05-04-2013، 16:03
با اینکه دلم را شکستی / به پای این دل خسته ننشستی
عهد دروغین با دلم بستی / اما هنوز دوستت دارم
بی خیال تر از همیشه ای ، بی وفاتر از گذشته ای ، با آن دل سنگت مرا تنها گذاشتی و داری میروی . . .
نه فکر آنکه مرا وابسته کرده ای به خودت ، نه یاد آنکه خاطره ها نمی سوزاند دلت . . .
و می سوزاند دل من را هر چه خاطره بینمان گذشته ، و عذاب میدهد این دل خسته را . . .
خواستم لحظه ای به بی تو بودن فکر کنم ، دیدم که نمیتوانم ، چه برسد به اینکه تو اینک داری می روی و مرا پشت سرت جا گذاشته ای . . .
همیشه با هم ، همه جا در کنار هم بودیم ، حالا در باورم نیست که دیگر تو را نخواهم دید . . .
نرو از کنارم ، مثل این است که انگار باید عمری از غم نبودنت بنالم، اما اگر زنده بمانم ، اگر از درد نبودنت طاقت بیاورم ، منی که از همان لحظه ی رفتنت مثل ابر بهار میبارم
با اینکه دلم را شکستی ، به پای این دل خسته ننشستی ، عهد دروغین با دلم بستی ، اما هنوز دوستت دارم !
هنوز هم به خیال داشتن دل سنگت ، دل به رویاهای با تو بودن بسته ام ،هنوز هم به خیال اینکه شاید دوباره بیایی ، میروم به جایی که مرا تنها گذاشتی و رفتی ، می نشینم به انتظارت، می نگرم به رد پاهایت ، هنوز مانده جای اشکهایم ، هنوز پیچیده بوی عطر بی وفایی هایت . . .
حتی اگر سایه ای را از دور دستها ببینم خوشحال می شوم ، میدوم به سویت ، تا می رسم غریبه ای را میبینم به جایت ، دلم سرد می شود ، نگاهم خسته نمیشود و باز هم می نشینم چشم به راهت . . .
مدتها گذشت ، آنقدر نشستم چشم به راهت که دیگر چشمهایم سویی نداشت ، روزی آمد که از کنارم رد شدی و رفتی و من عطر حضورت را حس کردم ، تو مرا نشناختی اما من با همین چشمهایم نابینایم تو را احساس کردم . . .
عهد دروغین با دلم بستی / اما هنوز دوستت دارم
بی خیال تر از همیشه ای ، بی وفاتر از گذشته ای ، با آن دل سنگت مرا تنها گذاشتی و داری میروی . . .
نه فکر آنکه مرا وابسته کرده ای به خودت ، نه یاد آنکه خاطره ها نمی سوزاند دلت . . .
و می سوزاند دل من را هر چه خاطره بینمان گذشته ، و عذاب میدهد این دل خسته را . . .
خواستم لحظه ای به بی تو بودن فکر کنم ، دیدم که نمیتوانم ، چه برسد به اینکه تو اینک داری می روی و مرا پشت سرت جا گذاشته ای . . .
همیشه با هم ، همه جا در کنار هم بودیم ، حالا در باورم نیست که دیگر تو را نخواهم دید . . .
نرو از کنارم ، مثل این است که انگار باید عمری از غم نبودنت بنالم، اما اگر زنده بمانم ، اگر از درد نبودنت طاقت بیاورم ، منی که از همان لحظه ی رفتنت مثل ابر بهار میبارم
با اینکه دلم را شکستی ، به پای این دل خسته ننشستی ، عهد دروغین با دلم بستی ، اما هنوز دوستت دارم !
هنوز هم به خیال داشتن دل سنگت ، دل به رویاهای با تو بودن بسته ام ،هنوز هم به خیال اینکه شاید دوباره بیایی ، میروم به جایی که مرا تنها گذاشتی و رفتی ، می نشینم به انتظارت، می نگرم به رد پاهایت ، هنوز مانده جای اشکهایم ، هنوز پیچیده بوی عطر بی وفایی هایت . . .
حتی اگر سایه ای را از دور دستها ببینم خوشحال می شوم ، میدوم به سویت ، تا می رسم غریبه ای را میبینم به جایت ، دلم سرد می شود ، نگاهم خسته نمیشود و باز هم می نشینم چشم به راهت . . .
مدتها گذشت ، آنقدر نشستم چشم به راهت که دیگر چشمهایم سویی نداشت ، روزی آمد که از کنارم رد شدی و رفتی و من عطر حضورت را حس کردم ، تو مرا نشناختی اما من با همین چشمهایم نابینایم تو را احساس کردم . . .