امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان همسایه ی من قشسمت آول تا آخر را همینجا بخوانید(هفته ای یک قسمت)

#3
از فرصت استفاده کردم و واسه ی کتی توضیح دادم برای اینکه دوستای مجد راجع به رابطه ی ما دچار سوتفاهم نشن بهشون گفته که من دختر دوست قدیم پدرشم .. کتیم که اصولا تیز بود چشمکی زد و با یه لبخند رو به حمید و نسترن که اولین گروه از مهمونا بودن کرد و بعد از سلام علیک و معرفیه کتی از سوی مجد تازه صحبتامون گل انداخته بود که دوباره زنگ به صدا در اومد و اینبار سروش و رضا و ماهرخ و بلافاصله بعدشونم بهزاد و بهروز با پژمان و پگاه اومن ..من که مهر پگاه بد جوری به دلم نشسته بود با ذوق رفتم و بعد از روبوسی , آوردمش بین خودم و کتی و بعد از معرفیه کتی شروع کردیم حرف زدن ... کم کم جمع زنونه مردونه شد و صحبت ها گل انداخت ... این وسط گه گاه مجد نگاهی بهم میکرد و با یه لبخند همراهیم و همین لبخندای کوچیک باعث میشد یه ذوقی تو دلم بشینه و دلگرم شم .. تقریبا ساعت نزدیکای 9 بود که بهروز رو کرد به جمع و گفت : - ببینم کسی پایه ساز و آواز نیست؟؟!!!بقیه که انگار این قسمت جز لاینفک دورهمی هاشون بود با ذوق دست زدن و بهروز گیتارش رو در آورد و همه دور نشستن.. مجدم دونه دونه چراغارو خاموش کرد و فقط آباژورا روشن موندن ...توی همین حین هرکی پیشنهاد یه آهنگ رو داد اما در کمال تعجب من بهروز رو کرد به کتی و گفت : - خانوم کتایون ... شما چه آهنگی دوست دارید؟؟؟!!! کتی لبخندی زد و با وقار گفت : - نمیدونم .. چی بگم ...اگه یه روز بری سفر فرامرز اصلانی رو بزنین ...!! بهروز خندید و گفت : - دیدین!!! بهترین پیشنهاد ... بعدم شروع کرد هم زمان زدن و خوندن البته یه جاهایی ماهرخ و حمیدم همراهیش میکردن .. اگه یه روز بری سفر بری زپیشم بی خبر اسیر رویاها میشم دوباره باز تنها میشم به شب میگم پیشم بمونه به باد میگن تا صبح بخونه بخونه از دیار یاری چرا میری تنهام میذاری!!! اگه فراموشم کنی ترک آغوشم کنی پرنده ی دریا میشم تو چنگ موج رها میشم به دل میگم خاموش بمونه میرم که هر کسی بدونه میرم به سوی اون دیاری که توش من رو تنها نذاری اگه یه روزی نوم (نام!!) تو توو گوش من صدا کنه دوباره باز غمت بیاد که منو مبتلا کنه به دل میگم کاریش نباشه بذار درد تو دوا شه بره توی تموم جونم که باز برات آواز بخونم اینجای آهنگ که رسید کتی سقلمه ای بهم زد و من ناخودآگاه رو کردم سمت مجد که برای یه لحظه نگاهامون توی هم قفل شد ... احساس میکردم توی نگاهش پرده از خیلی چیزا برداشته شده و توی اون نور کم میتونم خیلی از درونیاتشو که تا به اونروز آرزوم بود ببینمو رو خوب تماشا کنم ولی چه بد که زود پلک زد و چشم ازم برداشت ودر عوض توی بیت بعد شروع به همراهیه بچه ها کرد الحق صداشم برای من دلنواز بود .. هرچند که از حقم نگذریمم واقعا گیرا بود .. اگه بازم دلت مبخواد یار یکدیگر باشیم مثال ایوم قدیم بشینیم و سحر پاشیم باید دلت رنگی بگیره دوباره آهنگی بگیره بگیره رنگ اون دیاری که توش منو تنها نذاری اگه میخوای پیشم بمونی بیا تا باقیه جوونی ( تا جوانی باقی هست!) بیا تا پوست به استخوونه نذار دلم تنها بمونه بذار شبم رنگی بگیره دوباره آهنگی بگیره بگیره رنگ اون دیاری که توش منو تنها نذاری موقع خوندن این قسمت ها گه گاهی که نگاهش به من میفتاد حس میکردم لبخند کمرنگی میشینه رو لباش و این باعث شده بود ضربان قلبم تند تر از حد طبیعی بزنه نمیدونم چرا تاب نگاشو نداشتم و تاب این حرفا که معنیش برام زیادی ملموس بود از همه بد تر اون شکه آخر توی دلم بود که آیا تموم این رفتارا تعبیرش اونیه که من میکنم .. یا نه .. منم و یه خیال دخترونه .. با این فکربغضی تو گلوم نشست و سوز آهنگ ناخودآگاه باعث شد یه قطره اشک از چشمم بیاد که زود پاکش کردم و بعد برا ی اینکه ببینم کسی ضعفمو دیده یا نه نگاهمو توی جمع چرخوندم خوشبختانه همه حواسشون به آهنگ بود و تنها کسی که دیدم نگاهش رو منه خود مجده که تا دید رومو کردم سمتش نگاهشو دزدید .. خدا خدا میکردم که چیزی ندیده باشه ... و امیدوارم بوذم که فکرم راجع به احساسش به خودم همون باشه که تمام و کمال طالبشم! بعد از تموم شدتن آنگ همه با سوت دست و بهروز رو تشویق کردن و بعد از اونم با خوندن چند تا آهنگ شاد کارشو رو تکمیل کرد با تموم شدن آخرین آهنگ رضا که تا اون لحظه ساکت بود رو کرد به مجد و گفت : - ببینم شروین امشب که مهمونتیم نمیخوای دستی به پیانوت ببری؟؟؟!!! شروین اخمی کرد و خیلی جدی گفت : - نه !چند بار باید بهت بگم !!! ماهرخ رو کرد به رضا و گفت : - ولش کن رضا اینو که میشناسی مرغش یه پا داره!!! بهزاد در حالیکه میخندید دوتا زد پشتش و گفت : - به این داداش شروین ما میگن مرد!!! حرفش یکیه!!! همه با خنده سراشون رو تکون میدادن که بهروز رو کرد به بهزاد و گفت : - میدونی بهزاد اینجور مواقع چی میگن!!؟؟! بهزاد سرشو به نشانه ی نفی تکون داد که بهروز گفت : - به روباه میگن شاهدت کیه میگه دمم!!! چه نوشابه ای واسه ی رفیقش باز میکنه !! بعدم رو کرد سمت پژمان و گفت : - پژی یاد بگیر!!!!! همه به این حرکت بهروز خندیدیم ...جز من که تو فکر پیانو و دلیل رد درخواست از طرف مجد بودم ... توی همین حین مجد از جاش بلند شد و با یه اخم مردونه رو کرد به من و آروم گفت : - کیانا بی زحمت چند لحظه بیا!! بعدم رفت سمت آشپز خونه!!! منم از تو فکر دراومدم و از خدا خواسته از جام بلند شدم و بعد از اینکه شلوارمو مرتب کردم رفتم پیشش!! موقعی که وارد شدم رو کرد به من و گفت : - به نظرت غذا چی سفارش بدم؟؟! شونمو بالا انداختم و گفتم : - پیتزا میتزارو بی خیال شین!!!! من میگم زنگ بزنین یه جا 4 مدل غذای ایرانی بیارن !!! رو کرد به من و گفت : - چینی چی؟؟؟!! - نه بابا یهو مونده بود این رو اونرو میشن!!! چند مدل کباب بگیرین !! از همه بهتره!! در حالیکه نمیخواست صدای خندش بره بیرون رو کرد به من و گفت : - این اصطلاحات رو از کجات در میاری ؟؟؟..باشه خودمم هوس کردم!! موهامو دادم پشت گوشمو گفتم : - حالا از هرجا که در میارم ... زنگ بزنین 10.5 شد!! در حالیکه شماره میگرفت نگاهی بهم نداخت و روی صورتم خیره شد بعدم همینطور که داشت با رستورانیه حرف میزدو سفارش میداد آروم یهو دست برد و با انگشتاش گوشم رو لمس کرد یکم سرمو کشیدم عقب که همزمان شد با قطع تلفن و گفتم : - چی کار میکنین؟؟! لخند زد و گفت : - جون شروین بیا جلو!!!! یکم سرمو بردم جلو که دیدم خیره شده به گوشامو آروم با نوک انگشت لمسشون میکن!! تنم ازین کارش مور مور شد واسه ی همین دوباره سرمو کشیدم عقب و گفتم : - اسکل کردین منو!!!؟؟؟ - با یه لبخند نگام کرد و گفت : - نه...نه به خدا!! کیانا چقدر گوشات خوشگله و کوچولوئه!!!!! دهنم وامونده بود!! این دیگه کیه توی این گیر و دار به گوشه من چیکار داشت!!! خندم گرفت ...رو کردم و گفتم : - پس میخواین این جثه گوشاش عین فیل باشه ؟؟!! لبخندی زد و رو کرد بهم و گفت : - یه چیزی میخوام بگم .. منتها!...هممم اخم کردم و گفتم : - منتها چی؟؟؟!! یهو نگاش شیطون شد و سرشو آورد دم گوشم و گفت : - گوشات جون میده آدم گازش بگیره!!! نمیدونم چرا ولی ازین حرفش.. قلبم ناخودآگاه شروع کرد به کوبیدن و تنم یخ بست یه قدم رفتم عقب و محکم خوردم به میز که باعث شد در اثر ضربه لیوانی که لبه ی میز بود بیفته و صد تیکه شه!!!! با صدای شکستن مجدم به خودش و اومد و اون نگاه کذایی که باعث میشد نفس آدم بند بیاد رو از من گرفت یه لحظه چشم دوخت به زمین و بعدم با خنده گفت : - اه اه !!!چه شدت اثری داشت!!! اخمی بهش کردم و اومدم دوتا دری وری بارش کنم که با سر رسیدن بقیه که از صدای شکستن ترسیده بودن اومدن حرفمو قورت دادم بعدم با کمک کتی و پگاه شیشه هارو جارو زدیم!! تمام اونشب دیگه خیلی سعی کردم طرف مجد نرم و باهاش دهن به دهن نذارم حتی موقعی که غذارو آوردنم منو کتی و پگاه با کمک هم غذاهارو رو میز چیدیم و مجد رو راه ندادیم توی آشپزخونه .. بعد از شام تقریبا ساعت طرفای 12.5 بود که بالاخره همه عزم رفتن کردن و منم به کتی که داشت به مجد تعارف میکرد که ظرفارو جمع کنه اشاره زدم که بی خیال شه وبریم واقعا هم برام جونی نمونده بود وگرنه به جبران تمام زحمتایی که اونروز واسم کشیده بود کمکش میکردم .. البته خستگیه منم از چشم تیزبین جناب مجد دور نموند چون توی یه فرصت مناسب دم گوشم گفت : - بهتره زودتر بری کیانا وگرنه از خستگی از حال میری اونوقت مجبورم ببرمت تو تخت!!!
نمیدونم کلامش ایهام داشت یا نه .. ولی دوباره شده بود همون مجد شیطون پرروئه دریده!!! و من!!! ... هر جور که فکر میکردم .... عاشقه این مجد بودم!!!!فصل نوزدهم : تقریبا یه ماهی از اون شب گذشت ... توی اون مدت اونقدر سرم شلوغ بود که به مجد که سهله به براد پیتم فکر نمیکردم طفلک این وسط کتی که اومده بود من رو ببینه ولی من یا سرم توی پروژه های دانشگام بود و یا شرکت بودم .. البته جور من رو اون مدت پگاه کشید و چون هم سن کتیم بود حسابی باهم جور شده بودند و مدام اینور اونور بودن و خلاصه بخیر گذشت وگرنه اگه پگاه نبود کتی کلمو میکند و نمیذاشت به کارام برسم.....البته اینم نا گفته نماند مجدم کلا ستاره ی سهیل شده بود .. فردای روز مهمونی واسه ی یه کار اورژانسی رفت اصفهان تقریبا یه هفته ای نبود بعد از اون هم اونقدر توی شرکت کارای عقب افتاده .. مربوط به پارت 2 پروژه ی ایران پایا بود که هر کدوم از کارکنان 2 تا دست داشتن دو تا ی دیگم قرض گرفته بودن و خلاصه روزای قاراشمیشی سپری شد و تقریبا بلافاصله بعد از این همه کارم .. تا اومدم استراحت کنم .. امتحانات پایان ترم و تحویل ها و چشم بهم زدم یک ماه گذشت... اونروز خوب یادمه آخرین امتحان تئوریمو صبحش داده بودم و بعدشم یک ساعتی سر توضیح پروژه ی همون درس توی اتاق استادش آویزون بودم و از اونجایی که شب قبلش اصلا نخوابیده بودم داغونه و له داشتم از پله های روبروی در اصلی دانشکده میومدم پایین که با دیدن هاله ی یه آقا که به نظر خیلی آشنا میومد و داشت از توی حیاط به سمت دانشکده میومد یهو خواب از سرم پرید و هوشیار شروع کردم به وارسی از اونجایی که فاصله زیاد بود چشمامو ریز کردم و با دقت بیشتری نگاه کردم ... با دیدن چیزی که میدیدم شوکه نیشگونی از رونم گرفتم و با نزدیکتر شدن مرد بدو از پله ها پایین رفتم و پشت یه ستون قایم شدم... خدای من مجد اینجا چیکار میکرد!!!؟؟ خیلی وقت بود که مکالماتمون در حد یه سلام علیک و احوالپرسی دوستانه و حرفای مربوط به کار بود و یه جورایی احساس میکردم مشغله ی دو طرف از اون صمیمیت قبلیمون کم کرد .. توی همین افکار بودم که مجد از کنارم رد شد و بدون اینکه من رو ببینه رفت سمت دفتر آموزش دانشکده ... نمیدونم چرا ولی حس کنجکاویم بدددد جوور !!! داشت قلقلکم میداد اینکه اینجا چیکار میکرد و چرا اومده بود و ... از همه مهتر از تصور اینکه نکنه اومده باشه راجع من پرش و جو و کنه هزار و یه جور فکر که فقط میتونه زاییده ی ذهن یه دختر باشه ... به همین خاطر شدید دنبال یه راهی میگشتم تا ببینم چجوری میشه سر از کار این بنی بشر در بیارم .. همونطور که با خودم درگیر بودم با صدای یکی از هم کلاسیام به اسم ریحانه به خودم اومدم ... - سلام کیانا! - سلام ... - خوب دادی؟؟!! - ای!! بد نبود! - رفتی پیش سبحانی (استاد درس!)؟ - آره .. یه یک ساعتی پیشش بودم .. توچی رفتی؟! - نه الان وقت داده برم! راستی؟؟!!! رفتی آموزش ؟؟! دروس اختیاری که به حد نصاب نرسه ارائه نمیشه واسه ی همین برو آموزش ببین تو پیش ثبت نام درست به حئ نصاب رسیده یا نه .. اگه نه باید عوضش کنی!! با این حرف ریحانه از خوشحالی شش متر پریدم هوا دلم میخواست صورتش رو ماچ کنم که خوب بهانه ای داده بود دستم.. برای سرک کشیدن واسه ی همین بیش از حد معمول ازش تشکر کردم و راه افتادم سمت دفتر آموزشد م در بعد ا اینکه یه نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط باشم خیلی ریلکس در زدم و وارد شدم ... بلافاصله نگاهم افتاد به صندلی که مجد روش نشسته بود ..سرش پایین بود و متوجه ی اومدن من نشد گویا منتظربود که بره توی اتاق رئیس آموزش .. منم مخصوصا واسه ی اینکه تجهش رو جلب کنم رفتم پیش مسئول انتخاب واحد ها و با صدای رسایی گفتم : - ببخشید میخواستم ببینم مدیریت مصالح و مواد که جز دروس اختیاریه به حد نصاب رسیده .. خانومه بعد ا اینکه نگاهی به چارتش انداخت رو کرد به من و گفت : - آره تنها درسیه که به حد نصاب رسیده .. اگه دوستاتو دیدی چیزی غیر از این برداشته بودن بو بیان عوض کنن.. لبخندی زدم و تشکر کردم ... همزمان که برگشتم برم سمت در با مجد چشم تو چشم شدم و نهایت سعیمو کردم که نخندم و عادی باشم ولی نمیدونم چرا یهو یه لبخند نشست رو لبم!!! ولی بر خلاف تصور مجد بدون هیچ عکس العملی روشو از من گرفت و کرد یه سمت دیگه ... خیلییی بهم بر خورد .. اونقدر که ناخودآگاه تمام حرصمو سر در دفتر آموزش خالی کردم و گرومپی بستمش... هر چی فحش بلد بودم نثار اول مجد و بعدشم به خودم که اون لبخند احمقانه رو زدم!!!!! اونقدر عصبانی بودم که بی خیال شرکت رفتنم شدم و تصمیم گرفتم با گرفتن در بست یه راست برم خونه ... وقتی رسیدم خونه ساعت از یک گذشته بود و سرم از بیخوابی داشت از درد میترکید واسه ی همین بعد از قطع کردن زنگ تلفن و موبایلم خزیدم زیر لحاف و با فکر حرکت زشت مجد بیهوش شدم ... نمیدونم طرفای ساعت چند بود فقط هواتاریک بود که با صدای زنگ در آپارتمان از خواب پریدم ... و خوابالو در حالیکه گیج میزدم رفتم سمت در و باز کردم .. مجد پشت در بود ...اخمی کردم که گفت : - کیانا خوبی؟؟؟!! چرا این شکلی ای؟؟! با صدای دورگه از خواب گفتم : - فکر میکنم خواب بودم!!! خنده ای کرد و گفت : - راست میگن دختر و دست رو شسته موقعی که از خخواب پا میشه باید دیدا!!!!! خمیازه اکشیدم و با اخم گفتم : - خوب .. امرتون!!!!!!!!؟؟! - هیچی بابا میخواستم بگم بابت امروز توی دانشگاهتون شرمنده نمیخواستم آشنایی بدم .. یعنی واسه ی خودت بد میشد ..!!! چشمامو مالیدم و گفتم : - باشه مسئله ای نیست!!! انگار نمیخواست بره چون رو کرد و گفت : - امروز آخرین امتحات بود؟؟!! سری تکون دادم که گفت : - پس چرا امروز نیومدی شرکت .. جوابی ندادم که دست کرد تو جیبشو و با یه نگاه مهربون گفت : - از من دلخور بود خاله سوسکه؟؟!!! نمیدونم چم شده بود لبامو به نشونه ی غصه دادم جلو و سرمو به نشونه ی آره تکون دادم که باعث شد بلند بخنده و آروم با دستش موهای ژولیده از خوابمو بیشتر بهم بریزه ... دلم تنگش بود خیلی ... انگاری حس نتقابل بود چون همون موقع گفت : - کیانا امشب دعوت یه همسایه به یه شام اسپشیال رو توی یه ستوران درجه یک قبول میکنی؟؟؟!!!! خندیدم و گقتم : - این شکلی؟؟؟!! اخمی کرد و گفت : - نه دیگه!! لیدی وار .. منم از شرکت اومدم میرم خونه یه دوش بگیرم ... ساعت 8.5 میام دنبالت بریم .. خوبه ؟؟؟!!! سرمو به عقب برگردوندم ساعت نزدیک 6 بود .. لبخندی زدم و گفتم : - باشه قبول .. همم فقط .. - فقط چی؟؟!! - مهمون من باشه !!! اخم مردونه ای کرد و گفت : - هییییییییییییییییییسسسسس!! !!! خندیدم .. اونم خندید و گفت : - پس تا 8.5 مادمازل!!! وقتی در رو بستم یه ذوقی کردم و با دیدن قیافم خندم گرفت ... چقدر زشت بودم با خودم گفتم ماشاا... اعتماد به نفس رفتم سمت حموم ... تقریبا نیم ساعت بعد از حموم اومدم بیرون و بعد از اینکه یه آهنگ شاد واسه ی خودم گذاشتم مشغول شدم.. اول یه حوله بستم به سرم و بعد م یه لاک قرمز خوشرنگ برداشتم و بعد از مدت ها یه لاک دبش زدم و تا خوش شه شروع کردم واسه خودم جلو آیینه قر دادن و با آهنگ خوندن!!!! آب موهام که گرفته شد یه سشوار توپم کشیدم و موهامو لخت ریختم دورم و بعد از یه آرایش محو در کمدم رو باز کردم و با دقت شروع کردم لباس انتخاب کردن تا اونروز تقریبا همه ی پالتو ها و بارونیامو مجد دیده بود .. جز یک ژاکت بافت طوسی با راهها ی قرمز .. هرچند یکم کوتاه بود و تقریبا تا وسطای رونم میومد ولی خوب بانمک بود یه پلیور قرمز زیرش پوشیدم با یه شلوار جین طوسی و یه چکمه ی و یه کیف کوچولوی مشکی و با یه روسری قرمز طوسی مشکیه در هم تیپمو تکمیل کردم .. از پله ها که اومدم پایین ساعت 8.25 دقیقه بود و به محض اینکه ضبط رو خاموش کردم زنگ در زده شده و برای آخرین بار خودمو برانداز کردم و در رو باز کردم با دیدن مجد نفسم یه لحظه حبس شد یه بلوز سفید آستین بلند با یه ژیله ی اسکاچ سرمه ای با خطوط قرمز پوشیده بود و یه شلوار مردونه ی سرمه ای ام تنش بود و یه کت اسپرت سرمه ای سیرم دستش!!! بوی ادکلنشم که نگو .. البته ناگفته نمونه اونم خیره خیره نگام میکرد .. بعد از یه مدت که به خودمون اومدیم و رو کرد بهم و گفت : - بریم خانوم خوشگله ؟؟؟!!! لبخندی زدم و سمو تکون دادم .. توی پارکینگ بعد از اینکه در ماشین رو برام باز کرد و سری خم کرد و با خنده گفت : - خانوم مشفق بفرمایید!!! از این حرکتش خوشم اومد .. وقتی راه افتادیم لبخندی هم زد و با لحن شوخی گفت : اونشب اول با خودم تصمیم گرفتم که فردا برم دنبال بلیط و مجد رو بپیچونم و برم شیراز ولی هیجان سفر با مجد بد جوری افتاده بود به جونم واسه ی همین بی خیال شدم فقط با خودم قرار گذاشتم سر رفتن نرفتنم بامبول دربیارم و حسابی حرصش بدم ... واسه ی همین با هزاران نقشه توی ذهنم اونشب خواب رفتم ... فردا ش طرفای ساعت 12 بود دراز کشیده بودم و داشتم فیلم میدیدم که تلفن زنگ زد و با دیدن شماره ی شرکت .. پریز رو کشیدم و موذیانه خندیدم تقریبا یه ربع بعد موبایلم زنگ خورد مجد بود .. جوابش رو ندام ..دو سه بار دیگم زنگ خورد و جواب ندادم.. میخواستم فکر نکنه همیشه در دسترسم.. حتی یه sms ام به این مضمون زد " کیانا خانوم کارت دام به م زنگ بزن!!!" پیش خودم گفتم نکنه کار واجب داشته باشه !!! ولی بعد بی خیال شدم و گفتم اگه خیلی واجب بود توی پیغامی داد بهش اشاره میکرد واسه ی همین با خیال راحت نشستم و بقیه فیلمم رو دیدن طرفای ساعت 3 بود که چشمم گرم شد و نمیدونم چجوری خوابم برد که با صدای زنگ درآپارتمان .. از خواب پریدم و بدو اول یه نگاه توی آینه انداختم و موهامو مرتب کردم بعدم در رو باز کردم ... با استرس نگام کرد و گفت : - تو خونه ای؟؟؟؟!! پس چرا جواب ندادی؟؟!! - خواب بودم!!!!پریز رو کشده بودم موبایلمم سایلنت بود - نگرانت شدم دختر!!! - حالا چیکار داشتی ؟؟!! شونه هاشو انداخت بالا و گفت : - چیز خاصی نبود یکی از نقشه ها که قرار بود تا 3 بفرستیم اصفهان نصفه بود .. زنگ زدم بگم راننده میفرستم بیاد دنبالت که کاملش کنی شانس آوردم فرهمند به نقشه اشراف داشت!! ناراحت شدم به خاطر من فاطمه کارش زیاد شده بود ...رو کردم و گفتم : - همش تقصیر شماست مرخصی میدین دیگه !! وگرنه فاطمه جور من رو نمیکشید!! خندید و گفت : - ببخشید خانوم .. دیگه مرخصی نمیدم بهتون!! از لحنش خندم گرفت با دیدن خندم رو کرد بهم و گفت : - راستی فردا طرفای 9 شب را میفتیم سمت اصفهان !! من توی شب راحت ترم ! حاضر باش دیگه!! سرمو تکون دادم و گفتم : - حالا واقعنی من باید بیام؟؟؟!! - آره باید بیای!!! شونمو انداختم بالا و گفتم : - باشه!! خنده ای کرد و گفت : - کیانا تنبل شدیا!!!!! قرار نیست اینجوری باشی با انرژی دختر!!! سرمو تکون دادن و گفتم : - به خدا میخوام با انرژِی باشم !!! دل و دماغ ندارم... خستم!!! خندید و ازون نگاه های شیطون کرد و گفت : - میخوای سر کیفت بیارم؟؟؟!! چپ چپی نگاش کرم که خندید و دستی تکون داد و گفت : - من امشب بر میگردم باز شرکت با حسام کار دارم.. شب دیر میام .. فردام باید ماشین رو ببرم سرویس واسه ی همین تا فردا شب شاید نبینمت!! مواظب خودت باش..! - باشه .. تا فردا !!! اونشب تا آخر شب فیم دیدم و تخمه شکستم و با مامان اینا حرف زدم .. فرداشم تقریبا ظهر پاشدم از خواب و اسبابمو رو بستم و رفتم خرید برای توراه .. رفتم حموم و بعدشم شامم درست کردم که بخوریم بریم طرفای ساعت 7 بود که به مجد زنگ زدم و نا خودآگاه بعد از اینکه صدای مردونه ی قشنگش توی گوشی پیچید گقتم : - شروین شام پختم میای اینجا ؟؟؟!! بعد از یه سکوت طولانی ...بالاخره گفت : - آره!! تا یه ربع دیگه!!! لبخندی زدم و گوشیرو قطع کردم!!! میز رو قشنگ چیدم و خودمم یه بلوز سفید ساده با یه جین تنم کردم و موهای خیسمم ساده بستم پشت سرم ... درست راس یه ربع زنگ زده شد و با یه گرمکن طوسی و تی شرت مشکی اومد تو .. نگاهی بهم انداخت و گفت : - جوجو چطوره!!؟؟! - خوبه !!! - شما چطوری ..!!؟؟ - عالی !!! بخصوص که دعوت شدم به صرف شام با یه خانوم خوشگل!! خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین که یهو دنب موهامو گرفت تو دستشو گفت : - کیانا موهات خیسه خشک کنی بعد بریما هوا سرده! خندیدم و گفتم : - باشه!!! - قول؟؟؟! - قول نمیدم!! انگار که فهمیده بود تنبلم دستمو یهو و گرفت و بردتم بالا و توی راه گفت : - بیا بیا!!! من به تو اطمینان ندارم!!! بردتم توی اتاقمو نشوندتم روی صندلی میز توالت و رو کرد و گفت : - کجاست سشوارت؟؟!! دست کردو از کشوی اول دادم دستش .. زد به برق و شروع کرد به خشک کردن موهام و آروم دست میکشید به موهام ... نمیدونم چم شده بود قلبم تند میزد و گونه هام داغ شده بود یه لحظه از توی آینه بهش نگاه نداختم که دیدم اونم چشماش یه برقی داره آروم خندید و گفت : - موهات شبیه ابریشم.. چه برقی داره!!!... هیچوقت کوتاه نکن ... باشه؟؟!! - سرمو تکون دادم .. یهو سشوار رو خاوش کرد و سرشو کرد توی موهام .. عین مجسمه یخ بستم ... آروم سرمو بوسید و با یه ببخشید رفت از اتاق بیرون ... چقدر توجهاش شیرین بود!!! چقدر دوستش داشتم... نمیدونم چرا ولی تاب مقاومت موقعی که اینجوری محبت میکرد رو نداشتم .. چشماش بی ریا بود!!! زیادی بی ریا!! لبخندی تو آینه به گونه های سرخم زدم و موهامو با کش جمع کردم بالا ورفتم پایین!!! روی مبل نشسته بود و سرشو گرفته بود توی دستاش ..با حس حضورم سرش رو بلند کرد و با یه لبخند بی رمق گفت : - شام چی پختی؟؟؟!! خندیدم و گفتم : - کتلت .. دوست داری؟؟!! مهربون خندید و گفت : - آره!!! بی صدا نشستیم و خوردیم!! اونم حرفی نمیزد فقط گاهی واسه ی منم لقمه میگرفت و میذاشت گوشه ی بشقابم ... الحقم لقمه هاش گوشت میشد به تنم!!! غذا که تموم شد پاشد ظرفارو بشوره که رو کردم بهش و گفتم : - شروین تو مهمونی برو بشین من خودم میشورم!! با تعجب ابروشو داد بالا و همون جا نشست و تا آخر ظرف شستنم زل زد به من!! ظرفا که تموم شد رو کردم و گفتم : - چایی دم کنم؟؟!! - نه باید بریم دیگه !!!! من برم حاضر شم توام حاضر شو شیر گاز و اینارم ببند!! - باشه بابا بلدم !! دم در رو کرد بهم و گفت : - مرسی بابت شام!! اخمی کردم و گفتم : - وا چیزی نبود که !! لبخند عجیبی زد و آروم با پشت دست گونمو ناز کرد!!! در رو بستم .. تمام وجودم نیاز بود!! نیاز روحی نیاز به حضورش حرفاش محبتاش!! یعنی دوسم داشت؟؟؟! با ذوق ساکمو بر داشتم همه جارو چک کردم و سبد خوراکیو فلاسک چای و چندتا ساندویچ رو هم برداشتم داشتم از در میومدم بیرون که دیدم مجد دمه دره .. رو کرد بهم وگفت تو برو من اینارو میارم .. خندیدم و ازش تشکر کردم ... موقعی که سوار شد و حرکت کردیم بر خلاف تصورم از در پارکینگ که اومد بیرون آروم زیر لب بسم ا.. گفت و بعدم یه دوهزارتومنی گذاشت توی داشبورد .. برام عجیب بود .. پس واقعا من مجد رو هنوز نشناخته بودم تا نزدیکای جاده راجع به کارمون توی اصفهان حرف زدیم موقعی که وارد جاده شدیم رو کرد بهم و گفت : - کیانا خانوم خوابت میاد برو عقب قشنگ بخواب خوبیه دخترای ریز میزه اینه اون پشت قشنگ جا میشن!!! خندید م و گفتم : - نمردیم و یه حسن این قد کوتاه رو هم دیدیم!!! خندید و گفت : - نه محاسنش زیاده .. یکی دیگش اینه که تو بغل جا میشین .. بعدم خندید و گفت : - بازم بگم!! دستمو آوردم بالا و گفتم : - نه نه ... مرسی.. خندید و زد کنار تا برم عقب منم که بد جور خوابم میومد تا رفتم و دراز کشیدم با تکون های گهواره وار ماشین خواب رفتم... نمیدونم چه ساعتی بود .. فقط یادمه داشتم توی خواب هق هق میکردم خواب بدی دیده بودم ... خواب اینکه محمد و مجد روبروی هم بودن و توی یه لحظه محمد یه اژدها شد و مجد رو خورد و من با همه ی وجودم توی خواب اشک میریختم!!! که با احساس یه آغوش گرم از خواب پریدم .... مجد منو تو بغلش گرفته بود و آروم نوازش میکرد و اشکامو پاک میکردو زیر گوشم میگفت : - هییس .. عروسکم آروم .. خواب دیدی خانوم.. آروم خوشگلم!! آروم!!! تازه هوشیار شده بودم با نوازشایی که رو ی موها و گونه هام میکرد تنم داغ شد طاقت نیاوردم و چشمامو باز کردم!! با باز شدن چشمام لبخندی به پهنای صورت زد و گفت : - کوچولو خواب بد دیدی !!! داشتی جیغ میدی ترسیدم اومدم آرومت کنم .. از جام پاشدو نشستم که رو کرد بهم و گفت : - خواب چی میدیدی؟؟؟!! - چیزی نبود.. شیطون نگام کرد و گفت : - آخه همش منو صدا میکردی!! معلوم نبود تو خوابت چه خبر بود!!! اولش نفهمیدم چی میگه ولی بعد دوزاریم افتاد و چپ چپ نگاش کردم اونم خندید و گفت : - تا دوساعت دیگه میرسیم .. میخوای بخوابی؟؟!! با صدای دورگه گفتم : - ساعت چنده؟! - نزدیکای شش!! - نه دیگه .. خوابم نمیاد گشنت نیست؟؟؟ چای اینا داریم بساط صبحونه ام آوردم!! لبخند مهربونی زد و در حالیکه از قیافش خستگی میبارید گفت : - نیکی و پرسش ..بعد از خوردن صبحانه با انرژی مضاعف دوباره پشت فرمون نشست و تقریبا طرفا 8 رسیدیم اصفهان...با رسیدن به مقصد یه راست رفتیم سمت هتل ... مجد رو کرد به من و گفت : - کیانا برامون هتل عباسی جا رزرو شده دوست داری ؟؟ یا بریم جای دیگه؟؟!! - نه بابا جا به این خوبی.. لبخندی زد و بلافاصله به سمت هتل روند!! موقعی که رسیدیم ماشین رو پارک کرد و ساک هارو برداشت و راه افتادیم سمت قسمت رزرو هتل .. توی لابی منتظر بودم تامجد بیاد که یهو با یه صدای آشنا به خودم اومد.. - سلام آبجی خانوم!!! برگشتم و با دیدن محمد خندون قلبم شروع کرد تند زدن!!! نه برای اینکه دل تنگش بودم یا ازین چیزا.. از مجد ترسیدم.. ازینکه بفهمه من .. دست و پام رو گم کردم و با لکنت گفتم : - سلام! تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟!! - واسه ی کار از طرف شرکتمون ماموریت دارم!!! باورم نمیشه اینجا دیدمت!!! بعدم خندید!!!! نگاهی بهش انداختم چشماش از دفهعه ی پیش خیلی آرومتر بود ..گفتم : - منم برای ماموریت اومدم!!!! فکر نمیکردم ببینمت!! توی همین گیر و دار مجد از دور با اخمی که به وضوح معلوم بودبا گام هایی محکم اومد سمتمون و ضربان قلب من شدت گرفت ... قبل از اینکه محمد حرفی بزنه رو کردم به مجد و گفتم : - آقای ناطق از اقواممون!!! بعدم رو کردم به محمد و گفتم : - جناب مجد رئیس شرکتمون!! محمد بلافاصله نگاهی به من کرد و گفت : - میدونم .. میشناسمشون!!! بعدم به مجد دست داد وخیلی سرد ..دو طرف با هم احوالپرسی کردن!!!! مجد با اخم و خیلی جدی نگاهی بهم انداخت و گفت : - کیانا کلیدارو گرفتم ..دم آسانسور منتظرم!!! مجد که رفت محمد رو کرد به من و گفت : - تو توی آتیه کار میکنی؟؟؟!! - آره چطور!!! - بابا کیانا خانوم... میدونی اونجا چه جاییه درسته که کاراشون عالیه ولی همه میگن از لحاظ اخلاقی مشکل داره ... اونم با یه همچین رئیسی!!!!! مرتیکرو نزدیک بود فکشو بیارم پایین .. آشغال به تو میگه کیانا .. خجالت نمیکشه!! عصبی شدم و رو کردم بهش و گفتم : - دقیقا شما کی باشید؟؟ این چه طرز قضاوت راجع به آدماست ... مگه تو اومدی شرکت مارو دیدی که اینجوری میگی.. میدونی ندیده و نشناخته به چند نفر تهمت زدی؟؟!! محمد در حالیکه میخواست مجابم کنه و یه جورایی حرف نسنجیدش رو ماست مالی گفت : - بابا آخه تو نمیدونی که دوماه پیش گنده رابطه ی همین آقا با دختر رئیسه ایران پایا در اومد ... بعدم با غیط نگاهی به مجد انداخت و ادامه داد : - کیانا خانوم حواست باشه ها .. گول امثال اینارو نخور ... حیف توئه روحت آلوده بشه!! از حرفاش عصبی شدم و تقریبا با لحن بدی گفتم : - اون آدم بد!!! درست ولی اونی که به روح من آسیب زد تو آدم خوبه بودی!!! نه اون!! اینقدرم راجع به آدما بد قضاوت نکن .. من که زنم گاهی وقتا اشکال رو از هم جنسام میبینم!!!! ولی تو یه جوری داری مطلب رو ادا میکنی که انگار دختره رئیس ایران پایا قدیسه بود و این بابا شیطون!!! خدایی لااقل رامش رو خووب میشناختم و میدونستم چه جور آدمیه .. واسه ی همین دوست نداشتم کسی به مجد تهمت اغقال و این مزخرفات رو بزنه!!محمدم که اصولا ذاتا آدم بدی نبود رو کرد به من و با لبخند گفت : - به خدا آبجی نخواستم به کسی توهین کنم!1 دست خودم نیست نگرانت شدم !!! نگاهی بهش کردم!!!! احساس کردم توی همون لحظه با حضورم روبروی محمد و گوش دادن به حرفاش دار به الهام خیانت میکنم ...درست اون .... ولی خوب اگه منم همون کار رو میکردم که میشدم عینه اون ... با این فکر رو کردم به محمد و گفتم : - حالا بگذریم ازین حرفا مامان اینا چطورن الهام چطوره ؟؟! لبخند غمگینی زد و گفت : - خوبن!! سلام میرسونن!! - سلامت باشن .. من دیگه برم!!! - باشه .. راستی آره منم از طرف شرکت نوین سازه توی شیراز اومدم .. یه طرفه قسمت از پروژه ام دست ماست ایشاا.. میبینمت بازم! لبخندی زدم و گفت : - به سلا متی!! باشه !تا بعد ! با این حرف راه افتادم سمت مجد که با یه اخمی عمیق دم در آسانسور وایساده بود موقعی که وار شدیم رو کرد به من و گفت : - ایشون از اقوام بودن ؟؟!! احساس میکردم رنگم پریده سرمو انداخم پایین و گفتم : - آره گفتم که!! - دقیقا با چه نسبتی!!!؟؟؟ - نوه داییه شوهر دختر خالم!!! مجد در حالیکه صداش عصبی بود گفت : - آهان واقعا هم چه نسبت نزدیکی!!!!!!! احساس نمیکنی یکم صمیمی تر از این نسبت فامیلی بودید با هم؟؟!! خودمو کنترل کردم و گفتم : - نه!! بعدشم پسر خوبیه!!! مجد دستی به موهاش کشید و اومد چیزی بگه که با باز شدن در سکوت کرد و ساک بدست رفت سمت راهرو اتاقامون درست روبروی هم بود اول در اتق من رو باز کرد و ساکمو گذاشت تو بعدم بدون حرف اضافه رفت سمت اتاق خودش که طاقت نیاوردم و گفتم : - شروین؟؟!! رو کرد سمت و بعد از چند ثانیه اخماش باز شد و گفت : - جانم؟؟؟!! با این حرفش سرمو انداختم پایین که اومد سمتمو و چونمو گرفت تو دستش و گفت : - اخممو نبین .. ترسیدم کسی ذهنت رو نسبت بهم مسموم کنه.. کیانا .. من رو بازی میکنم!!! ولی باور کن 90 % آدما ... - لبخندی زدم که باعث شد آروم دستی به صورتم بکشه و بعدشم با شیطنت گفت : - برو تو دیگه!!!!! به من اعتباری نیست!!! با این حرفش با تعجب نگاش کردم که باعث شد بلند بخنده ... بعدش تقریبا خودش هولم داد تو و با گفتن ساعت 1 حاضر باش واسه ی ناهار در رو بست و رفت!!! نمیدونم چه سری بود تا در رو بست دلم تنگش شد!!! با خودم خدا خدا کردم زودتر به عشقش اعتراف کنه وگرنه به خودم اعتباری نبود.. با تکون دادن سرم به خودم اومد و بعد از باز کردن ساکم و چیدن لباسام توی کمد .. رویتخت دراز کشیم تا ساعت 1 یکم استراحت کنم .. ولی تمام مدت ذهنم روی این حرفش میچرخید .. راست میگفت آدم روراستی بود و همین رو راستی و صداقتش تو حرفا و عملش باعث میشد دوست داشتنی باشه ولی بر عکس اون من بودم که محمد رو ازش قایم میکردم .. چجوری بهش میگفتم .. طبق معمول خودمو با این فکر که به موقع بهش میگم گول زدم و با خیال آسوده ای به خواب رفتم.. فصل بیستم: طرفای ساعت 12.5 بود با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم .. به شماره نگاهی کردم به نظر آشنا میومد ولی اون لحظه خواب آلود بودم و حضور ذهن نداشتم که کیه بعد از اینکه صدامو صاف کردم دکمه ی اتصال رو زدم : - بله!! - سلام کیانا خانوم محمد بود .. یادم اومد که دفعه ی آخری که باهاش حرف زدم شمارمو از توی لیست تماسام پاک کرده بودم واسه ی همین اسمش نیافتاده بود گفتم : - سلام کاری داشتین؟! - نه ! راستش میخواستم ببینم افتخار میدین امروز ناهارو باهم بخوریم؟؟!! راستش دوست نداشتم باهاش تنها باشم از طرفیم مجد رو چیکارش میکردم .. دلشم نمیخواستم بشکنم برای همین گفتم : - راستش رئیسم برای ساعت 1 قرار ناهار گذاشته اگه دوست داشتی شمام بیا با ما!!! اونجور که اون از مجد بد گفت مطمئن بودم که منصرف میشه ولی در کمال تعجب دیدیم که موافقت کرد و گفت که برای ساعت 1 توی سالن غذاخوری منتظرمه!!! بعد از اینکه تماس رو قطع کردم دلم تازه به شور افتاد!!! مجد چی میگفت ... نکنه ناراحت میشد یا قاطی میکرد!! بی خیال شدم و با گفتن هر جه بادا باد پاشدم تا حاضر شم!! راس یک صدای زنگ اتاقم اومد و با همراهی مجد رفتیم پایین دل تو دلم نبود و نمبدونستم چجوری بهش بگم که محمد هم با ما میاد!!! توی آسانسورم تا اومدم بگم همراهش زنگ خورد مشغول شد واسه ی .. همین به هیچ عنوان موقعیتی پیش نیومد .. با باز شدن در آسانسور و دیدن محمد ضربان قلبم چند برابر شد و توی دلم هرچی فحش بلد بودم نثار خودم کردم!! مجدم تعجب کرد چون بلافاصله سر و ته صحبتش رو هم با یه بعدا من با شما تماس میگیرم هم آورد و با یه اخم به محمد که داشت سمتمون میومد خیره شد!! محمد تا رسید سلام گذارایی به مجد کرد و بعدش رو به من گفت : - به خاطر قضیه ی گردهمایی یکم شلوغ شده واسه یهمین یکم زود تر اومدم و برای خودمون جا گرفتم !! لبخند زورکی زدم و از ش تشکر کردم!! محمد جلو راه افتاد من و مجدم پشتش توی راه مجد زیر من گفت : - تو این مرتیکرو دعوت کردی؟؟!! - نه به موبایلم زنگ زد گفت بریم ناهار منم گفتم قراره با شما برم ... یه لحظه نگام افتاد توی صورتش چشماش عین شمر داشتن نگام میکرد واسه ی همین منم باقی حرفمو خوردم اونم نفسشو محکم داد بیرون سر میز که نشستیم من و مجد کنار هم و محمد درست روبروی ما نشست و گفت : - کیانا خانوم سلف سرویسه میخواین بگین چی میخورید من براتون بیارم!! اومدم حرفی بزنم که مجد رو کرد بهش و گفت : - هرکسی خودش بهتره بره!!!! یعنی که یعنی با این حرف محمد رو کرد بهم و گفت : - پس بیا بریم چون من دارم میمیرم از گرسنگی و لبخندی زد !!! منم رو به مجد کردم و گفتم : - شمام تشریف میارید ؟؟! مجد م از جاش بلند شد .. دور میز داشتم غذا میکشیدم که مجد زیر گوشم گفت: - نمیدونم چی تو ذهنت بود با این کار احمقانت !!!!!!!!! ولی اگه برای اذیت من این کارو کردی و قصدی داشتی بدون تلافی نمیذارم کارت رو!!! عادتش بود!! هر وقت که چیزی خلاف میلش بود میخواست در صدد تلافی ر میومد و لااقل من یکی دو تا نمونه از تلافیاش رو دیده بودم!!! واسه ی همین رو کردم بهش و گفتم : - شما ذهنت مسمومه به من چه؟؟!!! بعدشم محمد آشنامونه زنگ زده چی بهش میگفتم؟؟؟!!! نگاه عصبی کرد و بدون حرف برگشت سر میز..تمام مدت نهار هم من و همن مجد تقریبا با غذامون بازی کردیم و بر خلاف ما محمد قشنگ غذاش رو خورد و گه گداری با لبخند به من نگاه میکرد منم برای اینکه جو رو یکم آروم کنم رو کردم و گفتم : - از مامان اینا بگو .. از الهام!!! لبخندی زد و گفت: - شکر خدا مامان خیلی بهترو بقول معروف خطر از بیخ گوشش گذشت!! الهامم بد نیست .. با هم کنار اومدیم!!! تازه یه خبر دیگم دارم!!!بعدم با یه خنده که بیشتر شبیه پوزخند بود ادامه داد : - دارم بابا میشم!! نمیدونم چرا ولی خیلیییییییییی ذوق کردم ... با شادی و خنده گفتم : - وای مبارک باشه!!!! ایشا.. به سلامتی ... تو همیشه عاشق بچه بودی !!!! لبخندی زد و زیر لب جوری که فقط من بشنوم گفت : - آره .. ولی نه بچه ی هر کسی!!!! یهو مجد لیوان آّب رو کوبوند رو میز و با این حرکت شک نکردم که این حرف رو بر خلاف تصورم شنیده!!!! و وقتی نگاش کردم با چشمای به خون نشسته گفت : - ببخشید از دستم ول شد!!!! و با اخم به محمد نگاه کرد!!! راستش ازحرف محمد یه حالی شدم .. اینکه هنوز به این چیزا فکر میکرد و نگاها و کلامش رنگ محبت داشت نشون میداد زمان زیادی لازمه تا من رو فراموش کنه ...تازه داشتم به این حرفش میرسیدم که برای اون خیلی سخت تر از منه .. چون من خیلی وقت بود که دیگه بهش فکر نمیکردم و چه بسا دوست داشتم اون زمان از زندگیم رو کلا فراموش کنم ... هرچند که محبت های محمد رو نمیشد منکر شد یا از ذهن پاک کرد!!!از طرفی مجدم رفتارش دیگه داشت میرفت رو اعصاب .. خودش تا یه ماه پیش با دخترا دل مبداد و قلوه میگرفت ...ولی تا نوبت من میشد ... قبول داشتم سر سروش شاید تا حدودی حق با اون بود و سروش رو میشناخت و از این حرفا ولی محمد .. اون نه تیپش نه رفتارش مثل سایر آدما بود با تمام ضربه ای که ناخواسته به من زده بود هنوزم به عنوان یکی از بهترین و نجیب ترین مردایی که تا حالا دیدم ...میدونستمش!!! توی همین فکرا بودم که مجد یهو پاشد وایساد و رو کرد به من و با یه لحن نه چندان جالب گفت : - شما تشریف نمیارید؟؟؟!! اونقدر لحن و حرکتش ناپسند بود که بهم بر خورد و برای تلافی رو کردم بهش و گفتم : - نه!!! شما برید!! نفسش رو داد بیرون بدون کلامی اضافه رفت .. محمد لبخندی زد و رو به من گفت : - خوب حالش رو گرفتی با امثال اینا باید همین جور حرف زد وگرنه یکم نرم باشی میخوان سواستفاده کنم!! نمیدونم با این حرفش صورتم یا نگاهم چه شکلی شد که یهو محمد با تعجب گفت : - کیانا خانوم شما که ازین مرتیکه خوشتون نمیاد که ؟!! جواب ندادم!!!! چی میگفتم؟؟؟!! یهو محمد چشماشو ریز کرد و با یه ناراحتی گفت : - کیانا؟؟!! با عصبانیت گفتم : - چیه ؟؟!! نکنه من دیگه حق ندارم عاشق بشم!!! رنگ نگاهش غمگین شد و لی لبخندی زد و گفت : - نه!! من همچین حرفی نزدم!!! همیشه آرزوم بوده بهترین زندگی رو داشته باشی .. فقط... فکر میکنی.. اون لیاقت عشقت رو داره!؟؟؟؟!! عصبی شدم و گفتم : - تو چی؟؟؟!! وقتی منو دوست داشتی فکر میکردی من لیاقت عشقت رو دارم یا نه؟؟؟!! صامت نگام کرد و سرش تکون داد و گفت : - واسم مهم نبود!!! هر چند حس میکردم که داری... بغضم گرفت ... جالبیش اینجا بود هیچ واهمه ای نداشتم جلوش گریه کنم ... محمد اونقدر مناعت طبع داشت و بزرگ بود که هیچ وقت از گریه کردن جلوش هراسی نداشته باشم واسه ی همینه دو قطره اشک از چشمام چکید و گفتم : - محمد !!من داغونم!!من دست خودم نیست بدیای شروین رو دیدم ...ولی بهش علاقه مند شدم!! اینو دیدم که رفتارش و احترامی که گاه گداری یواشکی به من میذاره با همه فرق داره ... درسته مستقیم نگفته دوستم داره ولی میفهمم از من بدش نمیاد مغروره .. خیلی مغرور.. محمد غمگین بود ... خیلی غمگین ... ولی یه دونه ازون لبخندای پدرونش رو زد و گفت : - نمیخوام وارد جزئیات روابطتون بشم .. یعنی جونش رو ندارم... هنوزم ناخودآگاه روت ...بگذریم!!! ولی کیانا توام مغروری ..خودت رو دست کم نگیر توام با غرورت میتونی اونو از پا درآری... خواهش میکنم نشکنش!!!! بگذار اگه عشقی هست خواسته ای هست اون اول زبون باز کنه و از راهش پیش بره!!! با بغض نگاش کردم و گفتم : - موندم تورو چجوری بهش بگم!!!!میترسم... محمد یکم فکر کرد و بعدش گفت : - فکر نکنم لزومی داشته باشه بگی ... اون حودش اونقدر قبل از تو ... یه سر داشته و هزار سودا که نامزدی من و تو پیششون هیچه بعدشم بین ما که ... چطور.. منظورش رو فهمیدم با تکون دادن سر نشون دادم و اون در ادامه گفت : - واسه ی همین دلیلی نمیبینم بگی!!! یکم فکر کردم و گفتم : - اگه من موقعی که میخواستیم نامزد کنیم اینو از تو قایم میکردم و بعدا میفهمیدی ناراحت میشدی؟؟؟!! یکم فکر کرد و گفت : - رک میگم!!! صد در صد!!! ولی اونقدر دوست داشتم که برام مهم نباشه!!! بعدشم!!! اون یه ذره ایم که ناراحت میشدم مال این بود که منم خودم قبل ازدواج هیچ رابطه ای از هیچ نوعی رو تجربه نکرده بودم!!ولی امثال مجد که ماشاا.........!!! استغفرا... اینجوری بودن کلا مسخرست اگه ناراحت شن!! حرفا ی محمد یه دوگانگیه بدی توم ایجاد کرده بود!!!راستش موقعی که از گفتن چیزی میترسی ... کافیه یه نفر فقط یه نفر دلیلی بیاره که اون حرف رو نزنی و توی اون لحظه دلیلش یا نوع بیانش جوری باشه که قانعت کنه ... تو رو هوا میزنی ...منم از این قاعده مستثنی نبدم و حرف محمد رو رو هوازدم و مطمئن تز از فبل دلیلی برای بیان رابطه ی قبلیم پیش مجد نمیدیدم!!بعدشم .. دوباره ذهنیتم به مجد برگشته بود .. از کجا معلوم ... میخواست من رو بازی بده مثل بقیه ی دخترا ... ولی نگاهاش چی.. مونده بودم نفس عمیقی کشیدم و از محمد بابت حرفاش تشکر کردم بعدم با هم راهی شدیمسمت اتاقامون از اونجا که محمد اتاقش سمت دیگه ی هتل بود ... و آسانسور جدا داشت رفت همون سمت و منم سوار آسانسور قسمت خودمون شدم و با ذهنی درگیر رفتم بالا ... موقعی که کلید انداختم تا برم تو تو ی یه لحظه مجد از اتاق اومد بیرون رو به من کرد با لحن زننده ای گفت : - خوش گذشت؟؟؟!!! عصبی شدم!!! اخمی کردم و گفتم : - این چه طرز بیانه؟؟!! پوزخندی زد گفت : - ببین کیانا من خر نیستم!!!! احمقم نیستم یه دفعم گفتم ازاینکه یکی من و احمق فرض کنه بیزارم!!!! نگو که نمیفهمی با عشق نگات میکنه!!! کلافه شدم و گفتم : - اون زن داره میفهمی!! خنده ای کرد و گفت : - یه دلیل موجه تر بیار الان خیلیا زن دارن و ...با حرص جواب دادم : - اصلا هر جور نگام میکنه !! به خودش ربط داره بعدشم .... شما این وسط چیکاره ای!!! یه لحظه شوکه نگام کرد و بعد گفت : - من این وسط چیکارم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!! - آره!!! شما !! وایسادی دم در.. توی راهروی هتل من رو سین جیم میکنی؟؟؟!!!! واسه ی یه نگاه که زاده ی خیالاتتونه!!! توی یه حرکت هولم داد توی اتاقم و در روبست!!! بعدم من رو بین دوتا دستاشو دیوار زندونی کرد و تقریبا غرید و گفت : - بیا!! اینم توی اتاق !!! بعدشم ببین کیانا تو ممکنه توی شناسنامه 24 سالت باشه!!!!! ولی اندازه ی یه دختر 18 سالم تجربه نداری .. بر عکس تو من!!! من ممکنه اسما 32 ساله باشه ولی قد یه مرد 50 ساله تجربه دارم پس به من نگو خیالاته!! اگرم فکر میکنی!!! من این وسط کاره ای نیستم!! پس از همین الان میشم همونی که کاره ای نیست!! نفس عمیقی کشیدم و خیره نگاش کردم بعد از چند ثایه ای که به صورت هم خیره شد یم تاب نیاوردم و با عصبانیت دستش رو پس زدم.. از دیوار جدا شد و از حصاری که ساخته بود اومدم بیرون و بی تفاوت شالم رو در آوردم و رفتم توی اتاق خواب و در رو بستم!! چند ثانیه بعد صدای در اتاف خبر از رفتنش رو میداد .... توی دلم یه حس بدی داشتم... یه حس شبیه ترس .. نمیدونم چرا ولی یهو ترسیدم با این کار مجدم از دست بدم واسه ی همین سریع در اتاق رو باز کردم و اومدم برم دنباش که محکم خوردم به چیزی و تعادلم رو از دست دادم و نزدیک بود بخورم زمین که توی یه لحظه مجد رو دیدم که با یه حرکت من رو کشید تو بغلش... به نفس نفس افتادم و با تته پته گفتم : - شما که رفته بودید؟؟؟!!1 لبخندی زد ازونا که قلبم می ایستاد و گفت : - میخواستم ببینم طاقت میاری اونجوری نگام کنی بعدم .. پشتت رو بهم بکنی و بر توی اتاق در روببندی؟؟؟؟!!! از اینکه دستم رو شده بود خجالت کشیدم ولی ته دلم خوشم اومد از اینکه نرفته بود .. از اینکه یه در صد پیش خودش این فکر رو کرده بود که برگزدم و برم دنبالش .... ولی خوب چه میشه کرد باید انکار میکردم!!! خواستم از تو بغلش بیام بیرون که محکمتر گرفتتم و گفت : - کجا؟؟؟!!! جات اینجاست!!!!! کجا در میری؟؟؟!!!! بعدم خندید!!! بد جور معذب شده بودم!! بیشتر فشارم داد و تا حدودی دردم اومد بعد با لحن آمرانه گفت : - کیانا ؟؟!!! گفتم جات اینجاست !!! ولی تا زمانی که دختر خوبی باشی ... مهربون بغلت میکنم!! بخوای پا رو دمم بذاری ... بعدم بیشتر فشارم داد .. احساس کردم استخونام داره خوورد میشه ... توی چشمام از درد اشک جمع شد .. یکم که بهم زل زد یهو تقریبا پرتم کرد اونور و اینبار واقعا در رو زد بهم و رفت!!! دلم میخواست هر چی فحش بلدم نثار روح پر فتوحش کنم!!!!! مرتیکه!!! به دیوونه ها یه سور زده بود!! در حالیکه داشتم بازوهامو که از درد ضعف میرفت رو میمالیدم پیش خودم فکر کردم این محمدم بیراه نمیگه ها به این مردک اصلانمیشه اعتماد کرد نه به اون لبخندش نه به این که یهو انگار انار داره آب لمبو میکنه!!! راستش یه حس بدی بهم دست داده بود از اینکه یه مرد قدرتش رو به رخم بکشه متنفر بود م .. واسه ی همین همون جا تصمیم گرفتم تلافی کنم!!!!! ... دو سه ساعتی بود توی اتاق روی تخت دراز کشیده بودم و هی کانالای تلویزیون رو اینور اونور میکردم کم کم داشتم کلافه میشدم که با صدای زنگ گوشی از جام پریدم و سریع بدون اینکه حتی نگاه کنم دکمه ی اتصال رو زدم : - بله؟؟؟!!! - سلام!! خوبی!!! محمد بود!!! - سلام مرسی! تو چطوری؟؟!! - ممنون!! میخواستم بگم میای بریم سی و سه پل؟؟؟!!! - سرد نیست؟؟؟!! خندید و گفت : - لباس گرم بپوشی .. نه خیلی !! بعدم اگه راضی باشی بریم یه بریونی بخوریم که از فردا کار شروع میشه.. - باشه میام .. حوصلمم بد جور سر رفته!! خندید و گفت : - اونم تو که یه ربع نمیتونی سر جات بند شی... - ا؟؟؟!! قرار نشد.. - چشم چشم!! ببخشید!! پس تا نیم ساعت دیگه پایین باش!! فقط... - باشه .. فقط چی؟؟؟؟! - به مجد ... - نه بابا !! اون رو بی خیال!!! احساس کردم نفس راحتی کشید ... بعد از اینکه گوشیو گذاشتم یه حسی داشتم .. هم دوست داشتم از مجد انتقام بگیرم .. همم... نمیدونم ... یه حس گناه بدی داشتم ... ولی توی یه لحظه با یاد آوری شبایی که رامش و سارا و... پیشش بودن شونمو انداختم بالا و تنها چیزی که به ذهنم رسید این جمله بود!! گهی پشت به زین و گهی زین به پشت!!!! تقریبا بیست دقیقه بعد حاضر و آماده دم در بودم مخصوصا با سر و صدای از حد معمول بیشتر از در اتاق اومدم بیرون .. نمیدونم ولی یه حسی بهم میگفت که مجد از توی چشمی زیر نظرم داره و یه جورایی ... سنگینیه نگاهش رو حس میکردم ... موقعیه که رفتم توی لابی محمد طبق معمول با یه لباس ساده و یه لبخند منتظرم بود ... نمیدونم چرا ولی نگاهش من رو درست یاد روز نامزدیمون انداخت ... نفس عمیقی کشیدم و با سلامی که دادم سعی کردم این افکار رو از خودم دور کنم! نمیگم اونشب شب بدی بود .. ولی خلا حضور مجد بد جوری حس میشد !! رک میگم با همه ی حرصی که ازش داشتم دوست داشتم به جای محمد اون باشه وشونه به شونش.. ...دلم برای شیطنتاش تنگ شده بود....برای نگاه هاش... نمیدونم چرا ولی برای یه لحظه با احساس حضورش به عقب برگشتم .. نمیدونم درست دیدم یا نه ولی حس کردم سایه ی مجد توی تاریکی گم شد ..محمد که از رفتار من متعجب شده بود با لحن گیجی پرسید : - کیانا؟؟!1 چیزی شده؟؟!! با یه نه سر و ته سوالش رو هم آوردم ...یه حس درونی میگفت خودش بوده توی یه لحظه ذهنم جرقه زد برا ی همین سریع گوشیم رو از کیفم در آوردم و شمارش رو گرفتم ...برقرار شدن تماس همانا و پیچیدن اکو وار زنگ گوشیش زیر پل همانا!!! نا خودآگاه لبخند مرموذی رو لبم نشست و مخصوصا برگشتم و تا هرجا که داره کشیک من رو میکیشه لبخندم رو ببینه!!!! ... خوشبختانه تمام این ها اونقدری طول نکشید که محمد پاپیم بشه !! از طرفیم مجد رو اونقدر دوست داشتم که جلوی محمد ضایعش نکنم ..ممکن بود ازش راجع بهش کمک بخوام .. ولی کنف کردن رودر رو!!! نه!!!! اونم مجدی که هم از محمد بزرگ تر بود و هم مغرور تر .. بعدشم ... من با تمام حرفایی که محمد زده بود و به نظر تا حدود زیادی عاقلانه بود. ... ولی هنوز به شدت تابع دلم بودم!!! اونقدر از حرکتی که زده بودم و مچی که باز کرده بودم ذوق داشتم که رو کردم به محمد و با شادی و صدای یم بلند گفتم : - من بریونی میخوام!!پس کی میریم!!! محمد که کلا هر وقت چیزی میخواستم از همون زمان عادت نداشت نه بیاره با ذوق نگام کرد و گفت : - ای به چشم!! بعدم بلافاصله سمت خیابون حرکت کردیم و با گرفتن تاکسی در بست رفتیم یکی از رستوران های شهر که بریونیاش مشهور بود و تا اونجایی که دقت کردم توی خیابون چار باغ قرار داشت... اونشب به خاطر موفقیت بزرگی که با گرفتن مچ مجد کبیر کسب کرده بودم به خودم یه دونه بریونی کامل جایزه دادم با ولع شروع کردم خوردن ... محمد طبق معمول قدیم اونقدری که از خوردن بریونی لذت ببره از خنده و شادی با ولع خوردن من داشت لذت میبرد .. تقریبا آخرای غذامون بود که موبایلش زنگ خورد و با دیدن شماره اخمی کرد و بعد از سایلنت کردن گوشی رو گذاشت کنار... یه لحظه عین قدیما به شوخی گوشیشو بر داشتم و با خنده گفتم : - کیه که من هستم جواشو نمیدی؟؟؟! اما با دیدن اسم تماس گیرنده خنده رو لبم خشک شد و حس گناه سر تاپامو رو گرفت ... الهام بود!!!! نمیدونم چرا ولی با عصبانیت رو کردم بهش و گفتم : - واسه ی چی گوشیو رو زن حامله بر نمیداری ؟؟؟!! پوزخندی زد و گفت : - زن حامله!!!!!! عصبانی تر از قبل با صدایی که سعی میکردم بلند نشه گفتم : - مثل اینکه بچه مال توئه ها!!!!!! یهو سرش رو گرفت تو دستاش و با عصبانیت گفت : - کیانا شبمو خراب نکن!!!! - شبتو خراب نکنم؟؟؟!! زنتو تنها گذاشتی با یه بچه تو شکمش اومدی شهرستان بعدشم چون با عشق قدیمیت خلوت کردی جوابش رو نمیدی؟؟؟؟!!!!!! بعد تازه مدعی شبتو خراب نکنم ... خاک تو سر من که نشستم اینجا و دل به دل تو دادم!!!! از جام پاشدم و از در مغازه زدم بیرون ... داشتم میرفتم سمت خیابون که یهو محمد از پشت دستمو گرفت .. با این کارش برگشتم و اونم بلافاصله دستش رو کشید یه معذرت خواست ... بعدم رو کرد بهم و گفت : - کیانا !!خواهش میکنم!! یه طرفه به قاضی نرو!!!! اخمی کردم و گفتم : - همه چی روشنه!!1 مگه تو نقطه ی ابهامیم گذاشتی!!! نمیدونم توی چشماش چی بود!!ولی یه چیزی ورای غم بود !!! یهو سرش رو بالا کردو با صدای زمزمه واری گفت : - نمیدونی چیکار کردم که خدا داره اینجوری عذابم میکنه!!!! بعدم رو کرد بهم و گفت : - کیانا!!!! تو منو میشناسی!!!... بهت قول دادم به الهام برسم .. گذشترو مثل یه یادگاری.... اما!!! باور کن این من نیستم که بدم!!!! سرشو تکون داد .. میخواست حرف بزنه ولی انگار نتونست ... !!!! نمیدوم چرا ولی بغضم گرفته بود!!!محمد تنها بود!!!! اینو میشد راحت از نگاهش خوند!!! آروم دستش رو توی دستم گرفتم ... - محمد؟؟؟!! سرشو آورد بالا ... جشماش پر از اشک بود... نمیدونم چرا ولی با هم بغضمون ترکید....گریه میکرد و دستمو فشار میداد... انگار میخواست تمام دردی که توی وجودش بود با این فشار به من بفهمونه ... خیابون خلوت بود ولی معدود رهگذراییم که از اونجا میگذشتن با تعجب نگاهمون میکردن ... بالاخره بعد از گریه ی مفصلی که کرد با هق هق شروع کرد حرف زدن ... بعد از اونشب توی پارک و حرف های تو با خودم تصمیم گرفتم سعی کنم الهام رو دوست داشته باشم!!!! سخت بود ولی میشد!!! من مرد بودم یه مرد بیست و خرده ای ساله با کلی نیاز!!! ولی قبلش یه تصمیمی گرفتم!!!! اینکه همون جور که اون من رو از داشتنه تو محروم کرد!! منم اون رو از داشتن بچه محروم کنم!! واسه ی همین قبل از اینکه بهش دست بزنم وازکتومی (نوعی عمل جراحی در مردان برای پیشگیری از بارداری است )کردم ... با این حرفش... با بهت نگاش کردم ... سرش و آورد بالا و با چشمای سرخش نگام کرد و گفت : - کیانا خیلی تنهام .... داشتم خفه میشدم!!!! امروز وقتی توی لابی هتل دیدم بعد از مدت ها .................دوباره بغضش ترکید ... طاقت نیاوردم و آروم پشتش رو ناز کردم که یهو صاف نشست و گفت : - نکن کیانا!!!! نکن !!!! نابود میشم!!! تا حدودی منظورش رو میفهمیدم .. شاید یه جورایی خوب... اشکاش رو پاک کرد و رو کرد بهم و گفت : - برات در بست میگیرم بری هتل ... باشه؟؟؟!! بی هیچ حرفی سرمو تکون دادم .. توی تاکسی تمام مدت تو فکر محمد و غم توی دلش بودم!! باورم نمیشد کسی که زندگیه من رو به خاطر یه عشق آتشین بهم زده بود ... خیلی زود .. یادم افتاد همیشه مادرم میگفت تب تند زود عرقش در میاد و مال الهام زیادی زود بود ... هر چند که احساس میکنم برقرار نکردن رابطه از طرف محمدم میتونست دلیلی باشه بر اینکه .. الهام ... اونم سنش کم بود و چه بسا غریزش زیاد... تقریبا نزدیکای 10 بود که با ذهنی در گیر و تنی خسته وارد اتاقم شدم و بدون اینکه لباسام رو در بیارم ولو شدم رو تخت ... با صدای زنگ پیام گوشیم ... بی حال دست کردم تو کیفم ... 6 تا sms داشتم اولیش محمد بود که میخواست ببینه رسیدم یا نه ولی 5 تای دیگش .... مجد .. بود!!! از اول به آخر شروع کردم خوندن!! " کی میای؟؟؟!!!" - وقت گل نی!!!! " کیانا باید بشینیم رو نقشه ها صحبت کنیم!! جواب بده!!! - اه !!! باریکلا!!!! یادش افتاد جز زاغ سیاه چوب زدن کارم داره!! " ببین خانم مشفق!!! نقشه ها توی اتاق توان !!! وگرنه .... به اینجای پیام که رسیدم تقریبا از جام پریدم ... راست میگفت نقشه ها توی اتاق من بودن و قرار بود مجد از روشون یه شرح عملکرد بنویسه!!!! سریع نقشه هارو برداشتم و بدو رفتم از اتاق بیرون ... دم در یه نفس عمیق کشیدم ... نمیدونم چرا ولی یه مرتبه ضربان قلبم بالا رفته بود!! آروم تقه ای زدم به در ... تفریبا سی ثانیه بعد مجد در حالیکه موهاش یکم در هم بود و گرمکن و تی شرت مشکی تنش بود در رو باز کرد و با اخم گفت : - میذاشتی فردا میاوردی اینارو!!!! با استرس سلام کردم که بی جواب موند و بعدم نقشه ها رو گرفتم سمتش!! عصبی نگاهی بهم انداخت و گفت : - واقعا فکر میکنی این کار رو من باید انجام بدم؟؟؟!!! نه خانوم این کار شماست!!! - کدوم کار؟؟؟! کلافه پوزخندی زد گفت : - نوشتن شرح عملکرد!!! شاخام داشت در میومد تقریبا با داد گفتم : - چییییییییی؟؟؟؟!!! عصبی شد و با لحنی که سعی میکرد کنترل کنه ... گفت : - چرا داد میزنی؟؟؟! بعدم از جلوی در کنا رفت و گفت : - بیا تو !!! بی هیچ حرفی وارد شدم و تا در رو بست گفتم : - شروین واقعا تو فکر کردی من میتونم اصلا شرح عملکرد بنویسیم؟؟؟!! یهو یه ابروشو داد بالا و بعدم تبدیلش کرد به اخم و گفت : - تا اونجا که من میدونم آدم رئیسش رو با فامیل صدا میکنه این یک!! بعدم این کار جز وظایفتونه!!!!! نفسمو محکم دادم بیرون و گفتم : - من تاحالا یه دونه شرح عملکردم ننوشتن بعدم مگه نگفته بودین باهم!!! توی پیامتون!!! یهو بی تفاوت در حالیکه توی ته چشمش طوفان به پا بود از عصبانیت بهم خیره شد و گفت : - این مال قبل از اون بود که ... چشمامو ریز کردم و گفتم : - که چی؟؟؟!! شروع کنید به تعقیب کردنم؟؟؟!! یهو پوزخندی زد و گفت : - نه!!! شروع کنم به باز کردن چشمام!!میدونی!!! از امشب از دید من تو هیچ فرقی با رامش و امثالش نداری.... توام با هرکی دم دستت باشه راه میفتی توی خیابونا پرسه زدن .. حالا من باشم.... راد.... سروش... محمد آقا فامیل گرامی!!... اینطور نیست؟؟؟؟؟!!! تنم یخ بسته بود ..... چی میگفت این؟؟؟؟!!!!! میدونستم اینجور مواقع رنگم میپره ... گلوم رو انگار یکی داشت فشار میداد... تصمیم گرفتم برم از اتاقش بیرون .. چون ترسیدم یهو بزنم زیرگریه ... از خودم و از محمد متنفر شده بودم ... از فکر اینکه مجد دیگه محلم نذاره و منم واسش یکی بشم عین بقیه ...اشک تو چشمام جمع شد اومدم از در برم بیرون که یهو جلو مو گرفت و خیلی خونسرد گفت : - منو نگاه کن ... سرم رو بیشتر انداختم پایین جوری که تقریبا چونم حورد به سینم ... اینبار آروم دستش خزید زیر چونمو و سرمو گرفت بالا ... نگاش بر خلاف تصور دیگه عصبی نبود ... یواش گفت : - دوست داری عین امثال رامش باشی؟؟؟؟!!! همونجور که صورتم روبروش بود نگامو انداختم پایین ... مهربون ادامه داد : - تو که دوست نداری .. پس چرا یه رفتاری میکنی که آدم فکر کنه مثل اونی؟؟؟!!! با صدایی که میدونم از بغض میلرزید گفتم : - مگه چه رفتاری کردم؟؟؟!! لبخند زد و گفت : - ارزش تو خیلی بیشتر از اینه که هر کی بهت گفت بیا بریم بیرون بپری باهاش بری... بعدشم شاید رئیست میخواست امشب به عنوان اولین شب مسافرت کاری واسه ی دوست داشتنی ترین همکارش یه برنامه ی مفرح تر تیب بده... نمیتونم حالم رو توی اون لحظه توصیف کنم شاید این اولین بار بود که مجد داشت ...مستقیم ....نفسم به شماره افتاده بود و میدونستم بر خلاف چند دقیقه پیش خون به صورتم دویده واسه ی اینکه خودم رو از تک و تا نندازم و یه جوری به هیجانی که توی وجودم بود غلبه کنم جواب دادم : - حتما برنامه ی مفرح همون .. شرح عملکرده دیگه ... خنده ی بلندی کرد و از من یکم فاصله گرفت .. در حالیکه تو چشماش از زور خنده اشک جمع شده بود و همین زیباترش کرده بود خیره نگام کرد و گفت : - کیانا ... تو واقعا یه دختر کوچولوئه خیلیییییییی شیطونی هستی!!!! بعدم در حالی که هنوز با خودش میخندید نقشه هارو از دستم گرفت و انداختشون روی میز خودشوم روی صندلی کنارش لم داد ... نگاهی بهش انداخم و در حالیکه از نگاه شیطونش معذب بودم گفتم : - مگه قرار نبود ... لبخندی زد و وسط حرفم پرید : - اون مال وقتی بود که عصبانی بودم!!! - یعنی الان ... لبش رو تر کرد و گفت : - نه!!! الان دلتنگم!!! - دلتنگ؟؟!! - آره!!! - دلتنگ چی؟؟!! لبخندی زد و نگاهشو دزدید ... - بهتره بگی کی!!!!!؟؟! با تعجب نگاش کردم که خندید و گفت : - نترس غریبه نیست !!! - ناخودآگاه اخمی کردم که باعث شد از جاش بلند شه و بیاد سمتم ... - چیه؟؟!! جی توی اون فکر نازته کیانا خانوم؟؟؟؟!!! با همون اخم گفتم : - هیچی!!! سرشو یکم آورد پایین و گفت : - میخوای من بگم!!!! سرمو به نشانه ی بی تفاوتی تکون دادم که آروم تو چشمام خیره شد و گفت : - نه !!! دلتنک رامش و سارا و اون خرایی که تو فکر میکنی نیستم .. دلتنگه دو تا چشم سیام ... دلتنگه یه خندم .. که آدم دوست داره چال گوشه لپش رو ببوسه ... مطمئن بودم قلبم وایساده ... اگه اوندفعه فقط یه بوسه اش لپمو آتیش زد .. اینبار با حرفاش تمام تنم انگار توی تب میسوخت... تاب نیاوردم و با صدای گرفته ای گفتم : - میشه برم خیلی از کارا مونده .... خندید و گفت : - کدوم کارا؟؟؟!! - شرح ... - نترس نوشتم!!!! تهران نوشتم .. امشبم فقط مسخواستم بهت یاد بدم!!!! هرچی باشه توام پس فردا قرار شرکت خودت رو بگردونی!!! نباید بلد باشی...؟؟ ناخودآگاه ازین حرفش یه لبخند روی لبم نشست و یه لحظه نگاش کردم ولی با دیدن نگاه خیرش به چال گونم سریع خندم رو قورت دادم و گفتم : - من دیگه برم!!! از این کار من خندید و گفت : - برو شیطون!!! وگرنه دیدی ...بعدشم صبح 8 حاضر باش که بعد از صبحانه جلسست!! با گفتن باشه از در اومدم بیرون و با یه دنیا دلگرمی و فکر و خیال ... اومدم توی اتاق خودم.. اونشب وقتی توی تخت دراز کشیدم به خیلی چیزا فکر کردم .. از جمله مشکلات محمد ولی مهمترینشون رفتار مجد و عکس العملش از بیرون رفتن با محمد بود که بر خلاف تصور من که فکر میکردم یه جوری تلافی کنه و عصبانی شه ولی نشد و فقط محبتش رو بیشتر نشونم داد ... نمیدونم ... ولی این نشون میداد که مجد زیادی کار کشتست .. میدونست که اگه اونم یه جوری دیگه تلافی کنه ... ذات لجباز من باعث میشه این عمل و عکس العمل ادامه پیدا کنه تا جایی که دیگه نشه جلوش رو گرفت ... اونشب براحتی با اون چند تا جمله ی پر مهری که گفت باعث شد من نه تنها از ضایع کردنش پشیمون شم بلکه کلا پشیمون بشم که چرا به جای اون با محمد رفتم بیرون ....و این اوج تجربه ی یه مرد بود و البته باعث میشد نیاز روحی ای که یه زن نسبت به یه مرد داره تا حد ماکزیمم ارضا بشه...فصل بیست و یکم : روز دوم سفر نزدیکای ساعت 7 با نور آفتابی که تو چشمم افتاده بود از خواب پریدم .. تا بیدار شدم اولین چیزی که تو فکرم اومد شروین بود و باعث شد بلافاصله ناخودآگاه لحاف رو بکشم تو بغلم و تنم گرم شه!!! پیش خودم گفتم ... یعنی تا حالا دختری اونقدری که من دوستش داشتم .. دوستش داشته ... نمیدونم چجوری بیان کنم ولی من شروین رو بیش از همه بخاطر خودش میخواستم نه چشمم رو پول و مقامش گرفته بود نه ژست و دک و پزش .. شخصیتش رو دوست داشتم ... با اینکه میدونستم با لفظ عامی آدم هوس رونی بوده ... فکر و خیالارو کنار زدم زمزمه کنان حولم رو برداشتم و با یه دوش حال خوب صبحم رو تکمیل کردم ...نمیدونم چرا ولی تا میومدم به محمد فکر کنم ... فکر شروین میومد و تمام تیرگی ها رو از بین میبرد... بعد از حموم با حوله روبروی آینه قدی توی اتاقم ایستادم و آروم زیر لب چند بار گفتم : - شروین!! شروین!! با تکرار اسمش دلم فرو میریخت و قلبم ضربانش شدت میگرفت و بیشتر از هر وقت دیگه ای خودم رو زن میدیدم و اون و یه مرد واقعی .. لباس زیادی با خودم نیاورده بودم ولی از بینش یه بارونی مشکی با یه روسریه ابریشم با رنگ های مخلوط مشکی و قرمز و طلایی سرم کردم و با یه شلوار و کفش پاشنه بلند مشکی تیپم در عین رسمی بودن تر تمیز بود ... دلم بد جئر هوس رژ قرمز کرده بود .. اسه ی همین یه لایه زدم و بعدم با دستمال پاکر کردم تا هاله ی قرمزیش روی لبم باشه!!! و بعدم مظه هامو با یه ریمل مشکی حالت دادم .. بیش از این آرایش رو جایز ندیدم .. ساعت 2-3 دقیقه به هشت بود که با صدای زنگ در اتاق با یه بار دیگه به خودم نگاهی انداختم و با لبخند در رو باز کردم که با دیدن مستخدم .. تقریبا وارفتم .. - بله؟؟؟! - آقای مجد فرمودن ... بعد از صبحانع ساعت 9 حاضر باشید میان دنبالتون ...برای جلسه.. تشکری کردم ودر رو بستم!! برام عجیب بود یعنی کجا غیب شده بود تا اونجا که یادمبود دیشب گفته بود صبحانه با همیم ... با فکر اینکه کار فوری پیش اومده شونه هامو بالا انداختم و از در زدم بیرون ... از شانس بدم توی لابی و دم درسالن سرو صبحانه سینه به سینه ی محمد در اومد .. لبخندی زد و سلامی داد چشماش پف آلود بود و نشون میداد کل دیشب نخوابیده .. ولی با این حال خنده از رئ لبش پاک نمیشد .. جواب سلامش رو دادم که رو کرد بهم و گفت : - صبحانه خوردی؟؟؟!! - نه!! تازه اومدم ... - ا؟ من خوردم ولی عیبی نداره واسه ی اینکه تنها نباشی همراهیت میکنم!!! خیلی مایل نبودم ولی راستش واقعا دلم نمیومد بهش حرفی بزنم .. وسه ی همین قبول کردم!! بعد از اینکه بساط صبحانمو آوردم سر میز مشغول شدم .. محمد رو کرد بهم و گفت : - فهمیدی جلسه توی خود سایت برگزار میشه؟؟؟!! - نه .. ولی داشتم میومدم مستخدم اومد گفت 9 میان دنبالم!! - آره جلسه ساعت دهه!! بعدم با یه لحنی گفت : - رئیس شرکتتون صبحی خیلی سراسیمه رفت فرودگاه !!!! با تعجب نگاش کردم که ادامه داد : - گویا دختر حجت اومده بوده!!! نمیدونم چرا ولی ناخودآگاه چایی پرید تو گلوم و به طرز مفتضحانه ای از تو دماغم زد بیرون .. محمد که ترسیده بود آروم با دست یکم زد پشتم تا سرفم بند اومد چشمام پر از اشک شده بود ولی میدونستم همش واسه ی این نیست که چایی پریده توی گلوم ... دلم میخواست چشمای محمد که نگاهاش معنی دار و یه جورایی سرزنش بار بود رو از کاسه در بیارم!!! نتونستم و خودم رو کنترل کنم وناخودآگاه با لحن نه چندان دوستانه ای گفتم : - حالا چی نصیب تو میشه مجد رو جلوی من خراب کنی؟؟؟!!! با تعجب نگام کرد و اومد حرفی بزنه که با اشاره دست هش فهموندم ساکت باشه و بلافاصله از جام پاشدم و رفتم سمت آسانسور محمد دنبالم دویید تا حرفی بزنه ولی سریع سوار آسانسور شدم و رفتم بالا عصبی بودم خیلی عصبی .... وقتی رفتم توی اتاقم اولین چیزی که دستم بود یعنی گلدون بغل در رو پرت کردم زمین و چند تیکه شد!!!! دلم میخواست جیغ بزنم .... کثافت زبون باز!!!!! این تنها کلمه ای بود که لایقش بود .. یکم که گذشت و تا حدودی آروم شدم با خو دم گفتم شایدم اونجوری نبود که محمد گفته شایدم ... محمد یه جوری بیان کرده که من دیدم به مجد بد بش ... از رفتارم پشیمون شدم .. باید میذاشتم مجد توضیح بده!!! توی این گیر و دار خندم گرفت!! از اینکه بین مجد و شروین نوسان داشتم!!! تیکه های گلدون رو از روی زمین جمع کردم نزدیکای ساعت 9 بود دوباره نگاهی به خودم انداختم توی آینه رژ قرمز رو زدم و پاک کردم لبام از دفعه ی قبل خوشرنگ تر شد .. کیفم رو برداشتم و خیلی خونسرد رفتم توی لابی تا منتظر بمونم بیان دنبالم .. به محض خروج از آسانسور جلوی میز اطلاعات مجد و حجت و رامش رو دیدم ... مجد یه شلوار مردونه ی خیلی خوش دوخت طوسی با یه کت سرمه ی تنش بود و زیرش یه بلوز مردونه ی آّبی.. دستشم یه اور کت خاکستری بود ...و نمیدونم شاید برای اولین بار بود موهاش و ژل زده بود و واقعا هم بهش میومد .... عولی به نظرم عصبی بود و حجت انگار داشت براش چیزی توضیح میداد و رامش بد فرم پکر بود .. از قیافه ی در هم رامش یه لبخندی موذیانه ای رو لبم نشست و بلافاصله بدش از بد ذاتیه خودم بدم اومد .. ولی واقعا دست خودم نبود ... توی همین افکار بودم که با سنگینی نگاه سرمو چرخوندم .. مجد یا بهتره بگم شروین بدون توجه به حجت که عین رادیو داشت حرف میزد زل زد به من و با تکون آروم و یه لبخند بهم سلام داد .. بعدم بلافاصله با دست گذاشتن رو ی شونه حجت به سکوت دعوتش کرد و با یه ببخشید اومد سمت من ... با هر قدمش قلبم تند و تندتر میزد ... وقتی بهم رسید .. نفسمو توی سینه حبس کردم و ناخودآگاه لبخند زدم ... با لبخند جوابمو داد و بعدش آروم گفت : - میبخشیم؟؟؟!! با تعجب نگاش کردم .. - واسه ی چی؟؟؟!! - واسه ی ایکه بد قول شدم ؟؟؟!! لبخند آروکی زدم که باعث شد آروم سرشو رو بیاره جلو زیر گوشم بگه ... - این لبخندای خانومانت دیوونم میکنه دختر ..یه جورایی تازه یادم میندازه توی فقظ یه دختر کوچولوئه شیطون نیستی ... بعدم با مهربونی روشو کرد اونور و گفت : - رامش رو از سرم باز کنم میام با هم بریم سمت سایت .. تو برو بشین ... تا بیام .. بعدم با یه لبخند بر گشت سمت حجت و جدی چیزی بهش گفت که باعث شد حجت پکر بشه و رامشم عصبی ساکش رو برداره بره سمت آسانسور .. شروینم سری برای حجت تکون داد و در حالیکه میرفت سمت من اشاره زد که بیام .. سوار ماشین که شدم لبخندی زد و گفت : - ماشین حجت خراب شده بود!!! صبح از من خواست ببرمش فرودگاه دنبال رامش!! منم مجبوری قبول کردم ... الانم میخواستن با ما بیان ولی من حاضر نبود رامش و دیر شدن رو بهونه کردم ... دوست نداشتم معذب باشی.. خوشحال بودم از اینکه عاقلانه رفتار کردم و اجازه ی توضیح بهش دادم واسه ی همین لبخندی زدم و گفتم : - ممنون!! ولی درسته از رامش خوشم نمیاد ولی مسئله ای نبود!!! بلند خندید و گفت : - ولی واسه ی من مسئله بود ... بعدم نگاه عمیقی بهم کرد و گوشه ی خیابون نگه داشت و کامل برگشت سمتم!!! چشماشو ریز کرد و با یه لبخند براندازم کرد .. بد با لحن آرومی گفت : - میدونی الان لبات چجوری شده؟؟؟!! با تعجب نگاش کردم که ادامه داد : - شبیه لبی شده که با بوسه رژش رو خوردن ... بعضی وقتا زیادی بی پرده حرف میزد ...سرمو انداختم پایین و ناخود آگاه دستم رفت به لبم که آوم دستم رو گرفت تو دستش و گفت : - کیانا؟؟؟!! نگاش کردم که خنده ی آرومی کرد و سرش رو انداخت پایین ... بعد دوباره راه افتاد و باقی راه به سکوت گذشت ... باورم نمیشه یه روز شروین مجد .. اینجوری با خجالت رو از من بگیره ... نمیدونم چش شده بود ... فقط میدونم هیچ وقت توی این مدت چنین نگاه ملتهبی رو ازش ندیده بودم حتی شبی ه گونم رو بوسید ...شروین دیگه فرار نمیکرد ...
سخته حرفم رسیده وقت رفتن
به یاد اون روزها که اسمت در سطر دفتر
نقش میبست , چشم و اشک خیرست به
فردایی که توی زندگیم یه بخش دیگست.Heart
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/al0brz8f867y99x9rz.mp3





پاسخ
 سپاس شده توسط golii ، SABER ، دختراتش ، MAHTA .S ، s1368 ، m love f


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان همسایه ی من قشسمت آول تا آخر را همینجا بخوانید(هفته ای یک قسمت) - m♥b - 21-03-2013، 22:04

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان