سلام سلام
اینم از این پست
کلاس تموم شده بود و کلاس بعدی هم تا نیم ساعت دیگه شروع می شد.
اون روز ستاره نیومد دانشگاه...راستش نگرانش شده بودم با خودم گفتم:رفتم خونه اولین کاری که می کنم اینه
که باهاش تماس بگیرم ودلیل نیومدنش رو بپرسم.
توی این مدته نیم ساعت که به شروع کلاس بعدی مونده بود...رفتم بوفه و یه ابمیوه خوردم.
وقتی وارد کلاس شدم دیدم اینبار مانی اونطرف کلاس وبا فاصله ی دورتری از من نشسته.
هه..پس اقا می خواستند التیماتومشون رو بدن و برن.....ولی کور خوندی.دارم برات.
روی صندلیم نشستم و وقتی داشتم جزوه ام رو از کلاسورم در میاوردم یه فکری به سرم زد...اره
خودشههههه...چه حال گیری بشه امروز...به به.
نباید ازش کم میاوردم که بعد بهم بخنده وبگه: دیدی من اشتباه نمی کردم؟همه ی کارات واسه ی جلب توجه بود
نه چیز دیگه.
ولی من نمیذارم اینجوری بشه...نباید میذاشتم.
استاد وارد کلاس شد ودرس رو شروع کرد...
به ساعتم نگاه کردم فقط 20دقیقه به پایان کلاس مونده بود.
حالا وقتشه...چهره ام رو تو هم کردم ودستمو گرفتم بالا...
-اجازه هست استاد؟!
استاد با تعجب نگاهی به چهره ام انداخت وگفت:بله...چیزی شده خانم ستایش؟!!
سنگینیه نگاه بچه ها رو حس می کردم ولی بی توجه بهشون ...با همون چهره درهم به صدام هم لرزش دادم
وگفتم:استاد فکر می کنم حالم زیاد خوب نیست..می تونم این 20 دقیقه باقی مونده رو برم بیرون...باور کنید اصلا ...
استاد سری تکون داد ومیان حرفم اومد وگفت:بسیار خب...اگر حالتون خوش نیست بفرمایید.
سریع کیف وجزوه هام رو جمع کردم وبا یه ببخشید استاد نیم نگاهی به مانی انداختم که سرش پایین بود
وداشت با جزوه اش ور می رفت.نیما هم کنارش نشسته بود ونگاه شیطونش رو دوخته بود به من..انگار
دستمو خونده بود..
از کلاس خارج شدم ووقتی در کلاس رو بستم با سرعت نور دویدم سمت حیاط ورفتم سمت ماشین ها...
چشم چرخوندم تا ماشین مانی رو پیدا کردم...چه غولی هم بود عین خودش...گنده و...
ولی خداییش نه رو خودش ونه رو ماشینش نمی شد هیچ عیبی گذاشت...
فقط می شد بهش گفت:بچه سرتقه ..مغروره.. عقده ایه ..خوشگل.
از تو کیفم خودکارم رو در اوردم ونشستم کنار ماشینش وشروع کردم به خالی کردن باد لاستیکاش..ولی چون وقت
زیادی نداشتم فقط یکی از لاستیک های جلو ویکی هم از عقب رو کمی بادش رو خالی کردم...
ماشینش زیادی بزرگ وسنگین بود.. ولی به هر سختی بود انجامش دادم.
نگاهی به ساعتم انداختم...
بلههههه...فقط 5 دقیقه دیگه مونده بود که کلاس تموم بشه.
خودکارم دیگه خراب شده بود ..انداختمش دور...
یه کاغذ وخودکار از توی کیفم در اوردم وروش نوشتم: بار اخرت باشه که منو تهدید می کنی...اینو بدون
من از اوناش که تو فکر می کنی نیستم.در ضمن من بیدی نیستم که با این بادا بلرزم...حتی اگر هم طوفان به
پا بکنی من جلوت وایمیسم...واینو تو هم... خوب توی گوشات فرو کن اقای عقده ای.
مانی اریافرد...اعلاء.
از روی حرصش اعلاء رو بزرگ نوشتم.کاغذ رو گذاشتم زیر برف پاک کن ماشینش ودویدم سمت ماشینم
ونشستم توش ودنده عقب گرفتم واز توی جای پارک اومدم بیرون.
درست جوری قرار گرفتم که بدون مشکلی بتونم از در دانشگاه خارج بشم...از زور هیجان قلبم تند تند
می زد.
بچه ها یکی یکی از در خارج می شدند که بینشون نگاهم به مانی ونیما افتاد.
نیما به سمت ماشین خودش رفت وسوار شد وبا یه تک بوق برای مانی... از در دانشگاه خارج شد ورفت.
تموم توجهم به مانی بود.خیلی دوست داشتم عکس العملش رو ببینم.اصلا براش ثانیه شماری می کردم.
ماشینم رو روشن کردم واماده ی حرکت شدم.
مانی چند قدم مونده بود که به ماشینش برسه ایستاد و به لاستیکای ماشین نگاه کرد وبعد چشمش به برف
پاک کن افتاد.
اروم دست دراز کرد وبرگه رو برداشت ومشغول خوندن شد.
هر لحظه رنگ صورتش بیشتر به سرخی می زد ودستاش هم از زورعصبانیت می لرزید.
اخرش هم کاغذ رو با حرص توی دستش مچاله کرد وپرت کرد سمت ماشینش...
با عصبانیت دست می کشید توی موهای خوشگل قهوه ایش واونا رو به هم می ریخت.
اخرش هم با مشت محکم کوبوند روی کاپوت ماشینش...مثل اینکه زیادی حرصی شده بود...
اخی ..فکر اینجاشو نمی کردی نه؟!..ولی این اولشه مانی خان...هنوز بقیه اش رو ندیدی!فکر کنم تا اون موقع یه چندتایی سکته ی ناقص بزنی!!!!!!!
حالا وقتش بود..پامو روی گاز فشردم وبا فاصله ازش ایستادم.
کمی شیشه رو کشیدم پایین ورو به مانی داد زدم:اقای اریا فرد...مشکلی پیش اومده؟!!
با نگاه عصبانیش توی چشمام زل زد و دستاش رو مشت کرد.
بی توجه بهش با لبخند گفتم:اخ اخ.. ماشینتون پنچرشده؟!!...اقا شما چطوری با این قد وهیکلتون نمی تونید درست رانندگی کنید که لاستیک ماشینتون پنچر نشه؟!!!!!!! (این حرف رو با کنایه زدم.)
اوه اوه.. از چشماش خون می چکید...مطمئن بودم اگر به فکر ابروش جلوی بچه ها نبود الان حسابی از خجالتم در می اومد...معلوم بود به سختی داره خودشو کنترل می کنه.
همچنان با خنده گفتم:خواهش می کنم بفرمایید برسونمتون...اقای اریا فرد...اعلاء.
اینو که گفتم دوید سمت ماشینم که من هم با خنده ی بلندی پامو گذاشتم روی گاز و محکم فشار دادم که ماشین با صدای بلندی از جاش کنده شد...
اون هم تا یه مسیری دنبال ماشین دوید ..ولی بعد خسته شد وایستاد ودستشو به زانوش گرفت و شروع کرد به نفس نفس زدن.
کلی توی دلم ذوق کردم.ای جان...حالتو گفتم بچه پررو؟!...به من میگن پریناز..نه برگ چغندر اقا مانییییییی.
با خوشحالی می روندم وبرای خودم اواز می خوندم...
هر چی بیشتر زجر می کشید من هم بیشتر ذوق می کردم..
تا اون باشه دیگه قضاوت اشتباهی در مورد همه ی دخترا نکنه...
عمه خونه نبود ولی از بوی غذایی که توی خونه پیچیده بود معلوم بود ناهار قیمه داریم.
وقتی عمه اومد در کنار هم غذامون رو خوردیم .ولی من چون از کار امروزم خیلی ذوق داشتم دو تا بشقاب
غذا خوردم که ..دیگه داشتم می ترکیدم...
حسابی خسته بودم روی تخت دراز کشیدم وشماره ستاره رو گرفتم.
هر چی بوق می خورد جواب نمی داد .
دیگه می خواستم قطع کنم که صداش توی گوشی پیچید.
-بله؟
-الو..سلام ستاره جون.
-سلام پری جونم...خوبی؟
-مرسی بد نیستم.چکارمی کردی؟!چرا امروز نیومدی دانشگاه؟!
مکث کوتاهی کرد وگفت:راستش نتونستم بیام..یه کاری برام پیش اومده بود که فردا توی دانشگاه برات می گم.
نگران شدم .گفتم:عزیزم مشکلی برات پیش اومده؟!
با شیطنت خندید وگفت: نه نگران نباش...فردا برات میگم.
-باشه پس تا فردا.
-صبر کن ببینم تو چه خبر؟جنگ و بزن بزن هنوز ادامه داره؟
با شیطنت خندیدم وگفتم:بلههههه.اون هم چه جنگی.فردا برات میگم.
خندید وگفت:باشه دوستی جونم.پس تا فردا.خدا حافظ.
-خداحافظ.
با لبخند گوشی رو قطع کردم وسرمو گذاشتم روی بالشتم...
به مانی فکر کردم ..به چهره ی عصبانیش.. به اخمش..به چشمای خوشگل طوسیش که امروز از زور
عصبانیت سرخ شده بود... به اینکه امروز بد جور حالش گرفته شد.
وای خدا یعنی اون هم الان به فکر تلافیه؟!!..حتما همینطوره...
ولی من ازش نمی ترسم...
من باید نشونش بدم که این طرز فکرش نسبت به همه ی دخترا غلطه...نباید همه رو به یه چوب بزنه...همه
که مثل هم نیستند.
با فکر به اینکه خدا فردا رو به خیر کنه ...
چشمامو بستم وبه خواب رفتم.
-خب خانم خانوما تعریف کن ببینم دیروز چرا نیومدی؟!
ستاره نگاه شیطونی به اون طرف کلاس انداخت و گفت:خودت حدس بزن.
مسیر نگاهش رو دنبال کردم وبه نیما ومانی رسیدم.
با تعجب به ستاره نگاه کردم وگفتم:مگه من علم وغیب دارم؟!بگو دیگه...دارم از کنجکاوی می میرم!!!!!
ستاره خندید ودر حالی که به همون سمت خیره شده بود گفت:باشه میگم ولی هول نکنی ها.
مگه چی می خواست بگه؟!چرا فقط به مانی ونیما نگاه می کرد؟!
-نه بگو ..من هول نمی کنم.
لبخند دلنشینی زد وگفت:من نامزد کردم!!!!
چشمام از زور تعجب گرد شد.این چی داشت می گفت؟!نامزد کرده؟!با کی؟!
ولی اون همچنان نگاهش به اون طرف کلاس بود.
نکنه...نکنه با مانی...!!!!!!!
سرمو تکون دادم.نمی دونم چرا دوست نداشتم نامزدش مانی باشه.از این فکر که ممکنه مانی نامزدش باشه یه بغض خفیف نشست توی گلوم...ولی قبل از اینکه بشکنه با صدای لرزونی که نا محسوس هم بود.. گفتم:خب..این اقا داماد خوشبخت کی هست؟!
ستاره با همون لبخند دلنشینش سرشو انداخت پایین وبه اون سمت اشاره کرد.
ای خدا این دختر مگه لاله؟!خب یه کلام بگو وخلاصم کن دیگه...تو که منو دق مرگ کردی.
-ستاره چرا پانتومیم اجرا می کنی؟!بگو دیگه؟!
ستاره با تعجب نگام کرد .فهمیدم سوتی دادم... اخه لحنم زیادی تند بود...
به زور لبخند زدم واروم زدم به بازوش وگفتم:اخه دختر تو که نمیگی... من هم دارم از کنجکاوی رو به موت میشم.
ولی از کنجکاوی نبود از این بود که...اون طرف...مانی...
ای وای من چه مرگم شده بود؟!این حالتهای ضد ونقیض دیگه چی بود که من دچارش می شدم؟!چرا هم دوست دارم مانی رو زجرش بدم وهم دوست داشتم....دوست داشتم که...
حتی نمی دونستم اسمش رو چی بذارم؟!یه حس ناشناخته که برام گنگ بود!!!!
صدای ستاره توی گوشم پیچید:خیلی خب نمی خواد دق بکنی...داماد کسی نیست جز...جز...
ای بترکی دختر خب بگو وخلاصم کن دیگه...تا منو راهیه قبرستون نکنه حرف نمی زنه که...
-نامزدم...نیما سهیلیه.
همچین گفتم:چییییییییی؟؟!!
که همه ی بچه های کلاس.. همین طور مانی ونیما نگاهشون برگشت سمت من...
هم خنده ام گرفته بود وهم خوشحال بودم وهم خجالت می کشیدم...خداییش ادم چندتا حس رو با هم تجربه بکنه
خیلی باحاله هااااا!!
سرمو انداختم پایین که کم کم همه ی نگاه ها از روم برداشته شد ..به جز دو تا نگاه گیرا که متعلق به مانی ونیما بودند.
بهشون نگاه کردم..نیما با لبخند جذابی به ستاره خیره شده بود و مانی هم با اخم جذاب وگیرایی به من زل زده بود.
حالت های جفتشون درست تضاده هم بود وخیلی هم جالب شده بود...
دلم می خواست بزنم زیر خنده.. ولی خر شدم ویه لبخند ملایم تحویل مانی دادم..که بنده خدا چشماش چهار تا شد.
دیگه اخم نداشت... ابروهاشو با تعجب داده بود بالا ولی نگاهش هنوز سرد بود.
پوزخندی زد وروشو برگردوند.
اون لبخند ابلهانه سریع از روی لبام محو شد وجاش یه اخم ملایم نشست روی پیشونیم....مرتیکه خوش
اخلاقی هم بهش نیومده.
پرروووو...انگار ارث پدریش رو از من طلب داره...مگه من ارثت رو خوردم؟!شاید هم خوردم خودم خبر
ندارم.اییشش...عقده ای.
دیگه حتی نگاهش هم نکردم...رو به ستاره که داشت با چشماش نیما رو درسته قورت می داد .گفتم:شماها کی نامزد شدید؟!چرا انقدر بی خبر و یهویی؟!
با شیطنت ابروشو انداخت بالا ونگاهم کرد.
گفت:همچین هم یهویی نبود...نیما الان سه ماهه که خواستگارمه.
با تعجب گفتم:سه ماه...!!
سرشو تکون داد وگفت:اره..ولی بابام برای تحقیق از خانواده اش وخودش وقت گرفته بود و وقتی هم که نیما ازش سربلند بیرون اومد..بابام با ازدواجمون موافقت کرد.
موزی نگاهش کردم وگفتم:دوستش داری؟!
لبخند زد وگفت:معلومه.مگه میشه دوستش نداشته باشم؟!خداییش خیلی ماهه.
از لحنش خنده ام گرفته بود.
استاد با تقه ای که به در زد وارد کلاس شد وهمه به احترامش ایستادند.
بعد از کلاس ستاره خداحافظی کرد وبا نیما به سمت ماشین نیما رفتند.
من هم با ستاره تا کنار نیما رفتم وبا لبخند گفتم:تبریک میگم اقا نیما.ایشاالله با هم خوشبخت بشید.
با خجالتی که ازش بعید بود لبخند زد وگفت:مرسی خانم ستایش.شما لطف دارید.ایشاالله قسمت خودتون هم بشه.
خندیدم وگفتم:نفرین می کنید؟!
باز شیطون شد وگفت:چطور برای ما دعای خیره نوبت شما که شد ...میشه نفرین؟!
-خب دیگه...اینجوریاست.
سرشو تکون داد وگفت:بله..واسه ی پسرای بیچاره ازدواج جز خیر چیزی به همراه نداره..ولی واسه ی شما دختر خانوما شریه که اگه دامنتون رو بگیره دیگه راه نجاتی ازش نیست ..درسته؟!
از حرفش خندیدم وگفتم:نه دیگه انقدر هم شر نیست.منتها اگر قصدش رو داشته باشی وعشق زندگیت رو هم پیدا کرده باشی...به نظرم شیرین تر از ازدواج چیزی وجود نداره.
ستاره لبخند زد وگفت:ای گفتی...اینو خوب اومدی.
زدم به بازوشو و اروم که فقط خودش بشنوه گفتم:بی تربیت نشو.خیرسرت داری شوهر می کنی ها!!
ستاره چیزی نگفت و فقط یه چشمک با مزه زد.. که من هم لبخند شیطنت امیزی تحویلش دادم.
مانی باهاشون نبود...خداحافظی کردیم واونها هم رفتند.براشون دست تکون دادم وبه سمت ماشینم که اخر از همه
بود رفتم.
به مانی فکر می کردم.تا اخر کلاس حتی یه نگاه کوتاه هم بهش ننداختم.
پسره ی پررو فکر کرده بود کیه؟!تا به روش خندیدم پررو شده بود!!
از اینکه بهش اون لبخند رو تحویل داده بودم از دست خودم حسابی حرصی بودم..ولی کاری بود که شده بود.
حتما الان پیش خودش میگه :من با این لبخندای خوشگل خر نمی شم دختر خانم...
خب نشو...لیاقت نداری عقده ای...هه.
سرم پایین بود ودر حالی که به شدت با خودم سر این موضوع درگیر بودم به کفشام خیره شده بودم.
که نمی دونم چی شد پام گیر کرد توی چاله ای که نسبتا کوچیک بود ونمی دونم واسه ی چی هم کنده بودنش ...
نیمخیز شدم سمت زمین که یکی به شدت از پشت کمرم رو گرفت و کشید سمت خودش...
وای خدا یه لحظه چی شد؟!!!! مطمئن بودم که اگر اون شخص که هنوز صورتش رو هم ندیده بودم منو نگرفته
بود بدون شک سرم می خورد به لبه ی باغچه ای که کنار حیاط بود و می شکست...اونوقت معلوم نبود چی می
شد؟!
از زور ترس وهیجان نفس نفس می زدم.دست اون هم هنوز به دور کمرم بود.قبل از اینکه برگردم وببینم این
کیه که منو از این خطر بزرگ نجات داده و الان توی بغل کی هستم..نگاهمو دوختم به دستش که روی شکمم
بود...ای وای این که دست یه مرده..ساعت مردونه وشیکی هم داشت...
حالا تو این هاگیرواگیر چه وقت دید زدن ساعته طرفه.
با یه حرکت برگشتم سمتش که نگاهم با دو تا چشم خاکستریه جذاب وبی نهایت گیرا گره خورد.
اون هم زل زده بود توی چشمام.. ولی...چرا نگاهش انقدر سرد ویخی بود؟!!!!!!!
قلبم تند تند می زد واز هیجان نزدیک بود غش بکنم وهمونجا بیافتم توی بغلش...
با احساس اینکه دستش از دور کمرم کم کم شل شد...به خودم اومدم وبا یه حرکت از توی بغلش خودمو کشیدم
بیرون.
سرمو انداختم پایین ..پیش خودم گفتم:الانه که سرم داد بزنه..دختر خداییش تو کوری؟!!چرا هر دفعه با کله
شیرجه می زنی؟!!
ولی وقتی دیدم سکوت کرده وحرفی نمی زنه..اروم سرمو بلند کردم ونگاهش کردم.دستش رو گذاشته بود پشت
گردنش ونگاه کلافه اش رو دوخته بود به من...
وقتی دید همین طور دارم بروبر نگاهش می کنم..با لحن سردی گفت:خانم محترم..چرا درست جلوی پاتون رو
نگاه نمی کنید؟می دونید اگر من نگرفته بودمتون الان شاید...
دیگه ادامه نداد ولی نگاهش همچنان روی من بود.
با اینکه حرفش درست بود.. ولی از لحن سردش بدم اومد.نمی دونم چرا بی دلیل در مقابلش جبهه می گرفتم.
با اخم ملایمی نگاهش کردم وگفتم:بله..من هم از شما بابت این کارتون واقعا ممنونم...ولی..ولی مجبور نبودید.
با تعجب ابروهای خوش فرم و مردونه اش رو انداخت بالا وبا پوزخندی که روی لباش بود گفت:اااا...پس
ببخشید که شما رو از خطر مرگ نجات دادم!!مثل اینکه یه چیزی هم بدهکار شدم؟! نه؟!
دلم می خواست تلافیه اون پوزخند مسخره ای که توی کلاس تحویلم داده بود رو الان سرش در بیارم ..ولی چون
واقعا در حقم لطف کرده بود ومن هم ادم بی چشم ورویی نبودم با همون اخم فقط گفتم:ببخشید من عجله دارم
وباید برم.
دویدم سمت ماشینم وسوار شدم.ماشین رو روشن کردم و وقتی داشتم از کنارش رد می شدم یه تک بوق براش زدمو و پامو روی گاز فشردم.
از توی اینه ی ماشین دیدم که همچنان اونجا ایستاده و نگاهم می کنه...ای خدا اخر وعاقبت منو با این.. خوشگل پسر.. به خیر کن.
توی خیابون داشتم رانندگی می کردم که برای یه لحظه از توی اینه ی ماشین متوجه یه.. ون مشکی..که پشت
سرم داشت می اومد شدم.
یه لحظه با خودم گفتم حتما توهم زدم.. ولی وقتی دیدم از توی چهار راه هم با من پیچید سمت راست...به یقین
رسیدم که داره دنبال من میاد.
ای خدا نکنه همون ادم رباها باشند؟!
سرعتمو زیاد کردم واز لابه لای ماشینا به سرعت رد می شدم وازشون سبقت می گرفتم.
قلبم تند تند می زد..اون ها همچنان دنبالم بودند ولی سر یه پیچ جوری رانندگی کردم که فکر کنند می خوام
بپیچم به راست.. ولی در اخرین لحظه فرمون رو سریع چرخوندم و پیچیدم به چپ واز کوچه پس کوچه ها
انداختم توی خیابون اصلی...
به پشت سرم نگاه کردم ودیدم دیگه اثری ازشون نیست.
با خوشحالی زدم روی فرمون وجیغ کشیدم.
خداجون شکرت... بالاخره شرشون کم شد.
به سمت خونه روندم ولی توی دلم یه ترسی مبهم نشسته بود.
می ترسیدم که باز سر و کلشون پیدا بشه.
یعنی چطوری منو پیدا کردند؟به بابا بگم یا نه؟
تصمیم گرفتم اگر یه بار دیگه دیدمشون حتما به بابا بگم ..ولی الان نه...
ولی ای کاش همون موقع می گفتم...ای کاش...
-عمه جون چرا تلفنتون قطعه؟!
عمه از توی اشپزخونه گفت:دخترم از صبح قطعه...زنگ زدم مخابرات گفتند تا فردا ظهر وصل میشه.
اومد توی درگاه اشپزخونه وبا لبخند گفت: مگه موبایلت نیست؟!خب فعلا با اون زنگ بزن.
با نا امیدی افتادم روی مبل وگفتم:اخه باطریه موبایلم امروز خراب شد.هرچی شارژش می کنم انگار نه انگار.
عمه برگشت توی اشپزخونه ولی صداش می اومد که گفت:پریناز جان می تونی بری بیرون از سر خیابون زنگ
بزنی..اونجا یه باجه تلفن عمومی هست.
گفتم:نه لازم نیست عمه جون.کار خاصی نداشتم..فقط می خواستم به خونمون یه زنگ بزنم.
اه کشیدم و گفتم:اخرین بار دیروز صبح با مامان حرف زدم.
دیگه صدای عمه رو نشنیدم از جام بلند شدم و به سمت اشپزخونه رفتم.
عمه کنار گاز ایستاده بود واش رشته ای رو که برای ناهار درست کرده بود رو هم می زد.عاشق اش رشته بودم.
با ذوق گفتم:به به..عمه جون چه بوی خوبی داره این اش رشتتون...از بوش معلومه که خیلی خوشمزه است.
با مهربونی لبخند زد وگفت:هنوزهم اش رشته.. خیلی دوست داری؟
-اره خیلی زیاد..عمه جون کمک نمی خواید؟
-نه دخترم دیگه اماده است.فقط اگه میشه شیشه ی کشک توی یخچاله در بیارو بریز توی اون کاسه...
به سمت جا ظرفی اشاره کرد که من هم سریع اطاعت کردم ورفتم سمت یخچال...
بعد از خوردن اش رشته ی خوشمزه ای که عمه زحمتش رو کشیده بود..ظرفا رو شستم و رفتم توی اتاقم تا یه
کمی هم به درسام برسم.
عمه هم که عادت داشت بعداظهرها کمی استراحت بکنه به اتاقش رفت.
به گوشیم که همین طور خاموش روی میز کنار تختم افتاده بود نگاه کردم.
باید فردا بعد از اینکه از دانشگاه برگشتم... سر راه یه باطری براش بخرم.
نمی دونم حالا چه وقت خراب شدن باطریه این بود!!
کمی به جزوه هام وتحقیقاتی که استاد خواسته بود نظم دادم..البته اینا رو از قبل توی تهران اماده کرده بودم
وداشتمشون و خداروشکر اینجا هم به دردم خورده بود.
تا یک هفته ی دیگه بهار از راه می رسید ودانشگاه هم تعطیل می شد.
*******************
از تاکسی پیاده شدم وبعد ازدادن کرایه ی ماشین ... به سمت دانشگاه رفتم.
امروز از ترس اون ماشینه مشکوکی که دیروز دنبالم افتاده بود با ماشین خودم نیومده بودم.
نمی خواستم باز دنبالم بیافته. چون اینجور که معلوم بود امروز ازش خبری نبود. وقتی هم که از خونه اومدم
بیرون ندیدمش..چون فکر می کردم اونا حتما می دونند من کجا زندگی می کنم.
امروز حتما به بابا زنگ می زنم وهمه چیز رو میگم اینجوری خیلی بهتر بود...نباید بی خودی سکوت بکنم.
توی حیاط دانشگاه بودم وبه سمت در ورودی می رفتم که متوجه ماشین مانی شدم که همون جای همیشگی پارک کرده بود.
بچه پررو ..چشم منو دور دیده بودا...اگه ماشینم رو اورده بودم ..اون موقع حالش رو می گرفتم.
از ماشینش پیاده شد ودکمه اتوماتیک رو زد واون هم بدون اینکه به اطرافش حتی کوچکترین نگاهی بکنه به
سمت دانشگاه رفت.
ولی من از پشت سر بهش خیره شده بودم . به قد وهیکل خوشگلش نگاه می کردم.
یه پیراهن مردونه ی سفید و مشکی که کمی هم جذب تنش بود و یه شلوار پارچه ایه خوش دوخت مشکی که
فوق العاده شیک و جذابش کرده بود به تن داشت.
اصلا دوست نداشتم اینجوری بهش زل بزنم ولی خب... روی چشمام هم کنترلی نداشتم.
مثل اینکه سنگینیه نگاه منو روی خودش حس کرد ..چون یه لحظه ایستاد وبا یه حرکت برگشت سمت من...
ناخداگاه ایستادم ولی همچنان نگاهش می کردم...ولی اینبار خر نشدم ولبخند نزدم..چون همین جوریش هم پررو
بود دیگه وای به حال موقعی که به روش می خندیدم.
ولی اون در کمال تعجب لبخند ماتی زد واومد طرفم...ای وای.. این چش شده بود؟؟؟؟!!!!!!!
درسته لبخندش عمیق نبود ولی همون لبخند کمرنگی هم که روی لباش بود برای من جای تعجب داشت..اون هم چییییییی... به من لبخند بزنه؟!!..حتما یه چیزیش شده...!!!!
اومد ودرست رو به روم ایستاد..انقدر نگاهش گیرا و نافذ بود که نتونستم زیاد مقاومت کنم وهمونطور به
چشماش زل بزنم.
سرموانداختم پایین وگفتم:سلام ..اقای اریا فرد...
خواستم بگم اعلاء ولی دیدم الان جاش نیست و...بیخیالش شدم.
صدای گرم وگیراش به گوشم خورد:سلام خانم ستایش...حالتون خوبه؟!!!!
با تعجب نگاش کردم...
بی اختیار گفتم:هان؟؟!!!!!!نه یعنی.. بله؟؟؟؟؟!!!!!!!!!
با این حرفم لبخندش کمی پررنگتر شد وسرش رو تکون داد...
قلبه من هم توی سینم واسه خودش تند تند می زد.
ای خدا ...این همینجوریش هم که اخم می کرد کلی خوشگل می شد ..حالا که داره لبخند هم می زنه...!!
داره با منه بدبخت چکار می کنه؟!
متوجه شدم که همین طور زل زده به من...
سریع خودم رو جمع وجور کردم وسعی کردم که الکی خودم رونبازم..نه ..واسه ی چی ببازم؟!..اون هم مثل
بقیه ی همکلاسی هاست دیگه ..مگه غیر از اینه؟!..ولی...
به صدام لحن بی تفاوتی دادم وگفتم:ببخشید اقای ارایا فرد ..من باید برم سر کلاس..ممکنه هران استاد بیاد...
نمی خوام بی دلیل کلاس رو از دست بدم.
با این حرفم ابروهاش رو داد بالا وزمزمه کرد:بی دلیل؟!!!! نگران نباشید خانم ستایش.. من هم توی همون
کلاس درس می خونم..پس جای نگرانی نیست.
دلم می خواست همون موقع می تونستم بهش بگم:به من چه که تو هم توی همون کلاس درس می خونی؟!!!!!
من چکار به تو دارم؟!!!!! برو کنار می خوام رد شم.
ولی روم نشد اینا رو بهش بگم..حداقل اگر باز هم اخم داشت وبداخلاق بود می شد یه کاریش کرد.. ولی این بشر
امروز اساسی حالتش عوض شده بود ...اصلا با اون مانی که تا دیروز می شناختم فرق می کرد.
کیفم رو روی شونه ام جابه جا کردم وبا یه ببخشید رفتم سر کلاس...ولی نگاهش رو روی خودم حس
می کردم..حالا اون پشت سرم بود وداشت براندازم می کرد..
از این فکر گونه هام اتیش گرفت و فکر کنم درجا سرخ شدم.
دستای سردم رو گذاشتم روی گونه هام تا از التهابش کم بشه ولی بی فایده بود.
*****************
سر کلاس تمرکز نداشتم...همه اش به مانی ورفتار عجیب امروزش فکر می کردم.
نیم نگاهی بهش انداختم که انگار اون هم حواسش به درس واستاد نبود وبه زمین خیره شده بود.
حالتش کاملا خونسرد بود ونمی شد ازش چیزی فهمید.
وقتی کلاس تموم شد واستاد از در خارج شد..بچه ها یکی یکی دنبالش راه افتادند وهی ازش سوال می پرسیدند.
همین طور که مشغول جمع کردن وسایلم بودم رو به ستاره که دستش رو زده بود زیر چونه اش و به من نگاه
می کرد گفتم:ستاره...برای جشن نامزدیت منو هم باید دعوت کنی ها...حالا اینبار چون بهم نگفتی به نیما علاقه
داری واون هم خواستگارته ازت می گذرم ...ولی باید برای نامزدی منو هم خبر کنی..باشه؟
ستاره از جاش بلند شد وبا لبخند به طرفم اومد.
گونه ام رو بوسید وگفت:من نوکرت هم هستم پری جون..به خدا این فقط یه نامزدیه ساده بود. اومدند خواستگاری
ویه انگشتر دستم کردند.. همین...درواقع ما هنوز نامزدیه رسمی نگرفتیم..ولی به روی جفت چشمام...ایشاالله
جبران می کنم دوستی جونم.
خندیدم و سرمو تکون دادم که...
با صدای مانی به پشت سرم نگاه کردم.
-ببخشید خانم ستایش...!!!!!!!!
با تعجب برگشتم سمتش و گفتم:بله؟!!!!
توی چشمام زل زد وخیلی خونسرد گفت:میشه تا اخرساعتی که توی دانشگاه هستید جزوه ی شما رو قرض بگیرم؟!!!!!
متوجه شده بودم که امروز حواسش به استاد ودرس نیست وحتما هیچی هم از بحث امروز نفهمیده بود.
مشکوک نگاهش کردم...نکنه می خواد باز تلافی بکنه؟!...اون هم سر جزوه های بدبخت من؟!
وقتی نگاه مشکوک منو به خودش دید..لبخند کجی نشست روی لباش وگفت: نترسید خانم...من با جزوه ی شما
کاری ندارم...فقط..
دیگه بیشتر از این جایز نبود تابلو بازی در بیارم..جزوه هام رو گرفتم طرفش وگفتم:نه..لطفا سوتفاهم
نشه.بفرمایید تا هر وقت هم خواستید دستتون باشه.ولی فقط امروز... چون برای فردا لازمشون دارم.
سرشو تکون داد.هنوز توی چشمام خیره بود که دستش رو دراز کرد و جزوه ها رو گرفت...
ولی برای یه لحظه انگشتای گرمش با نوک انگشتای سرد من برخورد کرد وهمین یه تماس کافی بود که باز قلبم
تند تند بزنه...
من چه مرگم شده بود؟!نکنه مرضی ...چیزی گرفتم؟!..شاید... نمی دونم..
وقتی به خودم اومدم که رفته بود.اااااا این کی رفت من نفهمیدم؟!
ستاره با ارنج زد توی پهلوم وگفت:دختر کجایی؟!تو هم دیدی؟؟!!
اگه نظر و سپاس بدین دوتا دیگه هم میذارم امروز

:cool:
اینم از این پست
کلاس تموم شده بود و کلاس بعدی هم تا نیم ساعت دیگه شروع می شد.
اون روز ستاره نیومد دانشگاه...راستش نگرانش شده بودم با خودم گفتم:رفتم خونه اولین کاری که می کنم اینه
که باهاش تماس بگیرم ودلیل نیومدنش رو بپرسم.
توی این مدته نیم ساعت که به شروع کلاس بعدی مونده بود...رفتم بوفه و یه ابمیوه خوردم.
وقتی وارد کلاس شدم دیدم اینبار مانی اونطرف کلاس وبا فاصله ی دورتری از من نشسته.
هه..پس اقا می خواستند التیماتومشون رو بدن و برن.....ولی کور خوندی.دارم برات.
روی صندلیم نشستم و وقتی داشتم جزوه ام رو از کلاسورم در میاوردم یه فکری به سرم زد...اره
خودشههههه...چه حال گیری بشه امروز...به به.
نباید ازش کم میاوردم که بعد بهم بخنده وبگه: دیدی من اشتباه نمی کردم؟همه ی کارات واسه ی جلب توجه بود
نه چیز دیگه.
ولی من نمیذارم اینجوری بشه...نباید میذاشتم.
استاد وارد کلاس شد ودرس رو شروع کرد...
به ساعتم نگاه کردم فقط 20دقیقه به پایان کلاس مونده بود.
حالا وقتشه...چهره ام رو تو هم کردم ودستمو گرفتم بالا...
-اجازه هست استاد؟!
استاد با تعجب نگاهی به چهره ام انداخت وگفت:بله...چیزی شده خانم ستایش؟!!
سنگینیه نگاه بچه ها رو حس می کردم ولی بی توجه بهشون ...با همون چهره درهم به صدام هم لرزش دادم
وگفتم:استاد فکر می کنم حالم زیاد خوب نیست..می تونم این 20 دقیقه باقی مونده رو برم بیرون...باور کنید اصلا ...
استاد سری تکون داد ومیان حرفم اومد وگفت:بسیار خب...اگر حالتون خوش نیست بفرمایید.
سریع کیف وجزوه هام رو جمع کردم وبا یه ببخشید استاد نیم نگاهی به مانی انداختم که سرش پایین بود
وداشت با جزوه اش ور می رفت.نیما هم کنارش نشسته بود ونگاه شیطونش رو دوخته بود به من..انگار
دستمو خونده بود..
از کلاس خارج شدم ووقتی در کلاس رو بستم با سرعت نور دویدم سمت حیاط ورفتم سمت ماشین ها...
چشم چرخوندم تا ماشین مانی رو پیدا کردم...چه غولی هم بود عین خودش...گنده و...
ولی خداییش نه رو خودش ونه رو ماشینش نمی شد هیچ عیبی گذاشت...
فقط می شد بهش گفت:بچه سرتقه ..مغروره.. عقده ایه ..خوشگل.
از تو کیفم خودکارم رو در اوردم ونشستم کنار ماشینش وشروع کردم به خالی کردن باد لاستیکاش..ولی چون وقت
زیادی نداشتم فقط یکی از لاستیک های جلو ویکی هم از عقب رو کمی بادش رو خالی کردم...
ماشینش زیادی بزرگ وسنگین بود.. ولی به هر سختی بود انجامش دادم.
نگاهی به ساعتم انداختم...
بلههههه...فقط 5 دقیقه دیگه مونده بود که کلاس تموم بشه.
خودکارم دیگه خراب شده بود ..انداختمش دور...
یه کاغذ وخودکار از توی کیفم در اوردم وروش نوشتم: بار اخرت باشه که منو تهدید می کنی...اینو بدون
من از اوناش که تو فکر می کنی نیستم.در ضمن من بیدی نیستم که با این بادا بلرزم...حتی اگر هم طوفان به
پا بکنی من جلوت وایمیسم...واینو تو هم... خوب توی گوشات فرو کن اقای عقده ای.
مانی اریافرد...اعلاء.
از روی حرصش اعلاء رو بزرگ نوشتم.کاغذ رو گذاشتم زیر برف پاک کن ماشینش ودویدم سمت ماشینم
ونشستم توش ودنده عقب گرفتم واز توی جای پارک اومدم بیرون.
درست جوری قرار گرفتم که بدون مشکلی بتونم از در دانشگاه خارج بشم...از زور هیجان قلبم تند تند
می زد.
بچه ها یکی یکی از در خارج می شدند که بینشون نگاهم به مانی ونیما افتاد.
نیما به سمت ماشین خودش رفت وسوار شد وبا یه تک بوق برای مانی... از در دانشگاه خارج شد ورفت.
تموم توجهم به مانی بود.خیلی دوست داشتم عکس العملش رو ببینم.اصلا براش ثانیه شماری می کردم.
ماشینم رو روشن کردم واماده ی حرکت شدم.
مانی چند قدم مونده بود که به ماشینش برسه ایستاد و به لاستیکای ماشین نگاه کرد وبعد چشمش به برف
پاک کن افتاد.
اروم دست دراز کرد وبرگه رو برداشت ومشغول خوندن شد.
هر لحظه رنگ صورتش بیشتر به سرخی می زد ودستاش هم از زورعصبانیت می لرزید.
اخرش هم کاغذ رو با حرص توی دستش مچاله کرد وپرت کرد سمت ماشینش...
با عصبانیت دست می کشید توی موهای خوشگل قهوه ایش واونا رو به هم می ریخت.
اخرش هم با مشت محکم کوبوند روی کاپوت ماشینش...مثل اینکه زیادی حرصی شده بود...
اخی ..فکر اینجاشو نمی کردی نه؟!..ولی این اولشه مانی خان...هنوز بقیه اش رو ندیدی!فکر کنم تا اون موقع یه چندتایی سکته ی ناقص بزنی!!!!!!!
حالا وقتش بود..پامو روی گاز فشردم وبا فاصله ازش ایستادم.
کمی شیشه رو کشیدم پایین ورو به مانی داد زدم:اقای اریا فرد...مشکلی پیش اومده؟!!
با نگاه عصبانیش توی چشمام زل زد و دستاش رو مشت کرد.
بی توجه بهش با لبخند گفتم:اخ اخ.. ماشینتون پنچرشده؟!!...اقا شما چطوری با این قد وهیکلتون نمی تونید درست رانندگی کنید که لاستیک ماشینتون پنچر نشه؟!!!!!!! (این حرف رو با کنایه زدم.)
اوه اوه.. از چشماش خون می چکید...مطمئن بودم اگر به فکر ابروش جلوی بچه ها نبود الان حسابی از خجالتم در می اومد...معلوم بود به سختی داره خودشو کنترل می کنه.
همچنان با خنده گفتم:خواهش می کنم بفرمایید برسونمتون...اقای اریا فرد...اعلاء.
اینو که گفتم دوید سمت ماشینم که من هم با خنده ی بلندی پامو گذاشتم روی گاز و محکم فشار دادم که ماشین با صدای بلندی از جاش کنده شد...
اون هم تا یه مسیری دنبال ماشین دوید ..ولی بعد خسته شد وایستاد ودستشو به زانوش گرفت و شروع کرد به نفس نفس زدن.
کلی توی دلم ذوق کردم.ای جان...حالتو گفتم بچه پررو؟!...به من میگن پریناز..نه برگ چغندر اقا مانییییییی.
با خوشحالی می روندم وبرای خودم اواز می خوندم...
هر چی بیشتر زجر می کشید من هم بیشتر ذوق می کردم..
تا اون باشه دیگه قضاوت اشتباهی در مورد همه ی دخترا نکنه...
عمه خونه نبود ولی از بوی غذایی که توی خونه پیچیده بود معلوم بود ناهار قیمه داریم.
وقتی عمه اومد در کنار هم غذامون رو خوردیم .ولی من چون از کار امروزم خیلی ذوق داشتم دو تا بشقاب
غذا خوردم که ..دیگه داشتم می ترکیدم...
حسابی خسته بودم روی تخت دراز کشیدم وشماره ستاره رو گرفتم.
هر چی بوق می خورد جواب نمی داد .
دیگه می خواستم قطع کنم که صداش توی گوشی پیچید.
-بله؟
-الو..سلام ستاره جون.
-سلام پری جونم...خوبی؟
-مرسی بد نیستم.چکارمی کردی؟!چرا امروز نیومدی دانشگاه؟!
مکث کوتاهی کرد وگفت:راستش نتونستم بیام..یه کاری برام پیش اومده بود که فردا توی دانشگاه برات می گم.
نگران شدم .گفتم:عزیزم مشکلی برات پیش اومده؟!
با شیطنت خندید وگفت: نه نگران نباش...فردا برات میگم.
-باشه پس تا فردا.
-صبر کن ببینم تو چه خبر؟جنگ و بزن بزن هنوز ادامه داره؟
با شیطنت خندیدم وگفتم:بلههههه.اون هم چه جنگی.فردا برات میگم.
خندید وگفت:باشه دوستی جونم.پس تا فردا.خدا حافظ.
-خداحافظ.
با لبخند گوشی رو قطع کردم وسرمو گذاشتم روی بالشتم...
به مانی فکر کردم ..به چهره ی عصبانیش.. به اخمش..به چشمای خوشگل طوسیش که امروز از زور
عصبانیت سرخ شده بود... به اینکه امروز بد جور حالش گرفته شد.
وای خدا یعنی اون هم الان به فکر تلافیه؟!!..حتما همینطوره...
ولی من ازش نمی ترسم...
من باید نشونش بدم که این طرز فکرش نسبت به همه ی دخترا غلطه...نباید همه رو به یه چوب بزنه...همه
که مثل هم نیستند.
با فکر به اینکه خدا فردا رو به خیر کنه ...
چشمامو بستم وبه خواب رفتم.
-خب خانم خانوما تعریف کن ببینم دیروز چرا نیومدی؟!
ستاره نگاه شیطونی به اون طرف کلاس انداخت و گفت:خودت حدس بزن.
مسیر نگاهش رو دنبال کردم وبه نیما ومانی رسیدم.
با تعجب به ستاره نگاه کردم وگفتم:مگه من علم وغیب دارم؟!بگو دیگه...دارم از کنجکاوی می میرم!!!!!
ستاره خندید ودر حالی که به همون سمت خیره شده بود گفت:باشه میگم ولی هول نکنی ها.
مگه چی می خواست بگه؟!چرا فقط به مانی ونیما نگاه می کرد؟!
-نه بگو ..من هول نمی کنم.
لبخند دلنشینی زد وگفت:من نامزد کردم!!!!
چشمام از زور تعجب گرد شد.این چی داشت می گفت؟!نامزد کرده؟!با کی؟!
ولی اون همچنان نگاهش به اون طرف کلاس بود.
نکنه...نکنه با مانی...!!!!!!!
سرمو تکون دادم.نمی دونم چرا دوست نداشتم نامزدش مانی باشه.از این فکر که ممکنه مانی نامزدش باشه یه بغض خفیف نشست توی گلوم...ولی قبل از اینکه بشکنه با صدای لرزونی که نا محسوس هم بود.. گفتم:خب..این اقا داماد خوشبخت کی هست؟!
ستاره با همون لبخند دلنشینش سرشو انداخت پایین وبه اون سمت اشاره کرد.
ای خدا این دختر مگه لاله؟!خب یه کلام بگو وخلاصم کن دیگه...تو که منو دق مرگ کردی.
-ستاره چرا پانتومیم اجرا می کنی؟!بگو دیگه؟!
ستاره با تعجب نگام کرد .فهمیدم سوتی دادم... اخه لحنم زیادی تند بود...
به زور لبخند زدم واروم زدم به بازوش وگفتم:اخه دختر تو که نمیگی... من هم دارم از کنجکاوی رو به موت میشم.
ولی از کنجکاوی نبود از این بود که...اون طرف...مانی...
ای وای من چه مرگم شده بود؟!این حالتهای ضد ونقیض دیگه چی بود که من دچارش می شدم؟!چرا هم دوست دارم مانی رو زجرش بدم وهم دوست داشتم....دوست داشتم که...
حتی نمی دونستم اسمش رو چی بذارم؟!یه حس ناشناخته که برام گنگ بود!!!!
صدای ستاره توی گوشم پیچید:خیلی خب نمی خواد دق بکنی...داماد کسی نیست جز...جز...
ای بترکی دختر خب بگو وخلاصم کن دیگه...تا منو راهیه قبرستون نکنه حرف نمی زنه که...
-نامزدم...نیما سهیلیه.
همچین گفتم:چییییییییی؟؟!!
که همه ی بچه های کلاس.. همین طور مانی ونیما نگاهشون برگشت سمت من...
هم خنده ام گرفته بود وهم خوشحال بودم وهم خجالت می کشیدم...خداییش ادم چندتا حس رو با هم تجربه بکنه
خیلی باحاله هااااا!!
سرمو انداختم پایین که کم کم همه ی نگاه ها از روم برداشته شد ..به جز دو تا نگاه گیرا که متعلق به مانی ونیما بودند.
بهشون نگاه کردم..نیما با لبخند جذابی به ستاره خیره شده بود و مانی هم با اخم جذاب وگیرایی به من زل زده بود.
حالت های جفتشون درست تضاده هم بود وخیلی هم جالب شده بود...
دلم می خواست بزنم زیر خنده.. ولی خر شدم ویه لبخند ملایم تحویل مانی دادم..که بنده خدا چشماش چهار تا شد.
دیگه اخم نداشت... ابروهاشو با تعجب داده بود بالا ولی نگاهش هنوز سرد بود.
پوزخندی زد وروشو برگردوند.
اون لبخند ابلهانه سریع از روی لبام محو شد وجاش یه اخم ملایم نشست روی پیشونیم....مرتیکه خوش
اخلاقی هم بهش نیومده.
پرروووو...انگار ارث پدریش رو از من طلب داره...مگه من ارثت رو خوردم؟!شاید هم خوردم خودم خبر
ندارم.اییشش...عقده ای.
دیگه حتی نگاهش هم نکردم...رو به ستاره که داشت با چشماش نیما رو درسته قورت می داد .گفتم:شماها کی نامزد شدید؟!چرا انقدر بی خبر و یهویی؟!
با شیطنت ابروشو انداخت بالا ونگاهم کرد.
گفت:همچین هم یهویی نبود...نیما الان سه ماهه که خواستگارمه.
با تعجب گفتم:سه ماه...!!
سرشو تکون داد وگفت:اره..ولی بابام برای تحقیق از خانواده اش وخودش وقت گرفته بود و وقتی هم که نیما ازش سربلند بیرون اومد..بابام با ازدواجمون موافقت کرد.
موزی نگاهش کردم وگفتم:دوستش داری؟!
لبخند زد وگفت:معلومه.مگه میشه دوستش نداشته باشم؟!خداییش خیلی ماهه.
از لحنش خنده ام گرفته بود.
استاد با تقه ای که به در زد وارد کلاس شد وهمه به احترامش ایستادند.
بعد از کلاس ستاره خداحافظی کرد وبا نیما به سمت ماشین نیما رفتند.
من هم با ستاره تا کنار نیما رفتم وبا لبخند گفتم:تبریک میگم اقا نیما.ایشاالله با هم خوشبخت بشید.
با خجالتی که ازش بعید بود لبخند زد وگفت:مرسی خانم ستایش.شما لطف دارید.ایشاالله قسمت خودتون هم بشه.
خندیدم وگفتم:نفرین می کنید؟!
باز شیطون شد وگفت:چطور برای ما دعای خیره نوبت شما که شد ...میشه نفرین؟!
-خب دیگه...اینجوریاست.
سرشو تکون داد وگفت:بله..واسه ی پسرای بیچاره ازدواج جز خیر چیزی به همراه نداره..ولی واسه ی شما دختر خانوما شریه که اگه دامنتون رو بگیره دیگه راه نجاتی ازش نیست ..درسته؟!
از حرفش خندیدم وگفتم:نه دیگه انقدر هم شر نیست.منتها اگر قصدش رو داشته باشی وعشق زندگیت رو هم پیدا کرده باشی...به نظرم شیرین تر از ازدواج چیزی وجود نداره.
ستاره لبخند زد وگفت:ای گفتی...اینو خوب اومدی.
زدم به بازوشو و اروم که فقط خودش بشنوه گفتم:بی تربیت نشو.خیرسرت داری شوهر می کنی ها!!
ستاره چیزی نگفت و فقط یه چشمک با مزه زد.. که من هم لبخند شیطنت امیزی تحویلش دادم.
مانی باهاشون نبود...خداحافظی کردیم واونها هم رفتند.براشون دست تکون دادم وبه سمت ماشینم که اخر از همه
بود رفتم.
به مانی فکر می کردم.تا اخر کلاس حتی یه نگاه کوتاه هم بهش ننداختم.
پسره ی پررو فکر کرده بود کیه؟!تا به روش خندیدم پررو شده بود!!
از اینکه بهش اون لبخند رو تحویل داده بودم از دست خودم حسابی حرصی بودم..ولی کاری بود که شده بود.
حتما الان پیش خودش میگه :من با این لبخندای خوشگل خر نمی شم دختر خانم...
خب نشو...لیاقت نداری عقده ای...هه.
سرم پایین بود ودر حالی که به شدت با خودم سر این موضوع درگیر بودم به کفشام خیره شده بودم.
که نمی دونم چی شد پام گیر کرد توی چاله ای که نسبتا کوچیک بود ونمی دونم واسه ی چی هم کنده بودنش ...
نیمخیز شدم سمت زمین که یکی به شدت از پشت کمرم رو گرفت و کشید سمت خودش...
وای خدا یه لحظه چی شد؟!!!! مطمئن بودم که اگر اون شخص که هنوز صورتش رو هم ندیده بودم منو نگرفته
بود بدون شک سرم می خورد به لبه ی باغچه ای که کنار حیاط بود و می شکست...اونوقت معلوم نبود چی می
شد؟!
از زور ترس وهیجان نفس نفس می زدم.دست اون هم هنوز به دور کمرم بود.قبل از اینکه برگردم وببینم این
کیه که منو از این خطر بزرگ نجات داده و الان توی بغل کی هستم..نگاهمو دوختم به دستش که روی شکمم
بود...ای وای این که دست یه مرده..ساعت مردونه وشیکی هم داشت...
حالا تو این هاگیرواگیر چه وقت دید زدن ساعته طرفه.
با یه حرکت برگشتم سمتش که نگاهم با دو تا چشم خاکستریه جذاب وبی نهایت گیرا گره خورد.
اون هم زل زده بود توی چشمام.. ولی...چرا نگاهش انقدر سرد ویخی بود؟!!!!!!!
قلبم تند تند می زد واز هیجان نزدیک بود غش بکنم وهمونجا بیافتم توی بغلش...
با احساس اینکه دستش از دور کمرم کم کم شل شد...به خودم اومدم وبا یه حرکت از توی بغلش خودمو کشیدم
بیرون.
سرمو انداختم پایین ..پیش خودم گفتم:الانه که سرم داد بزنه..دختر خداییش تو کوری؟!!چرا هر دفعه با کله
شیرجه می زنی؟!!
ولی وقتی دیدم سکوت کرده وحرفی نمی زنه..اروم سرمو بلند کردم ونگاهش کردم.دستش رو گذاشته بود پشت
گردنش ونگاه کلافه اش رو دوخته بود به من...
وقتی دید همین طور دارم بروبر نگاهش می کنم..با لحن سردی گفت:خانم محترم..چرا درست جلوی پاتون رو
نگاه نمی کنید؟می دونید اگر من نگرفته بودمتون الان شاید...
دیگه ادامه نداد ولی نگاهش همچنان روی من بود.
با اینکه حرفش درست بود.. ولی از لحن سردش بدم اومد.نمی دونم چرا بی دلیل در مقابلش جبهه می گرفتم.
با اخم ملایمی نگاهش کردم وگفتم:بله..من هم از شما بابت این کارتون واقعا ممنونم...ولی..ولی مجبور نبودید.
با تعجب ابروهای خوش فرم و مردونه اش رو انداخت بالا وبا پوزخندی که روی لباش بود گفت:اااا...پس
ببخشید که شما رو از خطر مرگ نجات دادم!!مثل اینکه یه چیزی هم بدهکار شدم؟! نه؟!
دلم می خواست تلافیه اون پوزخند مسخره ای که توی کلاس تحویلم داده بود رو الان سرش در بیارم ..ولی چون
واقعا در حقم لطف کرده بود ومن هم ادم بی چشم ورویی نبودم با همون اخم فقط گفتم:ببخشید من عجله دارم
وباید برم.
دویدم سمت ماشینم وسوار شدم.ماشین رو روشن کردم و وقتی داشتم از کنارش رد می شدم یه تک بوق براش زدمو و پامو روی گاز فشردم.
از توی اینه ی ماشین دیدم که همچنان اونجا ایستاده و نگاهم می کنه...ای خدا اخر وعاقبت منو با این.. خوشگل پسر.. به خیر کن.
توی خیابون داشتم رانندگی می کردم که برای یه لحظه از توی اینه ی ماشین متوجه یه.. ون مشکی..که پشت
سرم داشت می اومد شدم.
یه لحظه با خودم گفتم حتما توهم زدم.. ولی وقتی دیدم از توی چهار راه هم با من پیچید سمت راست...به یقین
رسیدم که داره دنبال من میاد.
ای خدا نکنه همون ادم رباها باشند؟!
سرعتمو زیاد کردم واز لابه لای ماشینا به سرعت رد می شدم وازشون سبقت می گرفتم.
قلبم تند تند می زد..اون ها همچنان دنبالم بودند ولی سر یه پیچ جوری رانندگی کردم که فکر کنند می خوام
بپیچم به راست.. ولی در اخرین لحظه فرمون رو سریع چرخوندم و پیچیدم به چپ واز کوچه پس کوچه ها
انداختم توی خیابون اصلی...
به پشت سرم نگاه کردم ودیدم دیگه اثری ازشون نیست.
با خوشحالی زدم روی فرمون وجیغ کشیدم.
خداجون شکرت... بالاخره شرشون کم شد.
به سمت خونه روندم ولی توی دلم یه ترسی مبهم نشسته بود.
می ترسیدم که باز سر و کلشون پیدا بشه.
یعنی چطوری منو پیدا کردند؟به بابا بگم یا نه؟
تصمیم گرفتم اگر یه بار دیگه دیدمشون حتما به بابا بگم ..ولی الان نه...
ولی ای کاش همون موقع می گفتم...ای کاش...
-عمه جون چرا تلفنتون قطعه؟!
عمه از توی اشپزخونه گفت:دخترم از صبح قطعه...زنگ زدم مخابرات گفتند تا فردا ظهر وصل میشه.
اومد توی درگاه اشپزخونه وبا لبخند گفت: مگه موبایلت نیست؟!خب فعلا با اون زنگ بزن.
با نا امیدی افتادم روی مبل وگفتم:اخه باطریه موبایلم امروز خراب شد.هرچی شارژش می کنم انگار نه انگار.
عمه برگشت توی اشپزخونه ولی صداش می اومد که گفت:پریناز جان می تونی بری بیرون از سر خیابون زنگ
بزنی..اونجا یه باجه تلفن عمومی هست.
گفتم:نه لازم نیست عمه جون.کار خاصی نداشتم..فقط می خواستم به خونمون یه زنگ بزنم.
اه کشیدم و گفتم:اخرین بار دیروز صبح با مامان حرف زدم.
دیگه صدای عمه رو نشنیدم از جام بلند شدم و به سمت اشپزخونه رفتم.
عمه کنار گاز ایستاده بود واش رشته ای رو که برای ناهار درست کرده بود رو هم می زد.عاشق اش رشته بودم.
با ذوق گفتم:به به..عمه جون چه بوی خوبی داره این اش رشتتون...از بوش معلومه که خیلی خوشمزه است.
با مهربونی لبخند زد وگفت:هنوزهم اش رشته.. خیلی دوست داری؟
-اره خیلی زیاد..عمه جون کمک نمی خواید؟
-نه دخترم دیگه اماده است.فقط اگه میشه شیشه ی کشک توی یخچاله در بیارو بریز توی اون کاسه...
به سمت جا ظرفی اشاره کرد که من هم سریع اطاعت کردم ورفتم سمت یخچال...
بعد از خوردن اش رشته ی خوشمزه ای که عمه زحمتش رو کشیده بود..ظرفا رو شستم و رفتم توی اتاقم تا یه
کمی هم به درسام برسم.
عمه هم که عادت داشت بعداظهرها کمی استراحت بکنه به اتاقش رفت.
به گوشیم که همین طور خاموش روی میز کنار تختم افتاده بود نگاه کردم.
باید فردا بعد از اینکه از دانشگاه برگشتم... سر راه یه باطری براش بخرم.
نمی دونم حالا چه وقت خراب شدن باطریه این بود!!
کمی به جزوه هام وتحقیقاتی که استاد خواسته بود نظم دادم..البته اینا رو از قبل توی تهران اماده کرده بودم
وداشتمشون و خداروشکر اینجا هم به دردم خورده بود.
تا یک هفته ی دیگه بهار از راه می رسید ودانشگاه هم تعطیل می شد.
*******************
از تاکسی پیاده شدم وبعد ازدادن کرایه ی ماشین ... به سمت دانشگاه رفتم.
امروز از ترس اون ماشینه مشکوکی که دیروز دنبالم افتاده بود با ماشین خودم نیومده بودم.
نمی خواستم باز دنبالم بیافته. چون اینجور که معلوم بود امروز ازش خبری نبود. وقتی هم که از خونه اومدم
بیرون ندیدمش..چون فکر می کردم اونا حتما می دونند من کجا زندگی می کنم.
امروز حتما به بابا زنگ می زنم وهمه چیز رو میگم اینجوری خیلی بهتر بود...نباید بی خودی سکوت بکنم.
توی حیاط دانشگاه بودم وبه سمت در ورودی می رفتم که متوجه ماشین مانی شدم که همون جای همیشگی پارک کرده بود.
بچه پررو ..چشم منو دور دیده بودا...اگه ماشینم رو اورده بودم ..اون موقع حالش رو می گرفتم.
از ماشینش پیاده شد ودکمه اتوماتیک رو زد واون هم بدون اینکه به اطرافش حتی کوچکترین نگاهی بکنه به
سمت دانشگاه رفت.
ولی من از پشت سر بهش خیره شده بودم . به قد وهیکل خوشگلش نگاه می کردم.
یه پیراهن مردونه ی سفید و مشکی که کمی هم جذب تنش بود و یه شلوار پارچه ایه خوش دوخت مشکی که
فوق العاده شیک و جذابش کرده بود به تن داشت.
اصلا دوست نداشتم اینجوری بهش زل بزنم ولی خب... روی چشمام هم کنترلی نداشتم.
مثل اینکه سنگینیه نگاه منو روی خودش حس کرد ..چون یه لحظه ایستاد وبا یه حرکت برگشت سمت من...
ناخداگاه ایستادم ولی همچنان نگاهش می کردم...ولی اینبار خر نشدم ولبخند نزدم..چون همین جوریش هم پررو
بود دیگه وای به حال موقعی که به روش می خندیدم.
ولی اون در کمال تعجب لبخند ماتی زد واومد طرفم...ای وای.. این چش شده بود؟؟؟؟!!!!!!!
درسته لبخندش عمیق نبود ولی همون لبخند کمرنگی هم که روی لباش بود برای من جای تعجب داشت..اون هم چییییییی... به من لبخند بزنه؟!!..حتما یه چیزیش شده...!!!!
اومد ودرست رو به روم ایستاد..انقدر نگاهش گیرا و نافذ بود که نتونستم زیاد مقاومت کنم وهمونطور به
چشماش زل بزنم.
سرموانداختم پایین وگفتم:سلام ..اقای اریا فرد...
خواستم بگم اعلاء ولی دیدم الان جاش نیست و...بیخیالش شدم.
صدای گرم وگیراش به گوشم خورد:سلام خانم ستایش...حالتون خوبه؟!!!!
با تعجب نگاش کردم...
بی اختیار گفتم:هان؟؟!!!!!!نه یعنی.. بله؟؟؟؟؟!!!!!!!!!
با این حرفم لبخندش کمی پررنگتر شد وسرش رو تکون داد...
قلبه من هم توی سینم واسه خودش تند تند می زد.
ای خدا ...این همینجوریش هم که اخم می کرد کلی خوشگل می شد ..حالا که داره لبخند هم می زنه...!!
داره با منه بدبخت چکار می کنه؟!
متوجه شدم که همین طور زل زده به من...
سریع خودم رو جمع وجور کردم وسعی کردم که الکی خودم رونبازم..نه ..واسه ی چی ببازم؟!..اون هم مثل
بقیه ی همکلاسی هاست دیگه ..مگه غیر از اینه؟!..ولی...
به صدام لحن بی تفاوتی دادم وگفتم:ببخشید اقای ارایا فرد ..من باید برم سر کلاس..ممکنه هران استاد بیاد...
نمی خوام بی دلیل کلاس رو از دست بدم.
با این حرفم ابروهاش رو داد بالا وزمزمه کرد:بی دلیل؟!!!! نگران نباشید خانم ستایش.. من هم توی همون
کلاس درس می خونم..پس جای نگرانی نیست.
دلم می خواست همون موقع می تونستم بهش بگم:به من چه که تو هم توی همون کلاس درس می خونی؟!!!!!
من چکار به تو دارم؟!!!!! برو کنار می خوام رد شم.
ولی روم نشد اینا رو بهش بگم..حداقل اگر باز هم اخم داشت وبداخلاق بود می شد یه کاریش کرد.. ولی این بشر
امروز اساسی حالتش عوض شده بود ...اصلا با اون مانی که تا دیروز می شناختم فرق می کرد.
کیفم رو روی شونه ام جابه جا کردم وبا یه ببخشید رفتم سر کلاس...ولی نگاهش رو روی خودم حس
می کردم..حالا اون پشت سرم بود وداشت براندازم می کرد..
از این فکر گونه هام اتیش گرفت و فکر کنم درجا سرخ شدم.
دستای سردم رو گذاشتم روی گونه هام تا از التهابش کم بشه ولی بی فایده بود.
*****************
سر کلاس تمرکز نداشتم...همه اش به مانی ورفتار عجیب امروزش فکر می کردم.
نیم نگاهی بهش انداختم که انگار اون هم حواسش به درس واستاد نبود وبه زمین خیره شده بود.
حالتش کاملا خونسرد بود ونمی شد ازش چیزی فهمید.
وقتی کلاس تموم شد واستاد از در خارج شد..بچه ها یکی یکی دنبالش راه افتادند وهی ازش سوال می پرسیدند.
همین طور که مشغول جمع کردن وسایلم بودم رو به ستاره که دستش رو زده بود زیر چونه اش و به من نگاه
می کرد گفتم:ستاره...برای جشن نامزدیت منو هم باید دعوت کنی ها...حالا اینبار چون بهم نگفتی به نیما علاقه
داری واون هم خواستگارته ازت می گذرم ...ولی باید برای نامزدی منو هم خبر کنی..باشه؟
ستاره از جاش بلند شد وبا لبخند به طرفم اومد.
گونه ام رو بوسید وگفت:من نوکرت هم هستم پری جون..به خدا این فقط یه نامزدیه ساده بود. اومدند خواستگاری
ویه انگشتر دستم کردند.. همین...درواقع ما هنوز نامزدیه رسمی نگرفتیم..ولی به روی جفت چشمام...ایشاالله
جبران می کنم دوستی جونم.
خندیدم و سرمو تکون دادم که...
با صدای مانی به پشت سرم نگاه کردم.
-ببخشید خانم ستایش...!!!!!!!!
با تعجب برگشتم سمتش و گفتم:بله؟!!!!
توی چشمام زل زد وخیلی خونسرد گفت:میشه تا اخرساعتی که توی دانشگاه هستید جزوه ی شما رو قرض بگیرم؟!!!!!
متوجه شده بودم که امروز حواسش به استاد ودرس نیست وحتما هیچی هم از بحث امروز نفهمیده بود.
مشکوک نگاهش کردم...نکنه می خواد باز تلافی بکنه؟!...اون هم سر جزوه های بدبخت من؟!
وقتی نگاه مشکوک منو به خودش دید..لبخند کجی نشست روی لباش وگفت: نترسید خانم...من با جزوه ی شما
کاری ندارم...فقط..
دیگه بیشتر از این جایز نبود تابلو بازی در بیارم..جزوه هام رو گرفتم طرفش وگفتم:نه..لطفا سوتفاهم
نشه.بفرمایید تا هر وقت هم خواستید دستتون باشه.ولی فقط امروز... چون برای فردا لازمشون دارم.
سرشو تکون داد.هنوز توی چشمام خیره بود که دستش رو دراز کرد و جزوه ها رو گرفت...
ولی برای یه لحظه انگشتای گرمش با نوک انگشتای سرد من برخورد کرد وهمین یه تماس کافی بود که باز قلبم
تند تند بزنه...
من چه مرگم شده بود؟!نکنه مرضی ...چیزی گرفتم؟!..شاید... نمی دونم..
وقتی به خودم اومدم که رفته بود.اااااا این کی رفت من نفهمیدم؟!
ستاره با ارنج زد توی پهلوم وگفت:دختر کجایی؟!تو هم دیدی؟؟!!
اگه نظر و سپاس بدین دوتا دیگه هم میذارم امروز


