همیشه کسانی که خدمت میکنند را به یاد داشته باشید
در روزگاری که بستنی با شکلات به گرانی امروز نبود، پسر ١٠ سالهای وارد قهوهفروشی هتلی شد و پشت میزی نشست. خدمتکار برای سفارش گرفتن سراغش رفت.
- پسر پرسید: بستنی با شکلات چند است؟
- خدمتکار گفت: ٥٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جیبش کرد، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد. بعد پرسید:
- بستنی خالی چند است؟
خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عدهای بیرون قهوهفروشی منتظر خالی شدن میز ایستاده بودند، با بیحوصلگی گفت:
- ٣٥ سنت
- پسر دوباره سکههایش را شمرد و گفت:
- برای من یک بستنی بیاورید.
خدمتکار یک بستنی آورد و صورتحساب را نیز روی میز گذاشت و رفت. پسر بستنی را تمام کرد، صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوقدار پرداخت کرد و رفت. هنگامی که خدمتکار برای تمیز کردن میز رفت، گریهاش گرفت. پسر بچه روی میز در کنار بشقاب خالی، ١٥ سنت برای او انعام گذاشته بود.
یعنی او با پولهایش میتوانست بستنی با شکلات بخورد امّا چون پولی برای انعام دادن برایش باقی نمیماند، این کار را نکرده بود و بستنی خالی خورده بود.
--------------------------------------------------------------------------------
قرار صبحانه
پیرمردی صبح زود از خانهاش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند:
«باید ازت عکسبرداری بشه تا جایی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه»
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران از او دلیل عجلهاش را پرسیدند.
«زنم در خانهی سالمندان است. هر صبح آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم. نمیخواهم دیر شود!»
پرستاری به او گفت:
«خودمان به او خبر می دهیم.»
پیرمرد با اندوه گفت:
«خیلی متاسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمیشناسد!»
پرستار با حیرت گفت:
«وقتی که نمیداند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید؟»
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت:
«اما من که میدانم او چه کسی است...!»
--------------------------------------------------------------------------------
سگ خنگ
قصاب با دیدن سگی که به مغازهاش نزدیک میشد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود:
«لطفا ۱۲ سوسیس و یک ران گوشت بدین.»
۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کردهبود سوسیس و گوشت را در کیسه و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه راگرفت و رفت.
قصاب که کنجکاو شدهبود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بهدنبال سگ راه افتاد.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خطکشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلوی حرکت اتوبوسها کرد و ایستاد. قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.
اتوبوس آمد، سگ جلوی اتوبوس آمد و شمارهی آن را نگاه کرد و به ایستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد. دوباره شمارهی آن را چک کرد. اتوبوس درست بود! سوار شد. قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومهی شهر بود و سگ منظرهی بیرون را تماشا میکرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد و قصاب هم به دنبالش.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانهای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. این کار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.
سگ به طرف محوطهی باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ کرد. قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد:
«چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوشترین سگی هست که من تا بهحال دیدهام.»
مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت:
«تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار توی این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش میکنه!»
در روزگاری که بستنی با شکلات به گرانی امروز نبود، پسر ١٠ سالهای وارد قهوهفروشی هتلی شد و پشت میزی نشست. خدمتکار برای سفارش گرفتن سراغش رفت.
- پسر پرسید: بستنی با شکلات چند است؟
- خدمتکار گفت: ٥٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جیبش کرد، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد. بعد پرسید:
- بستنی خالی چند است؟
خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عدهای بیرون قهوهفروشی منتظر خالی شدن میز ایستاده بودند، با بیحوصلگی گفت:
- ٣٥ سنت
- پسر دوباره سکههایش را شمرد و گفت:
- برای من یک بستنی بیاورید.
خدمتکار یک بستنی آورد و صورتحساب را نیز روی میز گذاشت و رفت. پسر بستنی را تمام کرد، صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوقدار پرداخت کرد و رفت. هنگامی که خدمتکار برای تمیز کردن میز رفت، گریهاش گرفت. پسر بچه روی میز در کنار بشقاب خالی، ١٥ سنت برای او انعام گذاشته بود.
یعنی او با پولهایش میتوانست بستنی با شکلات بخورد امّا چون پولی برای انعام دادن برایش باقی نمیماند، این کار را نکرده بود و بستنی خالی خورده بود.
--------------------------------------------------------------------------------
قرار صبحانه
پیرمردی صبح زود از خانهاش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند:
«باید ازت عکسبرداری بشه تا جایی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه»
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران از او دلیل عجلهاش را پرسیدند.
«زنم در خانهی سالمندان است. هر صبح آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم. نمیخواهم دیر شود!»
پرستاری به او گفت:
«خودمان به او خبر می دهیم.»
پیرمرد با اندوه گفت:
«خیلی متاسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمیشناسد!»
پرستار با حیرت گفت:
«وقتی که نمیداند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید؟»
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت:
«اما من که میدانم او چه کسی است...!»
--------------------------------------------------------------------------------
سگ خنگ
قصاب با دیدن سگی که به مغازهاش نزدیک میشد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود:
«لطفا ۱۲ سوسیس و یک ران گوشت بدین.»
۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کردهبود سوسیس و گوشت را در کیسه و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه راگرفت و رفت.
قصاب که کنجکاو شدهبود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بهدنبال سگ راه افتاد.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خطکشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلوی حرکت اتوبوسها کرد و ایستاد. قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.
اتوبوس آمد، سگ جلوی اتوبوس آمد و شمارهی آن را نگاه کرد و به ایستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد. دوباره شمارهی آن را چک کرد. اتوبوس درست بود! سوار شد. قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومهی شهر بود و سگ منظرهی بیرون را تماشا میکرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد و قصاب هم به دنبالش.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانهای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. این کار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.
سگ به طرف محوطهی باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ کرد. قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد:
«چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوشترین سگی هست که من تا بهحال دیدهام.»
مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت:
«تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار توی این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش میکنه!»