23-04-2013، 20:44
بیست بار ، شاید حتی بیشتر ، بهش فهماندهام که "لعنتی، این بی صاحاب نباید تا بیست و چهار ِ اسفند بیشارژ بماند..." باز مثل ِ بچه زرنگها شارژش را که تمام میکند، بلند میشود و میزند بیرون! انگار که نه انگار!! شده است همان آدم ِ زبان نفهم ِ گذشته، و من میترسم!! نه از بیشارژ ماندن ِ این لعنتی که بدجور لنگشاَم، نه!!... از ترس ِ تکرار ِ گذشتهای که "او" این روزها عجیب شبیه ِ خاطرههایش شده است!!