امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 4.8
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان مسیر عشق(هیجانی و عاشقانه ویه کوچولو پلیسی)عاااالیه!

#36
اینم از این یکی
سعی میکنم زودتر تمومش کنم
به شرط اینکه شماهم با نظر و سپاساتون همراهم باشینا!!!!!!!!!!


دیشب بعد از اینکه با مانی حرف زدم کلی فکر کردم..در مورد اینکه باید توی این مدت چکار کنم؟
بالاخره تصمیم گرفتم منم بشم مثل خودش...سرد وجدی...باید بهش می فهموندم که کارش درست نیست.
باید جوری باهاش رفتار کنم که هم پی به اشتباهش ببره و هم بتونه عشقشو به من ثابت بکنه...باید ثابت بکنه که
از ته دل عاشقمه و هیچ شک و تردیدی این وسط نباشه....

وسایلمو صبح زود جمع کرده بودم وتا اومدن مانی 1 ساعت وقت داشتم..همه سر میز صبحونه جمع شده بودیم
و هر کس مشغول خوردن صبحونه اش بود...
رو به بابا گفتم:بابا...شما در جریان هستید که من امروز باید برم تهران ؟
بابا به ارومی سرشو بلند کرد ونیم نگاهی به من انداخت...
-اره دخترم...سرگرد همتی همه چیزو برام گفته...ظاهرا با محافظت میری...درسته؟اسمش چی بود؟...
کمی فکر کرد...منم چیزی نگفتم تا خودش بگه.
-اهان...ستوان مانی اریافرد....اره همین بود.
نفسمو با اه دادم بیرون وگفتم:بله درسته.با اون میرم......
با مهربونی نگاهم کرد وگفت:دخترم مراقب خودت باش...اگه می تونستم منم باهات می اومدم ولی سرگرد همتی
گفته این کار من ممکنه برای تو خطرافرین باشه...پس می سپرمت دست خدا که می دونم به خوبی از امنتم
محافظت می کنه...
با لبخند نگاهش کردم که مامان گفت:دخترم به هرچی نیاز داشتی به محافظت بگو برات بگیره باشه؟به خودت
سختی ندی باشه؟
مامانه مارو باش انگار دارم میرم سیزده بدر...اوه اوه برم به مانی رو بزنم؟عمرا...همینجوریش یخچال شده.. برم
ازش درخواست هم بکنم تا سنگه رو یخم بکنه؟...
ولی لبخند مصنوعی زدم وگفتم:باشه مامان .. خیالت راحت.نمیذارم بهم بد بگذره.
رو به هر دوتاشون گفتم:شما هم مواظب خودتون باشید...خیلی دوستتون دارم.
رو به الناز که با کنجکاوی به من وبابا و مامان نگاه میکرد گفتم:الناز ظاهرا این محافظه گرامی میخواد با تو هم
حرف بزنه...ظاهرا تو هم باید به همین زودی بیای پیشم...
الناز که انگار کمی هم ترسیده بود گفت:من؟...برای چی من؟چی میخواد بگه؟
با کلافگی نگاهش کردم...
-مگه تو درجریان موضوع نیستی؟...اقای اریافرد یا علیرضا چیزی بهت نگفتن؟
با تردید سرشو تکون داد وگفت:چرا...یه چیزایی گفتن.درمورد ادمربایی وکسایی که دنبالت هستن...ولی نه کامل
برام تعریف نکردن.
پوزخند زدم ودر حالی که به فنجون توی دستم زل زده بودم گفتم:پس نگران نباش ابجی جون...به زودی سروقت
تو هم میاد.
الناز با ترس گفت:کی؟...ادمرباها؟
خنده ام گرفته بود..بنده خدا داشت از ترس سکته می کرد...
با خنده گفتم:نه ابجی...
با مسخرگی گفتم:جناب اقای ستوان مانی اریا فرد .... گرفتی؟!
النازکه خیالش راحت شده بود نفس راحتی کشید وگفت:اهان...خب باشه.اشکال نداره...
اینو باش انگار بهش گفتم مانی میخواد بیاد خواستگاریت که خیلی ریلکس میگه باشه اشکال نداره....
همه حواسشون به ما دوتا بود...مامان با شوق به الناز ومن خیره شده بود وروی لبای بقیه هم لبخند نشسته بود...
شکوه خانم همون دیشب برگشته بود خونه اش...وقتی می خواست بره بنده خدا کلی گریه کرد..ولی الناز بهش
گفت که هر وقت بابا ومامان خواستن برگردن تهران اونم میره پیش مادرش...چون دانشگاهش اصفهان
بود..بنابراین نمی تونست با ما بیاد تهران...

الناز با خیال راحت داشت صبحونشو می خورد..
اروم از روی صندلی بلند شدم وکنار گوشش زمزمه کردم:تو از ادمرباها می ترسی؟ولی خبر نداری که به
موقعش مانی ازاونا هم ترسناک تره.

با چشمای گرد شده از تعجب نگام کرد که منم با یه پوزخند از اشپزخونه خارج شدم ورفتم تو اتاقم تا اماده
بشم...
خداروشکر نیم ساعت دیگه وقت داشتم وتا اومدن برج زهرمار نیم ساعت دیگه مونده بود....
ای خدا توی این مدت من چطوری باید اینو تحمل کنم؟ای کاش هنوزم بهم حرفای عاشقونه وخوشگل موشگل
می زد تا منم حال وروزم این نشه...
خدا اخر وعاقبتمو توی این سفر با این تیکه یخ بخیر کنه.
************************************************** ***********************************
عمه قران به دست ومامان هم در حالی که یه کاسه اب تو دستش بود همراه بابا والناز تا دم در منو همراهی کردن...
چمدونمو گذاشتم زمین ویکی یکی همه رو در اغوش گرفتم و بوسیدم...اشک مهمون چشمام شده بود ولی نباید
ناراحتشون می کردم بنابراین با لبخند از همشون خداحافظی کردم.
بعد از کلی سفارش از طرف مامان وبابا و دعای خیر عمه وارزوی موفقیت وسلامتی الناز برای من...در خونه
رو باز کردم که دیدم مانی دست به سینه در حالی که عینک افتابی شیکی به چشمای طوسی خوشگلش زده بود
به ماشینش تکیه داده وبه در خونه ی ما خیره شده.
وقتی دید در وباز کردم اومد سمتم تا چمدونمو بگیره که نذاشتم وفوری از دستش کشیدم.
با حرص نگام کرد...از پشت همون عینک دودی هم می تونستم تشخیص بدم الان چقدربا این کارم حرصش
دراومده...چون خودش همیشه می گفت بدم میاد کسی چیزی رو از دستم بکشه.
با دیدن بابام صاف وایساد وخیلی مودبانه ومتین سلام کرد وباهاش دست داد...با یک به یک اعضای خانوادم
سلام واحوال پرسی کرد...
بابام رو به مانی گفت:اقای اریافرد...دخترمو بعد از خدا به دست شما می سپرم...اون محافظایی هم که براش
گذاشته بودم هنوز هم دارن به وظیفشون عمل می کنند به نظرم اینجوری بهتره...ولی چون شما در کنارش
هستید وبه شما باید بیشتر سفارش بکنم.
مانی رو به بابا خیلی محکم وجدی گفت:خیالتون راحت باشه جناب ستایش...دخترتونو سالم به ما سپردید مطمئن
باشید سالم هم تحویلتون میدیم...اگرشده از جونم هم بگذرم نمیذارم بلایی سرش بیاد.
بابا که مثل بقیه تحت تاثیر کلام جدی وپرصلابت مانی قرار گرفته بود لبخند گرم ومهربونی زد ودستشو روی
شونه ی مانی گذاشت...
-ممنونم پسرم...من به شما اعتماد دارم..برید به سلامت.

با همه خداحافظی کردیم وسوار ماشین شدیم ومانی حرکت کرد...
برگشتم پشت سرمو نگاه کردم...دلم براشون تنگ میشد...ولی چاره ای نبود..من باید مقاوم باشم ودر برابر این
سختی ها ومشکلات کم نیارم.
برگشتم وبه روبه رو نگاه کردم...نیم نگاهی به چهره ی سفت وسخت ولی بی نهایت جذاب مانی
انداختم...چشمای طوسیش پشت عینک افتابی مخفی شده بود ولی از فک منقبض شده اش می شد فهمید که الان
کاملا جدی وخشکه ونمیشه سربه سرش گذاشت وگرنه بدحالتو می گیره.......حالا انگار منم بیدی هستم که با این
فوتا بلرزم...هه.
سکوت بدی بینمون بود...دوست داشتم هر جور شده این سکوتو از بین ببرم...1 ساعت تو راه بودیم اون هم در
سکوت...اه خسته شدم.حوصله ام سررفته بود..دیگه کم کم داشت خوابم می برد.

از توی سبدی که جلوی پام بود و عمه زحمتشو کشیده بود فلاسک چای و لیوانو در اوردم...خیر سرم اومدم
خودشیرینی بکنم براش چای ریختم .که اونم حالا نمی دونم از عمد بود یا غیر عمد ..که بدون شک از عمددد
د بود...از روی یکی از مانع ها به سرعت رد شد و چای ریخت رو دستم که سووووختممممممم...
-ای ای سوختم...اخ...وقتی رانندگی بلد نیستی بیخود می کنی میشینی پشت فرمون....ای دستم سوخت.
بدون اینکه خم به ابرو بیاره یا حرکتی بکنه با همون لحن همیشگی که ازش متنفر بودم و در حالی که نگاهش به
جاده بود گفت:چرا دست وپاچلفتی بودن خودتو میذاری پای رانندگی من؟!...
پوزخند حرص دراری زد وادامه داد:بهتره بیشتر مراقب خودت باشی...تو که انقدر دست وپا چلفتی هستی
چطور میخوای با اون ادمهای خطرناک و ادم کش مقابله بکنی؟...
همونطور که دستمو تکون تکون می دادم تا خنک بشه و از سوزشش کم بشه گفتم:پس توی لندهورو استخدام
کردم واسه چی؟خیرسرت محافظی دیگه... باید ازم محافظت کنی.. گرفتی؟
اوه اوه...همچین زد روی ترمزکه با کله رفتم توی شیشه ی جلوی ماشین...ولی چون فاصله ام کمی زیاد بود
وکمربند بسته بودم خداروشکر باهاش برخورد نکردم ولی قلبم از ترس تو سینه ام مثل دل گنجشک
می زد.
برگشتم سمتش که دیدم عینکشو از روی چشماش برداشته وبا عصبانیت زل زده به من...
با دادی که سرم زد 10 متر پریدم عقب...
-تو چه غلطی کردی؟...با کی بودی گفتی لندهور؟!هان؟ببینم نکنه تو منو استخدام کردی اره؟...مگه با تو نیستم؟
جواب منو بده دختره ی نفهم.
همینطور سرم داد می زد و یواش یواش می اومد جلو...منم با ترس چسبیده بودم به در ماشین وچشمام هم
ازوحشت تا حد ممکن باز شده بود.
وای خدا به دادم برس...



با ترس به اطرافم نگاه کردم..وای خدا وسط بیابون بودیم و گه گاهی یکی دوتا ماشین از اونجا رد می شدند.
باز به مانی خیره شدم که همچنان با خشم وعصبانیت به من نگاه می کرد...همچین داد زد که تو جام پریدم
بالا...
-د بنال ببینم چی گفتی؟!جرات داری یه بار دیگه تکرار کن.
وای خدا یعنی این مانی بود که با من اینطور حرف می زد؟اشک نشسته بود توی چشمام ولی نه ...منم نباید
ازش کم بیارم..خیرسرم با خودم عهد کرده بودم که منم بشم مثل خودش.
پس چندتا نفس عمیق کشیدم وتو جام صاف نشستم...سعی کردم صدام نلرزه...توی چشماش زل زدم..چشمایی که
عاشقشون بودم...
-تو حق نداری با من اینطور رفتار کنی فهمیدی؟نفهم هم خودتی... بهتره درست حرف بزنی.یادت نره کی
هستی...مگه محافظ من نیستی؟پس به وظیفه ات عمل کن.
همچین دستمو کشید سمت خودش که منم بی هوا پرت شدم طرفش...به دستم فشار اورد که از درد صورتم جمع
شد ولی جیکم در نیومد...
داد زد:چه زری زدی؟!مگه تو منو استخدام کردی؟میخوای حالیت کنم من کی هستم؟اره؟میخوای؟!یه کاری نکن
قبل ازاینکه به دست اونا بیافتی خودم یه بلایی به سرت بیارم...
منم مثل خودش داد زدم:هیچ غلطی نمی تونی بکنی..فهمیدی؟!
پوزخند صدا داری زد و با نگاه خاصی گفت:از کجا انقدر مطمئنی خانم خانما؟!...بهتره زیاد به خودت اعتماد به
نفس کاذب ندی...
بدون توجه به پوزخند ونگاهش با همون حالت گفتم:از اونجایی که جراتشو نداری.بهتره سریعتر راه بیافتی.
چندتا نفس عمیق کشید...از گوشه ی چشم دیدم که دستاشو مشت کرد وکوبید به پشتی صندلیم...با ترس چشمامو
بستم.قلبم تند تند می زد.
-شانس اوردی زنی...اگر مرد بودی واین حرفا رو بهم میزدی مطمئن باش الان با فرشته ها و اون دنیا اشنات
کرده بودم.ولی مطمئن باش همین که برسیم بدجور حالتو می گیرم...اینو یادت باشه.

پوزخند زدم وسکوت کردم...از قدیم گفتن جواب ابلهان خاموشیست..پس بی خیال.
ولی توی دلم یه چیزی می گفت بدبخت برسی تهران مانی بدجور حالتو می گیره...می دونستم که بیخودی یه
حرفی رو نمیزنه...وای خدا به دادم برس.
ولی نباید خودمو ببازم...اون قرار بود عشقشو به من ثابت کنه ولی با این کاراش من دارم کم کم پی می برم اون
یه ذره چیزی هم که بینمون به عنوان عشق بود الان دیگه وجود نداره...یعنی منو دوست نداره؟همه ی اون
حرفا واون کارا دروغ بود؟...
در سکوت ماشینو روشن کرد وعینکشو به چشماش زد.
سرد تر از قبل مشغول رانندگی شد.دیگه جرات هیچ حرکتی رو نداشتم انقدر از پنجره به بیرون خیره شدم تا
اینکه کم کم چشمام گرم شد وبه خواب رفتم...
************************************************** *********************************
گرم خواب بودم که احساس کردم یه چیزی داره روی صورتم حرکت میکنه...
از اونجایی که خیلی خوش خواب بودم توی دلم گفتم: بی خیال و باز گرفتم خوابیدم...
ولی حواسم بود که اون چیز داره نوازش گونه.. روی صورتم کشیده میشه...اره این..
انگشتای یه نفر داشت صورتمو نوازش می کرد.بوی عطرشو حس می کردم...بوی عطر مانی بود.
خواستم چشمامو باز بکنم ولی بعد با خودم گفتم اگر چشمامو باز کنم اونم حتما میشینه کنار وباز میشه همون مانی
سرد وجدی...
منم که پرروووووو... وعقده ی محبت اونم از طرف مانی داشتم..بنابراین چشمامو باز نکردم وخودمو زدم به
خواب...
انگشتشو رو گونه ام کشید واروم اروم اومد پایین تر وکشید روی لبام..انقدر با ارامش ونرم این کارا رو میکرد
که نزدیک بود باز خوابم ببره...
دستشو اورد پایین وگذاشت روی بازوم وبعد از چند لحظه هرم گرم نفسهاش رو روی پوست صورتم حس
کردم...از حرارتش منم داغ شدم و از هیجان می لرزیدم...
اون گرما همینطور داشت نزدیک و نزدیک تر می شد...نمی خواستم منو ببوسه...با خودم عهد کرده بودم که تا
وقتی مطمئن نشدم عاشقمه واز ته دل منو دوست داره بهش اجازه ی این کارو ندم.ولی توی اون موقعیت بدجور
وسوسه شده بودم.
به سختی به هوسم غلبه کردم و بالاخره عقل بر احساس پیروز شد.

توی جام کمی تکون خوردم که اونم به سرعت خودشو کشید کنار...بعد از چند دقیقه چشمامو باز کردم...به اطرافم
نگاه کردم...هنوز توی جاده بودیم...به ساعتم نگاه کردم2:30 بعداظهر بود..الانا دیگه باید برسیم.ولی چرا
ماشین متوقف شده؟!
به طرف مانی برگشتم و دیدم مانی سرشو گذاشته روی فرمون وچشماشو بسته.
یعنی خوابیده؟اروم صداش زدم ولی جوابی نداد...با تردید به بازوش دست کشیدم...
-مانی..بیداری؟....چرا اینجا وایسادی؟!
کمی تکون خورد وسرشو بلند کرد...با بی تفاوتی نگام کرد ...به ارومی ماشینو روشن کرد.
-فکر نمی کنم لازم باشه واست چیزی رو توضیح بدم.
نخیر مثل اینکه همچنان بر خر شیطون سواره......قصد پیاده شدن هم نداره.

چیزی نگفتم وسکوت کردم...ولی همه اش حواسم پرت میشد...یاد چند دقیقه پیش وکار مانی می افتادم.
اگر روم میشد حتما به رخش میکشیدم تا حالش گرفته بشه...ولی غرورم اجازه نمی داد.

نیم ساعت دیگه مونده بود که برسیم به تهران......تنم خشک شده بود.کش وقوسی به بدنم دادم..ولی نه همچنان
کوفته بودم.همین که برسم باید یه دوش بگیرم.راستی من باید کجا زندگی بکنم؟...دیشب که چیزی از حرفای
مانی نفهمیدم.
غرورمو برای چندلحظه نادیده گرفتم وبرگشتم سمتش...

-من باید توی این مدت کجا زندگی بکنم؟
با مسخرگی نگام کرد ودر حالی که لبخند کجی روی لباش بود گفت:دیشب برات لالایی خوندم؟!..چرا حواستو
جمع نکردی تا متوجه حرفا بشی؟با اینکه حوصله ی توضیح دادنه دوباره رو ندارم ولی مجبورم یه بار دیگه
حرفامو تکرار بکنم تا یه وقت خرابکاری نکنی.

بدجور حرصمو در اورده بود...دوست داشتم با همین دستام خفه اش کنم...پسره ی پررو انگار داره با زیر دستش
حرف می زنه.
-ما برات یه خونه درنظر گرفتیم که باید مدتی رو اونجا باشی...نگران نباش خواهرت هم چندوقت دیگه میاد
پیشت که تنها نباشی.اون ردیابارو هم همونطور که برات توضیح دادم جاسازی می کنی.
با شیطنت ونگاه خاصی زل زد توی چشمام وگفت:مخصوصا اون ردیاب کوچیکه که شبیه به گیره است..میدونی
که باید کجا بزنیش؟!
با حرص رومو ازش برگردوندم که صدای قهقهه اش توی ماشین پیچید...
درد..کوفت..مرض...رواب از خنده ریسه بری بچه پررو...منو مسخره می کنه.
وقتی خوب خنده هاشو کرد ادامه داد...
-توی خونه براتون محافظ میزاریم وخونه هم به دوربین مدار بسته مجهزه...اونجا در امانید...خطهای خونه و
همین طور موبایلت تحت کنترله ماست...پس جای نگرانی نیست.بقیه ی چیزایی هم که باید بدونی رو سرگرد
همتی بهت میگه...اگر سوالی داری می تونی بپرسی.
با حرص نگاش کردم...

-نخیر سوالی ندارم...
با مسخرگی ادامه دادم:لطف کردی توضیح دادی....واقعا زحمت کشیدی جناب.
با بی تفاوتی نیم نگاهی بهم انداخت وباز به جاده خیره شد...
-قابلی نداشت...فقط خدا کنه اینبار خنگ بازی در نیارورده باشی و هر چی گفتم روبه خاطر بسپری چون من
حوصله ی اینکه یه بار دیگه برات حرفامو تکرار کنمو ندارم.
دیگه اشکم داشت در می اومد...طاقت کم محلی های مانی رو نداشتم..مرتب بهم زخم زبون می زد.
صورتمو برگردوندم سمت پنجره و به بیرون خیره شدم...نمی خواستم چشمای به اشک نشسته ی منو ببینه وباز
مسخرم بکنه...دیگه اون مانی که می شناختم نبود....اون تغییر کرده بود.
به صورت سردش نگاه کردم...نه اون دیگه مانی عاشق وشوخ وشیطون من نبود...مانی که من می شناختم با این
مانی زمین تا اسمون فرق می کرد...دلم برای عشق خودم تنگ شده بود...یعنی میشه باز بشه همون مانی که من
عاشقش شدم؟..یعنی میشه؟...




.پیچید تو یه کوچه ی خلوت وجلوی یه خونه ی نسبتا قدیمی نگه داشت.
خواستم قبل از اون از ماشین پیاده بشم که دستمو گرفت ونذاشت...با تعجب نگاش کردم...
-چیه؟دستمو ول کن.
با همون لحن سرد و بی تفاوتش گفت:یادت نره که الان توی تهرانیم نه اصفهان...اینجا نمی تونی بدون محافظ از
جات تکون بخوری شیرفهم شد؟...بدون اطلاع من و بدون ردیابا از خونه خارج نمیشی.

یه جعبه باریکه چوبی گرفت سمتم....دستمو بردم جلو وازش گرفتم...درشو باز کردم.یه ساعت مچی زنونه..بند
چرمی مشکی ساده ولی شیکی داشت...صفحه اش دیجیتالی بود.با تعجب نگاش کردم...یعنی بهم کادو داد؟

با مسخرگی پوزخند زد وگفت:چیه؟فکر کردی بهت کادو دادم؟نخیر خانم خوش به حالت نشه...این ساعت با
ساعتای دیگه فرق داره..داخلش هم ردیاب جاساز شده و هم میکروفن که اگر دکمه ی پشت صفحه رو فشار بدی
کار می کنه.در ضمن پشت بند دقیقا زیرقفلش یه دکمه ی ریز مشکی که لمسیه کار شده..اگر بهش فشار بیاری ما
میفهمیم در خطری...یه جورایی زنگ خطر محسوب میشه...از اونجایی که خیلی ساده است شک برانگیز نیست
ولی با این حال همیشه خواستی بری بیرون سعی کن مانتوهایی رو بپوشی که استین بلندی داشته باشه...تا بتونه
روی ساعتو بپوشونه وکمتر جلب توجه بکنه.نمونه ی همین ساعت به خواهرت هم داده میشه.سوالی نداری؟

نه دیگه چه سوالی؟..ماشاالله انقدر تند وسریع وکامل وجامع حرف زد که جای سوالی باقی نذاشت...
وقتی دید جوابشو نمیدم...برگشت سمتم وبا لحن خشنی گفت:نشنیدم چی گفتی؟...سوال من جواب داشت...
نگاه بی تفاوتی بهش انداختم وشونمو انداختم بالا...
-نخیر سوالی ندارم...در ضمن کمتر هوار هوار کن سرم درد گرفت..مرد هم انقدر جیغ جیغ می کنه؟خجالت
بکش.
یه لحظه متوجه لبخند کوچیکی روی لباش شدم..ولی به سرعت برق محوش کرد و جاشو به یه پوزخند داد...
-کشش پاره شده...تو اگه خنگ بازی در نیاری منم لازم نمی بینم که از هنجره ی نازنینم این جوری وبیخودی
استفاده بکنم...
بهتره پیاده بشی...

خودش زودتر از من پیاده شد و اومد در سمت منو هم باز کرد و بازومو گرفت ومنو از ماشین پیاده کرد...
در حالی که کاملا اطرافو زیرنظر گرفته بود منو کشون کشون برد سمت در خونه...انگار اسیر گرفته.
داشت با کلید در وباز می کرد که دستمو به شدت از دستش کشیدم...با حرص بهش گفتم:مگه دزد
گرفتی؟...درضمن تو کلید اینجا رو داری؟
دستمو گرفتم سمتش...
-یاالله کلیدو رد کن بیاد...دوست ندارم کلیدای خونه دستت باشه...به هر حال مردی واین کار لازم نیست...
همچین زد زیر خنده که مات سرجام موندم...کوفت باز یکی اینو قلقلک داد...
هولم داد تو ودر وبست...

-برو تو ببینم.....هیچ میفهمی چی میگی؟اگر کلیدای خونه ای که زیرنظر داریم و همین طور داریم 24 ساعته
ازش محافظت می کنیم و من نداشته باشم پس کی باید داشته باشه؟ادمرباها؟!خوبه من اوردمت که اینجا درامان
باشی..اونوقت میگی کلیدارو بدم بهت؟
اروم تکیه دادم به دیوار راه رو...این چی میگه؟...

اروم اومد سمتم ورو به روم ایستاد..نگاهش سرد بود وصورتش کاملا جدی...چونمو گرفت تو دستاش وکمی
فشار داد...
-از این به بعد 2 تا مامور از اینجا محافظت می کنه...2 تا مامور هم از خونه ی رو به رویی اینجا رو زیر نظر
دارند...من هم همونجا هستم...پس دست از پا خطا بکنی یا لجبازی بکنی با من طرفی فهمیدی؟حواستوخوب
جمع کن...همین جا باش تا برم چمدونتو بیارم.

بعد از اینکه رفت منم از شوک حرفاش در اومدم...اون چی گفت؟یعنی باید از این به بعد اینجوری زندگی کنم؟
همه اش تحت کنترل؟زیر نظر؟...وای خدا لابد هرلحظه که بخوام برم دستشویی هم منه بدبختو زیر نظر
میگیرن...ای وای حالا تو دستشویی وحموم دوربین کار نذاشته باشن؟...
مانی با چمدون وارد راهرو شد وبا پا دروبست...

بی مقدمه رفتم سر اصل مطلب....
-ببینم توی دستشویی وحمام که دوربین کار نذاشتین؟....هان؟
چمدونمو گذاشت جلوی پام و با لبخند کجی نگام کرد....
-نترس اون دوجا تنها مکانها توی این ساختمون هستند که تحت کنترلمون نیست...اگر هم خواستی لباستو عوض
بکنی یا کار خاصی انجام بدی برو توی حمام یا دستشویی..چون حتی توی اتاقت هم دوربین کار گذاشتیم.

خدایش به حد انفجار رسیده بودم...فقط یکی نبود فیتیلمو روشن بکنه که اونوقت دودمانش به باد می رفت...
سرش داد زدم:چی داری میگی تو؟یعنی من حتی توی اتاقم هم ازاد نیستم؟این دیگه چه جورشه؟...با اجازه ی کی تو اتاقم...جایی که جزء مکان های شخصیم محسوب میشه دوربین کار گذاشتین؟...
یه قدم اومد جلو کاملا نزدیک به من ایستاد...
-اولا به اجازه ی خودم که محافظت هستم...دوما اینجا تنها مکان شخصی برای تو دستشویی وحمامه...سوما
دوربین که هیچ میکروفن هم کار گذاشتم...ولی جایی که نتونی پیداش بکنی...
دندونامو از زور حرص بهم ساییدم...ای خدااااااااا من تو این مدت از دست این سیریش چکار کنم؟؟؟؟داره
دیوونم می کنه.چرا انقدر منو حرص میده؟

با حرص سرش داد زدم:دیگه چرا میکروفن نصب کردی؟این کارا لازمه؟چرا یه کم ازادم نمیزاری؟..اخه چی از
جونم میخوای؟
اشک نشست توی چشمام و بی توجه به مانی راه خودشونو پیدا کردن ودونه دونه از چشمام جاری شدن...
توی حالت و صورت مانی تغییری ایجاد نشد..برعکس خیلی خونسرد رفت نشست روی صندلی که کنار در بود
و زل زد به من...
-بهتره انقدر خودتو حرص ندی...به جاش خودتو اماده کن که راه سختی رو در پیش داریم...
اشکم خودبه خود بند اومد...
-چی؟چه راهی؟...مانی چی توی سرته؟میخوای با من چکار بکنی؟نکنه من شدم موش ازمایشگاهی شماها؟
اره؟؟؟!!!!
با کلافگی از روی صندلی بلند شد ورفت توی حال...منم دنبالش رفتم..روی مبلهایی که توی حال منظم و با
سلیقه چیده شده بود نشست...منم همونجا بالا سرش وایسادم...
-چرا جوابمو نمیدی؟...به قول خودت سوالم جواب داشت...
-بگیر بشین...
با لجبازی گفتم:نمی خوام...من راحتم...حرفتو بزن.
با دادی که سرم زد 10 متر تو جام پریدم هوا...
-بهت میگم بشین...خوشم نمیاد مثل طلبکارا بالا سرم وایسی...
نخیر...مثل اینکه هیچ جوری نمیشد با این برج زهرمار کنار اومد...اینبار بدون لجبازی رفتم وروبه روش
نشستم...

-ببین... ما یه تیم هستیم...یه تیم 17 نفره...که داریم روی این پرونده کار می کنیم...هر کدوم از ما این وسط
وظیفه ای داره که وظیفه ی من هم محافظت از توست والبته توی تحقیقات وعملیات ها هم شرکت دارم........5
تا از ما که خودم هم جزءشون محسوب میشم وظیفه ی محافظت از تورو داریم ومن هم سرگروهشون هستم...5
نفرمون هم سر دستگاهها ودوربین ها فعالیت دارن...5 نفرمون هم تک تیراندازهایی هستند که واقعا توی این
کار استادن وادمای خبره ای هستن...میمونه 2 نفر که سرگرد همتی وسروان پناهی هستند که اونها در درجه ی
اول به روی این پرونده کار می کنند....یه تیم دیگه هم داریم که گروه ویژه هستند وتوی عملیات ها نقش به
سزایی دارند...من اینها رو برات میگم تا دیگه سوالی از من نداشته باشی..تا اینجاش به تو مربوط میشد...که بعد
ربطشو می فهمی..ما..یعنی این 17 نفر به سرگروهی سرگرد همتی تونستیم برای رسیدن به هدفمون که پیدا
کردن ودستگیریه رییس این باند بزرگه...یه نقشه ای طراحی بکنیم که من و تو وخواهرت وعلیرضا توی این
نقشه نقش اصلی رو داریم...

با تعجب گفتم:چی؟مگه علیرضا هم توی این جریانات هست؟چطور؟مگه اونم پلیسه؟
-نه...اون خودش پیشنهاد کرد که میخواد با ما همکاری بکنه...توی این نقشه نیاز به کسانی که حتما باید
جزءافراد پلیس باشند نیست...کسانی که از امادگی بدنی خوبی برخوردار باشند و ورزشهای رزمی بلد باشند
وصدالبته مورد اعتماد هم باشند می تونند همکاری بکنند.هر کسی صلاحیت نداره....علیرضا توی رشته ی
بوکس حرفه ایه وبا شنا وکاراته هم به خوبی اشناست...من هم که یکی از افراد پلیسم وباید بینتون باشم...میمونه
تو و خواهرت که باید در عرض 1 هفته مهارتهای لازم رو ببینید...فقط یک هفته.چون زمان زیادی نداریم.

-یک هفته؟..تو این یک هفته توقع داری خواهران بروسلی تحویل بگیری؟...من چطوری کاراته یاد
بگیرم..همیشه از خشونت و بزن بزن بیزار بودم.
باز نگاهش رنگ مسخرگی گرفت...
-کی گفت کاراته وبزن بزن؟فقط یه کم ورزش رزمی که بتونی از خودت دفاع بکنی همین.در ضمن باید
تیراندازی هم یاد بگیرید...این از همه مهمتره.

اخ جون تیراندازی...از بچگی عاشق تیراندازی بودم..الان 3 سال بود که کلاس تیراندازی میرفتم ویه چند ماهی
بود دیگه ولش کرده بودم...ولی توی کارم استادی بودم واسه خودم....
با اعتماد به نفس وکمی هم غرور نگاهش کردم و گفتم:تیراندازی رو بلدم...3 سالی هست میرم کلاس...
تعجب رو توی چشماش دیدم ولی سریع محو شد...
-جدا؟...عالیه.پس باید دیدنی باشه..تو که میگفتی از خشونت خوشت نمیاد؟...
-هنوزم میگم...ولی از تیراندازی خوشم میاد...نه ادم کشی.در حد تفریح ...همین.
-ولی توی کاری که میخوایم شروع کنیم تیراندازی باید در حد ادم کشی باشه نه تفریح...گرفتی؟
-من این کارو نمی کنم....
پوزخند صداداری زد وگفت:به موقعش این حرفت یادت میره...وقتی جونت در خطر باشه اون موقع دیگه این
حرفو نمی زنی.
مات نگاهش کردم..وای خدا این چی میگه؟!باید ادم بکشم؟!عمرااا............


فصل سیزدهم

نگاهی به در اتاق پرینازانداخت....روی مبل نشست و شماره ی سرگرد همتی را گرفت....
-الو بفرمایید........
-الو...سلام قربان...اریافرد هستم.
صدای خنده ی دوستانه ی سرگرد داخل گوشی پیچید...
-سلاااااام مانی جان..خوبی؟چه خبر؟مستقر شدید؟
مانی هم متقابلا لبخند زد وگفت:ممنونم قربان...بله همین امروز رسیدیم...از کی شروع می کنیم؟
صدای جدی سرگرد به گوشش رسید:خوبه...فرداشب بچه ها میان وجایی که در نظر گرفتیم مستقر میشن.از پس
فردا شروع می کنیم...به خانم ستایش هم چیزی در مورد این موضوع گفتی؟
-بله قربان...یه چیزایی رو براش توضیح دادم.
-ردیابا رو هم بهش دادی؟...راستی کارکردن باهاشونم یادش بده..ممکنه اشتباه بکنه.
-بله قربان...حتما.
-بسیارخب برو به کارت برس...کاری نداری؟
-نه قربان...پس من.. فردا شب منتظر بچه ها هستم.....خدانگهدار.
- باشه.موفق باشی..خدانگهدار.
************************************************** *****************************************
از توی پذیرایی صدای صحبت کردن مانی می اومد...لای در وباز کردم وسرک کشیدم...
مانی روی مبل نشسته بود وداشت با گوشیش حرف می زد وهی بله قربان.. بله قربان می کرد.........لابد داره با
سرگرد همتی حرف می زنه.
دروبستم وروی تختم دراز کشیدم...داشتم به مانی واتفاقایی که امروز از اصفهان تا تهران بینمون افتاده بود فکر
می کردم که یه دفعه دراتاقم باز شد مانی اومد تواتاق.....
مات سرجام نشستم...توی درگاه در ایستاده بود وبا یه پوزخند نگام می کرد...
-به چی زل زدی؟محض اطلاعت باید بگم این دروهمین جوری اینجا نذاشتند...زورت میاد یه در بزنی؟شاید من
تو وضعیتی نباشم که سرتو میندازی پایین ومثل چی میای تو اتاقم...
اومد سمتم ودر همون حال گفت:خانم خوش حواس مگه یادت رفته که بهت گفتم تنها مکانهای شخصی توی این
خونه حمام ودستشوییه؟.......بنابراین انقدر اتاقم ..اتاقم نکن.....الان هم همچین توی وضعیته خوبی نیستی...
با مسخرگی به سرتاپام اشاره کرد...این چی داره میگه؟
یه نگاه به خودم انداختم...
واااااااااای خداجون من چقدر خنگم...با تاپ و شلوار جین نشسته بودم جلوش وداشتم همین طور ریلکس براش
بلبل زبونی می کردم..
دستمو گذاشتم روی سینه هام ورو به مانی که زل زده بود به من داد زدم...
-برو بیرون ببینم...به چی زل زدی؟...وقتی سرتو مثل گاو میندازی پایین ومیای توی اتاق توقع داری چطوری
جلوت دربیام؟برووووو بیرون.
همینطور وایساده بود وبا پوزخند نگام می کرد...نگاهش همچنان سرد بود ولی یه برق خاصی توش نشسته بود
که برام اشنا بود...
به طرفم خیز برداشت که منم همزمان جیغ کشیدم ورفتم عقب...روی تخت به سمتم نیمخیز شد وموهامو گرفت
توی دستش.
نمی کشید ولی همین طور نگهشون داشته بود و ول نمی کرد...توی صورت خوشگلش نگاه کردم..چشمای
طوسیش از زور عصبانیت سرخ شده بود وفکش منقبض شده بود.
-ولم کن...داری چکار می کنی وحشی؟!
موهامو کمی کشید که دردم گرفت...
-چه غلطی کردی هان؟به کی گفتی گاو؟!به من میگی وحشی؟...هه...دخترخانم هنوز وحشی بازی رو توی
عمرت ندیدی...میخوای نشونت بدم؟اره؟؟؟؟؟میخوای؟ ؟
موهامو کشید وداد زد: اره؟؟؟؟؟؟؟؟
با درد صورتمو جمع کردم...اشک توی چشمام جمع شده بود...
-تودیگه اون مانی که من می شناختم نیستی...تو عوض شدی..نه ..بهتره بگم تو عوضی شدی.ولم کن...
سرم داد زد:اره من دیگه اون مانی که باهات رمانتیک رفتار می کرد نیستم..می دونی چرا عوض یا به قول تو
عوضی شدم؟!می دونی؟چون تو ...پریناز ستایش..کسی که عاشقانه می پرستیدمش غرورمو
شکستی...زیرپاهات لهش کردی...می فهمی؟...چقدر التماست کردم..یادته؟من یه مردم ...بهت گفتم من اشتباه
کردم ولی تو تنهام نزار...ولی گذاشتی...
موهامو بیشتر کشید و غرید...
-بهت گفتم پریناز دوست دارم وتو تنها عشقم هستی ولی تو گفتی بهم ثابتش کن...بهت گفتم پریناز من پی به
اشتباهاتم بردم تومیتونی کمکم بکنی ولی تو اونو هم ازم دریغ کردی...بهت گفتم تو با حضور گرمت قلب یخی
منو زنده کردی...باعث شدی دیدم به اطرافم و اطرافیانم عوض بشه.ولی تو ازم خواستی عشقمو بهت ثابت کنم.
بیشتر از قبل سرم داد زد...
-تو به من روح دادی لعنتی ...اینو می فهمی؟اره؟درکش می کنی؟...تو منو نابود کردی...من تونستم عشق واقعی
رو تجربه بکنم...توی عمرم همچین حسی رو نداشتم ولی تو بهم شک کردی..میگی ثابتش کنم....اره؟همینو
میخوای؟
موهامو ول کرد ومنو پرت کرد روی تخت...دیوونه شده بود...احساس می کردم حرکاتش دست خودش
نیست...باید اعتراف بکنم کمی ازش می ترسیدم..نه کمی نه ...خیلی زیاد می ترسیدم.

روی تخت نشست ودر حالی که دکمه های پیراهنشو یکی یکی باز می کرد زل زد به من..با ترس نگاهش
کردم..وای خدا..میخواد چکار بکنه؟...
خنده ی عصبی کرد وگفت:چیه خانم خانما؟...چرا انقدر ترسیدی؟نترس...اثبات عشق که ترس
نداره...داره؟؟؟؟؟؟مگه نمیخوای عشقمو بهت ثابت بکنم؟خب منم که دارم همین کارو می کنم..مگه اینو
نمیخوای؟؟؟؟؟؟؟؟اون موقع هم عاشقت بودم ولی دلم نمی اومد بهت اسیبی برسونم ولی وقتی می بوسیدمت غرق
لذت می شدم...لذتی از سر عشق که برام یه حس جدید بود..من اونجوری عشقمو بهت ثابت کردم برات از عشقم
می گفتم ومی پرستیدمت.ولی تو ندیدی...فقط پیله کردی به حرفام وبهم شک کردی...

پیراهنشو با یه حرکت از تنش در اورد...منم با ترس و وحشت گوشه ی تخت مچاله شده بودم وبا چشمای گرد
شده زل زده بودم بهش...
یه زیرپوش رکابی جذب سفید تنش بود که به خوبی عضله های خوش فرمشو به نمایش گذاشته بود...
برای یه لحظه ترسم یادم رفت وزل زدم به تن وبدن خوشگلش...باز اون هوس لعنتی اومده بود سراغم ولی وقتی
به عاقبت کار فکر کردم باز ترس ریخت توی دلم واینبار کمی عقبتر رفتم وبه چشماش خیره شدم...نگاهش به
من بود..داشت کمربندشو باز می کرد ...

با التماس بهش گفتم:مانی تورو خدا اینکارو با من نکن...باشه .هر چی تو بگی من قبول دارم...ولی اینکارو
نکن...ازت خواهش می کنم...ماااااااانی.
به هق هق افتاده بودم..ولی نگاه سرد مانی هیچ تغییری نکرد.کمربندشو باز کرد ...زیرپوششو با یه حرکت از
تنش در اورد وانداخت پایین تخت...
با مسخرگی خندید وگفت:چرا ترسیدی عشقم؟مگه همینو نمی خواستی؟تو که اونجوری پی به عشق من
نبردی...پس شاید این روش تاثیری داشته باشه...
به طرفم خیز برداشت که جیغ کشیدم...دستامو گرفت وکشید سمت خودش...همینطور روی تخت نشسته بود ومنو
بین بازوهای مردونه اش گرفته بود...یه دستشو دور کمرم انداخت ومنو چسبوند به خودش...هر چی تقلا
می کردم بی فایده بود...التماسش می کردم ولی بازم فایده ای نداشت...قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون...تا سر
حد مرگ ترسیده بودم...دست چپشو گذاشت پشت گردنم وصورتشو به صورتم نزدیک کرد...

صداش گوش نواز و زمزمه وار به گوشم رسید....
-بزار عشقمو بهت ثابت بکنم...همینو ازم خواسته بودی .درسته؟!
منو بیشتر به خودش فشرد...نفس نفس می زد...جای زخم گلوله هنوزهم روی شونه اش بود...تنش داغ بود که
منم داشتم کم کم گرم می شدم وتسلیم نگاه خواستینش.
ولی نه ...وقتی به عاقبت کارمون فکر می کردم..می دیدم بعد از این کار برای مانی چیزی جز یه اشغاله هرزه
به حساب نمیام.
دستمو گذاشتم روی سینه اش...فاصله ی لباش با لبام خیلی کم بود...به عقب هولش دادم ولی بی فایده بود.
با یه حرکت منو خوابوند روی تخت وخودشو کشید روم...صدای تپش های قلبشو به خوبی حس
می کردم...دستاش گرم بود ونگاهش اتیشم می زد...

با التماس گفتم:مانی ازت خواهش می کنم با من اینکارو نکن...من نمی خوام یه هرزه باشم..این کاره تو منو به
این باور می رسونه...مانی تورخدا..تورو به عشقمون قسم میدم...با من اینکارو نکن..مانی........
به هق هق افتاده بودم.
-هه..عشقمون؟مگه تو عشقی هم باقی گذاشتی؟خوردم کردی پریناز...تو قلبمو شکستی.
با هق هق سرش داد زدم:مگه تو خوردم نکردی؟تو هم با من بازی کردی...تو هم منو اذیت کردی....توروخدا
ولم کن.
انگشتاشو نوازش گونه روی گونه ام کشید واشکاموپاک کرد...سرشو اورد پایین ونرم ولطیف صورتمو
بوسید...در همون حال صداش زمزمه وار توی گوشم پیچید...
-باهات کاری ندارم..نترس.من اونقدرا هم که فکر می کنی پست نیستم...نترس پریناز.
نمی دونم چرا ولی وقتی این حرفوبهم زد باز نسبت بهش همون حس امنیتو پیدا کردم...چی توی صداش بود که
باعث یه همچین حسی در من شده بود؟!..چرا یه دفعه همه ی ترسمو فراموش کردم؟!..چرا؟!

دیگه هق هق نمی کردم...ولی مانی هم حرف عاشقانه ای به من نمی زد...فقط همه جای صورتمو به جز لبامو
می بوسید.
به لبام دست کشید ودر حالی که توی چشمای نمدارم خیره شده بود با صدای گرفته ای گفت:با خودم عهد کردم تا
وقتی بهت ثابت نکردم عاشقتم لبای نازتو نبوسم...چون بوسه ای که روش می نشونم باید برات چنین باوری رو
ایجاد کنه که من از ته قلبم عاشقتم..نمی خوام با شک و تردید منو بخوای...نمی خوام...نمی خوام..

از روم بلند شد وپیراهن وزیرپوششو از پایین تخت برداشت...بدون اینکه حتی نیم نگاهی بهم بندازه از اتاق
رفت بیرون...
مات ومبهوت توی جام نشسته بودم وبه دراتاق خیره شده بودم..
.


نورشدیدی ازپنجره ی اتاق خورد توی صورتم که کم کم چشمامو باز کردم ودستمو گذاشتم جلوی صورتم....از
لای چشمام نگاش کردم...کنار پنجره ایستاده بود وپرده رو تا اخرکشیده بود کنار.
باز این عین جن بوداده سرشوانداخت پایین واومد توی اتاقم.....سرمو کردم زیر پتو تا باز بگیرم بخوابم که یه
دفعه پتو رو با خشونت از روم کشید...
-بلند شو دیگه...چقدر می خوابی؟
پرخاشگرانه توی جام نشستم وگفتم:اه......باز تو سر و کلت پیدا شد؟اول صبحی هم نمیزاری دو دقیقه بکپم؟برو
پی کارت دیگه....
حالت صورتش سخت وجدی بود...اومد جلو... به شدت و با خشونت بازومو کشید که منم چون انتظارشو نداشتم
پرت شدم پایین تخت...اخ دستمممممممم... دستم خورد به لبه تخت وحسابی درد گرفت...
-اخ اخ دستم...باز تو وحشی بازیت گل کرد؟..چی از جونم می خوای روانی؟...ای دستم.
زیر بازومو گرفت وبلندم کرد...
-بلند شوانقدر لوس بازی در نیار. باید بریم نرمش کنیم.....بسه انقدر خوابیدی.....حالا وقت ورزشه.

چی ؟!ورزش؟!...یه نگاه به قد وهیکلش انداختم...لباس گرمکن ورزشی سرمه ای که خطهای سفید داشت پوشیده
بود...
کشوندم سمت کمد ودرشو باز کرد..یه دست گرمکن سفید خوشگل در اورد وگرفت طرفم...
-اینا رو بپوش...از این به بعد هر روز باید ساعت 5/5 بیدار بشی وتا 6/5 نرمش بکنی...6/5 تا 7/5 هم
اموزشای لازمو بهت میدم...
عین چوبه خشک وایساده بودم ونگاش می کردم...
نگاهی به ساعتش انداخت...
-تا 5 دقیقه ی دیگه حاضر واماده توی پذیرایی منتظرتم...می دونی که از انتظار هیچ خوشم نمیاد پس
سریعتر....
گرمکنوانداخت توی بغلم واز اتاق رفت بیرون...
به گرمکن توی دستم نگاه کردم...
این چی گفت؟ورزش؟نرمش؟هر روز؟اموزشای لازم؟وای خدا همینو کم داشتم...اینا خیرسرشون می خواستن
ازم محافظت کنند اونوقت منو اوردن اینجا و میگن هر روز باید ورزش ونرمش بکنی؟این دیگه چه
جورشه؟..........ای خداااااااااااا..........از دست تو مااااااااانی.

با حرص واخمای تو هم رفتم سمت دستشویی وبه صورتم کمی اب سرد پاشیدم تا از اون حالت کسلی
دربیام...ولی خدایش خیلی خوابم می اومد...
گرمکن رو پوشیدم..چه جالب قالب تنم بود واندازه ی اندازه ام بود........خوشگل بوداااااااا.........موهامو دم
اسبی با یه کش موی سفید به رنگ لباسم بالای سرم بستم وکتونی های سفیدمو پوشیدم و کلاه نقابدار سفیدی هم
روی سرم گذاشتم.
توی اینه ی قدی اتاقم نگاهی به سرتاپام انداختم...خدایش حرف نداشت...تیپ سفید ورزشی...نه بابا خوشم
اومد..باحال شدم.یه لبخند از اونا که روی گونه ام چال می نشست زدم واز اتاق خارج شدم...
مانی توی پذیرایی نشسته بود و در حالی که یه فنجون توی دستاش بود به روبه روش خیره شده بود .از پشت
بهش نزدیک شدم...توی حال خودش بود.
فنجونو برد نزدیک لباش که یهو داد زدم......
-من اماده اممممممممممم...........
یه ضرب از جاش بلند شد وفنجون از دستش افتاد و شکست........یه کم هم از چای داخل فنجون روی دستش ریخت که انگار خیلی داغ بود چون هی دستشو توی هوا تکون.. تکون می داد واخماش هم توهم بود.....
-ای دستم...دختر تو ازار داری؟نمی تونی مثل ادم صدام کنی؟
دستامو زدم به کمرم و گفتم...
-اخیییی جیز شدی؟.خب یه کم هوای خودتو داشته باش جنابه محافظ..........اینجوری میخوای جلوی اون قلدورا
در بیای؟...
خیز برداشت سمتم که منم پا به فرار گذاشتم ورفتم توی حیاط...اوه اوه چه حیاط بزرگی..جون می داد واسه
دویدن......
همین طور دور حیاط می دویدم واونم افتاده بود دنبالم ....
-وایسا تا بهت بگم کی جیز میشه.........بهت میگم وایسا دختره پررو...پریناز مگه اینکه دستم بهت نرسه...ببین
چطوری وقته منو داری حروم می کنی....
از پشت موهامو که از زیر کلاه در اومده بودو گرفت وکشید...سرجام وایسادم ولی موهامو ول نکرد...
-ای ای ول کن مانی...اخ ای.. ول کن دردم میاد...
موهامو ول کرد ودر حالی که نفس نفس می زد گفت:حیف که وقت ندارم وگرنه حالتو سرجاش
می اوردم......نیم ساعت از نرمش بیشتر نمونده......دنبالم بیا...
شروع کرد به دویدن منم دنبالش می دویدم واطرافمو نگاه می کردم.یه حیاط نسبتا بزرگ که دور تا دورش
درختای انگور وانجیل وانار بود...یه طرف از حیاط گل های محمدی کاشته شده بودند ویه طرف دیگه هم گل
سرخ ........ بهار بود واون موقع صبح یه نشاط خاصی بهم دست داده بود..خواب به کل از سرم پریده بود
ودیگه احساس خوابالودگی نمی کردم.

یه نیم ساعتی دویدیم ونرمش کردیم....تا اینکه ایستاد ورو به من گفت...
-خیلی خب...حالا تمرین وشروع می کنیم...
با تعجب گفتم:تمرین؟تمرینه چی؟
مرموز نگام کرد و با لبخند خاصی گفت:رزمی.........
چشمام داشت از کاسه می زد بیرون....رزمی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!! !!!!!
-چی؟ورزش رزمی؟؟؟؟؟!!!!کی؟من؟عمرا....من از خشونت بدم میاد می فهمی؟حالا بیام رزمی کار هم بشم؟
دستمو گرفت وکشید سمت خودش...رو به روش وایسادم...
-بیا اینجا وکمتر حرف بزن...این کار لازمه.1 هفته بیشتر وقت نداریم.فکر می کنم خواهرت هم الان با علیرضا
داره تمرین می کنه.اون استاد خوبیه...مطمئنم دوروزه خواهرت کماندوکار میشه.
-من کاری با اونا ندارم..خودم از این ورزش خوشم نمیاد...
با پوزخند نگام کرد وگفت:چه ورزشی دوست داری؟تیرکمون بازی؟.......بهتره شروع بکنی وکمتر حرف
بزنی...دنبالم بیا...
ای خدا این اخرش منو با این کاراش دیوونه می کنه...چکار کنم؟چاره چیه؟باید فعلا به حرفاش گوش بکنم
دیگه..مگه کار دیگه ای هم از دستم بر میاد؟...
دنبالش رفتم...رفت گوشه ی حیاط...از چند تا پله رفت پایین وجلوی یه در اهنی ایستاد و با کلید قفلو باز کرد.
ترسیدم..نکنه میخواد منو این تو زندونی بکنه؟اخه انگار اونجا زیرزمینی.. چیزی بود...
وقتی دید سرجام وایسادمو تکون نمی خورم گفت:به چی زل زدی؟بیا دیگه...
اروم رفتم پایین...در وباز کرد وهر دو وارد شدیم..کلید برقو زد وهمه جا روشن شد...
واااااااااای خدا...اینجا سالن ورزشیه؟؟!!!!!!!
وقتی تعجبو تو چشمام دید لبخند کمرنگی زد وگفت:با اینا باید تمرین بکنی...پس عجله کن...1 ساعت بیشتر وقت
نداریم...باهات کارای دیگه ای هم دارم...
منو برد به سمت یه سری تشک که به دیوار چسبونده شده بود...یه سری علامت هم روش بود که چیزی ازشون
سردر نیاوردم...
-با پات به این تشک ضربه بزن ...
وقتی نگاه گنگمو دید با کلافگی منو زد کنار وسرجای من ایستاد...خیلی حرفه ای یه چرخ زد و پاشو اود بالا و
یه ضربه ی کاری به تشک شد...اوه اوه چقدر محکم زد..اب دهنمو به زور قورت دادم.......
-حالا تو بزن..درست مثل من...
خب این که کاری نداشت...یه چرخ زدم وپامو اوردم بالا وبه تشک ضربه زدم...اخی...نصف ضربه ی مانی هم
نشد....
-خسته نباشی...نگفتم نازش کن..گفتم بهش ضربه بزن..محکم..فکرکن این تشک یکی از اون ادماست ومزاحمت
شده...چطوری می زنیش؟...
همچین می زنمش که دیگه عمرا بلند بشه...اوه اوه پریناز چه خشن شدی...من که هیچ وقت از خشونت خوشم
نمی اومد ببین به چه کارایی وادار شدم.
داشتم همینطور به تشک نگاه می کردم وتمرکز کرده بودم که صدای مانی مثل پارازیت افتاد وسط تمرکزم...
-خوابت برد؟.......زودباش دیگه.
با حرص نگاش کردم...وای که ای کاش بهم می گفت اونو به جای تشک بزنم ..بعد ببین چطوری بزنمش که
دیگه نتونه از جاش بلند بشه هاااااااااااااا........
انگار از تو چشمام خوند که دلم چی میخواد.... چون پوزخند صداداری زد وگفت:چیه؟دلت میخواد منو به جای
تشک هدف بگیری؟باشه حرفی ندارم..پس شروع کن...
واااااااای انقدر ذوق کردم که نگوووووووو...........از خدام بود بگیرمش زیر مشت ولگد....
گارد گرفت و وایساد رو به روم....منم که فوق العاده ازش حرصی بودم...سریع یه چرخ زدم وپامو اوردم بالا
وزدم به دستش...در کل می خواستم بزنم تو شکمش که اون با دستاش جلومو گرفت...
-نه ..خوبه .انگار تو به ادما بهتر ضربه می زنی...
نخیر به تو بهتر ضربه می زنم و وقتی خوشحال میشم که ضربه هام کاری تر هم باشه.....
-خیلی خب حالا به طرفم حمله...تا ببینم زورت چقدره...
ای به چشممممممم...با دستام گارد گرفتم وبا یه داد بلند حمله کردم سمتش که توی هوا دستامو گرفت وپیچوند
پشتمو منو برگردوند....از پشت چسبید بهم و زیر گوشم گفت:نه خوبه...وحشی بازیت حرف نداره ولی حرکاتت
مثله یه گربه ی ملوسه که هی دوست داره به اینو اون پنجول بندازه.
تقلا کردم دستمو ازاد بکنم ولی نذاشت...
-اخی...انقدر تلاش نکن این یه نمه زورت هم از دست میدیا...
از دستش عصبانی بودم...دندونامو از زور عصبانیت روی هم ساییدم......یه فکری زد به سرم......
خودمو از تقلا انداختم و وانمود کردم تسلیم شدم...اون هم که دید اینجوریه ولم کرد.
همون موقع سریع برگشتم سمتشو با زانوم زدم زیر شکمش....محکم نزدما ولی یه جوری زدم که از درد کبود
شد.......
زیر دلشو گرفت ونشست روی زمین....از درد مچاله شد....با درد نالید:می کشمت پریناز...با تو نمیشه مثل ادم
رفتار کرد....اخ اخ.....
دستمو زدم به کمرم وگفتم:حقته...تا تو باشی مثل ادم بهم اموزش بدی...نه اینکه هی اذیتم بکنی.به من میگی
گربه؟
یه چند لحظه روی زمین نشست و بعد به زوربلند شد وگفت:مگه ..غیر ازاینه؟گربه ی وحشی.........حسابتو
میرسم.
صورتش هنوز از درد تو هم بود........
انگشتمو گرفتم به طرفشو گفتم:بار اخرت باشه به من میگی گربه ی وحشی......شنیدی؟
انگشتمو تو هوا گرفت وپیچوند...
صدای دادم رفت هوا......
-ای ای....ولم کن...انگشتمو شکوندی وحشی...ولم کن.
هولم داد عقب و رفت روی صندلی نشست...
نگاهش دوباره سرد وجدی شد وحالت صورتش جوری بود که نمیشد دیگه سر به سرش گذاشت.یعنی دیگه
جراتشو نداشتم.
با صدای کاملا جدی وخشنی رو به من گفت:بهتره شروع بکنی...بیا این وزنه رو بلند کن..ازاین کوچیکا شروع
کن...زودباش.
همچین گفت.. زود باش.. که با ترس اب دهنمو قورت دادم ومثل بچه ی ادم رفتم کاری که گفته بودو انجام
دادم..به موقعش حالتو میگیرم...صبر کن وببین.


خسته وکوفته اومدم توی خونه...
-خدا ازت نگذره مانی...دارم از خستگی میمیرم...اخه منو چه به رزمی کاری...خیر سرم داشتم درسمو
می خوندم وزندگیمو می کردم..ای خدا ببین به چه روزی افتادم....
همین طور داشتم غرغر می کردم ومی رفتم سمت حموم که صداشو شنیدم.........
-کمتر غرغر کن..به جاش سعی کن این ورزشا رو خوب یاد بگیری..به این فکر کن که 1 هفته بیشتر وقت
نداری....
خدایش حرصمو در اورده بود...توی درگاه حموم وایسادم و تقریبا داد زدم...
-بسه چقدر حرف می زنی...خدا ازت نگذره پاهام داره از وسط نصف میشه..این دیگه چجور حرکاتیه که به من
میگی انجام بدم؟...اخه مگه من می تونم یه روزه انگشت شصت پامو برسونم به صورتم؟...اخه تمرین زیاد
لازمه...اخ اخ پاهام درد می کنه..تنم خورد وخاکشیره...وای خدا این چه شانسیه من دارم؟...ای...

یه لحظه نگام روی صورتش ثابت موند...دستشو زده بود به ستون اشپزخونه وهمونطور ایستاده بود وبا یه لبخند
جذاب به من نگاه می کرد...لابد از شنیدن غرغرام داشت کیف می کرد...
-نیشتو ببند...به چی می خندی؟
سریع لبخندشو جمع کرد وجاش یه اخم خوشگل نشوند روی پیشونیش...
-برو دوشتو بگیر بیا میخوایم صبحونه بخوریم...کارای دیگه ای هم باهات دارم...تنبلی نکن..زودباش.
اینو گفت ورفت توی اشپزخونه...ای خدا این اخرش منو دق میده...دستمو زدم به کمرمو رفتم تو حموم...

اخیش.............اب گرم حالمو جا اورد...یه کم زیر دوش موندم وتن خستمو سپردم به اب...بعد از نیم ساعت د
ل کندم واومدم بیرون...دور موهامو حوله بستم و لباسامو پوشیدم ورفتم توی اشپزخونه...

مانی تو اشپزخونه نبود...ولی بساط صبحونه روی میز چیده شده بود...خیلی گرسنه ام بود...مثل قحطی زده ها
نشستم روی صندلی وافتادم به جون نون تازه و پنیر وکره ومربا وخامه و عسل.......از هر کدوم یه لقمه
می خوردم..هیچ کدومو رد نمی دادم.وای چه حالی میده...صبحونمو خورده بودم ولی همچنان از مانی خبری
نبود...
صبحونه رو جمع کردم وظرفا رو شستم...نخیر انگار خبری ازش نیست...حوله رو برداشتم وهمین طور که
دستامو خشک می کردم رفتم توی پذیرایی....
اخیییییییی الهی قربونت بشم...
مانی روی مبل توی پذیرایی خوابیده بود ... کمی بالاسرش موندم ونگاش کردم..
عاشقش بودم..با تمام وجودم می پرستیدمش...ولی با این شک چکار کنم؟می ترسم...مانی با من بازی کرد..اون
علیرضا رو انداخت جلو تا منو امتحان بکنه...فکر می کرد منم مثل پرینازم...اون با شک عاشقم شد..بهش حق
می دادم...به هر حال تجربه ی بدی توی زندگیش داشته...ولی نباید به من و عشقم شک می کرد..یعنی منو
دوست داره؟وقتی بهم می گفت عاشقمه از ته دلش می گفت؟پس چرا وقتی بهش گفتم اینو بهم ثابت بکن کاری
نکرد؟برعکس داره کاری می کنه تا من به این باور برسم که اون منو نمی خواد وتا به الان هم هیچ احساسی به
عنوان عشق به من نداشته....اه...
سرمو تکون دادم و رفتم تو اتاقم...پتومو برداشتم واوردم تو پذیرایی وانداختم روش...ولی همون لحظه چشمای
طوسی خوشگلشو باز کرد وزل زد به من...خودمو کشیدم کنار وصاف سرجام وایسادم...
اروم پتو رو زد کنار وتو جاش نشست...
به چشماش دست کشید وگفت:چند ساعته خوابیدم؟...
با بی تفاوتی شونمو انداختم بالا وگفتم:نمی دونم. فکر کنم 1 ساعته...
سرشو اروم تکون داد واز جاش بلند شد..رفت سمت حموم ودر همون حال گفت:من میرم یه دوش بگیرم
وبیام...همین جا باش باهات کار دارم...
رفت تو حمومو دروهم بست...
ایش انگار داره با زیر دستش حرف می زنه..(همین جا باش باهات کار دارم)...انگار نوبرشو اورده...هی
دستور میده...
یه مجله از روی میز برداشتم تا سرمو باهاش گرم کنم...داشتم جدولشو حل می کردم که شازده خان از حموم در
اومدن.....
حوله لباسی تنش بود ویه حوله ی کوچیک هم روی موهاش انداخته بود...
زل زده بودم بهش..همونطور که با حوله موهاشو خشک می کرد اومد طرفم ودرست کنارم نشست...کمی خودمو
جمع وجور کردم وبا تعجب نگاش کردم...
وقتی نگاه منو روی خودش دید..حوله رو انداخت دور گردنشو با پوزخند نگام کرد...
-چیه؟..چرا اینجوری نگاه می کنی؟!
با اکراه رومو ازش برگردوندم..باید اعتراف بکنم از حموم که در می اومد خوشگلتر می شداااااااا...موهای نمدار
وخیسش ریخته بود روی پیشونیش و جذابترش کرده بود...
سعی کردم نگاش نکنم ...
-برو اون ردیابا رو.. بردار بیار....
گنگ نگاش کردم که نفسشو با حرص داد بیرونو گفت:بهت میگم برو اون ردیابایی که بهت دادمو بردار
بیار...میخوام روش استفادشونو یادت بدم..د برو دیگه...منو نگاه می کنه...

اه چقدر دستور میده...انگار خودم خنگم حالیم نیست...خودم بلدم چطوری باهاشون کار کنم دیگه لازم به توضیح
دادن تو نیست...
ولی انقدر خشک وجدی تو جاش نشسته بود و سرد نگام می کرد که جرات نداشتم اینا رو به خودش بگم...
رفتم توی اتاقم وهمشونو اوردم...ااااااا این باز کجا غیبش زد؟...
روی مبل نشستم وردیابا رو گذاشتم روی میزی که جلوم بود...

به به...چه ناناس شده...پس رفته بود لباساشو بپوشه...تمیز ومرتب مثل همیشه اومد وباز کنارم نشست...باز
خودمو جمع وجور کردم که این از نگاهش دور نموند چون به وضوح در جواب این کارم یه پوزخند صدادار زد
وسرشو تکون داد....
به درک...خب خوش ندارم هی عین کنه بچسبی بهم...مگه زوره؟...ولی خدایش از خدام بودااا...بی خیال پریناز.
گوشواره هارو برداشت وگفت:اینارو زمانی که به گوشات بندازی یه حس گر داره که با لمس کردن پشتش فعال
میشه...ببین اینجوری...
حوله ای که روی موهام بودو کمی زد کناروموهامو کمی زد اونور و گوشواره رو به گوشم اویزون کرد...
دستش که به لاله ی گوشم می خورد یه حس خوبی رو در من به وجود می اورد...دستاش مثل همیشه گرم بودن
ومنو مشتاق می کردند...تنم داغ شده بود.
دستشو اورد پایین که یه لحظه نگاهمون توی هم گره خورد...چند ثانیه زل زد تو چشمام ولی سریع سرشو
برگردوند واون یکی گوشواره رو برداشت...
-ببین..گوشواره ای که توی گوشته روروی قفلشو کمی لمس کن...
همون کاری که گفتو کردم...
-خیلی خب...اینجوری فعال میشه وما می تونیم ردیابیت کنیم...حالا درش بیار...
اروم درش اوردم..ای کاش خودش در میاورداااااا...
گوشواره ها رو گذاشت کنار ورفت سر ساعتی که روی میز بود ...
-اینو هم که قبلا بهت گفتم چطور کار می کنه..هنوز یادته؟یا باز باید توضیح بدم؟
با حرص گفتم:نخیر یادمه...الزایمر که ندارم...
لبخند کجی نشست روی لباشو گفت:هه...خوبه....چون منم حوصله ی توضیح دادن بیخودو ندارم...
بیخود خودتی و...استغفرالله...خدایا ببین ادمو مجبور می کنه چیا بگه..........بچه پررو...
-خب گوشیت هم که روش ردیاب وصله واون هم لازم به توضیح نیست..می مونه.......
نگاش کردم...نگاش شیطون شده بود..مثل همون موقع ها که با شیطنت نگام می کرد...
-میمونه چی؟!
نفس عمیقی کشید و با صدای ارومی گفت:میمونه اون گیره کوچیکه که باید بزنیش به لباست...البته خودت میدونی به کدوم لباست....اینو که یادت نرفته؟میخوای برات دوباره توضیح بدم؟!
با عصبانیت گفتم:نخیر لازم نکرده...یادم هم نرفته خیالت راحت...
خیلی خب...حالا چرا انقدر عصبانی شدی؟...
گیره رو از روی میز برداشت وگذاشت کف دستش...
-مثل گیره ی مو میمونه ولی چسبندگیش قویه...اگر به لباست بزنی عمرا کنده بشه...مواظب باش جایی بزنیش
که تو دید نباشه...
-چی داری میگی؟...اونجا رو که کسی نمی بینه...
باز شیطون شد:کجا رو؟....
ای خدا چرا اینجوری می کنه؟...
-به تو چه؟...تو توضیحتو بده...کار به کجاش نداشته باش.
بلند زد زیر خنده که منم بی هوا پریدم بالا...
ای مرض...این خندت واسه چی بود دیگه؟...کجاش خنده داشت؟
وقتی خوب خنده هاشو کرد ومنم تو دلم چندتا فحش ابدار نثار روحش کردم گفت:خیلی خب...کاری به کجاش
ندارم ولی توروخدا مواظب باش خنگ بازی در نیاری باشه؟...این کار خیلی حساسه...
-خودم می دونم باید چکار کنم...تو فقط همون نقش استادو بازی کن...انقدر هم دستور نده...
-اوهووووو...چه زبونی هم داره...روتو برم دختر...
از جاش بلند شد وگفت:این ردیابا رو ببر بزار ی اتاقت..امشب بچه ها میان وتوی خونه ی روبه رویی مستقر
میشن...
رفت توی حیاط ومنم با غرغر دستورشو اجرا کردم...
چکار کنم؟فعلا باید بسوزم وبسازم...کاری از دستم بر نمی اومد...بزار اینم دستوراشو بده...بی خیال.
************************************************** ***************************************
شب شده بود توی پذیرایی نشسته بودیم ومنتظربودیم دوستای مانی یا به قول خودش اعضای گروهشون
تشریفشونو بیارن...ظاهرا علیرضا والناز هم فردا می اومدن...
با صدای زنگ در هر دوتامون از جامون پریدیم...مانی نیم نگاهی به من انداخت ورفت سمت در...
منم دنبالش رفتم...
پشت ستون توی راهرو ایستاده بودم ونگام به مانی بود.
در وباز کرد....اوه اوه چقدر ادم پشت در بودن...
4 تا مرد که میشه گفت حدودا 30 یا 32 سال میخورد داشته باشند وارد شدند وبا مانی گرم و صمیمی برخورد
کردند...
دوتا مرد دیگه هم اومدن تو که وقتی مانی جلوش سلام نظامی داد و بهش گفت سرگرد ...فهمیدم باید اون سرگرد
همتی باشه...
5 نفردیگه هم وارد شدن که اونا هم میشه گفت 35 یا 36 ساله میخورد باشند...مانی با اونا هم گرم بخورد
کرد...ولی خب به تک تکشون هم سلام نظامی میداد...چه باحال...
خواست در وببنده که سرگرد گفت:نبند مانی...ستوان سمایی مونده...
مانی با تعجب به سرگرد نگاه کرد ودروباز کرد...یه دختر که تقریبا می خورد 23 سالش باشه و خیلی هم
خوشگل و جذاب بود...وارد راهرو شد...همونطور مات مونده بودم .
نگام افتاد به مانی که زل زده بود بهش...این دیگه کیه؟....ستوان سمایی اینه؟...........
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، ... R.m ... ، parmida.a ، Kimia79 ، arooos ، aida 1 ، نازنین* ، *رونيكا*


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان مسیر عشق(هیجانی و عاشقانه ویه کوچولو پلیسی)عاااالیه! - ^BaR○○n^ - 03-04-2013، 17:27

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان