلاعاتش رو دیده بودند. و با دیده احترام از کنارش گذشته بودند. به سمت نانادی میره که حالا کنار دوستاش ایستاده و داره با خنده سالن رو ترک میکنه. قدمهاش رو تند تر میکنه و کنارش قرار میگیره
- خانم راد؟
و باز طبق معمول نانادی با بی خیالی زیر لب زمزمه میکنه نانادی و نگاهش میکنه
- واقعا خوشحالم کردید. انتظارش رو نداشتم.
- پس من بعد داشته باشید. من بخوام انتظار هر کاری ازم میره. پس حواستون باشه. و بعد آروم پاش رو روی هره کنار جدول میگذاره و بی خیال هم قدم دوستاش میشه و پیمان قدم سست میکنه و از پشت نظاره گر دختر میشه. لحظه ای بعد بی اراده دستای دختر کمی باز و پاش کمی میلغزه و بعد دوباره تعادلش رو درست میکنه و دستاش پایین می افته و لبخند روی لب پیمان میشینه.

موبایل نانادی همینجور در حال زنگ زدن بود و نانادی تو خواب هفت پادشاه. اما انگار طرف مقابل هم دست بر دار نبود. بالاخره بعد از دو سه بار زنگ خوردن با لختی دستش رو زیر بالشت میبره و موبایل رو روشن و کنار گوشش قرار میده و با صدایی خوابالود بله ای معترض تحویل مخاطب میده.
- سلام نانادی خانومه خوابالو. نانادی ساعتت رو نگاه کردی اصلا؟ خجالت داره ساعت 8 شبه.
- وای بابک تو رو خدا بذار بخوابم. دارم میمیرم.
- مگه کوه کندی؟
- از کوه بدتر بوده. بد ذات یه هفته از خواب و خوراک افتاده بودم درس میخوندم برا اون کنفرانس کوفتی. شب به زور 4 ساعت میخوابیدم که اونم همش خواب درس میدیدم. وای بذار بخوابم. کاری نداری؟
- ای بچه خرخون. اونوقت به من میگه خر میزنم و سرم همش تو کتابه. تو که ما رو هم شرمنده کردی. میدونم خسته ای خانوم خانوما. شرمنده فقط خواستم بگم من و سارا تصمیم گرفته بودیم که به خاطر این گلی که امروز کاشتی شب شام مهمونت کنیم اساسی که حالا با این خسته کوفتگی شما کنسلش میکنیم و میندازیم پنجشنبه که تو هم خستگیت در رفته باشه. خوبه؟ موافقی؟
- موافق؟؟؟؟؟ شنیدی میگن مفت باشه کوفت باشه؟ عجیب موافقم. خواب از سرم پرید یهو. خوب زودتر میگفتین از این جاییزه ها بهم میدین که هر روز گل میکاشتم.
بابک به صدای خنده های شاد نانادی میخنده و با خوشی ادامه میده: خوب پس حالا که فهمیدی پس ادامه بده همین راهو.
- نه قربونت. حالا من یه چیزی گفتم تو چرا باورت شد. همین یه بار جیره یه ساله من بود. قصد جونم رو نکردم بابا. جان تو، این خر خونی ها با روحیه من سازگاری نداره. خوب حالا پنجشنبه کجا میخواین ببرینم؟
- بهت نمیگیم یهو ذوق کنی.
- بی صبرانه منتظرشم. لا لا.
- برو بخواب بچه جون. شبت به خیر.

....

نگاهی به خودش توی آینه میکنه. روپوش سبز سربازی تنگ و کوتاه با شلوار گرمکن سبز یشمی و روسری مشکی و کفشای پومای مشکی. موهای فرش رو بدون وسواس با کش گوله کرده و یه مقدارش هم از زیر کش در رفته و دورش ریخته. با آرایش قهوه ای مسی که با رنگ برنزه شده پوستش کاملا هماهنگه و رژی صدفی مانند. تو آرایشش هم وسواسی به خرج نداده. شاید تو کل زندگیش به هیچ چیزی وسواسی به خرج نداده باشه الا رنگ پوستش که همیشه برنز باشه و این سفید مهتابی یخش رو نبینه. کمی از عطر coco chanel اش میزنه و به در و دیوار من رفتمی میگه و از در خارج میشه.
سوار ماشین که میشه از بین cd هاش اونی که فرامرز اصلانی و داریوش و تعدادی آهنگ ابی رو ریخته میگذاره و صداش رو بلند میکنه. همیشه از تضاد لذت میبره. و این هم به نوعی یه تضاد براش حساب میشه.
آهنگ ابی تو گوشش میپیچه
(من این روزا یه حال دیگه ای دارم / همیشه هیچ وقت اینطور نبودم
همیشه نیمه خالی رو میدیدم / به فکر نیمه های پر نبودم
همیشه فکر میکردم زمین پسته / خدارو سوی قبله میشه پیدا کرد
همین دیروز سمت این حوالی بود / یکی در زد خدا رفت و درو وا کرد
من این روزا یه حال دیگه ای دارم / جهان من لباس تازه می پوشه
منو تو دیگه تنها نیستیم چونکه / خدا با ما نشسته چای می نوشه) و ناخوداگاه با لبخند زمزمه میکنه ای خدا خوب یه بارم بیا با ما بشین چای بنوش ای بابا. ما هم تنهاییم به خدا ها. چه حالی کردی تو. کوفتت بشه.
دوباره میخنده و سرخوش جلوی رستوران سنتی .... و بعد از کلی گشت زدن یه جای خالی پیدا میکنه و ماشین رو پارک میکنه و خارج میشه و چند دیقه بعد روبروی بابک و سارا قرار میگره و با لبخند سلام و احوال پرسی میکنن.
یایک رو به نانادی با لبخند رو میکنه: خوب نانادی خانوم تصمیم گیری با شماست که کجا بشینیم.
- آخ جون. خوب معلومه رستوران سنتی یعنی بشین رو تخت و پاتو دراز کن و حالشو ببر. ای ول. بریم رو اون تختای دمه حوضخونه. موافقین؟
سارا و بابک با لبخند موافقتشون رو اعلام و به سمت تخت مورد نظر میرن و نانادی سریع کفشاش رو از پا میکنه و بالای تخت به پشتی تکیه میده و همچون بچه ها ذوق میکنه.
بابک و سارا لبه تخت میشینن که نانادی با خشم ساختگی رو به اونها:
- اوهوی. کفشاتونو در بیارین بیاین بالا. بدم میاد از این کلاس گذاشتنا. خوب اومدیم که رو تخت لم بدیم دیگه این اداها چیه. بیاین این بالا ببینین چه مزه ای میده.
بابک و سارا با لبخند و تسلیم کفشاشون رو در میارن و میرن روی تخت و دو طرف نانادی.
نانادی با لبخند بهشون نگاه میکنه و دوباره رو به اونها:
- وای یعنی واقعا احمقن اینایی که میان تو رستوران سنتی و میشینن رو صندلی. نگاه تو رو خدا. اون دختر پسره رو نگاه کنین. بدبخت پسره دلش لک زده بیاد رو این تخت ها و یه آبگوشتی بزنه، منتها چیکار کنه وقتی خانوم آب گوشت واسش اه اه پیف پیفه و کبابشم میخواد با چاقو چنگال بخوره.
- بابک با خنده رو به نانادی: ببینم اینا رو گفتی که یعنی میخوای جنابالی هم آبگوشت بخوری؟
- آی قربون آدم چیز فهم.
گارسون مقابلشون می ایسته و بابک سفارش آبگوشت و جوجه با استخون میده به همراه ماست و سالاد و زیتون پرورده و ...
گارسون میره و چند دیقه بعد با سینی ماست و سالاد و مخلفات و نون تازه از تنور در اومده و سفره ای در دست مقابلشون قرار میگیره و سفره رو پهن میکنه.
سارا و بابک نگاه میکنن و نانادی گارسون نرفته دست میبره و در یکی از ماست ها رو باز و شروع به نون و ماست خوردن میکنه و در همون حال رو به نگاه خندان بابک و شرمزده سارا:
- ها چتونه؟ بخورین دیگه. مزه رستوران سنتی به همین چیزاشه دیگه. اه یه شب مثه من باشین ببینین اگه بهتون بد گذ...
ناگهان لقمه داخل گلوش میپره و در حال انفجار با انگشت جایی مقابلش رو نشون میده.
بابک و سارا به جهت انگشت نانادی که رو به چند مرده که پشت شون به اونهاست و تازه وارد شدن، نگاه میکنن و در حالیکه هنوز متعجبن از حرکت نانادی، بالاخره سرفه اش آروم و با خنده:
- نگاه اون احمقا رو ببین با کت شلوار اومدن سنتی. دیوانه اند ملت. آی دلم میخواد برم بگم اینجا رستوران آ اس پ نیست ها، هتل هیلتون هم نیست. هه حالا حتما هم میخوان بیان رو میز صندلی بشینن و با چاقو چنگال شام بخورن.
مردها از سالن اول عبور میکنند و وارد همون سالنی که نانادی و دوستاش نشسته اند میشن و نگاه هر سۀ نانادی در حال انفجار از خنده و سارا و بابک بهشون دوخته میشه.
در آتش رهایم ، خدا شاهد است !
به غم مبتلایم ، خدا شاهد است !
شب است و دل و بیکسی ، وای من !
به درد آشنایم ، خدا شاهد است
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان تقلب - ghazal.k - 26-10-2012، 22:17
RE: رمان تقلب - ghazal.k - 27-10-2012، 16:47
RE: رمان تقلب - ghazal.k - 28-10-2012، 14:50
RE: رمان تقلب - ghazal.k - 29-10-2012، 19:15
RE: رمان تقلب - ghazal.k - 30-10-2012، 14:36
RE: رمان تقلب - ghazal.k - 04-11-2012، 15:16
RE: رمان تقلب - elnaz-s - 04-11-2012، 15:43
RE: رمان تقلب - Aryan 1380 - 10-11-2012، 13:01
RE: رمان تقلب - ghazal.k - 13-11-2012، 21:54
RE: رمان تقلب - ghazal.k - 15-11-2012، 22:35
RE: رمان تقلب - ghazal.k - 27-11-2012، 22:55
RE: رمان تقلب - ghazal.k - 03-01-2013، 13:30

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان